eitaa logo
🌷از‌شوق‌شھادٺ🌷
645 دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
1.9هزار ویدیو
45 فایل
༻﷽༺ گفتم: دگࢪقݪبم‌شۅق‌شهادت‌نداࢪد! گفت:) مࢪاقب‌نگاهت‌باش♥️🕊 شرایطمون:↯ @iaabasal شَھـٰادت‌شوخۍٓ‌نیسٺ‌؛قَلبٺ‌رابو‌میکُند بو؎ِ‌دُنیـٰابِدهَد‌رھـٰایَٺ‌مۍ‌کُند:)!🥀 .
مشاهده در ایتا
دانلود
. . اگر‌ڪار‌خوب‌انجام‌میدۍ..دمت‌گرم ولۍ‌براۍ‌بھشت‌نباشہ!براۍ‌‌رضاۍ‌خدا‌باشہ(: مشترۍ‌بھشت‌نباش🚶🏻‍♂!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊🌿✨🕊🌿✨ 🌿✨🕊🌿✨ ✨🕊🌿✨ 🕊🌿✨ 🌿✨ ✨ ﷽ 💌رمان شکسته هایم بعد تو 2⃣فصل دوم از روزی که رفتی بخواهی میروم، جوری که انگار از مادر زاده نشده‌ام" اما دریغ که نه اجازه‌ی گرفتن دست ‌هایش را داشت و نه توان رفتن از زندگی‌ اش را. حاج علی افکارش را برید: _خیر باشه بابا جان! آیه: خواب دیدم مهمون داریم و کلی غذا درست کردم و سفره انداختم؛ همه بودن. وسط اون شلوغی، دیدم سیدمهدی دست آقا ارمیا رو گرفت و برد اتاقمون. من تو پذیرایی ایستاده بودم اما اونا رومیدیدم. دیدم کهِ سیدمهدی کلاه کجِ سبزشو گذاشت رو سر اقا ارمیا اسلحشم داد دستش. بعد زد رو شونه‌ش و گفت یا علی! لبخند زد و از خونه رفت بیرون. حاج علی لبخندی زد و گفت: _خودت تعبیرشو میدونی بابا جان؛ سیدمهدی هم تو رو دست آقا ارمیا سپرده و رفته؛ البته وظیفه‌ی حفاظت از حرم هم با شماستا، آیه دار شدی، حرم یادت نره. ارمیا لبخنِد شرمگینی زد: _هرچی دارم از عمه جاِن دخترمه! هرچی دارم از حرم دارم. حاجی من شرمنده‌ی لطف و َکرِم بینهایت‌ این خاندانم؛ از بی‌بی جانم گرفته تا سیدمهدی و زینب سادات. حاج علی لبخند زد به این همه اعتقاد و خلوِص نیت این َمرِد پسرشده‌اش که عنوان دامادی داشت و پدری نوه‌ی عزیز کرده‌اش را! زهرا خانوم بحث را عوض کرد: _حالا تکلیِف اون مادر و دختر چی‌میشه؟ حاج علی: نمیدونم؛ باید خوِد مریم خانوم باشه تا بشه درباره‌ش تصمیم گرفت. ارمیا: پدر جان، وسِط این تصمیما به مسیح ما فکر کنید، داداشم التماس دعا از شما داره! علی که باشی، دست همه‌ی یتیم‌ها به دامانت میشه. پدری کنید برای برادِر بی‌پدرم! محبوبه خانم: من میخوام براش مادری کنم؛ فخرالسادات برای شما مادری کرد و دامادت کرد. حالا نوبت منه. میخواستم اول با رها جانم صحبت کنم و بعد بگم اما دیگه حرفش شد، همینجا میگم؛ رها جان مادر، من نظرم بود شما بیاین پایین پیِش من، و اون بالا رو بدیم به آقا مسیح! اینجا برای من خیلی بزرگه، اینجوری برای تو سخت میشه اما برای من انگار سینا دوباره زنده شده. رها نگاهی به صدرا و مهدی کرد که مشغول بازی بودند. پسرک ساکت و آرامی که هیچ دردسری نداشت. تمام روزهایش شادی بود و لبخنِد خدا... چرا شادی‌اش را قسمت نمیکرد؟ رها با لبخند به مادرشوهرش نگاه کرد: _چه فکرِ خوبی کردید، دیگه لازم نیست صبح که خوابه بغلش کنیم و بیاریمش پایین؛ با صدرا صحبت میکنم که زودتر شرایط رو فراهم کنه. زهرا خانوم خندید: _حالا اول از عروس بله رو بگیرید! محبوبه خانوم به شوخی پشت چشمی نازک کرد: _یعنی سخت‌تر از بله گرفتن فخر ‌السادات‌از ایه جانه؟ من پسرمو داماد میکنم. حالا کی میان؟ روی سوالش با ارمیا بود که جوابش را گرفت: _اینطور که خبر دارم، فردا قراره منتقلش کنن تهران، یه عمل دیگه باید رو چشمش انجام بشه، حاِل مادرش هم بدتر شده و اونم منتقل میکنن اینجا. تو این مدت نگهداری از خواهر برادرش با ماست تا مریم خانم مرخص بشن. حاج علی: تکلیف مدرسه و اینا چیشد؟ صدرا همانطور که مهدی روی دوشش بود گفت: _فقط برادرش مدرسه میرفت که من کاراشو درست کردم. ✍به قلم سنیه منصوری ... ┄•●❥@azshoghshahadat پرش به قسمت اول فصل دوم👇 https://eitaa.com/azshoghshahadat/5004 ✨ 🌿✨ 🕊🌿✨ ✨🕊🌿✨ 🌿✨🕊🌿✨ 🕊🌿✨🕊🌿✨
🕊🌿✨🕊🌿✨ 🌿✨🕊🌿✨ ✨🕊🌿✨ 🕊🌿✨ 🌿✨ ✨ ﷽ 💌رمان شکسته هایم بعد تو 2⃣فصل دوم از روزی که رفتی زهرا خانم سیبی که پوست کنده بود را جلوی حاج علی گرفت: _حالا شاید نخوان تهران زندگی کنن! ِ رها لبخندی به شوهر داری مادرش زد به ایه اشاره‌ای داد و لبخند زدند به این عاشقانه های زیر پوستی و با همان لبخند رها گفت: _باهاشون صحبت کردم، بعد از اون اتفاق میخواد از اون محیط و آدماش دور باشه! حاج علی گازی به تکه سیب در دستش زد: _شاید منظورش جابه‌جایی تو همون مشهده! آیه: نه، میدونه برای درمان خودش و مادرش چند وقتی باید بیاد تهران. آیه در خانه را گشود و ارمیای زینب خوابیده را در آغوش گرفته و وارد شد؛ زینب را روی تخت آیه گذاشت و آرام صورتش را بوسید. درِد این کودک سخت ترین چیز در دنیایش بود. به‌خاطر این دختر همه‌ی دنیا را بر هم میزد. آیه کتری را روی گاز گذاشت و به آن خیره شد... چه بر سر زندگی‌اش امده بود؟ چه بر سر دخترکش آمده بود؟ سیدمهدی! نگاهمان می‌کنی؟ گناِه من چیست که جز تو کسی را نمیخواهم؟ اصلا تقصیر توست که دنیایم زیر و رو شده است... تقصیر توست که نام دیگری جز تو در شناسنامه‌ام نوشته شده است؛ مگر نمیدانستی که همه‌ی دنیایم بودی و هستی؟ مگر نمیدانستی که عاشقانه‌هایم با تو رویید و از روزی که رفتی همه چیز برایم خشکید و خاموش شد؟ مگر نمیدانستی من تا همیشه با تو لبخند میزنم؟ مگر نمیدانستی من تا ابد با تو دنیا را میبینم؟ سیدمهدی! حق آیه‌ات این بود؟ این بود آن قول‌هایت؟ این بود آنهمه دنیایم بودن‌هایت؟ این بود عهد و پیمان ازدواجمان؟ آیه چرخید و نگاهش را به سیدمهدی در قاب دوخت. چرا مرا در این شرایط گذاشتی؟ چرا این مرد را وارِد دنیای من، خودت و دخترکمان کردی؟ من خسته‌ام از این نقش لبخند بر لب داشتن و سینه در آتش ‌سوختن‌ها؛ سیدمهدی... آیه‌ات شکسته است. دیگر آن لبخند زیبای خدا ِ پرواز روزگارت نیست... آیه نیست؛ دیگر ان پر پروازت نیست. آن ایه‌ات کمر خم کرده؛ آیه‌ات مو سپید کرده؛ آیه‌ات غم در دل دارد َمرد... ِ ارمیا مقابل نگاه آیه ایستاد... اشِک چشمانش را دید، سرش را به زیر انداخت. _می‌خواستم یه سفر خوب براتون باشه، می‌خواستم دوباره رنِگ زندگی به چشمای شما بیاد.؛ میخواستم مرهم بشم روی زخمتون... یادم نبود من خوِد دردم... خوِد اشکم؛ من همیشه تنها مونده‌ی روزگار رو چه به داشتن زن و زندگی؟ من رو چه به شریک تنهای یادگار سیدمهدی؟ آیه لب گزید: _کم آوردید؟ لبخند ارمیا تلخ بود. _حرفم کم آوردن نیست، کم بودنه. آیه با ریشه‌ی شالش بازی کرد _من هنوز رفتنش رو باور ندارم؛ تنهایی رو باور ندارم؛ این شرایط برام سخته. ارمیا نفس عمیقی کشید و سرش را به سمت بالا خم کرد: _برم؟ آیه سرش را بالا گرفت و به صورت خسته‌ی ارمیا نگاه کرد: _منظورم این نبود! ارمیا خیره‌ی چشمان همسرش شد. _برات چیکار کنم؟ برای زینبت چیکار کنم؟ برای این زندگی که هنوز زندگیمون نشده؟ آیه لب باز کرد چیزی بگوید که زنگ در به صدا در آمد. ارمیا سری به افسوس تکان داد و در را باز کرد. رها سراسیمه ببخشیدی گفت و وارد خانه شد. ✍به قلم سنیه منصوری ... ┄•●❥@azshoghshahadat پرش به قسمت اول فصل دوم👇 https://eitaa.com/azshoghshahadat/5004 ✨ 🌿✨ 🕊🌿✨ ✨🕊🌿✨ 🌿✨🕊🌿✨ 🕊🌿✨🕊🌿✨
یکی‌باانگشترعقیق‌مخ‌دخترمردم‌رو‌میزنه.. یکی‌هم‌دست‌وانگشترروباهم‌جامیزاره💔 •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
بی اعصاب بودن افتخاره کھ تویِ بیو مینویسید بی اعصاب؟! نخیر جانم! برایِ شیعه امیرالمونین ننگِ...ننگ!... مومن باید خوش اخلاق باشه!💚‌'
💢شبانه در محضر رفقا میگفت اونایی ک شغل سختی دارن حقوق بالایی دارن☹️ گفتم مثلا چ شغلی؟! گفت همین مرزبانی اینایی ک لب مرزن حقوق هاشون خیلی بالاست🙂 خندیدم گفتم آره خیلی بالاست نجومیه😅 گفت چرا میخندی؟! گفتم نصف اینایی ک مرز خدمت میکنن حقوق هاشون در حد متوسط شایدم حقوقی ک میگیرن اصلا در مقابل اون موقعیت شون خیلی کم باشه گفت چرا پس میرن؟!😒 گفتم بعضی هاشون دواطلب میرن☺️ گفت اگ سخته چرا میرن؟! گفتم دفاع از ناموس سختی راحتی نمیفهمه ک مگ نشنیدی؟! چیو؟ مرزبان جان میدهد خاک هرگز😌 🌷تصویر شهید مجتبی عبدالملکی در نقطه صفر مرزی •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
4_5888583008163728546.mp3
11.89M
🔊 | تنظیم 📝 گر نگاهی به ما کند زهرا... 👤 کربلایی •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
【🌧🌱】 ︰ همه دیده پرخون و رخساره زرد زبان از سیاوش پر از یادکرد دریغ آن­گو نامبرده سوار که چون او نبیند دگر روزگار🥀🖤 ︰ •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
. . •همه دنیا یه طرف🌎 •دین و دنیایِ منه رُقیه ♡:) 💐| ...
شهدایے زندگے ڪردن به؛↓ ←پروفایل شهدایے نیست...‼️ اینڪه همون شهیدے ڪه من عڪسشو پروفایلم📲 گذاشتم↓ 🕊| چے میگه مهمه..! چے از من خواسته مهمه..! راهش چے بوده مهمه..! 🤞🏻 چطورزندگےمیڪرده مهمه..! باڪے رفیق بوده مهمه..! دلش ڪجاگیربوده مهمه..! چطورحرف میزده مهمه..! چطورعبادت میڪرده مهمه..!| ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌