eitaa logo
رفاقت با شهدا
3.7هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
664 ویدیو
15 فایل
بِســـمِ الله الرّحمـــنِ الرّحیـــم أُوْلَئِکَ الَّذِینَ امْتَحَنَ اللَّهُ قُلُوبَهـمْ لِلتَّقـوَی آن‌ها کســانی‌اند که خدا قلب‌هاشان را برای تقـــوا امتحان کرده🕊 تأسیس1399/2/25
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
(۲ / ۱) ، ! 🌷همه را برق می‏‌گیرد، ما را مادر زن ادیسون! عجب شانس خوشگلی. شانس نگو اقبال عمومی بگو. پنج ماه سماق بمک، انواع و اقسام راهپیمایی و کوهنوردی و بشین ـ پاشو و بپر و بخیز و کوفت و مصیبت را پشت سر بگذار که چی؟ می‏‌خواهی در عملیات شرکت کنی. آن‌وقت درست یک ساعت پیش از حمله، راست توی چشمانت نگاه کنند و بروند منبر که: «برادر! همین که توانسته‏‌ای جبهه بیایی کلّی ثواب برده‏‌ای. برای شرکت در حمله باید شرایطی داشته باشی که متأسفانه شما نداری. پس بهتره مراقب چادرها باشی تا دوستانت بروند و ان‏‌شاءاللّه صحیح و سلامت برگردند. مطمئن باش در جهاد آنان شریک می‏‌شوی!» 🌷چه کشکی؟ چه دوغی؟ ثواب جهاد، آن هم با نگهبانی چادرهای خالی؟! واللّه آدم برود تو زیرزمین با سیم بکسل بادبادک هوا کند این طوری کنف نمی‏‌شود که من شدم. زدم به غربتی‌بازی. آلوچه آلوچه اشک ریختم و آن‌قدر پیامبران و ائمه و اجداد او را قسم دادم تا فرمانده حوصله‏‌اش سررفت و آخر سر یک اسپری رنگ داد دستم و گفت: بیا این را بگیر، شما از حالا مسئول جمع‏‌آوری غنائم جنگی هستید! اگر شما اسم چنین سمتی را شنیده‏‌اید، من هم شنیده بودم. اما برای اینکه همین مسئولیت کشمشی را از دست ندهم، اسپری را گرفتم و قاطی نیروهای عملیاتی شدم. بعد افتادم به پرس‌وجو که بفهمم حالا باید چکار کنم. 🌷خمپاره و توپ یک‌ریز می‏‌بارید و زمین مثل ننوی بچه تکان می‏‌خورد. اعصابم پاک خط‌ خطی بود. یک آدم در لباس نظامی با یک اسپری در نظر بگیرید، آن‌هم درست تو شکم دشمن. مانده بودم معطل اگر زبانم لال یک موقع چند تا عراقی غولتشن بریزند سرم و بخواهند دخلم را بیاورند، چطوری از خودم دفاع کنم؟ رنگ تو صورتشان بپاشم؟ از طرف دیگر هوش و حواسم به این بود که یک موقع با دوست و آشنا روبه‏‌رو نشوم و آبرویم نرود. روی بدنه چند تا ماشین نظامی که چرخ‌هایش سوخته بود، با رنگ اسم لشکرمان را نوشتم. یک ضدهوایی درب‌ و داغان دیدم که زرنگ‌های قبل از من، همه‌جاش اعلام مالکیت کرده بودند؛ از لشکر ۱۷ علی‏ ابن ابی‌طالب قم تا پنج نصر مشهدی‏‌ها. 🌷از حرصم حتی روی گونی سنگرها هم می‏‌نوشتم. روی پلیت دستشویی، روی برانکاردی که یک دسته نداشت، فرغونی که یک سوراخ گنده وسطش بود و یک تانک سوخته که فقط لوله‏‌اش سالم بود! همین‌طور به شانس نازنینم لعنت می‌فرستادم که یکهو یک موجود گنده از پشت خاکریز پرید این‌طرف که من داشتم استراحت می‏‌کردم. کم مانده بود از ترس سکته کنم. اول فکر کردم خرس یا یک یوزپلنگ وحشیه! خوب که نگاه کردم دیدم یک قاطر خسته‏‌اس. طفلکی انگار مرا با صاحبش اشتباه گرفته بود. چون جلو آمد و سرش را چسباند به سینه‏‌ام و شروع کرد به فرت و فرت کردن. چه نفس‏ هایی هم می‏‌کشید. 🌷چند لحظه بعد.... ....
(۲ / ۲) ، ! 🌷....چند لحظه بعد یک رزمنده نفس‏‌نفس‏ زنان از پشت خاکریز سر و کلّه‏‌اش پیدا شد. تو دستش یک اسپری رنگ بود. فهمیدم چه خبره. جلدی بلند شدم و روی شکم قاطر مادر مرده اسم لشکرمان را نوشتم. طرف با لهجه اصفهانی فریاد زد: آهای عمو چی‌چی می‏‌کنی؟ اون قاطری ماس. لبخندی تحویلش دادم و گفتم: مرغ از قفس پرید همکار عزیز. حالا مالی ماس! به شکم قاطر اشاره کردم. رزمنده اصفهانی با کینه نگاهی بهم کرد و گفت: کوفتت بشد. یکی بهترشُ پیدا می‏‌کنم! بیچاره خیال می‏‌کرد، می‏‌خواهم قاطر بیچاره را مثل سرخ‌پوست‌ها روی آتش بپزم و بخورم! 🌷حالا قاطره ولم نمی‏‌کرد. احتیاجی به طناب نبود. خودش پشت سرم می‏‌آمد. حسابی هم وارد بود. هرجا که صدای سوت توپ و خمپاره بلند می‏‌شد، سریع زانو می‌زد و می‏‌چسبید به زمین! هرچی سلاح و مهمات بی‏‌صاحب می‏‌دیدم بار قاطر می‏‌کردم. حالا دو طرفش پر از اسلحه و مهمات شده بود. شاد و شنگول با هم راه می‏‌رفتیم و مهمات جمع می‏‌کردیم. ناغافل به یک خاکریز رسیدیم که بچه‏‌های گردانمان آنجا بودند، تا مرا دیدند، شروع کردند به سوت زدن و خندیدن و تیکه بار من کردن: ـ آهای نمکی، خسته نباشی! ـ ببینم دمپایی پاره و پوتین سوخته هم می‏‌خری؟ ـ بعثی اسقاطی هم داریم. خریداری؟ ـ یک هلی‏‌کوپتر اوراق آنجا افتاده. به کارت می‌آد؟ .... 🌷داشتم از خجالت می‌مردم. فرمانده گردان جلو آمد و گفت: خدا خیرت بده. چه به موقع رسیدی. ببینم نارنجک و گلوله داری؟ فهمیدم چکار کنم. سر تکان دادم و گفتم: دارم، اما به شما نمی‏‌دم! فرمانده با حیرت گفت: یعنی چی؟ ـ مگر نمی‏‌بینی نیروهات مسخره‏‌ام می‏‌کنن. من به اینا مهمات بده نیستم! فرمانده خندید و گفت: من نوکر خودت و همکارتم هستم. کار ما را راه بنداز، واللّه ثواب داره. سلامتی برادر نمکی و دستیارش صلوات! بچه‏ ها صلوات ‌گویان ریختند سر من و قاطر عزیزم! برگشتنی من سوار بودم و قاطر نازنین چهار نعل به طرف عقب می‏‌تاخت. یک آر.پی.چی هم تو دستم بود! دوست داشتم تانک بزنم؛ یک تانک واقعی! راوی: رزمنده دلاور و نویسنده معاصر داوود اميريان 📚 کتاب "جاسم رمبو" 🕊🥀🕊🥀🕊🥀 @baShoohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔵قدرش را بدان...🔵 اولين بار که امام موسی صدر بعد از ازدواج با مصطفی مرا ديد، خواست تنها با من صحبت کند. گفت: "غاده! شما می دانيد با چه کسی از دواج کرده ايد؟ شما با مردی خيلی بزرگ ازدواج کرده ايد. خدا به شما بزرگترين چيز عالم را داده، بايد قدرش را بدانيد." من از حرف آقای صدر تعجب کردم. گفتم: "من قدرش را می دانم." و شروع کردم از اخلاق مصطفی گفتن. آقاي صدر حرف مرا قطع کرد و گفت: "اين خلق و خوی مصطفی که شما می بينی، تراوش باطن اوست و نشستن حقيقت سير و سلوک در کانون دلش. 👈 شهيد مصطفی چمران 📚 نيمه پنهان ماه، ص۳۲ 🕊🥀🕊🥀🕊🥀 @baShoohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مزار شهدا به مصاحبه‌ با رزمنده‌ها، که از تلویزیون سیاه‌و‌سفیدشان‌ نشان می‌داد، خیره شده بود. صدای آهنگران در گوشش طنین‌انداز شده بود. داشت نقشه می‌کشید. تصمیم گرفت راز دلش را به خواهرش، مريم بگويد؛ اما مریم نپذیرفت که او هم مثل دیگر برادرانش به جبهه برود. گفت: باید صبر کنی برادرامون بیان؛ بعد اگه بابا راضی شد، بری. بعدازظهر همان روز با هم رفتند مزار شهدا. قبرها را به خواهر نشان داد و گفت: تو اگه جای خواهر این شهدا بودی، دوست نداشتی دیگران برن و از خون برادرت پاسداری کنن؟! مریم بغضش گرفته بود، سکوت کرد و... 🕊🥀🕊🥀🕊🥀 @baShoohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اسارت 🔆 لحظه ای با حاج آقا ابوترابی ⭕️ یکی از همسایه‌های آقای ابوترابی در تهران می‌گفت «نیمه‌های شب دیدم کسی ماشین حاج آقا را در پارکینگ ساختمان به سمت بیرون هل می‌دهد. فکر کردم دزد است. سریع خودم را به کوچه رساندم ولی با تعجب دیدم خود حاج آقاست. فکر کردم ماشین خراب است و روشن نمی‌شود. چند لحظه بعد، پشت فرمان نشست و استارت زد و ماشین را روشن کرد، رفتم و پرسیدم «چرا ماشین را در پارکینگ روشن نکردی؟» گفت «نمی‌خواستم مزاحم همسایه‌ها شوم». 🔹 راوی: علی اصغر صالح‌آبادی 🔹 منبع : کتاب به لطافت باران 🕊🥀🕊🥀🕊🥀 @baShoohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
Ostad_Raefipour_Etefaghat_Akhir_Azarbayjan_1400_07_08_Tehran_48kb.mp3
16.49M
🔊 سخنرانی استاد رائفی‌پور 📂 «تحلیل و بررسی تحرکات اخیر جمهوری آذربایجان» 🗓 ۸ / مهر ماه / ۱۴۰۰ 🎧 کیفیت 48kbps 💦⛈💦⛈💦⛈ @bartaren
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زنده نگه داشتن یادشهداکمتر از شهادت نیست. امام خامنه ای (مدظله العالی) 🕊🥀🕊🥀🕊🥀 @baShoohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تصویری کمتر دیده شده از شهید در کنار محمدعلی رجایی رییس جمهور محبوب ایران. 🌺🌸🍃 شما اگر مے خواهید به من خدمتے کنید گه گاهے به یادم بیاورید که: من همان فرزند عبدالصمد، اهل قزوینم که قبلا دوره گردے مے کردم و در آغاز نوجوانے قابلمه و بادیه فروش بودم. وهر گاه دیدید که در من تغییراتے بوجود آمده و ممکن است خود را فراموش کرده باشم همان مشخصات را در کنار گوشم زمزمه کنید. این تذکر و یادآورے براے من از خیلے چیزها ارزنده تر است. 🕊🥀🕊🥀🕊🥀 @baShoohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یقین دارم اگر وزن داشت! اگر لباسمان را سیاه میکرد! اگر چین و چروک صورتمان را؛ زیاد میکرد!!! بیشتر از اینها حواسمان به خودمان بود... حال آنکه قد روح را خمیده! چهره بندگی را سیاه! و چین و چروک به پیراهن سعادت مان می‌اندازد چقد قشنگ بندگی کردی ابراهیم حواسم پرته پرت چیزای بیخود و موقتی... من را به خودم بیار 🕊🥀🕊🥀🕊🥀 @baShoohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ سلام دوستان مهمون امروزمون داداش یوسف هست🥰✋ *پیش‌بینی شهادت...*🕊️ *سردار شهید یوسف کلاهدوز*🌹 تاریخ تولد: ۱ / ۱۰/ ۱۳۲۵ تاریخ شهادت: ۷ / ۷ / ۱۳۶۰ محل تولد: خراسان رضوی/ قوچان محل شهادت: تهران / کهریزک *🌹راوی← روزی جلوی آیینه ایستاده بود و به دندان‌هایش می‌نگریست🦷مرا صدا زد و گفت: “بیا دندان‌های مرا ببین!” گفتم: «”حالا چه وقت مزاح است🍃گفت: “شکل آنها را خوب به خاطر بسپار.”🦷از حرفش تعجب کردم و گفتم: “چرا؟” گفت: “جنگ است دیگر، اگر یک وقت اتفاقی افتاد، شاید مجبور شوید از روی دندان‌هایم مرا شناسایی کنید💫 باز هم با تعجب نگاهش کردم. آن روز گذشت. وقتی پیکر متلاشی شده و سوخته آنان را🔥 از لای آهن پاره‌های هواپیما بیرون کشیدند🥀 دندان‌ها تنها عضو آشنای آن قامت رشید بود.»🥀کمک خلبان ← ۷ مهر ماه ۱۳۶۰ بود که سیستم برق هواپیما از کار افتاد✈️ و تاریکی همه جا را فرا گرفت🍂 تنها چراغ های حرم عبدالعظیم دیده میشدند💡هواپیما به طور افقی به سمت زمین در حرکت بود✈️ به زمین که رسید به یک سمت خم شده بود🥀من با باز کردن ضامن پنجره اضطراری از پنجره بالا و از ارتفاع ۳ متری پرت شدم و با پای زخمی از هواپیما خارج شدم💫 لحظاتی بعد هواپیما با ۸۰۰۰ پوند سوخت منفجر شد💥و شهید کلاهدوز به همراه شهید محمد جهان آرا و دیگر فرماندهان🥀به شهادت رسید*🕊️🕋 *سردار شهید یوسف کلاهدوز* *شادی روحش صلوات*💙🌹 *zeynab_roos_313*
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥نماهنگ «ای برادر شهیدم» کاری از سعید حدادیان و محمدحسین حدادیان 🕊🥀🕊🥀🕊🥀 @baShoohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽 نماز نخوندن، گریه داره؟ در کوی نیک نامی ما را گذر ندادند گر تو نمی‌پسندی تغییر کن قضا را ▫️روای دفاع مقدس علیرضا دلبریان 🕊🥀🕊🥀🕊🥀 @baShoohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ سلام دوستان مهمون امروزمون داداش علی اکبر هست🥰✋ *شهیدی که حاجت روا می‌کند*💫 *شهید علی اکبر نظری*🌹 تاریخ تولد: ۲ / ۶/ ۱۳۴۲ تاریخ شهادت: ۱۶ / ۱۲ / ۱۳۶۴ محل تولد: قم محل شهادت: فاو *🌹پدرش← عملیات والفجر ۸ پسرم به شهادت رسید🕊️یک روز سر مزار فرزندم میرفتم دیدم خانم مسنّی دارد سنگ قبر فرزندم را می‌شوید🍃گفتم: «خانم این شهید را می‌شناسید؟ گفت: تا یک هفته پیش نمی‌شناختم‼️گفتم: چطور؟ گفت: من خودم مادر شهید هستم🍃فرزندم در ردیف دوم پیش پای شهید زین‌الدین مدفون است🍃بیماری لاعلاجی گرفتم و مدت‌ها دنبال مداوا بودم هرکاری کردم خوب نمی‌شدم؛🥀از خدا خواستم تا خواب فرزند شهیدم را ببینم. وقتی به خوابم آمد به پسرم گله کردم که مگر تو شهید نیستی؟🥀من مادرت هستم و سیده‌ام! کاری بکن و از خدا بخواه شفا بگیرم🥀پسرم گفت: برو سر قبر علی‌اکبر. گفتم: کجاست؟‼️گفت: عصر پنج‌شنبه پدرش می‌آید سر قبرش، بگرد پیدا می‌کنی🍃چند بار آمدم تا پیدا کردم. به شهید شما متوسل شدم و شفا گرفتم💫 بار دیگر از خدا خواستم تا خواب پسرم را ببینم. به خوابم آمد. گفتم: چرا مرا به آن‌ شهید حواله دادی؟‼️گفت: در این عالم شهدا درجه و جایگاه‌های متفاوتی دارند💫هرکسی در دنیا اخلاص و تلاش بیشتری داشته در اینجا درجه و مقام بالاتری دارد💫به همین خاطر شما را به شهید علی‌اکبر نظری ارجاع دادم*🕊️🕋 *شهید علی اکبر نظری ثابت* *شادی روحش صلوات*💙🌹 *zeynab_roos_313*
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💠دکتر احمدرضا بیضائی : 🌷یک‌بار به محمودرضا گفتم : این بار که برمی‌گردی برایم از آنجا سوغاتی بیاور. سوغاتی‌اش یک پرچم کوچک قرمز رنگ بود که رویش نوشته بود: «کلنا عباسک یا بطلة کربلا - لبیک یا زینب» که آن را بعد از رفتنش روی دیوار نصب کردم و الان یادگاریست که از او باقی مانده و حرف‌های زیادی با من می‌زند. غیر از این – یعنی فدا شدن در راه اهل بیت (ع) - انگار چیزی در دل یا ذهنشان خطور نمی‌کرده است و به چیز دیگری فکر نمی‌کرده‌اند. عنوان این شهدا که مشهور شده «مدافع حرم» است. این عنوان خیلی معنادار است. 🌷محمودرضا می‌گفت: این‌ها می‌خواهند در منطقه مقاومت شیعی را با مقاومت سلفی جایگزین کنند. می‌گفت : حقیقت داستان سوریه همین است، باقی را رها کن. گفتم خب اگر جمع‌اش کردند بعدش چه؟ می‌خواهند اسرائیل را به رسمیت بشناسد؟ گفت در این گام می‌خواهند که مقاومت باشد اما مقاومت شیعی دیگر باقی نماند. 🕊🥀🕊🥀🕊🥀 @baShoohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💠حاج حسین یکتا : 🌷بچه بسیجی... حیفه که بمیره! بچه بسیجی باید اقتدا کنه به اربابش و شهید بشه... شهدا بهمون فهموندند که میشه غیر معصوم باشی و تو بغل معصوم جون بدی... ولی اون ها خیلی مراقبه میکردنا... به هر چیزی نگاه نمی‌کردند... شما هم اگه میخواین مثل اون ها بشید؛ نباید چشم هاتون هر چیزی ببینه! گوش هاتون نباید هر چیزی بشنوه! 🌷بچه ها به خدا دعا کنید که نمیرید! و سعی کنید نمیرید! تموم تلاشتون رو کنید که نمیرید! بچه بسیجی باید؛ مثل ارباب بی کفنش شهید بشه... 🕊🥀🕊🥀🕊🥀 @baShoohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا