eitaa logo
🌷از‌شوق‌شھادٺ🌷
646 دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
1.9هزار ویدیو
45 فایل
༻﷽༺ گفتم: دگࢪقݪبم‌شۅق‌شهادت‌نداࢪد! گفت:) مࢪاقب‌نگاهت‌باش♥️🕊 شرایطمون:↯ @iaabasal شَھـٰادت‌شوخۍٓ‌نیسٺ‌؛قَلبٺ‌رابو‌میکُند بو؎ِ‌دُنیـٰابِدهَد‌رھـٰایَٺ‌مۍ‌کُند:)!🥀 .
مشاهده در ایتا
دانلود
🧡🍂 جَنْگـیدَن‌ْبَهـٰانہ‌اَست، مٰاآمـَده‌ایم‌سـٰاخْتِہ‌شَـویم..シ! •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
سلام ظهرتون بخیر😁🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چراخداوند حاجت بعضی هارو دیر میده... •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 از دنیــ🌍ــا و آخـــ✨ــرت چه خبـــر ⁉️ •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌷از‌شوق‌شھادٺ🌷
🌸 #سرگذشت_ارواح در عالم برزخ ✍ قسمت پنجم عجب پرونده‌ای! کوچک‌ترین #عمل خوب یا زشت مرا در خود جای د
🌸 در عالم برزخ 👈 قسمت شش از اینکه از تنگی و تاریکی قبر نجات یافته بودم، بسیار مسرور و خوشحال بودم. رفته رفته نوعی احساس دلتنگی و غربت به من روی آورد. با خود اندیشیدم: من کسی بودم که در دنیا دوستان، اقوام و آشنایان فراوانی داشتم؛ اما اینک دستم از همه آن‌ها کوتاه است. سر به زیر گرفتم و بی اختیار گریه را آغاز کردم. چندی نگذشت که عطر دل انگیز و و روح نوازی به مشامم رسید در حالیکه پرونده اعمال بر گردنم سنگینی می‌کرد با زحمت سرم را بلند کردم و از دیدن شخصی که روبرویم نشسته بود در تعجب فرو رفتم. جوانی خوش سیما و خوش سیرت بود، که با انگشت، اشک از گوشه چشمانم پاک کرد و لبخندی هدیه ام نمود. به نشانه ادب، سلام کردم و در مقابلش دو زانو، برجای نشستم و آنگاه با صدایی رسا پرسیدم: شما کیستید که دوست و همدم من در این لحظه های وحشت و غربت گشته اید؟ در حالیکه لبخندی بر لبانش، نقش بسته بود، پاسخ داد: غریبه نیستم، از آشنایان این دیار توام و همدم و مونست در این راه پرخطر. گفتم: بی شک از اهالی آن دنیای غریب نیستی، زیرا در تمام عمر کسی به زیبایی تو ندیده و نیافته ام. با همان لبخند که بر لبانش نقش بسته بود با طعنه گفت: حق داری مرا نشناسی! چرا که در دنیا به من کم توجه بودی. من نتیجه ذره، ذره اعمال خیر توام که اینک مرا به این صورت می بینی. نامم نیک و راهنمای تو در این راه پر خطر می باشم. آنگاه از من خواست که پرونده سمت راستم را به او بسپارم. پرونده را به او سپردم و گفتم: از اینکه مرا از تنهایی رهایی بخشیدی، و همدم و همراه من در این سفر خواهی بود بسیار ممنونم و سپاسگذار. گفت: تا آنجایی که در توانم باشد، برای لحظه ای تنهایت نخواهم گذاشت. مگر آنکه... رنگ از رخسارم پرید، وحشت زده پرسیدم: مگرچه؟ گفت مگر آنکه آن شخص دیگر که هم اکنون از راه می رسد بر من غلبه یابد که دیگر خود می دانی و آن همراه! پرسیدم آن شخص کیست؟ گفت: تا آن جا که به یاد دارم، فقط نامه اعمال سمت راستت را به من سپردی... اما نامه اعمال سمت چپ تو، هنوز بر شانه ات آویزان است و چیزی نمی گذرد که شخصی دیگر که نامش گناه است، آن را از تو باز پس خواهد گرفت. آنگاه اگر او بر من غلبه پیدا کند با او همنشین خواهی شد، وگرنه در تمام این راه پر خطر تو را همراه خواهم بود. گفتم: پرونده او را می دهم تا از اینجا برود. نیک گفت: او نتیجه اعمال ناپسند و گناه توست و دوست دارد درکنارت بماند. گفتگوهامان ادامه داشت، تا اینکه احساس کردم بوی بسیار نامطبوعی شامه ام را آزار می دهد،ناگهان چهره کریهی در قبر نمایان شد! ادامه دارد... •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ذکری برای رفع فشار های زندگی •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
❤️🍂 دِل‌و‌دیـنَـم‌بہِ‌فَـدآ؎‌قَـد‌و‌بـٰآلاۍِ‌نِگـٰآر؎ ڪه‌هَـمۍ‌بَـنده‌نَـوآز‌اَسـت...シ! - •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
⁶²³⁶پیام‌ناخوانده‌داریم :) ولی‌بااین‌وجود،باز‌هم‌بیھوده‌توی‌ فضای‌مجازی،میچرخیم !🖐🏻 ـ بعدمواقعِ‌گرفتاری‌فقط‌خدامونوصدامیزنیم ! یهـ‌حرڪتی‌بزن‌،خسته نباشی‌پھلوان ((:🌱 •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊🌿✨🕊🌿✨🕊🌿 🌿✨🕊🌿✨🕊🌿 ✨🕊🌿✨🕊🌿 🕊🌿✨🕊🌿 🌿✨🕊🌿 ✨🕊🌿 ﷽ 🕊🌿 🌿 رمان از روزی که رفتی صدرا رو برگرداند و از کلانتری خارج شد. رهایش روی تخت بیمارستان بود و بیشتر از آنکه او نیازمند صدرا باشد، صدرا نیازمند او بود! چند روز گذشته بود و صدرا بالای سرش، آیه مفاتیح در دست داشت و میخواند. چندباری پدر رویا به سراغش آمده بود. رویا هنوز هم در بازداشتگاه بود. تکلیف رها که روشن نبود. صدرا هم به هر طریقی که بود مانع از آزادی موقت رویا شده بود. چشمان رها لرزید... صدرا بلند شد و زنگ بالای سرش را زد. دقایقی بعد چشمان رها باز بود و دکتر بالای سرش! معاینه ها که انجام شد رها نگاهش را از پنجره به آسمان دوخت. آسمان غبار گرفته! صدرا: خوبی رها؟ رها تلخ شد، بد شد، برای مردی که میخواست مرد باشد برایش: _خوب؟ باید میمردم تا خوب باشم. با روزای قبل فرقی ندارم؛ شما برید به کارتون برسید! صدرا: رها! این حرفا چیه؟ تو زِن منی! رها: زنت اومد دنبال حقش، زنت اومد تو رو بگیره! گفتم که ربطی به من نداره، گفتم که زنش نیستم، گفت برو... گفتم نمیتونم؛ گفتم نمیشه! اما گفت با تو حرف میزنه، گفتم صدرا این روزا به حرف تو نیست، گفت تقصیر توئه! کدوم تقصیر؟ چرا هیچکس رفتار بدش نمیبینه؟ نمیبینه دل میشکنه؟ نمیبینه کاراش باعث میشه کسایی که دوستش داشتن از دورش برن! به من چه که تو نگاهت سرد شده؟ به من چه که رویا تو رو حقش میدونه! سهم من چیه؟ صدرا: آروم باش رها؛ همه چیز درست میشه! رها: نه تو خونه ی پدرم جا دارم نه تو خونه ی شوهرم، چی درست میشه؟ آیه مداخله کرد: _رها... این امتحان توئه، مواظب باش مردود نشی! آیه از اتاق بیرون رفت. رها نیاز داشت خودش را دوباره بسازد، آخر دلش شکسته بود! صدرا حس شکست میکرد. رهای این روزهایش خسته بود... خسته بود و مردش تکیه گاهش نبود. خسته بود و مردش مرهمش نبود! زود بود برایش که آیه باشد برای رهایش! رها آیه میخواست برای رها شدن... رها آیه میخواست برای بلند شدن؛ آیه شاید آیه ی رحمت خدا باشد برای او و رهایی که برای این روزهایش بود. رها را که به خانه آوردند، محبوبه خانم با لبخند نگاهش کرد: _خوبی مادر؟ رها نگاهش رنگ تعجب گرفت. لبخند محبوبه خانم عمیقتر شد: _اینقدر عجیبه؟ من اونقدرا هم بد نیستم که الان تعجب کنی، ما رو ببخش، اصلا نمیدونم چرا راه رو غلط رفتم؛ اما خوشخالم که این اشتباه باعث شد تو به زندگی ما بیای نگاه ایه به پشت سرِ محبوبه خانم افتاد. مادرش بود که نگاهش می کرد: _مامان! _جانم دخترکم؟ رها خود را در آغوش مادر رها کرد و هر دو گریستند... رها اشک صورت مادر را پاک کرد: _اینجا چیکار میکنی؟ چطور اینجا رو پیدا کردی؟ _هفته قبل پدرت سکته کرد و مرد... رها دلش برایَ مردی که پدر بود سوخت. "چطور باید جواب آن همه ظلم را میداد؟ چطور جواب حق هایی را که ناحق کرده بود را میداد؟" ✍به قلم سنیه منصوری ... ┄•●❥@azshoghshahadat پرش به پارت اول👇 https://eitaa.com/azshoghshahadat/2671 🌿 🕊🌿 ✨🕊🌿 🌿✨🕊🌿 🕊🌿✨🕊🌿 ✨🕊🌿✨🕊🌿 🌿✨🕊🌿✨🕊🌿 🕊🌿✨🕊🌿✨🕊🌿