eitaa logo
رفاقت با شهدا
3.6هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
647 ویدیو
15 فایل
بِســـمِ الله الرّحمـــنِ الرّحیـــم أُوْلَئِکَ الَّذِینَ امْتَحَنَ اللَّهُ قُلُوبَهـمْ لِلتَّقـوَی آن‌ها کســانی‌اند که خدا قلب‌هاشان را برای تقـــوا امتحان کرده🕊 تأسیس1399/2/25
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رضایت بده تا شهید شوم 🌷به رضایت پدر و مادرم خیلی اهمیت می داد، یکبار که مادرم به او گفت "دیگر نمی‌خواهم تو به جبهه بروی" حدود سه ماه در خانه ماند و جبهه نرفت. این مدت از شب تا صبح گریه می‌کرد. یک روز صبح دیدم که محمدرضا گریه کرده، گفتم: چرا گریه کردی؟ گفت: مادر اجازه نمی‌دهد که به جبهه بروم، اما من دارم دیوانه می‌شوم؛ برو به مادر بگو، دوست نداری بچه‌ات شهید شود اما دوست داری دیوانه شود؟!. رفتم و پیغام داداش را به مادرم رساندم؛ مادرم گفت: من که راضی نیستم او دیوانه شود، راضی هستم برود. 🌷آخرین باری به مرخصی آمد، روز قدس بود؛ بعد از راهپیمایی، سر سفره افطار محمدرضا دست مادرم را گرفت و گفت: مادر، همه آنهایی که جنگ رفتند؛ شهید شدند اما من شهید نشدم؛ می‌دانم تا شما راضی نشوید، شهید نمی‌شوم. امشب تا رضایت ندهید افطار نمی‌کنم. مادرم گفت: من راضی‌ام به رضای خدا. 🌷روز اعزام، روی او را بوسیدم، بوی خوشی می‌داد. گفتم: چقدر بوی خوب می‌دهی داداش. گفت: بوی بهشت است. او رفت و یک روز بعد از عید فطر در دهم خرداد سال 1366 به شهادت رسید. ؛ شهید 🕊🥀🕊🥀🕊🥀 @baShoohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
روایتی عجیب از شهید "سید حسن ولی" یکی از شهدای والامقام شهر آمل ، خواهر این شهید بزرگوار میگوید : سید حسن از دو کبوتر نگهداری می کرد که علاقه بسیاری به آنها داشت ، وقتی او دو دستش را باز میکرد کبوتران یک به یک روی دستانش می نشستند ، هر  وقت شهید قرار بود به جبهه اعزام گردد این کبوتران تا بالای اتوبوسی که سید حسن قرار بود با آن روانه جبهه شود به پرواز در می آمدند و مجدداً به خانه بر می گشتند ! بعد از خبر شهادت سید حسن ، مادرش اصرار کرده بود دو کبوترش را با خود برای تحویل پیکر شهید ببرند ، بنابراین خانواده شهید وقتی داشتند برای تحویل پیکر شهید روانه بنیاد شهید می شدند دو کبوتر این شهید را هم با خود بردند ، وقتی آنها به بنیاد شهید رسیدند موقع تحویل پیکر ، مادرش با اشک دو کبوتر را بر روی سینه او قرار داد ، کبوتر سفید به محض دیدن پیکر بی جان شهید در دم جان داد و با شهید همراه گشت …😥😥😭 روحش شاد و راهش پررهرو باد. 🕊🥀🕊🥀🕊🥀 @baShoohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهادت در سجده یوسف شریف در دومین ماه بهار سال 1342 در روستا ی درب مزار از توابع شهرستان جیرفت به دنیا آمد . پدرش کشاورزی متدین بود. یوسف در دامان پاک مادر سیده اش رشد کرد. نوجوانی اش با خیزش مردم علیه حکومت پهلوی مصادف بود . تلاش یوسف در روزهای انقلاب بیش از توان تحمل یک جوان عادی بود. جنگ عراق علیه ایران فصل تازه ای در زندگی این جوان متدین گشود . یوسف رو به جبهه های جنگ نهاد. می گفت: "دوست دارم شهادتم در حالی باشد که در سجده هستم" یکی از دوستانش می گفت: در حال عکس گرفتن بودم که دیدم یک نفر به حالت سجده پیشانی به خاک گذاشته است . فکر کردم نماز می خواند ؛ اما دیدم هوا کاملاَ روشن است و وقت نماز گذشته، همه تجهیزات نظامی را هم با خودش داشت. جلو رفتم تا عکسی در همین حالت از او بگیرم. دستم را که روی کتفش گذاشتم، به پهلو ا فتاد . دیدم گلو له ای از پشت به او اصابت کرده و به قلبش رسیده، آرام بود انگار در این دنیا دیگر کاری نداشت. صورتش را که دیدم زانوهایم سست شد به زمین نشستم . با خودم گفتم : "این که یوسف شریف ا ست" منبع :ماهنامه شمیم عشق 🕊🥀🕊🥀🕊🥀 @baShoohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مداح بود. تمام روضه‌ها را از بَر بود. انگار قسمت بود که همه روضه را از بر باشد؛ روزی به کارش می‌آمد! مخصوصا روضه علی اکبر(ع) ماشین که منفجر شد، همه مات و مبهوت مانده بودند. همین دو دقیقه‌ی قبل روح‌الله به رویشان لبخند زده و گفته بود: «اگر خدا بخواد همینجا، همین جلوی مقر شهادت رو روزیم می‌کنه» حالا چطور می‌توانستند باور کنند ماشینی که جلوی چشمانشان می‌سوزد، قتلگاه رفقایشان است؟! صدایش که از شدت بغض دورگه شده بود را در گلو انداخت و فریاد زد: «خودتون رو جمع و جور کنید! همه ما عاشق شهادتیم...» رفت داخل مقر و دو تا پتو آورد! پهن کرد روی زمین تا گلهای پرپر اش را جمع کند. خب! فرمانده بود. غیرتش اجازه نمی‌داد کسی جز خودش سربازانش را جمع کند. گل‌هایش را که از روی زمین جمع کرد هر کدام را بغل کرد. آنها را بویید و بوسید. زیر گوششان نجوایی کرد که نکند ما را فراموش کنید! اما، امان از آن لحظه‌ای که می‌خواست برخیزد! باز هم روضه: « الان انکسر ظهری... اکنون کمرم شکست» کمرش خم شده بود. دیگر نمی‌توانست راست بایستد. ۳ روز بیشتر طاقت نیاورد. پر کشید سوی ،سوی 🕊🥀🕊🥀🕊🥀 @baShoohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از آرامش حس حضور خداست
کتاب قطره‌ای به وسعت دریا اولین رمان پیرامون زندگی حاج قاسم سلیمانی | فروشگاه کتاب قم :طاهره سادات حسینی 👇👇👇👇👇 برای خرید مستقیم کتاب با شماره زیر تماس بگیرید : ‏‪0914 702 6388‬‏ ‏‪025 3881 4810‬‏ یا به آدرس زیر مراجعه نمایید: ادرس قم توحید23 پلاک 172 انتشارات قاف اندیشه.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهیدی که از بی کسی برای آب نامه می نوشت 🌹شهید «یوسف قربانی» در خانواده‌ای مستضعف در زنجان متولد شد. یوسف در شش ماهگی پدر خود را از دست داد. در سن شش سالگی مادر یوسف در اثر حادثه‌ای از دنیا رفت و یوسف و برادرش را با همه دردها و رنج‌هایشان تنها گذاشت.بعد همراه برادرش به تهران رفت. با پیروزی انقلاب و سپری شدن دوران ستمشاهی، یوسف نیز همراه دیگر فرزندان مستضعف امام پا به عرصه انقلاب گذاشت.در همین سال‌ها برادر یوسف در حادثه‌ای درگذشت. همرزم یوسف می‌گوید: هر روز می‌دیدم یوسف گوشه‌ای نشسته و نامه می‌نویسد. با خودم می‌گفتم یوسف که کسی را ندارد، برای چه کسی نامه می‌نویسد؟ آن هم هر روز...یک روز گفتم یوسف نامه‌ات را پست نمی‌کنی؟دست مرا گرفت و قدم زنان کنار ساحل اروند برد. نامه را از جیبش در آورد، داخل آب ریخت.چشمانش پر از اشک شد و آرام گفت: من برای آب نامه می‌نویسم. کسی را ندارم که!!! او سرانجام در عملیات کربلای پنج، در شلمچه به شهادت رسید. چند دقیقه قبل از عملیات، یکی از همرزمان خبرنگارش از او پرسیده بود: آقا یوسف! غواص یعنی چی؟ او پاسخ داده بود: غواص یعنی مرغابی امام زمان عج‌الله. 🌷شهدا زنده اند ⬇️⬇️ 🕊🥀🕊🥀🕊🥀 @baShoohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
... 🌸 ‌ ‌ فہیمہ بر سر پیڪر پاره پاره همسرش حاضر شد،😞 در حالے ڪہ پیراهن سفید پوشیده بود و فریاد مےزد: اے همسر شہیدم!😌 شہادتت مبارڪ!❤️ و در مراسم خٺم نیز گفٺ: این ختم نیسٺ، ڪہ آغاز اسٺ ، آغاز راهے ڪہ همسرم آن را پیمود ...😭 فہیمہ تا یڪ سال سفید پوشید و تاڪید داشٺ ڪہ اگر غلامرضا بہ مرگ طبیعے رفتہ بود باید عزادارے مےڪرد.👌🏻 او حتی با غلامرضا خداحافظے هم نڪرد.✋😔💚 🕊🥀🕊🥀🕊🥀 @baShoohada
‍ سیره عملی سردار شهید ((حاج محمد ابراهیم همت)) رفته بود سر كمدش و با وسايلش ور مي‌رفت. هر وقت از دستم ناراحت مي‌شد اين كار را مي‌كرد، يا جانماز پهن مي‌كرد و سر جانمازش مي‌نشست. رفته بودم سر دفتر يادداشتش و نامه‌هايي را كه بچه‌ها براش نوشته بودند خوانده بودم. به قول خودش اسرارش فاش شده بود. حالا از دستم ناراحت بود. كنارم نشست و گفت «فكر نكن من اين‌قدر بالياقتم. تو منو همون‌جوري ببين كه توي زندگي مشتركمون هستم.» توي خودش جمع شد؛ انگار باري روي دوشش باشد. بعد گفت «من يه گناه بزرگي به درگاه خدا كرده‌م كه بايد با محبت اينا عذاب بكشم.» 🕊🥀🕊🥀🕊🥀 @baShoohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ﻭﻗﺘﯽ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺷﺎﻧﺰﺩﻩ ﺳﺎﻝ ﺟﻨﺎﺯﻩ ﯼ ﻣﺤﻤﺪ ﺭﺿﺎ ﺭﺍ ﺳﺎﻟﻢ ﺍﺯ ﺧﺎﮎ ﺩﺭﺁﻭﺭﺩﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﺻﺪﺍﻡ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﺍﯾﻦ ﺟﻨﺎﺯﻩ ﻧﺒﺎﯾﺪ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺷﮑﻞ ﺑﻪ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺑﺮﻭﺩ . ﭘﯿﮑﺮ ﭘﺎﮎ ﻣﺤﻤﺪ ﺭﺿﺎ ﺭﺍ ﺳﻪ ﻣﺎﻩ ﺩﺭ ﺁﻓﺘﺎﺏ ﮔﺬﺍﺷﺘﻨﺪ ﺗﺎ ﺷﻨﺎﺳﺎﯾﯽ ﻧﺸﻮﺩ ، ﻭﻟﯽ ﺟﺴﺪ ﺳﺎﻟﻢ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩ . ﺣﺘﯽ ﺭﻭﯼ ﺟﺴﺪ ﭘﻮﺩﺭ ﻣﺨﺼﻮﺹ ﺗﺨﺮﯾﺐ ﺟﺴﺪ ﺭﯾﺨﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﺧﺎﺻﯿﺘﺶ ﺍﯾﻦ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺍﺳﺘﺨﻮﺍﻥ ﻫﺎﯼ ﺟﺴﺪ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺑﯿﻦ ﻣﯽ ﺭﻓﺖ ﻭﻟﯽ ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﺟﺴﺪ ﺳﺎﻟﻢ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩ . ﻭﻗﺘﯽ ﮔﺮﻭﻩ ﺗﻔﺤﺺ ﺟﻨﺎﺯﻩ ﯼ ﻣﺤﻤﺪ ﺭﺿﺎ ﺭﺍ ﺩﺭﯾﺎﻓﺖ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﺳﺮﻫﻨﮓ ﻋﺮﺍﻗﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺁﻧﺠﺎ ﺣﻀﻮﺭ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﮔﻔﺘﻪ : ﻣﺎ ﭼﻪ ﺍﻓﺮﺍﺩﯼ ﺭﺍ ﮐﺸﺘﯿﻢ ! ﻣﺎﺩﺭ ﺷﻬﯿﺪ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﺪ ﻣﻮﻗﻊ ﺩﻓﻦ ﻣﺤﻤﺪ ﺭﺿﺎ، ﺣﺎﺝ ﺣﺴﯿﻦ ﮐﺎﺟﯽ ﺑﻪ ﻣﻦ ﮔﻔﺖ : «ﺷﻤﺎ ﻣﯽ ﺩﺍﻧﯿﺪ ﭼﺮﺍ ﺑﺪﻥ ﺍﻭ ﺳﺎﻟﻢ ﺍﺳﺖ؟» ﮔﻔﺘﻢ : « ﺍﺯ ﺑﺲ ﺍﯾﺸﺎﻥ ﺧﻮﺏ ﻭ ﺑﺎ ﺧﺪﺍ ﺑﻮﺩ» ﻭﻟﯽ ﺣﺎﺝ ﺣﺴﯿﻦ ﮔﻔﺖ : « ﺭﺍﺯ ﺳﺎﻟﻢ ﻣﺎﻧﺪﻥ ﺍﯾﺸﺎﻥ ﺩﺭ ﭼﻬﺎﺭ ﭼﯿﺰ ﺍﺳﺖ : ﻫﯿﭻ ﻭﻗﺖ ﻧﻤﺎﺯ ﺷﺐ ﺍﯾﺸﺎﻥ ﺗﺮﮎ ﻧﻤﯽ ﺷﺪ؛ ﻣﺪﺍﻭﻣﺖ ﺑﺮ ﻏﺴﻞ ﺟﻤﻌﻪ ﺩﺍﺷﺖ ؛ ﺩﺍﺋﻤﺎ ﺑﺎ ﻭﺿﻮ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﺯﯾﺎﺭﺕ ﻋﺎﺷﻮﺭﺍ ﺧﻮﺍﻧﺪﻩ ﻣﯽ ﺷﺪ، ﻣﺎ ﺑﺎ ﭼﻔﯿﻪ ﻫﺎﯾﻤﺎﻥ ﺍﺷﮑﻤﺎﻥ ﺭﺍ ﭘﺎﮎ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﯾﻢ ﻭﻟﯽ ﺍﯾﺸﺎﻥ ﺑﺎ ﺩﺳﺖ ﺍﺷﮑﻬﺎﯾﺶ ﺭﺍ ﻣﯽ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺑﻪ ﺑﺪﻧﺶ ﻣﯽ ﻣﺎﻟﯿﺪ ﻭ ﺟﺎﻟﺐ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺟﻤﻌﻪ ﻭﻗﺘﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺎ ﺁﺏ ﻣﯽ ﺁﻭﺭﺩﻧﺪ، ﺍﯾﺸﺎﻥ ﺁﺏ ﺭﺍ ﻧﻤﯿﺨﻮﺭﺩ ﻭ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﻏﺴﻞ ﻧﮕﻪ ﻣﯽ ﺩﺍﺷﺖ . » ﺷﻬﯿﺪ ﺷﻔﯿﻌﯽ ﺩﺭ ﺳﺎﻝ 81 ﺩﺭ ﮔﻠﺰﺍﺭ ﺷﻬﺪﺍﯼ ﻗﻢ ﺑﻪ ﺧﺎﮎ ﺳﭙﺮﺩﻩ ﺷﺪ روحش شاد و راهش پر رهرو باد ... 🕊🥀🕊🥀🕊🥀 @baShoohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ ‍ سلام دوستان مهمون امروزمون داداش جلیل هست🥰✋ *شهیدی که با روضه حضرت رقیه(س) آسمانی شد*🕊️ *شهید جلیل خادمی*🌹 تاریخ تولد: ۱۵ / ۴ / ۱۳۵۶ تاریخ شهادت: ۲۴ / ۸ / ۱۳۹۴ محل تولد: فارس/ فسا /امیر‌حاجیلو محل شهادت: سامرا / عراق *🌹همسرش← جلیل حاجت قلبی‌اش را از حضرت فاطمه زهرا (س) گرفت و مدافع حرم شد🍃 جلیل صدای دلنشینی داشت. با صدای زیبایش قرآن تلاوت می کرد و فرزندانمان را به خواندن قرآن تشویق می نمود📿 علاقه زیادی به روضه حضرت رقیه داشت🏴 به همین جهت هیئتی را به نام فاطمیه راه اندازی کرد. این هیئت متشکل بود از تمامی خویشاوندان دور و نزدیک🍃هر هفته همه گرد هم می‌آمدیم و زیارت عاشورا میخواندیم🍃یکی از مقررات جلیل این بود که به هیچ عنوان هیئت تشریفاتی نشود ساده بی ریا💐 حتی گاهی می‌گفت یه استکان چای برای پذیرایی کفایت میکند☕ سامرا که رفت زنگ زد📞 گفتم جلیل 5 صفر روضه حضرت رقیه را فراموش نکن☕گفت همان روز به سامرا می روم و از آنجا نائب الزیاره همه هستم و تماس می‌گیرم.🍂نمی‌دانستم روضه در آن روز شامل حال یتیمان من هم می شود🥀همزمان با لحظاتی که زمزمه زیارت عاشورا بر لبان ما بود🤲🏻 و اشک بر مظلومیت حضرت رقیه می‌ریختیم🥀جلیل در جوار مرقد ملکوتی امام حسن عسکری(ع) و امام علی النقی (ع)✨ در آستانه‌ی شهادت حضرت رقیه(س)🏴 آسمانی شد*🕊️🕋 *شهید جلیل خادمی* *شادی روحش صلوات*💙🌹 *zeynab_roos_313*
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📃 💐بابا هروقت می‌خواست بره بیرون صدا می‌کرد حنانه ملیکا، گنجشکای بابا، کی می‌ره لباس بابا رو بیاره ملیکا زودتر از من می‌رفت و لباسها رو می‌آورد همیشه همین طور بود. یکبار ناراحت شدم گفتم بابا چرا همیشه ملیکا باید لباستاتو بیاره. چرا به من اجازه نمی‌ده؟ سرم رو بوسید گفت حنانه جان گنجشک بابا تو بزرگتری اون کوچولویه عیبی نداره حالا چه تو بیاری یا اون من هردوتونو دوست دارم. تو بزرگی باید هوای آبجی کوچیکت رو داشته باشی. آروم شدم و هیچی نگفتم. 🌷کاش الان بود و همیشه ملیکا بهش لباس می داد دیگه ناراحت نمی شدم. میشه فقط برگردی باباجونم؟🕊😭 📜خاطره ای از حنانه خانم دختر شهید "گنجشک بابا" 🌷گنجشک های توبابا(حنانه و ملیکا خانم) ۶ سال انتظار ودوری تو را کشیدیدم، حالا بابا مرتضی از کربلای خان طومان اومدی"خوش آمدی ای پدر عزیزم"🕊😭 🌹 🕊😭 🕊🥀🕊🥀🕊🥀 @baShoohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ ‍ سلام دوستان مهمون امروزمون داداش محمد هست🥰✋ *غسل شهادت*🕊️ *شهید محمد مهدوی*🌹 تاریخ تولد: ۱۷ / ۱۱ / ۱۳۶۶ تاریخ شهادت: ۲۴ / ۱ / ۱۳۸۷ محل تولد: شیراز محل شهادت: حسینیه سیدالشهدا *🌹مادرش← محمد یک هفته قبل از شهادتش رفت لباس خرید🍃 گفت: این لباس خاص، لباس شهادت است🕊️پدرش گفت: کو شهادت کو جنگ؟ گفت: خدا بخواهد باب شهادت را باز کند می‌کند💫 یک شب محمد میگفت: هرکه را اسرار حق آموختند، مهر کردند و دهانش دوختند‌🍂گفتم خدایا چرا این حرف را می‌زند⁉️گفت: مامان فکر نکن، چون در خانه ات کلاس قرآن و مراسم داری💫 و با خدا دوست هستی خدا با تو کاری نداردها!‼️نه هر چه به خدا نزدیکتر بشوی بلا‌ها بیشتر است»🍂در مورد شهادت و حضرت زینب (س) صحبت میکرد✨بعد گفت: مامان من مستجاب‌ الدعوه شدم‼️هر چیزی از دلم گذر می‌کند سریع اجابت می‌شود🍃حالا نمی‌دانم جزو آن عده‌ای هستم که خدا به فرشته‌ها می‌گوید زود دهانش را ببندید که دیگر صدایش را نشنوم🥀یا اینکه خدا به من لطف کرده که هر چه از او می‌خواهم زود به من می‌دهد »🍃محمد هر روز غسل شهادت میکرد💦 شب شهادتش هم غسل کرد💦 محمد در حسینیه همیشه اول دسته می‌ایستاد🏴 اما آن شب، آخر دسته ایستاد‼️لحظاتی بعد در آخر دسته انفجار بمب همه را ترساند💥او با آسیب دیدن پهلو و سرش🥀توسط منافقین به مقام شهادت نائل شد*🕊️🕋 *شهید محمد مهدوی* *شادی روحش صلوات*💙🌹 *zeynab_roos_313*