eitaa logo
بچه های ایران 🇮🇷
1.4هزار دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
2.1هزار ویدیو
154 فایل
حاج قاسم :امروزه قرارگاه حسین بن علی #ایران است. جمهوری اسلامی #حرم است.🇮🇷 🔰کانال #بچه_های_ایران کانالی برای جواب به دغدغه های دوره نوجوانی و جوانی و دغدغه های فرهنگی شما حاج آقا رحیمی @modafe70 ادمین @Dokhtar_paiiiz
مشاهده در ایتا
دانلود
📜🙃🍃 قلم برای نوشتن ، بهانه میخواهد بهانه ای و تبی عاشقانه میخواهد! تبی که شعله بپاشد ، تبی که پر بکشد کنار قافیه‌ها ، طرحی از سفر بکشد... سفر به خیر عزیزم ، مجاهد وطنم کبوترانه نشستی به شانه‌های غمم سفر به خیر مسافر ، غریب راه منم... چگونه فاصله را تا شما قدم بزنم ؟! سلام بر مسافران راه عاشقی، آنانی که در قلب هایشان جز حب خدا چیزی را نمیتوان یافت. کسانی که قلب هایشان خانه خدا بود و جز او کسی را در قلبشان وارد نکردند. و به عقیده من به راستی که راز شهادت نیز در همین نهفته است. به قول شهید حججی یه جوری زندگی کن که خدا عاشقت بشه، اگه خدا عاشقت بشه خوب تو رو خریداری می‌کنه. غیور مردانی که زندگیشان را وقف خدا کردند و او نیز آنها را خوب خریداری کرد. طوری که همه جاماندگان حسرت شهادتشان را می‌خورند رفتن دل می‌خواهد، [عشق] می‌خواهد قدم ها بهانه اند... به قول شهید دهقان: شهادت بال نمی‌خواد حال میخواد ! و در این وادی عشق تنها چیزی که می‌شود در آن دید عشق است و عشق است و عشق! عشقی حقیقی؛ که فقط در این سرزمین نور میتوان یافت. و انسان کم می‌آورد در برابر آرامش این بهشت معنوی، این سرزمین جبهه های مردان مرد و دلاوران روزهای سخت! به راستی که مردانی به مانند این شهدای گران قدر در این روزها کم پیدا میشوند . گرانقدرهایی که عجیب حالمان را درک می‌کنند و آن لحظاتی که در سراشیبی زندگی قرار میگیری، به فریاد دلت می‌رسند و حرف هایی رو بهت الهام میکنن که اون لحظه واقعا تشنه اون کلمات بودی! و اینان کسی جز شهدای راه عاشقی نیستند. کسانی که راه عشق را فقط دو دو چیز یافتند. اشک چشم و خون مطهرشان. میدانم که نگاه هایتان گاهی نگران است، گاهی ناراحت، شاید هم دلگیر اما هر چه هست هیچگاه سایه چشمانتان را از سرم برندارید نگاهم کنید فقط گاهی نگاهی..! الهم الرزقنا توفیق شهادة فی سبیل الله :) ✅ کانال 🌷 🆔 @b_iran 🇮🇷
📜🙃🍃 بسم رب الشهدا والصدیقین ای شهیدان میدانم که ما را خوانده اید وگرنه ما کجا و این سرزمین مقدس کجا نه چشمان گناه آلود من لیاقت دیدار این سرزمین را دارد و نه با زبان پر گناهم میتوانم با شما صحبت کنم فقط دلی پر غصه به پهنای این دشت با خود آورده ام غصه دوری ازکربلای حسین ای شهیدان شما کربلا را ندیدید و در آرزوی دیدار کربلابه سالار شهیدان اقتدا کردید و به او پیوستید من هم کربلای حسین را ندیدم اما اینجا کربلای ایران است ودر کنار شما آ نقدر احساس خوبی به من دست داد که انگار راه کربلای حسین برایم گشوده شده. انشاالله با دعای شما عاشقان ثارالله ✅ کانال 🌷 🆔 @b_iran 🇮🇷
📜🙃🍃 آن موقع ها مثل الان تو را نشناخته بودم تازه آمده بودم توی این وادی ها،و چقدر لذت بخش بود رفاقت با تویی که در چشمانت خدا را میشد دید و در لبخندت آسمان را یادم میآید که در عالم بچگی چقدر دوست داشتم تاریخ تولدت را بفهمم و چقدر ذوق میکردم اگر روز تولدمان با هم یکی بود... در بهشت خدا آرام آرام در میان مزار شهدا قدم بر می داشتم و به دنبال کسی می‌گشتم تا بتوانم تاریخ ولادتت را جویا شوم اما انگار هیچ کس نبود انگار همه چیز دست به دست هم داده بود تا از خودت بشنوم... قدم هایم را تندتر بر داشتم و به سمت مزارت روانه شدم سرم را بالا آوردم بنری توجهم را جلب کرد شناسنامه ات بود تاریخ ولادتت و شهادتت و عکس زیبایت روی آن نقش بسته بود نگاهی غرق در شوق حواله‌ی چهره مهربانت کردم نگاهی که از آن تشکر می بارید به راستی که عجیب دل مرا بردی حاج حسین یا بهتر بگویم داداش حسین ✅ کانال 🌷 🆔 @b_iran 🇮🇷
📜🙃🍃 جلوتر می روم و به نهرخَیِن می رسم؛ با دیدن وسعت اب و یادآوری خاطرات جانبازان،حرفی برای گفتن باقی نمی ئماند،فقط می توانم بگویم؛چه دل و جرعتی! سرم را بالا می برم ،جزیره ای به نام اُم الرساس زاویه دیدم را پر می کند؛چه شهدایی که هنوز آنجا اند و چه خانواده هایی که هنوز هم چشم به راه اند:) سرم را دوباره پایین می آورم، نگاه غمگینم را به اب می دوزم ؛ خوشا به سعادت آب که شهیدان را در آغوش گرفته است،به گمانم آنقدر آنهارا دوست دارد که دل رها کردنشان را ندارند، چرا که هنوز در آغوش او خوابیده اند. چه می کشند مادران بی طاقت. مادرانی که هر سال یا شایدم هر ماه برای دیدار با پسرشان دست به دامن اب میشوند. تکه ای از قلبم را اینجا می گذارم و حرکت می کنم. راه می افتیم به سمتی که نزدیک ترین مکان به عراق و کربلا است. شلمچه! نمی دانم چرا اما دلم آنجا بیشتر گرفت، بیشتر حسرت می خوردم شاید به این خاطر است که نزدیک به کربلا بودم اما نمی توانستم به آنجا بروم، نمی‌توانستم با چیزی که سالهاست انتظارش را می کشم دیدار نکنم. اما چاره چه بود . دستم را روی سینه می گذارم و رو به حرم سلام می دهم: السلام علیک یا ابا عبدالله... روی خاک نم دار شلمچه قدم می گذارم و به اطراف نگاه می کنم. عکس ها و متن های کنار راه داغ دلم را تازه تر می کند. باز هم بر خلاف میل باطنی، آرام آرام از شلمچه! باز به خود می آیم ومتوجه می شوم که‌ اشک چشم هایم دوباره بی اختیار جاری شده است... با این حال باز هم دلم سنگینی می کند ... ✅ کانال 🌷 🆔 @b_iran 🇮🇷
📜🙃🍃 بسم رب الشهدا والصدیقین الحمدلله زیارت شهدا نصیبم شد از کجا شروع کنم طلاییه یا شلمچه جایی که خاک آنجا نمیدانم چگونه است که دل نمیکَنی تمام روحت آنجاست و فقط جسم تو است که برگشته .. معجزه هایی که در این سفر دیدیم و نگاه شهدا غروب زیبای شلمچه و حس بی نظیر سبکبالی، دل را راهی کربلای حسین(ع) میکند. روی تابلویی که در گوشهای از یادمان نصب شده نوشتهاند "تا کربلا یک سلام"، شلمچه کربلای ایران است. از اینجا تا کربلا راهی نیست، مگر نه اینکه در این خاک خون کسانی ریخته شده است که به عشق مولایشان از جانشان گذشتند؟! حس و حال زائران شلمچه را تنها کسانی میفهمند که در هوای آن نفس کشیده اند آنجا خلاصه عشق است آنجا بوی شهادت می اید ✅ کانال 🌷 🆔 @b_iran 🇮🇷
📜🙃🍃 یه روزی که دنیابرام سخت شده بود اون روزایی که دستمم دیگه به امام حسین نمیرسید نه دنیا روداشتم نه اخرت رو.. روزگاری که ادماتا تونستم اذیتم کردن ودلمو تیکه تیکه کردن روزگاری که زورم حتی به خودمم نمیرسید ازته دلم فریادکشیدم که خدایا پناهم بده خستم ..میدونم روسیاهم اما دارم دیوونه میشم..یهو‌ پیامک اومدبرا راهیان نور.. اون موقع شهداپناهم دادن ووقتی رسیدم فقط شکروگریه میکردم.... والان که برگشتم میگم کاش اونجا عمرم تموم میشد... دنیاارزش موندن نداره... الانم دوباره اذیت میشم امایادم میپره توبغل یه شهیدوخودشووبالشون میکنه اخه رو ندارم چون روم سیاهه اما با ریا باهرچی شده میچسبونم خودموبهشون چون منی که دستم به دنیا واخرت بندنیست به خدامیگم من سیاهی لشکربودم تا منوببخشه... الانم توتموم سختیا واذیت هادلخوشم وعجیب اروم چون اگه دلموشکوندن میرم شکایتشونوبه رفیقای شهیدم میکنم ومیگم هم دست اوناهم دست منوبگیرین چون من بی پناهم..وهرروزنیازمندتراز روزقبل به خدا وشهدام ✅ کانال 🌷 🆔 @b_iran 🇮🇷
📜🙃🍃 ۱۴۰۱/۱۱/۳۰ "اگه از خودم بگذرم،این سفر/منو راهی کربلا میکنه" میخواهم از واژه ای بگویم که چند هفته ایست با جان و دلم درکش کردم از واژه ای که در همین ۵ حرفش چه حرف ها و سخن هاست... از واژه کوتاهی که بزرگ و کوچک نمیشناسد،در دل که باشدکار خودش را میکند... آری...میخواهم از دلتنگی بگویم از دلتنگی لحظه لحظه ی سه هفته و دو سه روز پیش... از دلتنگی غروب شلمچه نماز شلمچه ضریح زیبای شهدا دلتنگی آن حال و هوایی که هیچ جای دیگر پیدایش نکردم...نگردید،پیدا نمیکنید.... از دلتنگی میگویم از دلتنگی گنبد طلاییه از دلتنگی ضریح شهدای طلاییه دلتنگی خاک های سه راهی شهادت دلتنگی خواندن نماز عشق روی آن خاک ها و پابرهنه راه رفتن روی آنها همان خاک ها که حاج اصغر درباره اش گفتند،"پا روی چشم شهدا گذاشتید" و گفتند "معلوم نیست پیکر چند تا جوون هنوز زیر پاهای شماست...💔" از دلتنگی میگویم... از دلتنگی زیبایی و حس زیبای دشت ذوالفقاری دلتنگی نشستن روی سکوها،روبروی نهر خین دلتنگی راه رفتن روی آن خاک ها،روی آن گل ها حتی دلتنگی فرو رفتن کفش و افتادن توی آن گل ها دلتنگی حسینیه شهدای گمنام اردوگاه شهید باکری دلتنگی روایت ها،حرف دلی ها،تلنگر ها،یادگاری ها،شوخی ها،خنده ها،زیبایی ها، چه بگویم که همه چیز را گفته باشم هر چه بگویم نمیشود... دلتنگم برای همه آن لحظات... برای آنجا که دنیایی بود از حال خوب...✨ "یکی روضه میخونه اینجا،هنوز/یکی داره اینجا،دلو می بره..." مگر میشد از آنجا دل کند؟! مگر میشد پا گذاشت روی زمین این شهر پر از آلودگی و گناه؟! نمیشد... چه میکردیم با بغضی که در گلویمان جا خوش کرده بود؟! ما دلبسته ی آنجا شدیم و جدا شدن از دلدار اصلا کار ساده ای نبود... اما راهی نبود باید می رفتیم و دلِ شکسته و بغض گلویمان را با جاده ها در میان میگذاشتیم...💔 "دیگر تنها گریه حالم را میداند،از عشق دلتنگی هایش می ماند" رفتیم اما قلبمان را آنجا جا گذاشتیم... قلبی که دیگر صید شده بود اما چه صیادی...! که اگر آنها صیاد باشند،راضی ام که تمام عمرم دلم صید باشد و آنها صیاد... شهدا...دلم را میدهم دست شما..که شما چه خوب نگهبانانی هستید برای دل.... التماس دعا.. ✅ کانال 🌷 🆔 @b_iran 🇮🇷
📜🙃🍃 《بسم رب الشهدا و الصدیقین》 فکرشم نمیکردم جور بشه که بیام. واقعا یه آرزوی محال بود برام. دوستام میگفتن از شهدا بخواه خودشون دعوتت میکنن. میگفتم آخه شما که شرایط منو نمیدونید اصلا ممکن نیست بشه. کارم فقط شده بود گریه. نمیدونم؛ شاید اون وقت اعتقاد نداشتم اگه شهدا بخوان خیلی راحت غیر ممکن ها رو ممکن میکنن🙂. چند روز مونده بود به اردو که اجازه دادن بیام😍. پرسیدم هنوزم وقت هست برای ثبت نام؟ گفتن روز آخره اگه میخوای همین الان بیا اسمتو بنویسم. انگار دنیا رو بهم داده بودن🥺. وقتی اومدیم گفتن مطمئن باشید که اینجا به دعوت شهدا اومدید و شهدا شما رو آوردن یه جای خلوت یه چیزی در گوشتون بگن. گفتن طلائیه رو بچه پرو ها کم میشه. همون جا گریه‌م گرفت. حس عجیبی به طلائیه داشتم. همون روز که گفتن میخوان ببرن راهیان نور پرسیدم طلائیه هم میریم؟ با اینکه اصلا نمیدونستم طلائیه کجاست! فقط اسمشو شنیده بودم. تو اتوبوس بالا سر هر کدوممون عکس یه شهید زده بودن. عکس حاج همت‌ رو که دیدم دلم لرزید. پشتش نوشته بود "اگر میخواهید خدا عاشق شما باشد قلم میزنید گام برمی‌دارید سخن می‌گویید برای خدا باشد همه چیز و همه چیز و همه چیز برای خدا باشد." این سخنرانی حاجی رو زیاد گوش داده بودم و حتی تقریبا حفظ بودم. ولی هیچ وقت انقد عمیق بهش فکر نکرده بودم. اونجا بود که فهمیدم نیاز نیست چیز جدیدی یاد بگیرم باید به همین چیزایی که بلدم عمل کنم. نیاز نیست کار خاصی انجام بدم باید همین کارایی که انجام میدم برای رضای خدا باشه. گفتن همه رو روز اول میبرن طلائیه ولی ما افتاد روز آخر. دل تو دلم نبود. اونجا میگفتن طلائیه چه طلاییه😍 خیلی ذوق داشتم زودتر برم ببینم مگه چیه این طلائیه؟ شاید قسمت بود آخرین جا بریم طلائیه که حس ِخوبش برام بمونه. تا رسیدیم طلائیه گریه‌م گرفت انگار هنوز وارد نشده روم کم شده بود. ولی هنوز نمیدونستم قضیه این طلائیه چیه. وقتی رفتیم داخل گفتن اینجا یادمان عملیات خیبره. تا حدودی فهمیدم دلیل این حسم به طلائیه چی بود. حتی اسم خیبرم دلمو میرزوند. دله دیگه! همیشه زودتر از عقل حقایقو میفهمه. ماجرای عملیات خیبرو زیاد شنیده بودم‌. ولی از زبون آقای حبیبی یه چیز دیگه بود. تازه فهمیدم عملیات خیبر از اون چیزی که من فکر میکردم هم سخت تر و عاشقانه تر بوده. عاشقانه چون شهدا هر موقع شرایطشون سخت تر میشد عاشقانه هاشون با خدا بیشتر می‌شد. کل روایتو اشک می‌ریختم. بعد از روایت روبه‌روی جزیره مجنون نشستم. اختیار اشکامو دادم دست دلم. مثل بارون بهاری نرم و آروم میریختن رو خاک طلائیه. تازه فهمیدم چرا حتی اسم طلائیه هم دلمو میلرزوند. تازه فهمیدم طلائیه چه طلاییه🥺. گفتم: حاجی شما مجنون وار توی جزیره مجنون به عشق لیلی جون دادی و منو مجنون این دیدار عاشقانه کردی. میدونم جون دادن به عشق لیلی جنونی میخواد که لایق لیلی هستی باشه. میدونم دلم خیلی آلوده تر از این حرفاست که از این جنون حرف بزنم ولی اینجا گفتن خاک طلائیه دلای زنگ زده رو طلا میکنه. حاجی نمی‌خوام بگم به دلم نگاه کن‌؛ قطعا تو نظر کردی که من الان اینجام. نمیخوام بگم دستمو بگیر؛ اگه نگرفته بودی من یه قدمم نمیتونستم بردارم. فقط میخوام بگم دستمو ول نکن. موقع برگشت دلمو گذاشتم و اومدم. من اینجام ولی دلم مجنونه... دلتنگ خاک طلائیه‌م. خاکی که شاید ساکت بود ولی خیلی حرف برای گفتن داشت... به یاد قمر بنی هاشم.. ۶اسفند ۱۴۰۱ ۴ شعبان ۱۴۴۴ ✅ کانال 🌷 🆔 @b_iran 🇮🇷
📜🙃🍃 من هم کربلایی شدم وقتی که پا به شلمچه گذاشتم و نوشته بودند تا کربلا یک سلام! شلمچه... مقتل رفیق آسمانی ام حاج حسین خرازی روایتگری شروع شد سوز روایت آنجایی بود که راویان از جاماندگی خود سخن می گفتند شاید کمی حالشان را بفهمم زمانی که نزدیک کربلا هستی و راهی نمی شوی اما اطمینان دارم روزی می رسد که با قلمم روی کاغذ دفترچه ی خاطراتم کنار صحفات خاطرات راهیان نور ازمی نویسم سفر کربُبلا ،می نویسم از رفاقت شهدا و می نویسم از راه حسین، اباعبدالله و می نویسم از راه زینب کبریٰ... آخرین مقصد شلمچه بود بغض پشت بغض دلتنگی پشت دلتنگی و آه پشت آه... از فراق جانسوز برادارنی که خودشان مرا فرا خوانده بودند و در مسیر هموارم فرش قرمزی پهن کرده بودند از جنس وجودشان ... زمان خداحافظی میشود و چه سخت است جان کندن و چه کشید زینب زمان وداع با جسم بی جان برادر چون چاره نیست می روم و میگذارمت ای پاره پاره تن به خدا می سپارمت ✅ کانال 🌷 🆔 @b_iran 🇮🇷
📜🙃🍃 راهیان نور کلمه ایست که شاید در تلفظ بی معنا ولی در مفهوم معناهایی دارد راهیان نور به سوی نور راهی میشود به سوی روشنایی که شهدا با دعوتشان به ما نشان میدهند عجیب است این سفر رفتن به مناطق جنگی و دیدن سیم خاردار های فرسوده گوش سپردن به خاطرات جانبازانی که آرزوی شهادت دارند به طلائیه میرویم.جایی که میگویند شهدا دستمان را میگیرند و واقعا چه طلای نابیست این طلائیه. به شلمچه سر زدیم. چیست راز این همه آرامش؟ که نمیگذارد به هیچ چیز فکر کنی جز عشق به خدا و اهل بیتش. چه حس دست نیافتنییست سخن گفتن با شهدایی که میدانی با اشتیاق به درد و دل هایت گوش میدهند و برای حاجت رواییَت اشک چشمانت را قرض میگیرند. به بالای تپه ای میروم که میگویند نام آن سلام است و نزدیک ترین منطقه به کربلا. سلام میدهم و غرق در سکوت میشوم. این چه سکوتیست که پر از حرف است؟ این چه سلامیست که شوق کربلا را در دلم به جریان می اندازد؟ در همان حین چشمم به گوشه ای در کنار آب و گل ها گره میخورد. ناخودآگاه اشک می ریزم. شنیده بودم از حاج آقا کاظمی که هرکجا دلت شکست بدان که شهیدی در آنجا حضور دارد و به تو نگاه میکند. گریه ام شدت گرفت و با شهیدی که گویی میدیدمش صحبت کردم. بانگ اذان را سر‌ دادند.همراه شهدا برای نماز قامت بستیم. به سمت اتوبوس ها هدایت میشویم. هیچکس دلش نمیخواهد دل بکند از این مکان بهشتی. دقایق آخر است و وقت خداحافظی. چرا این همه بغض و اشک؟ نمیدانم چه شد که خود را سجده کنان بدون کفش روی گل هایی می دیدم که چند دقیق پیش از وجودشان آزرده خاطر بودم. بوسه بر خاک می زنم،همان جایی که شهید ایستاده بود و مرا نگاه میکرد. وداع گویان به سمت اتوبوس ها حرکت کردیم. اما این پایان سفر ما نیست. ما عهد بستیم و در مسیر عمل به آن تلاش میکنیم. تا بار دیگر جوری به زیارت شهدا برویم که به ما افتخار کنند. ✅ کانال 🌷 🆔 @b_iran 🇮🇷
📜🙃🍃 شاید دلنوشته یافاطمه_!تو‌مادرِ‌شهیدانی . . . و خب عمر‌ِ این سفرِ‌شگرف،نیز‌به پایان رسید؛به جرأت میتونم اعتراف بکنم که یکی از بهترین،نه!نه!«بهترین‌سفر‌این‌زندگانی»‌بود که با جون و دلم لمس کردم.اگر در جست و جوی آرامش و مرهم برای جراحت های روح،و در به در،دنبال پناهگاه هستید، این‌مکان‌فرابهشتی رو دریابید . . . عمیق‌ترین‌وبی‌دغدغه‌ترین‌‌روزهارو در این چند روز گذروندم؛ با قلبی آکنده از گرفتگی اومدم و حالا با تموم وجود میتونم درك کنم که دستتون رو کشیدیدبه روی قلبم و گفتید:«بیا!بیا تموم بغض های خونی‌ِ‌خفه‌شده‌ی‌ سال رو اینجا گریه کن...» شهدای‌ِ‌دریادل‌و‌بی‌مرز‌معرفت_! با اینکه لایق‌ دیدار و حضور نبودم، از مهمون نوازی‌ِ زیبا و بی دریغتون، زبانم قاصر و قلم عاجز و روح درمانده! وداع نمیکنم و قلب‌ِ‌دردمندرو، همینجا به زیر خاك‌های تپنده‌شلمچه، قایم میکنم؛که از این حجم‌ِ غبار، محفوظ‌بمونه . . . خوش‌به‌حال‌ِ‌شهدا‌‌،وای‌به‌حال‌دل ما . . . پ.ن:با یك بغل بغض(= توان‌وداع‌کردنم نیست. ۱۴۰۱/۱۲/۲ ✅ کانال 🌷 🆔 @b_iran 🇮🇷
📜🙃🍃 من هم کربلایی شدم وقتی که پا به شلمچه گذاشتم و نوشته بودند تا کربلا یک سلام! شلمچه... مقتل رفیق آسمانی ام حاج حسین خرازی روایتگری شروع شد سوز روایت آنجایی بود که راویان از جاماندگی خود سخن می گفتند شاید کمی حالشان را بفهمم زمانی که نزدیک کربلا هستی و راهی نمی شوی اما اطمینان دارم روزی می رسد که با قلمم روی کاغذ دفترچه ی خاطراتم کنار صحفات خاطرات راهیان نور ازمی نویسم سفر کربُبلا ،می نویسم از رفاقت شهدا و می نویسم از راه حسین، اباعبدالله و می نویسم از راه زینب کبریٰ... آخرین مقصد شلمچه بود بغض پشت بغض دلتنگی پشت دلتنگی و آه پشت آه... از فراق جانسوز برادارنی که خودشان مرا فرا خوانده بودند و در مسیر هموارم فرش قرمزی پهن کرده بودند از جنس وجودشان ... زمان خداحافظی میشود و چه سخت است جان کندن و چه کشید زینب زمان وداع با جسم بی جان برادر چون چاره نیست می روم و میگذارمت ای پاره پاره تن به خدا می سپارمت ✅ کانال 🌷 🆔 @b_iran 🇮🇷