رفیق میـدونے
بزرگترینآزمون ایمان چـیہ
زمانیہ کھچیزی رو
میخواهۍ وبھ دستنمیاری !
با اینحال قادرباشین فقـط یـہ جملہ رو بگین :
خدایاشکرت^^
#حاجاسماعیلآقادولابی
🕊🌿✨🕊🌿✨
🌿✨🕊🌿✨
✨🕊🌿✨
🕊🌿✨
🌿✨
✨ ﷽
💌رمان شکسته هایم بعد تو
2⃣فصل دوم از روزی که رفتی
#part147
_مهدی برمیگرده؟
_نه!
_اما ارمیا میتونه بره؛ میتونه خسته بشه!
صدای ارمیا از لای در نیمه باز اتاق آمد: _من خسته نمیشم دکتر؛ اینقدر آیه رو اذیت نکنید!
صدر به سمت صدا برگشت و با دیدن ارمیا با آن ریشهای چند روزه، از روی صندلی بلند شد و به سمتش رفت:
_سلام؛ رسیدن به خیر!
ارمیا شرمنده سرش را پایین انداخت: _ببخشید، سلام. ممنون؛ شما هم خسته نباشید.
_تو خسته نباشی مرِد خدا!
_مرِد خدا رو زمین چی کار داره دکتر؟ مرِد خدا بالش برای پریدن باز ِبازه.
ِ
صدر: لطفاً تو قصد پرواز نکن. داغ سید مهدی برای همهمون بس بود!
ارمیا: بعضی داغها هیچوقت سرد نمیشن، شما که اینو میدونید نباید به آیه خانوم فشار بیارید؛ دست ما امانتن!
صدر: خودتون میدونید؛ من برم که خانومم منتظره.
ارمیا: اون خانوم چی شد؟
صدر منظور ارمیا را فورا فهمید:
_بستری شد، تو بیمارستان رازی.
ارمیا: کجا هست؟
صدر: به امینآباد مشهوره.
ارمیا: خطری برای ما نداره دیگه؟
صدر: خیالتون راحت. سابقهی خرابش اینجا باعث شده اونجا حسابی تحت نظر باشه که داروهاش مصرف بشه.
ارمیا: ممنون دکتر!
صدر: به امید دیدار
صدر که رفت ارمیا نگاه با لبخندمهربانانه اش را به آیه دوخت:
_سلام خانوم، خسته نباشی؛ بریم خونه؟هنوز زینب سادات رو ندیدم، دلم براش تنگه!
آیه سلامی زیر لبی گفت.
همیشه شرمندهی اخلاق خوب و آرامش و صبر ارمیا بود.
کلید ماشین را که به سمت ارمیا گرفت گفت:
_چطور با اینهمه بد رفتاریای من هنوز خوبی؟ گفته بودی تا من نگم دیگه نمیای؟
ارمیا کلید را از دست آیه گرفت:
_اومدم دکتر صدر رو ببینم که حرفاتونو شنیدم؛ من نبودم خیلی اذیتت کردن؟ باورکن بهخاطر خودت رفتم، نمیدونستم اذیت میشی.
آیه دوباره پرسید:
_چرا همهش خوبی؟
ارمیا همانطور که کنار آیه قدم میزد گفت:
_منِ امروز رو نبین. اتفاقا من خیلی بداخلاق بودم. اینی که در خدمت شماست، دسترنج دکتر صدر و حاج علی و سید مهدی شماست. من همه چیزم رو از اونشب برفی دارم. اونشب معجزهی خدا برای من بود؛
خدا منو کوبید و از نو ساخت.
_کاش منم میکوبید و از نو میساخت!
_شما رو که کوبید، اما نسبت به ساخت دوباره دارید مقاومت میکنید.
_درد داره؟
_خیلی...
_منم خیلی درد دارم؛ احساس بدی دارم.
_چرا؟
آیه سرش را پایین انداخت و بادستهایش بازی کرد:
✍به قلم سنیه منصوری
#ادامہ_داࢪد...
┄•●❥@azshoghshahadat
پرش به قسمت اول فصل دوم👇
https://eitaa.com/azshoghshahadat/5004
✨
🌿✨
🕊🌿✨
✨🕊🌿✨
🌿✨🕊🌿✨
🕊🌿✨🕊🌿✨
🕊🌿✨🕊🌿✨
🌿✨🕊🌿✨
✨🕊🌿✨
🕊🌿✨
🌿✨
✨ ﷽
💌رمان شکسته هایم بعد تو
2⃣فصل دوم از روزی که رفتی
#part148
_حس میکنم به مهدی... به یادش... با خاطراتش به ایثار و از خود گذشتگیش خیانت کردم.
_بیشتر به خودت، احساست و آیندهی خودت و دخترت داری خیانت میکنی. سید مهدی میدونست و رفت؛ اون از خودش برای آرامش شما گذشت.
_دقیقاً همینه؛ حالا من با ازدواجم نشون دادم رفتنش ارزشی نداشت.
_اشتباه میکنی آیه. تو نشون دادی زندگی هست... امید هست... آینده هست؛ اگه سید مهدی و سید مهدیها رفتن فقط برای این بود که آیندهای برای ما وجود داشته باشه. آیه خانوم، میدونم سید مهدی تک بود، لنگه نداشت، اما میگم بیا با بدیهای من بساز، به خدا دارم خوب
بودن رو کنارت مشق میکنم. من کنار تو و زینب سادات یه دنیا آرامش دارم؛ من کنار شما خوب میشم و بدون شما گم میشم؛ مگه باِل پرواز سیدمهدی نشدی؟چرا منو بیبال و پر رها میکنی؟ منم میخوام پرواز رو تجربه کنم!
آیه اخم کرد:
_فقط همینم مونده بری شهید بشی!
ارمیا بلند خندید:
_پس زیادم از من بدت نمیاد؟ چشم شهید راِه خدمت به شما میشم خانوم!
ارمیا جلوی درِ خانه پارک کرد:
_بریم ببینیم دختر بابا چیکار میکنه!
_دختر بابا با همه قهره. دلتنگه و گریه میکنه؛ همهی اسباببازیاشو خراب کرده و بابا میخواد.
ارمیا ابرو در هم کشید:
_چرا بهم زنگ نزدی؟ چرا نگفتی اینقدر اوضاع اینجا بههم ریخته؟
_در اصل منم قهر بودم؛ خب من تصادف کرده بودم، حالم بد بود زنی که شوهرم رو دوست داره میخواست منو بکشه؛ چه انتظاری از من داشتی؟
ارمیا: اون قسمت شوهرم رو که گفتی رو دوست داشتم؛ خوبه منم یه خاطرخواه دارم که شما از رو حسادت یهکم ما رو ببینی!
_بله... خاطرخواه دیوونه.
این را گفت و ازماشین پیاده شد و نشنید که ارمیا گفت:
_همینکه باعث شد منو ببینی بسه!
*********************************************
زینب به ارمیا نگاه کرد و باز مداد شمعیاش را روی کاغذ کشید. ارمیا به
آیه نگاه کرد:
_قهره؟
_نمیدونم.
زینب را مخاطب قرار داد:
_زینب مامان، بابا اومده ها.
زینب عکس العملی نشان نداد. ارمیا به سمت زینب رفت و دست روی موهای دخترکش کشید:
_ِ بابا... قربونت برم. بغل بابایی نمیای دخترم؟ دلم برات تنگ شده
ها!
زینب سرش را روی پای ارمیا گذاشت؛ مدادشمعی از دستش رها شد:
_بابا...
صدایش بغض داشت. ارمیا دخترکش را از روی پاهایش بلند کرد و در آغوش کشید:
_جاِن بابا؟ خوشگل بابا...
صورت اشکآلود زینب را بوسید:
_گریه نکن بابا؛ اینجوری هق هق نکن قربون چشمات بشم!
آیه بهتر دید پدر و دختر دلتنگ را تنها بگذارد؛ به آشپزخانه رفت تا
سفرهی نهار را آماده و غذاها را گرم کند.ارمیا را که صدا زد، دقایقی صبر کرد.
✍به قلم سنیه منصوری
#ادامہ_داࢪد...
┄•●❥@azshoghshahadat
پرش به قسمت اول فصل دوم👇
https://eitaa.com/azshoghshahadat/5004
✨
🌿✨
🕊🌿✨
✨🕊🌿✨
🌿✨🕊🌿✨
🕊🌿✨🕊🌿✨
2.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#استوری
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#بدونتعارف‼️
#تلنگر
کسیکهبخوادگناهیروانجامبدهحتیاگه
پسرنوحهمباشهبالاخرهراهشروپیدامیکنه.
کسیهمکهبخوادازگناهفرارکنهحتیاگه
توقصرزلیخازندانیشدهباشه،خدادرهارو
براشبازمیکنه...🌿
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
10.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کمتر از یک روز تا دومین سالگرد شهادت سردار...😭
#بسیارزیبا👌🏻
#قاسمسلیمانــے
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
••🍃
بَعضیـٰاوقتےگِرفتـٰارمیشنمیگـن:
خدایـٰاااا..!
مَگھمَنچِیکـٰارکَـردمڪِھبـٰاید
اِنقدربِدبختۍبکشم...؟!
اینـٰابـٰایددرستحَـرفِبزنن!
بـٰایدبِگن:
خدایااا...!
مَگھمَنبَدنمـازمیخونم
کِہانقدرگِرفتـٰارمیشم…!
••🍃
#حرفقشنگ | #استادپناهیان
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
.
•
حسرتنداٰشتنخیلےازچیزهاٰ
بودندرحصاٰرگناهاٰنخُوداست
مثلِ:← شھادٺ... !♥」
#شهادتقسمتمامیشدایکاش✨
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#آیہ_گࢪافی💚
- بھیَقینپروردگار ؛
ازمؤمناندِفاعمیکند (:
سورهحج؛38📖!
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
•|🖤|•
+همش داࢪم بہ ایݩ فڪࢪ میڪنم ↯
کہ شھدا تو فاطمیہ چہ جوࢪے بہ مادࢪ التماس کࢪدݩ...؟💌
ڪہ خࢪیدشوݩ
وعاقبٺ بہ خیࢪ کࢪدشوݩ...!🕊
ڪاش ماهم بلد بودیم💔
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•