داستان وقتی تپلی گم شد
ثمین حسابی حوصله ش سر رفته بود. برای همین تصمیم گرفت سراغ عروسکش تپلی برود اما تپلی را پیدا نکرد. با ناراحتی سرش را پایین انداخت، اخم هایش را تو هم کشید و به حیاط رفت، هیچ کدام از دوستانش را ندید و تنها گوشه ای از حیاط نشست. یکهو چشمش به یک عروسک افتاد چشمانش از خوشحالی برقی زد و عروسک را برداشت. گفت: سلام کوچولو تو چقدر نازی! چرا تنها موندی؟ کسی دوستت نداره؟ من که دوستت دارم!
بعدم دستی به موهای عروسک کشید و گفت: اسمتو چی بذارم؟ بهارک! اسمتو می ذارم بهارک !
بعد هم مشغول بازی با بهارک شد. مامان از پنجره ثمین را صدا کرد : ثمین بیا عصرونه تو بخور دخترم.
ثمین چشمی گفت و با بهارک به خانه رفت.
زهرا کوچولو به حیاط آمد .این طرف و آن طرف را نگاه کرد و زد زیر گریه!
ثمین که صدای زهرا را شنید از پنجره سرک کشید گفت: چی شده زهرا؟ چرا گریه می کنی؟
زهرا با گریه گفت: عروسک جدیدمو تو حیاط جا گذاشته بودم الان پیداش نمی کنم.
ثمین که تازه فهمید بهارک مال زهراست غصه دار شد . باید بهارک را پس می داد اما او بهارک را خیلی دوست داشت.
یادش افتاد وقتی دنبال تپلی گشته بود و پیدایش نکرده بود چقدر ناراحت شده بود. حالا زهرا همان حال را داشت. سریع عروسک زهرا را برداشت و به حیاط رفت . زهرا که عروسکش را دید از خوشحالی جیغی کشید و عروسک را گرفت بعد هم از ثمین تشکر کرد.
همان موقع مامان ثمین از پنجره او را صدا کرد و گفت: ثمین جان بیا تپلی رو هم ببر اونو روی مبل جاگذاشته بودی !
ثمین از دیدن تپلی خیلی خوشحال شد.
#قصه #قصه_متنی
🔻کانال بازی و قصه کودکان
🆔 https://eitaa.com/bazioghese
🌈 «داستان چرا رنگ به رنگ میشم؟»
مناسب کودکان ۳ تا ۷ سال
با پیامهای: شناخت احساسات - خودشناسی - پذیرش تفاوتها
🦎 قصهی کیتی، آفتابپرست رنگارنگ
روزی روزگاری توی جنگلی سبز و آرام، یه آفتابپرست کوچولو به اسم کیتی زندگی میکرد.
کیتی یه توانایی خاص داشت: هر وقت احساسش عوض میشد، رنگ بدنش هم عوض میشد!
🌞 وقتی خوشحال بود، رنگش زرد درخشان میشد.
😟 وقتی ناراحت میشد، بدنش آبی تیره میشد.
😠 وقتی عصبانی میشد، تبدیل میشد به قرمز روشن!
😱 و وقتی میترسید، رنگش خاکستری کمرنگ میشد.
کیتی از این موضوع ناراحت بود. هی به خودش میگفت:
«چرا مثل بقیه همیشه یه رنگ نیستم؟ چرا همه میفهمن چه حسی دارم؟»
یه روز، رفت پیش جغد دانا و گفت:
«جغد عزیز! من از اینکه همه حالم رو میفهمن خجالت میکشم. میخوام همیشه یهرنگ بمونم...»
جغد با مهربونی لبخند زد و گفت:
«کیتی جان، تو خاصی!
خیلیها نمیتونن احساسات خودشونو خوب بشناسن. اما تو رنگ به رنگ میشی و حالت رو میفهمی! این یه قدرته، نه ضعف.»
کیتی فکر کرد... بعد آروم گفت:
«یعنی من... رنگینکمانی از احساساتم؟»
جغد گفت:
«دقیقاً! و این خیلی قشنگه.»
از اون روز به بعد، کیتی دیگه از تغییر رنگهاش خجالت نکشید.
هر وقت ناراحت بود، یه گوشه آروم مینشست و میگفت:
«الان آبیام، ولی خوب میشم.»
وقتی خوشحال بود، با بقیه بازی میکرد و میخندید:
«ببینین من زردم، یعنی دلم قند داره!»
و بقیهی حیوانات هم یاد گرفتن چطور احساسات خودشونو بهتر بشناسن... مثل کیتی رنگارنگ!
📚 پیام قصه:
احساسات ما مهمن و هیچکدوم بد نیستن
شناخت و پذیرش احساسات یه توانایی ارزشمنده
همهی ما میتونیم خاص و متفاوت باشیم🌈
#قصه
#قصه_متنی
🔻کانال بازی و قصه کودکان
🆔 https://eitaa.com/bazioghese
داستان قایق من
من یک قورباغه هستم، اسم من قورچه است.
هرروز صبح از یک طرف رود، شنا میکردم و میرفتم آن طرفش؛ البته به همراه دو تا از دوستانم.
آن طرف رود پر بود از وسایلی که آدمها دور میریختند:پیچ... دکمه... مهره های رنگی...
من و دوستانم هرروز میرفتیم و از آن وسایل چند تا برای حیوانهای جنگل میآوردیم تا برای تزئین خانه یا ساختن وسایل از آنها استفاده کنند.
آنها هم به ما خوراکی و غذاهای خوشمزه میدادند.
مهم تراز همه این که همه باهم جمع میشدند و شنا کردن ما را تماشا میکردند و برای مان دست میزدند.
یک روز، وقتی من و دوستانم مشغول شنا بودیم؛ رود خیلی گل آلودشد. کمی بالاتر چرخ یک ماشین توی آب گیر کرده بود. رود پر از خاک و سنگ شد؛ چون آب گل آلود شد من نمیتوانستم جایی را ببینم.
یکی از آن سنگها به پای من خورد. پایم خیلی درد گرفت. دکتر جغد پایم را با چند برگ، محکم بست و گفت: «تا وقتی پایم خوب شود، نباید شنا کنم.»
بعد از آن، من بیکار شدم و تمام روز فقط استراحت میکردم. دوستانم از غذایشان به من میدادند؛ ولی من احساس بدی داشتم و از آنها خجالت میکشیدم. فکر میکردم یک قورباغهی بیمار به درد جنگل نمیخورد.
باید مثل اجدادم مینشستم یک گوشه و شروع میکردم به خوردن پشه ها و پروانهها؛
ولی من نمیتوانستم آنها را بخورم چون با من دوست بودند.
شبها کنار رود می خوابیدم و به ماه نگاه میکردم. یک شب باد تندی آمد. برگی از درخت جدا شد و روی رود افتاد. برگ، روی آب با شادی میرقصید. من هم خندیدم؛ چون با دیدن آن برگ فکر خوبی به فکرم رسید.
صبح که شد به سمور آبی گفتم، یک تکه چوب کوچک برایم بیاورد. از دارکوب نجار هم خواستم با آن چوب برایم یک قایق درست کند. دارکوب با نوک تیزش این کار را زود انجام داد؛ حالا من یک قایق داشتم با دو پارو.
من با قایق ام حیوانات زیادی را این طرف و آن طرف میبردم.
سنگ، پای من را زخمی کرد؛ ولی درخت، یک قایق به من داد. من فهمیدم که جنگل مراقب همه هست، هر قدر هم که آنها کوچک باشند.
حالا پای من خوب شده؛ دوستان من هم بیشتر شدهاند.
#قصه#قصه_متنی
🔻کانال بازی و قصه کودکان
🆔 https://eitaa.com/bazioghese
🌸سلام به دوستان عزیز🌸
🔻 برای راحت تر پیدا کردن مطالب کانال روی این #هشتگ ها بزنید.
#بازی
#بازی_کودک
#فرزندپروری
#مکان_دیدنی
#تفاوت
#کاردستی
#کاربرگ
#نقاشی
#شعر
#کلیپ
#کلیپ_کودک
#فواید
#معرفی
#آیامیدانید
#قصه
#قصه_صوتی
#تغذیه
✔️البته هنوز همهی مطالب هشتگ گذاری نشده به زودی برای دسترسی راحت به تمامی مطالب کانال، همهی مطالب هشتگ گذاری میشود😍
🔻کانال بازی و قصه کودکان
🆔 https://eitaa.com/bazioghese
لاله های باغچه پیرزنلاله های باغچه پیرزن - @mer30tv.mp3
زمان:
حجم:
3.32M
اینم از قصهی شیرین صوتی این هفته
امیدوارم از شنیدنش لذت ببرید🥰
#قصه
#قصه_صوتی
🔻کانال بازی و قصه کودکان
🆔 https://eitaa.com/bazioghese
هدایت شده از بازی و قصه کودکان
🌿🐼 قصهی پاندا و درخت بامبو طلایی
«مناسب ۴ تا ۶ سال»
یه روز توی یه جنگل سرسبز ، پاندا کوچولو به اسم تیتی زندگی میکرد. تیتی خیلی مهربون بود اما یه مشکل داشت؛ همیشه از کارهای سخت فرار میکرد. وقتی دوستاش میرفتن دنبال غذا یا بازیهای گروهی، اون زود خسته میشد و زیر سایهی درخت بامبو دراز میکشید.
یه روز پرندهی دانا به تیتی گفت:
«تیتی! تو قویتر از چیزی هستی که فکر میکنی. توی این جنگل یه درخت بامبو طلایی هست. هرکی بتونه پیداش کنه، دلش پر از شجاعت و انرژی میشه!»
چشمهای تیتی برق زد. با وجود اینکه از سختی میترسید، دلش خواست امتحان کنه. پس راه افتاد...
🗻 توی مسیر از رودخونه گذشت، از تپه بالا رفت و حتی مجبور شد به میمونهای بازیگوش کمک کنه تا طنابشون رو باز کنن. هر بار که میخواست خسته بشه، یاد حرف پرندهی دانا میافتاد و ادامه میداد.
بالاخره، بعد از یه روز طولانی، تیتی به درخت بامبو طلایی رسید! اما فهمید که راز درخت، طلایی بودنش نبود... بلکه این بود که تیتی برای اولین بار تسلیم نشده بود.
از اون روز به بعد، پاندا کوچولو یاد گرفت که سختیها میتونن ما رو قویتر کنن.
✨ پایان
📌 پیام قصه: وقتی تلاش میکنیم و تسلیم نمیشیم، میفهمیم که تواناییهامون خیلی بیشتر از چیزیه که فکر میکنیم.
✔️ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال بازی و قصه کودکان
#قصه
#قصه_متنی
🔻کانال بازی و قصه کودکان
🆔 https://eitaa.com/bazioghese
هدایت شده از بازی و قصه کودکان
@mer30tvبچه روباه و مامان شیر - @mer30tv.mp3
زمان:
حجم:
3.66M
قصه صوتی بچه روباه و مامان شیر
#قصه
#قصه_صوتی
🔻کانال بازی و قصه کودکان
🆔 https://eitaa.com/bazioghese
هدایت شده از بازی و قصه کودکان
قصهی «جشنِ رنگی در مزرعه»
در یک مزرعهی بزرگ و سرسبز، حیوانات زیادی کنار هم زندگی میکردند. مرغها قوقولیقوقو میکردند، اردکها در برکه شنا میکردند، گاوها بعبع (اوهوم!) میگفتند و خرگوشهای سفید در میان هویجها میپریدند.
یک روز آفتابی، خروس با صدای بلند گفت:
– «دوستان! فردا تولد خورشیده. بیایید یک جشن بزرگ برایش بگیریم تا خوشحال شود.»
همه حیوانات ذوق کردند. هر کدام گفتند میخواهند کاری کنند:
گاوها گفتند شیر تازه میآورند.
مرغها قول دادند تخممرغهای رنگی درست کنند.
اردکها تصمیم گرفتند نمایش شنا اجرا کنند.
خرگوشها گفتند با هویجهای نارنجیشان یک کیک درست میکنند.
اما مشکلی بود: هیچکس بلد نبود کیک درست کند! همه حیوانات نگران شدند.
در همین موقع زنبورهای کوچک وزوزکنان آمدند و گفتند:
– «ما میتونیم کمک کنیم. توی کندوی ما عسل شیرین هست، با اون کیک خوشمزه میشه.»
بعد گوسفندهای پشمالو آمدند و گفتند:
– «ما هم میتونیم روی میز جشن پتوهای نرم بگذاریم تا همه راحت بنشینند.»
همه با هم مشغول شدند. خرگوشها هویجها را رنده کردند، مرغها تخممرغها را آوردند، زنبورها عسل را ریختند، و گاوها شیر تازه دادند. با همکاری همه، یک کیک بزرگ و خوشبو آماده شد.
وقتی صبح شد و خورشید طلوع کرد، همه حیوانات دور هم جمع شدند و آواز خواندند:
– «خورشید طلایی ما، تولدت مبارک!» ☀️
خورشید خندید و نور گرم و زیبایی روی مزرعه پاشید. همه حیوانات رقصیدند، خندیدند و از کیک شیرین خوردند.
از آن روز، حیوانات یاد گرفتند که وقتی همه با هم همکاری کنند، حتی بزرگترین کارها هم آسان میشود.
و مزرعه همیشه پر از شادی، خنده و دوستی شد.
پایان 🌼
#قصه
#قصه_متنی
🔻کانال بازی و قصه کودکان
🆔 https://eitaa.com/bazioghese