⇜💔❣ #دلتنگی ↝
قاسم یعنے تقسیم ڪنندھ
حاج قاسم تقسیم ڪرد !
گفت امنیت برای شما،ناامنےبرایمن🖐🏻
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🍃☁️
#آرامشانه
إِنَّ اللَّهَ كَانَ عَلَيْكُمْ رَقِيبًا
من مراقبتم
سوره نساء | آیه ۱
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
‹💛🖇›
-
ازقدیمگفتنڪہ
پشتهࢪمࢪدموفقۍزنخوبۍبوده
پشتهࢪشآگࢪدِخوبۍاستآدخوبۍ
بوده!!!
چࢪآنمیگنپشتهࢪخآنومبۍحجآبۍمࢪد
بۍغیرتۍبوده..
#تباهۍموجمیزنہ..
-
#تبآهیآت••
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
‹📌🖇›
-
گفتمازعشق
نشـٰانیبہمنخستہبگـو
گفٺجزعشقِحسین؏'
هـرچہکہبینۍبدلیسٺ…!((:
-
❤️⃟📕¦⇢ #ڪربلا
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•﷽•
#استورۍ
من هستم یک سربازایرانی☺️
آماده بهرجنگ باسفیانی👊
فرماندم قاسم سلیمانی💪
نیروی سیدخراسانی😎
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#ریحانہ💗
خواهـرم✨
محجوب بـٰاش و باتقـٰوا🌱🔗
ڪه شماييد ڪه دشمن را با چـٰادر
سيـٰاهتان و تقوايتـٰان مۍڪُشيد🖤🌻
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🕊🌿✨🕊🌿✨
🌿✨🕊🌿✨
✨🕊🌿✨
🕊🌿✨
🌿✨
✨ ﷽
💌رمان پرواز شاپرک ها
3⃣فصل سوم از روزی که رفتی
#part191
سیدمحمد رو به صدرا کرد: پیگیر این پرونده میشی؟
صدرا ابرو در هم کشید: این پرسیدن داره؟ معلومه که میشم. ده تا وکیل
هم بگیرید من خودم یازدهمیش میشم!
بعد رو به سرهنگ فرهنگ کرد: علت ترور چی بود؟
سرهنگ دستی به صورتش کشید: تمام سایت ها و شبکه ها خبر رو رفتن، ندیدید؟
سیدمحمد: درگیر تر از اون هستیم که وبگردی کنیم.
سرهنگ فرهنگ: یک ساعت پیش اعلام کردند، امیر این مدت در مرز ایران پاکستان بودند، درگیری های شدیدی با تروریست ها و قاچاقچی های منطقه داشتن، تقریبا باعث شکسِت همه عملیات هاشون شدند، همین باعث شد که در صدد حذف ایشون بر بیان.
رها نگاهش با مردها بود اما پاهایش تواِن بلند شدن از صندلی را
نداشت. باورش نمیشد. پنج نفر از عزیزانش روی تخت بیمارستان بودند چون تلاششان امنیت این کشور بود.
صدای آیه رها را از آن روزها بیرون آورد: خدا به ارمیا صبر بده.
رها دلداری داد: میده جاِن من. میده عزیزم. خدایی که تو رو یه ارمیا
داده، خدایی که زینب و ایلیا رو بهش داده، صبر هم میده.
**************************************
زینب سادات از دانشگاه خارج میشد که دستش کشیده شد. نگاه زینب به چشماِن دریده ی دختری افتاد که این روزها کینه عجیبی از او در دل
داشت.
دستش را کشید اما دخترک رهایش نکرد: ولم کن!
دختر: فکر نکن با چرت و پرتهای اون روزِ مادرت من و بچه ها قانع
شدیم. تو حق ما رو خوردی، تو و امثال تو، خون ملت رو تو شیشه کردید. شما مفت خورید.
زینب سادات اشک، چشمانش را پر کرد. نگاهش را به چشماِن دخترک
دوخت، صدایش لرزید و اشکی چکید: ولم کن
و رفت.
رفت و ساعتها کنار سنگ قبر پدر نشست. گریه کرد، حرف زد، بغض کرد، گله کرد، آنقدر گفت و گفت و گفت که متوجه گذر زمان نشد.
آنقدر اشک ریخت که نشستن حاج علی را کنارش ندید.
حاج علی: دلنگرانت شدیم بابا جان.
زینب سادات: با بابام حرف داشتم
حاج علی: حرف یا گلایه؟
زینب سادات: شکوایه!
حاج علی: چی شده که شکوایه آوردی برای بابا؟
زینب سادات: به بابام نگم به کی بگم؟ نبودش درد داره بابا حاجی!
حاج علی: هر دردی درمون داره عزیزم.درموِن دل تو هم توکل به خداست.خدا هم خوب پاداش میده، هم سخت عذاب میده! دنبال پاداش صبرت باش و مطمئن باش خدا جواب کسایی که اذیتت میکنندرو سخت میده.
زینب دلش آغوش گرم پدر خواست، سنگ قبر سرد را بغل کرد، هق هق کرد، دست پدر نوازشش نکرد، هق هقش بیشتر شد. حاج علی دخترکش را در آغوش کشید و پدرانه بوسید و نوازش کرد.
اما خوب میدانست که هیچ کس برای آدم پدرِ خودش نمیشود...
****************************************
احسان کلید انداخت و وارد خانه شد. خانه ای که هیچ وقت خانه نبود. نه گرمای محبتی، نه چشماِن منتظری، نه عطر دل انگیز غذایی. این خانه شبیه خانه نبود.
بیشتر شبیه تجمل بود و چشم کور کنِی دوست و آشنا. آشپزخانه ای که
مثل یخچالش، سرد بود و خالی. از وقتی شیدا رفت، امیر هم خانه را فراموش کرد. احسان ماند و درد تنهایی، بی کسی، فراموش شدگی.
خودش را روی مبِل مقابل تلویزیون پرت کرد. نگاهی به دور و برش کرد.
دوست داشت خانه را بهم بریزد. دوست داشت شلخته باشد و این تمیزی وسواس گونه را از بین ببرد. تمام کودکی اش را آموخته بود که تمیز باشد.
✍به قلم سنیه منصوری
#ادامہ_داࢪد...
┄•●❥@azshoghshahadat
پرش به قسمت اول فصل سوم👇
https://eitaa.com/azshoghshahadat/8139
✨
🌿✨
🕊🌿✨
✨🕊🌿✨
🌿✨🕊🌿✨
🕊🌿✨🕊🌿✨
🕊🌿✨🕊🌿✨
🌿✨🕊🌿✨
✨🕊🌿✨
🕊🌿✨
🌿✨
✨ ﷽
💌رمان پرواز شاپرک ها
3⃣فصل سوم از روزی که رفتی
#part192
تمیز باشد، هر چیز را سر جای خودش گذاشته و خانه همیشه مرتب باشد. گاهی پیراهنش را به گوشه ای پرت میکرد اما به دقیقه نکشیده، مثل آهن ربا به سمتش جذب میشد و آن را در سبد رخت چرک ها می انداخت. به لطف شیدا یاد گرفته بود لباسهایش را خودت بشورد و اتو
کند، یاد گرفته بود از رستوران غذا سفارش دهد و در ماکروفر گرم کند، یاد
گرفته بود کارهایش را بدون نیاز به او انجام دهد.
باید سپاس گذار مادرش بود اما...
احسان دلش خانه میخواست. همان خانه ای که مهدی و محسن در آن زندگی میکنند.
دلش غذای دست پخت مادر میخواست. دلش میخواست با مادرش زندگی کند، نه هم زیستی. سالها در این خانه بدون هیچ حس مشترکی زندگی کردند. بدون صبحانه ای مشترک، بدون نهاری مشترک...
اصلا دلش میخواست شیدا هم مثل رهایی اش بود. رهایی مادر بودن را بلد بود. رهایی عشق ورزیدن به کودکانش را بلد بود. رهایی زن بودن را بلد بود.
مگر مهدی و محسن خودشان لباسهایشان را نمیشستند و اتو نمیکردند؟آنها هم بلد بودند، مثل خودش اما، این برای کمک به مادر بود نه برای آنکه مادرش لباسهای چرک و عرق کرده پسر ده ساله اش را
مشمئز کننده میدانست. بارها دیده بود که رهایی چطور با عشق به بازی کردن پسرهایش در حیاط خانه نگاه میکند، دیده بود که با زمین خوردنشان بیتاب میشد اما خودش، دوران کودکی اش را با وسواس های مریض گونه شیدا گذرانده بود.
دلش زندگی میخواست. کاش میشد امشب را هم در خانه عمو صدرا بگذراند. چقدر خانه ساده آنها را بیشتر دوست داشت. دلش زندگی با عشق میخواست نه اجبار.
احسان چشمهایش را بست و غرق در حسرت هایش همان جا، روی مبل، به خواب رفت.
*****************************************
آیه مشغول تمیز کردن کمد درون اتاق ارمیا بود. حاج علی و زهرا خانم به
جمکران رفته بودند و تا صبح همانجا میماندند. زینب سادات مغموم و ناراحت گوشه اتاق نشسته بود و به ارمیا نگاه میکرد که ایلیا مغزش را با حرفهایش میخورد. دلش میخواست به سمت ارمیا برود و پدر داشتن را حس کند. گاهی آنقدر بدجنس میشد که میگفت کاش ایلیا هیچ وقت نبود. اما بعد زبانش را گاز میگرفت
آیه جعبه ای از کمد در آورد و آن را باز کرد. لبخند زد و گفت: ایلیا بیا، آلبومت پیدا شد. همه آلبوم ها اینجاست.
زینب سادات آرام گفت: مال منم هست؟
آیه با لبخند سر تکان داد و آلبومهایشان را به دستشان داد.
برخلاف تصور آیه، هر دو کنارش نشستند و داخل جعبه را نگاه کردند و آلبوم بعدی را برداشتند. آلبوم کودکی های آیه بود. با خنده و شوخی کنار ارمیا نشستند و ورق زدند. آیه خاطره بعضی از عکس ها را برایشان میگفت و میخندیدند. ایلیا به سمت جعبه رفت و آلبوم دیگری برداشت و به سمتشان آمد. ارمیا با دیدن آلبوم لبخند زد و به یاد آورد...
دومین سالگرد ازدواجشان بود. هیچ چیز ارمیا را نمیتوانست شادتر از این کند اما شاید داشت اشتباه میکرد! آیه شادترش کرد، خیلی شادتر!
آن روزی که به خانه آمد و دید به جای آیه، صدرا و مسیح و حاج علی
هستند. تعجب کرد اما با روی باز به استقبالشان رفت.
نزدیک غروب بود و آیه هنوز به خانه باز نگشته بود. نگران بود، خواست تماس بگیرد که صدرا گفت: رفتن زنونه خوش بگذرونن، پاشید ما هم بریم.
ارمیا را بزور راضی کرده و کت و شلوار تنش کردند. هر چه نق میزد که کت و شلوار نمیخواهد، از آنها اصرار و از ارمیا انکار. عاقبت دید همه با لباسهای رسمی قصد بیرون رفتن دارند. او هم به اجبار تن داد.
✍به قلم سنیه منصوری
#ادامہ_داࢪد...
┄•●❥@azshoghshahadat
پرش به قسمت اول فصل سوم👇
https://eitaa.com/azshoghshahadat/8139
✨
🌿✨
🕊🌿✨
✨🕊🌿✨
🌿✨🕊🌿✨
🕊🌿✨🕊🌿✨
°°♡
شهدٰا ؛🕊
عَبد و غلامِ
کَرَمِ زهرٰایند🌼
ما غلام شهدائیم
مدَد یا زهرا....💫🌱
#میلادامالشهدا
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
〖 🌿♥️'! 〗
گفتدوسـتدآرمشـہـیدبِـشم...!
گفتم:شہیدخودشرولآیقمیکنہ،
فقططلبنمیڪنہ:)✋🏼-!
•ازدورونزدیکچهارشنبهها🗓؛
•مرغدلپرمیکشدبهآستانت🕊🤍!
•ودورگنبدطلایحرمچرخیمیخورد✨(:
•وعرضارادتیمیکند🖐🏼
•بهامیدگوشهچشمسلطانخراسان👑^^
💛| #سلطانعلیموسیالرضا...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢 پیامبر فرمود نشستن مرد پیش همسرش پیش خدا از اعتکاف در مسجد من محبوبتر هست 😊
استاد عالی 👌
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
⇜🙃❣ #شهیدانه ↝
°°
خۅشابہࢪفـاقـتهایـےکہ
پایـٰانشانختمِبھشتمیشـۅد ..🌱
°°
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
تو اَز مَن بِخواه...
بِه مَن تَوکل کُن!
ببینَم کَسی جُرات دارِه نَذارِه،
بِه چیزی کِه اَزَم خواستی بِرِسی..
#خدایجان 🦋
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💫 «توام میتونی شهید بشی»
✨ اگر کسی در چادر امام زمان باشه، مثل کسی است که در رکاب حضرت کشته شده...
🎤استاد شجاعی
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
❗ *من که چیزی نگفتم فقط اون داشت حرف میزد!*
😊نه عزیزم.... نمیشه
❓میدونی چرا؟
☝️کلام مولا امیرالمؤمنین علی(ع):
💎 شنونده غیبت، شریک غیبت کننده است.
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#بدونتعارف🚶🏻♂
مثلاً طـورےرفتـارڪنیم
کہ اگه خواستن فیلمیههفتهاز
اَعمالمونوتویِتلویزیون پخش کنن؛
هیچترسینداشته باشیمو بہ
خودمـونافتخار کنیم ..🌱!
خدایۍخجالتنمیکشۍتلوزیوننشونبده
یاتوگوشۍهستۍیاخوابۍ🚶🏻♀
#بہخودمـونبیایم
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
‹💣🗣›
سطـح ۲طلبگۍ رو تموم کرده بود..
دانشجوۍ فلسفہ ومسلط بہدو زبان
ِانگلیسۍ و عربۍ
بود..📚🔗!
پیشنهاد داده بودند،بہ عنوان مبلغبہ
انگلیس برود اما سوریہ و مبارزه با
تکفیرۍ ها را ترجیح داد..:)✌️🏼
وقتۍهم شهید شد پیکرش
موند دستِ تکفیرۍ ها..🚶🏻♂
#شهیدمحمدامینکریمیان🌱
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
•♥️🌱•
گاهگاهی حال و احوال گدا را هم بپرس
گرچه من لطف تو را هر بار یادم رفته است😔✨
#چهارشنبههایامامرضایی🦋
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
°•|🌱✨|•°
هربارصحبٺازنابودۍ
اسرائـ🧟♂ـیلمیشد
لبخندبࢪلبمیآورد . . (:
「#شهیدگراف💌
|#شهیدهادۍطارمے💔」
ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•