eitaa logo
رفاقت با شهدا
3.8هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
677 ویدیو
15 فایل
بِســـمِ الله الرّحمـــنِ الرّحیـــم أُوْلَئِکَ الَّذِینَ امْتَحَنَ اللَّهُ قُلُوبَهـمْ لِلتَّقـوَی آن‌ها کســانی‌اند که خدا قلب‌هاشان را برای تقـــوا امتحان کرده🕊 تأسیس1399/2/25
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مادر است دیگر... دلتنگ پسری است که چند سال است روی ماهش را ندیده ،چند سال است که پسرش را بغل نکرده چند سال است که دیگرپسری نیست سر بر آغوش مادربگذارد، چند سال است که قد و بالای پسرش را ندیده ، چندسال است که بوی تن پسر را حس نکرده و همچنان چشم به راه پسر شهیدش است. و فقط با صحبت کردن باقاب عکس پسرشهیدش وبا یاداوری خاطرات ارام میشود و از گوشه چشمش اشکی فرومیریزد.. بیاییم برای مادران دل شکسته شهدادعاکنیم از خانوم حضرت زینب صبری زینبی برای مادران شهدا بخواهیم... و از خداوند بلندمرتبه بخواهیم صبری عظیم نصیب دل خانواده معظم شهدا کند... 🕊🥀🕊🥀🕊🥀 @baShoohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ ‍ سلام دوستان مهمون امروزمون داداش محمد رضا هست🥰✋ *سر شهیدی که چند ماه در اتاق پدر بود*🥀 *شهید محمد رضا آل مبارک*🌹 تاریخ تولد: ۱۳۴۵ تاریخ شهادت: ۱۳۶۱ محل تولد: دزفول محل شهادت: منطقه شرهانی *🌹برادرش← محمد رضا متولد ۲۸ صفر است🍃 که سال ۶۱ در عملیات محرم و شب اربعین🏴 در حالی که روزه بود بر اثر اصابت گلوله ۱۰۶ به سر شهید شد🕊️تنها بدن تکه‌ تکه محمدرضا به خوزستان برگشت🥀و سرش به دست ما نرسید🥀بدن بی‌سرش در روز اربعین تشییع شد🏴 هفت روز پس از خاکسپاری فَک محمدرضا را به پدرم تحویل می‌دهند🥀و بعد هم فَک را کنار پیکر بی‌سر به خاک می‌سپارند🥀 او تا اینجا برای 2 بار به خاک سپرده شد🥀سر محمدرضا پس از 7 سال و انجام آزمایشات DNA برگردانده شد🥀شبانه سر محمدرضا را به پدرم تحویل می‌دهند🥀که پدرم نیز ۲ تا ۳ ماه یعنی تا زمانی که اجازه نبش قبر گرفته شود، سر شهید را بدون اطلاع ما و مادرم، در کُمد اتاقش نگهداری می‌کند🥀لحظات سختیست🥀پدرم برای این‌که شوکه نشویم، حرفی در این خصوص به ما نمی‌گوید🥀 ولی در این مدت شب‌ها با محمدرضا در اتاق درددل می‌کرده🥀پدرش← زمانی که نبش قبر صورت گرفت و سر بریده محمدرضا کنار بدنش قرار گرفت،🥀دیدم که هنوز لباس‌های محمدرضا پس از هفت سال به همان صورت قبل است🍃 و بوی عطر میدهد💫 پیکرش برای سومین بار خاک‌سپاری شد*🕊️🕋 *شهید محمد رضا آل مبارک* *شادی روحش صلوات*💙🌹 *zeynab_roos_313*
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨﷽✨ 💛 سردار شهید حاج قاسم سلیمانی: 💚 هیچ نمازی ندیدم که احمد(شهید احمد کاظمی) بخواند و در قنوت یا در پایان نماز گریه نکند.... 🕊🥀🕊🥀🕊🥀 @baShoohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ سلام دوستان مهمون امروزمون داداش علی هست🥰✋ *شهیدی که به جای حاج قاسم ترور شد*🕊️ *شهید علی امرایی*🌹 تاریخ تولد: ۱۲ / ۱۰ / ۱۳۶۴ تاریخ شهادت: ۱ / ۴ / ۱۳۹۴ محل تولد: تهران محل شهادت: سوریه *🌹مادرش← بعد از شهادتش متوجه شدیم که علی هشت یتیم را سرپرستی میکرده💫 ساعت 11 صبح با زبان روزه آماده مأموریت شدند🍃 علی آقا مرتباً به دوستانش می‌گفت: «من امروز به شهادت می‌رسم🕊️ و شب بعدی درمیان شما نیستم.»‼️آن روز دشمن برای ترور حاج قاسم سلیمانی کمین کرده بود🥀قرار بود که حاج قاسم ابتدا از آن معبر عبور کند💫 ولی به فاصله یک ساعت علی و شهید غفاری و حمیدی که در خودرو پر از مهمات و سلاح‌های انفجاری سوار بودند⚡زودتر از معبر مورد نظر عبور می‌کنند🥀و مورد هدف موشک قرار می‌گیرند.💥 بعد از یک ساعت که خود سردار با همراهانش به محل شهادت بچه‌ها می‌رسد🥀خیلی متأثر می‌شود و گریه می‌کند🥀حاج قاسم دست علی آقا را از روی انگشترش شناسایی کرد🥀و با وجود اصرار اطرافیان، خودش پیکرهای اِرباً اربا شده را جمع کرد🥀علی وصیت کرده بود در سوریه دفن شود 💫به همین دلیل بخش زیادی از بدن علی همانند وصیتش همانجا در خاک سوریه باقی ماند🍂 و یک دستش و قسمتی از پاره های بدنش به کشور بازگشت🥀بعداً به خواب خانواده آمد و گفت: «قرار نبود این دست هم برگردد ولی برای نشانه یک دستم برگشت.»*🕊️🕋 *شهید علی امرایی* *شادی روحش صلوات*💙🌹 *zeynab_roos_313*
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌ ‌ 🔸 " در محضـــر شهیـــــد "... برای تهیه مهمات عملیات باید حاج احمد رو می دیدم. رفتیم اتاقش، اما حاجی آنجا نبود! یکی از بچه ها گفت : «فکر کنم بدونم کجاست...» مارو برد سمت دستشویی ها و دیدم حاج احـــمد اونجاست! داشت در نهایت تواضـــع دست شویی ها رو تمیز میکرد. خواستیم سطل آب رو ازش بگیریم که نگذاشت و گفت: «فرمـــانده زمان جنگ برادر بزرگـــتره و در بقیه مواقع کوچــــکتر از همه...» «حاج احمد متوسلیان» 🕊🥀🕊🥀🕊🥀 @baShoohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
(۲ / ۱) ، ! 🌷همه را برق می‏‌گیرد، ما را مادر زن ادیسون! عجب شانس خوشگلی. شانس نگو اقبال عمومی بگو. پنج ماه سماق بمک، انواع و اقسام راهپیمایی و کوهنوردی و بشین ـ پاشو و بپر و بخیز و کوفت و مصیبت را پشت سر بگذار که چی؟ می‏‌خواهی در عملیات شرکت کنی. آن‌وقت درست یک ساعت پیش از حمله، راست توی چشمانت نگاه کنند و بروند منبر که: «برادر! همین که توانسته‏‌ای جبهه بیایی کلّی ثواب برده‏‌ای. برای شرکت در حمله باید شرایطی داشته باشی که متأسفانه شما نداری. پس بهتره مراقب چادرها باشی تا دوستانت بروند و ان‏‌شاءاللّه صحیح و سلامت برگردند. مطمئن باش در جهاد آنان شریک می‏‌شوی!» 🌷چه کشکی؟ چه دوغی؟ ثواب جهاد، آن هم با نگهبانی چادرهای خالی؟! واللّه آدم برود تو زیرزمین با سیم بکسل بادبادک هوا کند این طوری کنف نمی‏‌شود که من شدم. زدم به غربتی‌بازی. آلوچه آلوچه اشک ریختم و آن‌قدر پیامبران و ائمه و اجداد او را قسم دادم تا فرمانده حوصله‏‌اش سررفت و آخر سر یک اسپری رنگ داد دستم و گفت: بیا این را بگیر، شما از حالا مسئول جمع‏‌آوری غنائم جنگی هستید! اگر شما اسم چنین سمتی را شنیده‏‌اید، من هم شنیده بودم. اما برای اینکه همین مسئولیت کشمشی را از دست ندهم، اسپری را گرفتم و قاطی نیروهای عملیاتی شدم. بعد افتادم به پرس‌وجو که بفهمم حالا باید چکار کنم. 🌷خمپاره و توپ یک‌ریز می‏‌بارید و زمین مثل ننوی بچه تکان می‏‌خورد. اعصابم پاک خط‌ خطی بود. یک آدم در لباس نظامی با یک اسپری در نظر بگیرید، آن‌هم درست تو شکم دشمن. مانده بودم معطل اگر زبانم لال یک موقع چند تا عراقی غولتشن بریزند سرم و بخواهند دخلم را بیاورند، چطوری از خودم دفاع کنم؟ رنگ تو صورتشان بپاشم؟ از طرف دیگر هوش و حواسم به این بود که یک موقع با دوست و آشنا روبه‏‌رو نشوم و آبرویم نرود. روی بدنه چند تا ماشین نظامی که چرخ‌هایش سوخته بود، با رنگ اسم لشکرمان را نوشتم. یک ضدهوایی درب‌ و داغان دیدم که زرنگ‌های قبل از من، همه‌جاش اعلام مالکیت کرده بودند؛ از لشکر ۱۷ علی‏ ابن ابی‌طالب قم تا پنج نصر مشهدی‏‌ها. 🌷از حرصم حتی روی گونی سنگرها هم می‏‌نوشتم. روی پلیت دستشویی، روی برانکاردی که یک دسته نداشت، فرغونی که یک سوراخ گنده وسطش بود و یک تانک سوخته که فقط لوله‏‌اش سالم بود! همین‌طور به شانس نازنینم لعنت می‌فرستادم که یکهو یک موجود گنده از پشت خاکریز پرید این‌طرف که من داشتم استراحت می‏‌کردم. کم مانده بود از ترس سکته کنم. اول فکر کردم خرس یا یک یوزپلنگ وحشیه! خوب که نگاه کردم دیدم یک قاطر خسته‏‌اس. طفلکی انگار مرا با صاحبش اشتباه گرفته بود. چون جلو آمد و سرش را چسباند به سینه‏‌ام و شروع کرد به فرت و فرت کردن. چه نفس‏ هایی هم می‏‌کشید. 🌷چند لحظه بعد.... ....