◈💠◈↷◈💠◈↶◈💠◈
#فرار_از_گناه
#قسمت_دوم
#شهید_مهدی_زین_الدین
فرمانده لشگر علی ابن ابی طالب
تو هیچے نیستے...
چشمشان ڪ ب مهدے افتاد، از خوشحالے بال درآوردند. دورهاش ڪردند و شروع ڪردند ب شعار دادن: «فرمانده آزاده، آمادهایم آماده!» هر ڪسے هم ڪ دستش ب مهدے مےرسید،امان نمےداد؛ شروع مےڪرد ب بوسیدن. مخمصهاے بود براے خودش.
خلاصه ب هر سختے اے ڪ بود از چنگ بچههاے بسیجے خلاص شد، اما ب جاے اینڪه از این همه ابراز محبت خوشحال باشد، با چشمانے پر از اشڪ ب خودش نهیب مےزد: «مهدے! خیال نڪنے ڪسے شدے ڪ اینا اینقدر بهت اهمیت میدن، تو هیچے نیستے؛ تو خاڪ پاے این بسیجیےهایے...».
شهید مهدے زینالدین
📚کتــاب 14 سردار، ص30-29
•❈•❧🔸 •❈•❧🔸 •❈•❧🔸
امــام صـادق (علـــيه الســلام)
در آسمان دو فرشته بر بندگان گماشته شدهاند. پس هر ڪس براے خدا تواضع ڪند، او را بالا برند و هر ڪس تڪبر ورزد او را پَست گردانند.
📚 الکافی، ج2، ص122
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
💞 #ازدواج_به_سبک_شهدا
🔻 #قسمت_دوم
.
💞 یا دلم برای ازدواجی به سبڪ #شهید_ڪلاهدوز تنگ شده...ڪه خـرید عقـد همسرش یڪ #حلقـه و یڪ جفت ڪیف و ڪفش بود و مـراسم عقـدش را خیلی ساده با سی_چهل نفر مهمون برگزار ڪرد...
💞 یا شهید #محمد_ابراهیم_همت ڪه زندگی شان را در اتاق ڪوچڪی روی پشت بام شروع ڪردند! دریغ از یڪ چراغ خوراڪ پزی در اوایل زندگی...
💞یا شهید #مهدی_باڪری ڪه اهل سادگی و از تجملات بیزار؛ ڪه زندگی را در دو اتاق خانه ی پدری شروع ڪردند! همراه با وسایل ضروری زندگی ڪه آن قدر ڪم بود در یڪ پیکان استیشن جا می شد...
.
✅آن روز ها مـراسم را سـاده میگرفتند در #انتخاب_همسر به #تقوا و #دیانت توجه میڪردند نه پول و ظواهر...
خدایی عمل میڪردند و علوی زندگی میکردند...
.
⛔️این روزها سخت درگیر #تجمـلات و ظـواهـر شدیم و معترض هم هستیم ڪه چرا اینقدر #طـلاق و بدبختی زیاد است...
.
⚠️ما بجای توجه به "شعائر" الهی
به "ظواهر" دنیوی توجه میکنیم....
.
‼️به راستی ڪه همه ی ما میدانیم راه #اهل_بیت و شهدا چیست ...
و وای به حال ما که میدانیم و اینگونه عمل می ڪنیم....
#جوانها_بخونین_خالی_از_لطف_نیست 😇
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
🍃💐🌾🍂🌺🍃💐
🌾🍂🌺🍃💐
🍃💐🌾
🍂🌺
🍃
🌺بسم رب الشهدا والصدیقین🌺
#شاهرخ_ضرغام_حر_انقلاب
#قسمت_دوم 2⃣
چند نفري از همسايه ها آمدند سراغ من و گفتند: تو جواني، نميتواني تا ابد
بيوه بماني. در ضمن دختروپسرت احتياج به پدر دارند. شاهرخ هم اگراينطور ادامه بده، براي خود شما بد ميشه. هرروز دعوا و ... عاقبت خوبي ندارد.
بالاخره با آقائي که همسايه ها معرفي کردند و مرد بسيار خوبي بود ازدواج
کردم. محمد آقاي کيان پور کارمند
راه آهن بود. براي کار بايد به خوزستان
ميرفت. به ناچار ما هم راهي آبادان شديم.
درآبادان کمتراز سه سال اقامت داشتيم. دراين مدت علاقه پسرم به ورزش
بيشتر شده بود. با محراب شاهرخي که از فوتباليستهاي خوزستاني بود. خيلي
رفيق شده بود. مرتب با هم بودند. در همان ايام مشغول به کار شد. روزها سر
کار مي رفت و شبها به دنبال رفقا
بعد از بازگشت از آبادان. خيلي از بستگان مخصوصاً عبداالله رستمي(پسر
عمويم که داور بين المللي کشتي بود) به شاهرخ توصيه کرد به سراغ کشتي
برود، چرا که قد و هيکل و قدرت
بدني اش به درد ورزش ميخورد. اگر هم
ورزشكار شود کمتربه دنبال رفقايش ميرود.
اما او توجهي نميکرد. فقط مشکلات ما را بيشتر ميکرد.مشکل اصلي ما
رفقاي شاهرخ بودند. هرروز خبراز دعواها و چاقوکشيهايشان مي آوردند.
عصر يکي از روزهاي تابستان بود. زنگ خانه به صدا در آمد. آن زمان ما
در حوالي چهارراه کوکا کولا در خيابان پرستار مينشستيم. پسر همسايه بود.
گفت: از کلانتري زنگ زدند. مثل اينکه شاهرخ دوباره بازداشت شده
سند خانه ماهميشه سر طاقچه آماده بود. تقريباً ماهي يکباربراي سند گذاشتن
به کلانتري محل ميرفتم. مسئول كلانتري هم از دست او به ستوه آمده بود.
سند را برداشتم. چادرم را سر کردم و با پسر همسايه راه افتادم. در راه پسر
همسايه ميگفت: خيلي از گنده لاتهاي محل، از آقا شاهرخ حساب ميبرن،
روي خيلي ازاونهارو کم کرده. حتي يکدفعه توي دعوا چهارنفرروباهم زده.
بعد ادامه داد: شاهرخ الان براي خودش کلي نوچه داره حتی خیلی از
ماموراي کلانتري ازش حساب ميبرن.
ديگر خسته شده بودم. با خودم گفتم: شاهرخ ديگه الان هفده سالشه. اما
اينطوراذيت ميکنه،واي به حال وقتي که بزرگتربشه. چند بارميخواستم بعد
ازنمازنفرينش کنم. امادلم برايش سوخت. ياديتيمي و سختيهائي که کشيده
بود افتادم. بعد هم به جاي نفرين دعايش کردم.
وارد کلانتري شدم. با کارهاي ۷پسرم،همه من را ميشناختند. مامور جلوي در
گفت: برو اتاق افسرنگهبان
درب اتاق باز بود. افسر نگهبان پشت ميز بود. شاهرخ هم با يقه باز و موهاي
به هم ريخته مقابل او روي صندلي نشسته بود. پاهايش را هم روي ميز انداخته
بود. تا وارد شدم داد زدم و گفتم: مادر خجالت بکش پاهات رو جمع کن!
بعد رفتم جلوي ميزافسرو سند را گذاشتم و گفتم: من شرمنده ام، بفرمائيد
باعصبانيت به شاهرخ نگاه کردموبعدازچندلحظه گفتم: دوباره چيکارکردي؟!
شاهرخ گفت: با رفيقا سر چهار راه کوکا وايساده بوديم. چند تا پيرمرد
با گاريهاشون داشتند ميوه ميفروختند، يکدفعه يه پاسبون اومد و بار ميوه
پيرمردها رو ريخت توي جوب، اما من هيچي نگفتيم بعد هم اون پاسبون به
پيرمردا فحش ناموس داد من هم نتونستم تحمل کنم و رفتم جلو
همينطور تو چشماش نگاه ميکردم. ساکت شد. فهميده بود چقدر ناراحتم.
سرش را انداخت پائين.
افسر نگهبان گفت: اين دفعه احتياجي به سند نيست. ما تحقيق کرديم و
فهميديم مامورما مقصربوده. بعد مكثي كردوادامه داد: به خداديگه ازدست
پسر شما خسته شدم. دارم توصيه ميکنم، مواظب اين بچه باشيد. اينطور ادامه
بده سرش ميره بالاي دار!
شب بعد ازنماز سرم را گذاشتم روي مهروبلند بلند گريه مي کردم. بعد هم
گفتم: خدايا از دست من کاري برنميياد، خودت راه درست رونشونش بده.
خدايا پسرم رو به تو سپردم، عاقبت به خيرش کن.
🥀🥀🥀🥀🥀
ادامه دارد ......
🍃🌸🌱🌺🌿🌼
🌼🌿🌺🌱
🌱🌸
🌺
🍃
🌺بسم رب الشهدا والصدیقین🌺
#نیمه_پنهان_ماه
#قسمت_دوم 🎬
آن روزها سنندج هنوز شلوغ بود، پاوه را هم دكتر چمران تازه آزاد كرده بود و ما در واقع داغ داغ رسيديم منطقه، و خيلی خسته، چون ماشينمان پيش از آن كه به باختران برسد، مقداری از راه را اشتباه رفت. اما خستگی در كرده و نكرده پيغام مسئول روابط عمومی سپاه پاوه را آوردند كه خواهر و برادرهای اعزامی بيايند برای جلسه.
جوانی كه از در آمد تو؛ لباس سپاه تنش نبود، يك پيرهن چينی داشت و لبه ی جيبش عكس امام را زده بود كه
ميخنديد. شلوارش كردی بود، هر چند به او نمی آمد كرد باشد. جثه اش نحيف بود، ريشش بيش از معمول بلند و نگاهش... نگاهش دختر را ياد اهواز انداخت، ياد روزهای بچگی؛ اهواز، تبريز، تهران؛ به خاطر شغل پدرش ايران را يك دور گشته بودند.
رو كرد به دوستش، گفت «بين برادرهای كرد چه برادرهای خوبی پيدا ميشن!» دوستش خنديد، گفت «برادر همت از بچه های اصفهانه. من توی دانش سرا باهاش هم كلاس بودم. اين جا مسئول روابط عمومی سپاهه.»
صحبت اصلی ایشون اون روز تو جلسه این بود که " منطقه ، منطقه ی سنی نشین هست .و وحدتی که امام فرموده اند باید حفظ شود . وما حق نداریم پیامبر و قران را فدای حضرت علی (ع)کنیم .
گفتند :"توی این منطقه ، نباید از طرف شما صحبتی از حضرت علی بشه."
صحبت های حاجی که تمام شد ؛ یکی از آقایان که ظاهرا از روحانیون اهل تسنن بودند وارد جلسه شدند .بعد به خاطر سوالی که من کردم بحثی شد و من به امام علی (ع)قسم خوردم .و آن روحانی عصبانی شد و رفت بیرون.
حاجی هم برگشت و با عصبانیت گفت :" خواهر ، من تا حالا برای شما قصه میگفتم و یا یس در گوشتان میخواندم."
برای من خیلی گران تمام شد.همان جا قصد کردم سریع برگردم و بروم اصفهان ولی نمیشد نمیتوانستم جراتش را نداشتم .غرورم اجازه نمیداد صبر کردم آمده بودم بمانم و بجنگم ، بین همه خواهرها و برادرها که آنجا بودند از جلسه آمدم بیرون .بغض هم کرده بودم .
پدرش ارتشی بود اما همیشه از کارهای او رو ترش میکرد.
دوران پیروزی انقلاب که به راهپیمایی میرفت ؛ بابا کفری میشد.میگفت :" دختر رو چه به این کارها ، من نمیدونم تو رفتی دانشگاه درس بخونی و برا خودت کسی بشی یا کار دست ما بدی ."
#ادامه دارد.......
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
#قسمت_دوم (۲ / ۲)
#سجدهی_پشت_میدان_مین....
🌷....بیخبر از همهجا به سمت خط خودشان رفتند. ما هم معبرشان را خوب شناسایی کردیم و برگشتیم. خوشحالی در چشمان محمدحسین موج میزد. گروه دیگری هم که در سمت راست آنها کار میکردند با عراقیها برخورد میکنند و به خاطر فرار از دست دشمن مجبور شده بودند که روی زمین غلت بزنند، اما....
🌷اما نکته عجیب اینکه هیچ یک از مینها منفجر نشده بود و بچهها خود را سالم به خط خودی رساندند. قرار شد همان اول شب من و محمدحسین با همان گروه سمت راست که حدود صد متر با دشمن فاصله داشت، بار دیگر به شناسایی برویم.
🌷این کاری بود که معمولاً ما در همه عملیاتها انجام میدادیم، یعنی تا آنجا که ممکن بود به دشمن نزدیک میشدیم و تمام موقعیتها را بررسی میکردیم. آن شب داخل محور تا پشت میدان مین عراقیها پیش رفتیم. موانع عمق خاک دشمن و سایر مسائل را شناسایی کردیم.
🌷زمان برگشت به شیاری رسیدیم که از قبل برای خوابیدن نیروهای عمل کننده پیشبینی شده بود. همین که وارد شیار شدیم یکدفعه دیدم تمام بچهها روی زمین افتادند. فکر کردم حتما به گشتیهای عراقی برخوردیم. به اطراف نگاه کردم، میخواستم خودم را روی زمین بیندازم، اما دیدم خبری از دشمن نیست و بچهها خیز نرفتهاند، بلکه....
🌷....بلکه در حال سجده هستند گویا سجده شکر بود. بعد همگی بلند شدند و دو رکعت نماز هم خواندند. خیلی تعجب کردم! محمدحسین را کناری کشیدم: «این چه کاری بود که کردید؟!» گفت: «سجده شکر به جا آوردیم و نماز شکر خواندیم این کار هر شب ماست.»
🌷گفتم: خب! چرا اینجا؟! صبر میکردید تا به خط خودمان برسیم، بعد! گفت: «نه ما هر شبی که وارد معبر میشویم، موقع برگشت همانجا پشت میدان مین یک سجده شکر و دو رکعت نماز بهجا میآوریم و بعد به عقب برمیگردیم.» این نمونهای از حال و هوای بچههای اطلاعات بود؛ حال و هوایی که بیشتر به برکت وجود محمدحسین ایجاد شده بود.
❌❌ شهید محمدحسین یوسفالهی همان شهیدی است که سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی وصیت کرده بود که پیکرش در کنار وی در گلزار شهدای کرمان دفن شود.
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊
@baShoohada
#قسمت_دوم (۲ / ۲)
#انگشتری_که_شهادت_میدهد....
🌷....حرصم گرفت. کفری شدم که بزنم توی ملاج حافظ و بگویم که دستخوش، چی فکر کردم و چی شد؟ بند کردی به انگشتر مادر مرده که چی؟ حالا مجروح عراقی با چشمانی خاک گرفته و ملتمسش اصرار میکرد که انگشتر را به حافظ برسانم. انگشتر به دست رفتم طرف حافظ. تو دلم گفتم: عجب آدمی هستی حافظ! بیست سال باهات رفاقت کردم، اما نشناختمت. رسیدم به حافظ.
🌷یکی از بچهها مجروح عراقی رو بلند کرد و آورد گذاشت تو آمبولانس، کنار حافظ. من هم پریدم بالا و رو به بچهها گفتم: «با اینها میرم، زود برمیگردم.» آمبولانس راه افتاد رفتم رو منبر و شروع کردم از خدا و پیغمبر برای حافظ صحبت کردن. اما حافظ برو بر نگام کرد و اشاره میکرد انگشتر رو بهش تحویل بدم. با غیظ انگشتر رو تو مشت بیجان حافظ گذاشتم و فشار دادم.
🌷....از درد، لبش رو گزید از یک طرف از دستش عصبی بودم و از طرفی دلم نمیآمد تنهایی برود و بیکس و کار تو اورژانس معطل بماند. چفیهام را کشیدم رو صورت حافظ و مجروح عراقی تا گرد و غبار که از شیشه شکسته آمبولانس به داخل هجوم میآورد، اذیتشان نکند. همینطور داشتم برای حافظ سخنرانی میکردم و بد و بیراه میگفتم که دیدیم میخواهد با زور و زحمت حرف بزند.
🌷آخر سر، کلمات از دهان خونآلودش تکه تکه بیرون آمد: – رضا جان- اینقدر- عصبانی نشو… خودش… خودش… اصرار کرد… انگشتر را… بردارم. با تعجب گفتم: خودش؟! سر تکان داد و خون از گوشه لبش زد بیرون و سرازیر شد تو گوشش، با پر چفیه، باریکه خون را پاک کردم. حافظ نفس نفس زنان گفت: میترسید بعد از مردنش… گم وگور بشه… فهمید من رفتنیام… گفت انگشترش رو بر دارم و تو… تو انگشتم کنم… تا با این انگشتر خاکم کنند.
🌷بغض گلویم را گرفت. گفتم: چرا؟ – آخه… این شیعه است و میخواد این انگشتر، فردای قیامت شهادت بده که حتی یک گلوله هم طرف ما شلیک نکرده. این را داد به من. چون حتم داشت شهید میشم. دیگر نتوانستم خود را کنترل کنم. انگار یه عالمه سنگ و کلوخ ریختند رو سرم. افتادم رو حافظ و زار زدم. صدای وحشتناکی در سرم میپیچید انکار رگهای سرم میخواست بترکد دست حافظ را بوسیدم. اشکم با خون خشکیده دستش قاطی شد. حافظ از رمق افتاده بود. با چشمانی کم سو نگاهم میکرد. برای لحظهای خندید.
🌷خون آرام از گلوی زخمیاش جوشید. دیگر صدایش را نشنیدم. پلکهایش بسته بود. حافظ! حافظ! حافظ! حافظ! با مشت کوبیدم بر تنها شیشه سالم آمبولانس. آمبولانس جلوی اورژانس ایستاد در عقب باز شد. خون از زخمهای دستم میجوشید یکی آمد و پتویی کشید روی حافظ و مجروح عراقی که هر دو تمام کرده بودند. یکی آمد طرفم و گفت: «اخوی کجا؟ باید پول شیشهای رو که شکستی، بدی، بیتالماله! یقهاش را گرفتم. رمید و چشمانش گرد شد، مشتم را که بردم بالا، یاد حافظ افتادم و با کمی مکث گفتم: «چشم برادر.»
راوی: رزمنده دلاور رضا برجی
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
#قسمت_دوم (۲ / ۲)
#هیچوقت_نفهمیدم_نامش_چیست...!
🌷هنوز چهره سیاه و موهای مجعدش رو بهیاد داشتم، نبرد سنگینی شده بود، تانکهای عراقی شدید ما را زیر آتش گرفته بودند، فاصله دو تا خط به ۲۵ متر هم نمیرسید، سر بلند کردن از پشت خاکریز یعنی هدف قرار گرفتن، وجب به وجب از روی جاده، خط تیر رسامِ دوشکاهای روی تانک بود که میگذشت.
🌷سمت چپ ترکشگیر جاده، کسی نبود و احتمال این که از آنجا ما را دور بزنند زیاد بود ولی خیلی جرأت میخواست کسی از عرض جاده رد بشود و ببیند آن طرف چه خبر است، خلاصه چندتایی از بچهها خودشان را رساندند بالای ترکشگیر و چه بهموقع، درست زیر پایشان عراقیها را دیدند که داشتند ما را دور میزدند اما چند تا نارنجک راهشان را بست و سعی کردند از یک سمت فشار بیاورند.
🌷در آن گیر و دار که کسی جرأت نمیکرد سر بلند کند، از بس با آر.پی.جی شلیک کرده بود، صدا را نمیشنید ولی آنقدر فاصله نزدیک بود که برای او که نخستینبار بود که میآمد جنگ، هدف قرار دادن تانکها سخت بود و پرهیجان. از یک بریدگی تو خط دشمن دیدم بعثیها دارند به سمت راست ما و طرف گروهان یک میروند تا شاید از آن طرف بتوانند خط ما رو بشکنند، نشستم پشت تیربار و شروع کردم همان بریدگی را هدف قرار دادن، یک لحظه دیدم آمده کنارم و دارد سریع نوار فشنگهای خالیشده رو پر میکند.
🌷معلوم بود عراقیها از اینکه از آنجا دارند ضربه میخورند، کلافه شدند، یک لحظه حس کردم چیزی خورده به سر و صورتم، فکر کردم تکتیرانداز مرا هدف قرار داده، گرد و خاکها کمی فرو نشسته بود، نگاهم به او افتاد، خون از رگ گردنش فوران میزد رو صورتم، نگاه ما کاملاً به هم گره خورده بود، آرام به خاکریز تکیه داد و با کلماتی بریده گفت: «اَشهدُ... آَن... لااِلهَ... اِلاالله ... اَش ... اَشهَدُ... اَنَ... مُحَمَداً... رَس... رَسُولُالله... اَش... اَشهَدُ... اَن... عَلی... عَلیاً... وَلی... ولَیالله.»
🌷چشمانش باز بود و دهانش هم، و من میگریستم، جنازهاش همانجا ماند و من سرخی خون گردنش را نیز همراه با چهره سیاه و موهای مجعدش بهخاطر سپردم، حتی نمیدانم نامش چیست؟ تنها نشانههایش را برای ثبت یک شهید جامانده در معرکه به تعاون دادم.
راوی: رزمنده دلاور مهدی شیرافکن
منبع: سایت مشرق نیوز
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🕊🥀🕊🥀🕊🥀
@aShoohada
#قسمت_دوم (۲ / ۲)
#من، #نمکی_و_دستیارم!
🌷....چند لحظه بعد یک رزمنده نفسنفس زنان از پشت خاکریز سر و کلّهاش پیدا شد. تو دستش یک اسپری رنگ بود. فهمیدم چه خبره. جلدی بلند شدم و روی شکم قاطر مادر مرده اسم لشکرمان را نوشتم. طرف با لهجه اصفهانی فریاد زد: آهای عمو چیچی میکنی؟ اون قاطری ماس. لبخندی تحویلش دادم و گفتم: مرغ از قفس پرید همکار عزیز. حالا مالی ماس! به شکم قاطر اشاره کردم. رزمنده اصفهانی با کینه نگاهی بهم کرد و گفت: کوفتت بشد. یکی بهترشُ پیدا میکنم! بیچاره خیال میکرد، میخواهم قاطر بیچاره را مثل سرخپوستها روی آتش بپزم و بخورم!
🌷حالا قاطره ولم نمیکرد. احتیاجی به طناب نبود. خودش پشت سرم میآمد. حسابی هم وارد بود. هرجا که صدای سوت توپ و خمپاره بلند میشد، سریع زانو میزد و میچسبید به زمین! هرچی سلاح و مهمات بیصاحب میدیدم بار قاطر میکردم. حالا دو طرفش پر از اسلحه و مهمات شده بود. شاد و شنگول با هم راه میرفتیم و مهمات جمع میکردیم. ناغافل به یک خاکریز رسیدیم که بچههای گردانمان آنجا بودند، تا مرا دیدند، شروع کردند به سوت زدن و خندیدن و تیکه بار من کردن: ـ آهای نمکی، خسته نباشی! ـ ببینم دمپایی پاره و پوتین سوخته هم میخری؟ ـ بعثی اسقاطی هم داریم. خریداری؟ ـ یک هلیکوپتر اوراق آنجا افتاده. به کارت میآد؟ ....
🌷داشتم از خجالت میمردم. فرمانده گردان جلو آمد و گفت: خدا خیرت بده. چه به موقع رسیدی. ببینم نارنجک و گلوله داری؟ فهمیدم چکار کنم. سر تکان دادم و گفتم: دارم، اما به شما نمیدم! فرمانده با حیرت گفت: یعنی چی؟ ـ مگر نمیبینی نیروهات مسخرهام میکنن. من به اینا مهمات بده نیستم! فرمانده خندید و گفت: من نوکر خودت و همکارتم هستم. کار ما را راه بنداز، واللّه ثواب داره. سلامتی برادر نمکی و دستیارش صلوات! بچه ها صلوات گویان ریختند سر من و قاطر عزیزم! برگشتنی من سوار بودم و قاطر نازنین چهار نعل به طرف عقب میتاخت. یک آر.پی.چی هم تو دستم بود! دوست داشتم تانک بزنم؛ یک تانک واقعی!
راوی: رزمنده دلاور و نویسنده معاصر داوود اميريان
📚 کتاب "جاسم رمبو"
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🕊🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada
○●🦋
رمان #عارفـــانه
✨تویی که نمی شناختمت
💫شهید احمدعلی نیّری💫
#قسمت_دوم ❣
پرسیدم: چیزی شده؟!
گفت:
"وقتی آخرین سنگ را عوض کردم ناگهان بوی عطر فضای قبر را پر کرد.باور کنید😨
با همهی عطرهای دنیایی فرق داشت!"😮
❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣
شب موقع نماز فرا رسید.
در شبهای دوشنبه و غروب جمعه استاد حق شناس مجلس موعظه داشتند☝️
آن شب بین دو نماز سخنرانی نداشتند، اما از جا بلند شدند و روی صندلی قرار گرفتند.
موضوع صحبت ایشان به همین شهید مربوط می شد در اواخر سخنان خود دوباره آهی از سر حسرت در فراق این شهید کشیدند.
بعد در عظمت این شهید فرمودند:
« این شهید را دیشب در عالم رویا دیدم. از احمد پرسیدم چه خبر؟
به من فرمود: تمام مطالبی که از( برزخ و...) می گویند حق است.از شب اول قبر و سوال و... اما من را بی حساب و کتاب بردند.»
بعد استاد مکثی کردند و فرمودند:
«رفقا،آیت العظمی بروجردی حساب و کتاب داشتند..اما من نمی دانم این جوان چه کرده بود .چه کرد که به اینجا رسید!»😯
من با تعجب به سخنان حضرت استاد گوش می کردم ، به راستی این جوان چه کرده بود که استاد بزرگ اخلاق و عرفان این گونه در وصف او سخن می گوید!!؟
از دوستانش پرسیدم:
"این شهید چند ساله بود"؟
گفت: ۱۹سال! 😧
دوباره پرسیدم:
"در این مسجد چه کار می کرد، طلبه بود"؟
او جواب داد:
"نه، طلبه رسمی نبود، اما از شاگردان اخلاق و عرفان حضرت استاد بود.در این مسجد هم کار فرهنگی و پذیرش بسیج را انجام می داد."
آن شب به همراه چند نفر از دوستان و همراه استاد آیت الله حق شناس به منزل شهید رفتیم
استاد وقتی وارد خانه شدند در همان ورودی منزل رو به برادر شهید کردند و با حالتی افسرده خاطره ای نقل کردند و فرمودند:
" به جز بنده و خادم مسجد، این شهید بزرگوار هم کلید مسجد را داشتند."
بعد نفسی تازه کردند و فرمودند:
"من یک نیمه شب زودتر از ساعت نماز راهی مسجد شدم.به محض اینکه در را باز کردم دیدم شخصی در مسجد مشغول نماز است."
حضرت آقای حق شناس مکثی کردند و ادامه دادند:
"من دیدم یک جوان در حال سجده است، اما نه روی زمین!!
بلکه بین زمین و آسمان مشغول تسبیح حضرت حق است"!!
حاج آقای حق شناس در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود ادامه دادند:
"من رفتم جلو دیدم همین احمد آقا مشغول نماز است.بعد که نمازش تمام شد پیش من آمد و گفت: تا زنده ام به کسی حرفی نزنید."
من با تعجب بسیار به سخنان استادگوش می کردم ..
آیا یک جوان می تواند به این درجه از کمال بشریت دست یابد!!؟
من به طوز ناخودآگاه در تمام مراسم این شهید حضور داشتم.
شاید این بار مسئولیتی بر عهده ماست.
شاید خدا می خواهد یکی از بندگان خالص و گمنام درگاهش را که بسیار ساده و عادی در میان ما زندگی کرد را به دیگران معرفی کند.
هرچند از دوران شهادت ایشان چندین دهه گذشته اما با یاری خدا تصمیم گرفتیم که خاطرات این عبد الهی را جمع آوری کنیم.
تازه زمانی که کار شروع شد، متوجه دیگر سختی ها شدیم.
احمدآقا از آنچه فکر می کردیم بسیار بالاتر بود
اما اگر استادالعارفین این گونه در وصف این جوان سخن نمی گفت، کار بسیار سختتر می شد.
❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣
🔶ادامـــــه دارد....↩️
🕊🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada
#قسمت_دوم (۳ / ۲)
#ماجرای_اسیر_کردن_دو_فرمانده_عراقی_با_دست_خالی!!
🌷....به هر جان کندنی بود با بیش از پنجاه کیلو بار اسلحه و نارنجک و.... خودم را به بچهها رساندم. از آنجا راه افتادیم سمت جاده امالقصر به بصره و پدافند کردیم. از خاکی تا جاده آسفالت حدود ۲ متر فاصله است. پایین جاده سنگر درست کردیم تا فردا شب به خط بزنیم و پایگاه موشکی را که عراقیها در مرکزی بنام کارخانه نمک متروکه، بپا کرده بودند و از آنجا راحت میتوانستند شهرهای دزفول و شوشتر و اندیمشک را بزنند، بگیریم.
🌷هوا رو به روشنایی میرفت و شفق صبحگاهی از پشت نخلهای بیسری که بر اثر موشک و خمپاره خشک شده بودند، بیرون میآمد. بچهها تیمم کردند و مشغول خواندن نماز صبح شدند. بعد از کمی استراحت حدود ساعت هفت یا هشت صبح یکباره بارانی از خمپاره دور و اطرافمان بارید! معلوم بود که از پشت سرمان شلیک میکنند. هر چه فرمانده گردان با عقبه تماس میگرفت که اشتباهی روی سر بچهها آتش میریزید انکار میکردند! ناگهان صدای رگبار تیربار هم به این غوغا اضافه شد. تازه فهمیدیم که ما از شب گذشته در تیررس دید بعضی از بعثیهایی که در نخلستان کنار اروند رود اتراق کرده بودند، هستیم.
🌷در دید آنها بودیم و آنها هم هر چه میتوانستند نقل و نبات روی ما میریختند! فرمانده سریع دستور داد که آنها را به محاصره در بیاوریم… با تمام مقاومتی که داشتند در نهایت تمامشان را به اسارت درآوردیم و بعد از عکس یادگاری از شرشان خلاص شدیم.... در همین حین و حال بودیم که شهید مرتضی عباسی (یکی از بچههای مخابرات) به من گفت: علی میتونی بری نخلستان و از سنگرهای عراقیها که پاکسازی شده چند تا بیسیم بیاری تا بچههای جنوبی که عربی بلدند شنود کنند؟ منم که سرم درد میکرد برای هیجان قبول کردم.
🌷به خیال خودم از همان مسیری که آمده بودم، برگشتم داخل نخلستان. اما فکر کنم نهایتاً یک قدم اشتباه برداشتم و زاویه ۱۰ درجه گرفتم و شروع کردم به راه رفتن. چشمتان روز بنبیند که با یک قدم اشتباه به جای نخلستان، سر از ناکجا آباد درآوردم! به سنگری رسیدم و بعد از اینکه دو تا پیچ سنگر را رد کردم، صدای عربی صحبت کردن غلیظی را شنیدم. وحشت سراپای وجودم را گرفته بود. با دست خالی هم رفته بودم؛ چون شهید عباسی گفته بود منطقه پاکسازی شده، اسلحه همراهم نبرده بودم!
#ادامه_دارد....
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
#قسمت_دوم (۲ / ۲)
#خوشحالی_من_بهخاطر_مجروحیتم...!!
🌷....همان شوک که بندههای خدا ناخواسته وارد کردند باعث شد که زبان من باز شود. بعد از چند روز توانستم از تخت پایین بیایم و هیچ کس هم نمیدانست که من کجایی هستم. حدود بیست روز بعد مرا پیدا کردند. خیلی دوست داشتم ببینم که چطوری شدم. تلاش کردم بروم پای آیینه. هر چه نگاه میکردم، دیدم کس دیگری است. ۱۸۰ درجه تغییر کرده بودم. گفتم که اقلاً این توجیهی باشد برای خانواده های شهدا و از این موضوع خیلی خوشحال بودم. وقتی مرخص شدم دیدم که همه بچه ها از غرب و جنوب سرازیر شده اند برای دیدن من. به خانواده گفتم میخواهم بروم جنوب (دزفول) و آنها خیلی تعجب کرده بودند. فکر میکردند من هذیان میگویم.
🌷....برایشان توضیح دادم که اگر برای یکی از این بچه ها توی راه اتفاقی بیفتد من تا آخر عمر عذاب وجدان میگیرم، ولی من یک نفر هستم و با هر سختی و با آمبولانس میروم آنجا و یکی ـ دو روز بچه ها را میبینم و برمیگردم. بعد از پنجاه روز با امضای خودم از بیمارستان مرخص شده بودم. روزی هم دو بار باندهای من را عوض میکردند و آنقدر درد میآمد که یک بار یکی از پرستارها را نفرین کردم که انشاءالله یک بار توی یکی از این بمباران ها ترکش بخوری و بدانی من چه میکشم. بنده خدا مرا ول کرد و رفت.
🌷وقتی رفتم جنوب (دزفول) خواستم باندهایم را عوض کنم، گفتند یک دکتری هست طرح پانزده روزه دارد که اینجاست. بنده خدا گفت خیلی شانس داری، یک پماد دارم که اصلاً پیدا نمیشود و گوشتآور است و هر دفعه که بزنی کلی گوشت روی زخم تو را میگیرد. پمادها را مصرف کردم. خیلی زخمهایم خوب شد که آخرهای استفاده از پماد بود که آن را گُم کردم و هر جا رفتم پیدا نشد و همه دور ما جمع شده بودند میگفتند این پماد عتیقه است. باور نمیکردند که زخم های من آنقدر خوب شده باشد.
راوی: رزمنده دلاور حاج محمد طالبی (رهبر معظم انقلاب به او نشان شجاعت دادند و سید شهیدان اهل قلم او را «ببر کوهستان» نامیدند.)
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🕊🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada
#قسمت_دوم (۲/ ۲)
#سیدصادق_بابالحوائج_جبهه!!
🌷....میخواستیم یک مقر در سه راه طلائیه را تخلیه کنیم. یک پلیت داخل چاه توالت افتاده بود و همه ما از کنار آن گذشته بودیم تا اینکه سید صادق آن را دید. دیدیم رفت سمت چاه توالت و آن را بیرون کشید و با خونسردی تمیزش کرد و روی سایر پلیت ها گذاشت و گفت: حالا خدا هیچی! آیا آن پیرزنی که تخم مرغ هایش را جمع میکند و برای جبهه میفرستد راضی است که این پلیت در داخل توالت بیفتد و من آنرا برای استفاده دوباره رزمندگان برندارم!
🌷قبل از عملیات که برای آماده کردن خاکریز ها وسنگرها شب و روز نداشت. در هنگام عملیات در بیشتر مواقع که احساس میکرد کارش کم است، تفنگ بهدست همراه با سایر رزمندگان اسلام با مزدوران عراقی مشغول نبرد میشد. عملیات هم که تمام میشد، اکیپ هایی را برای خراب کردن سنگرهای عراقی در دشت عباس و سایر نقاط بوجود میآورد. پیلت ها، الوار و سایر وسائل را به مقر جهاد میآورد تا نیروهای خودی از آنها استفاده نمایند! حتی زمانی که به عنوان مسئول ستاد جهاد و پشتیبانی انتخاب شد، روزها به کارهای محوله میپرداخت و شب ها سوار بر لودر در حال ساخت خاکریز برای رزمندگان بود!
🌷قرار بود در کنار اروند در ۲۰۰ متری عراقی ها، برای رزمندها سنگر بتنی بسازیم. سید صادق شب و روز نداشت. اول که خودش سوار بر بلدوزر در چشم روز، در دید عراقی ها زمین را آماده کرد. بعد همانجا سیمان را آماده میکرد، چون امکان بردن تجهیزات به آن فاصله از دشمن نبود، چکمه میپوشید و دو پایی وارد مخلوط سیمان میشد و با حرکت پا سیمان را به قولی چاق میکرد. از طرف دیگر به آرماتور بند میگفت روزها در مقر جهاد، آرماتور ببندد، شب ها آنها را میآورد خط و در سنگر ها کار میگذاشت.... با همت شبانه روزی اش، سنگر های محکمی در کنار اروند برای رزمندگان آماده شد!
🌷قرار بود چند سکوی سیمانی برای تانک ها درست کنیم. شادی و شعف عجیبی وجودش را گرفته بود و میخندید. ناگهان خمپاره ای کنار سکو زمین نشست و ترکشی برای بار دوم سینه سید صادق را شکافت. از سکو روی زمین افتاد. بلند شد و شروع کرد به دویدن، تا اینکه با زانو روی زمین افتاد، دست هایش را به سمت آسمان کشید و بلند گفت: فزت به رب الکعبه! بعد هم به زمین افتاد و به آرزوی دیرینه اش که به حق لایقش بود رسید!
🌷در وصیتش نوشته بود: خدايا گواه باش كه با عقيده اى ثابت و محكم سرباز كوچك توام. گرچه، بارى پرگناه و بس سنگين دارم ولى با آگاهى كامل با دشمن تو میجنگم تا کشته شوم!
يادباد آنكه سركوى توام منزل بود
ديده را روشنى ازخاك درساحل بود
خدايا هم اكنون كه لحظه موعود فرارسيده بر ناسپاسی ها و گناهانم معترفم خدايا بر آنچه بد كردم و نافرمانى كردم مرا بيامرز. خدايا اگر كشته شدنم فقط ارزش گفتن يك تكبير را داشته باشد مرا بسيار كافى است و خدايا از تو مىخواهم كه سختترين مرگ را نصيب من بگردانى كه شرافت مسلمان در از خودگذشتگى و به خدا پيوستن است. خدايا دوست دارم در اين درياى بيكران ايثار گمنام بجنگم و گمنام بميرم واالسلام.
🌹خاطره ای به یاد فرمانده شهید سید محمدصادق دشتی
🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada
#قسمت_دوم (٢ / ۲)
#وقتی_كه_مرده_بلند_میشود_و_مردهشور_را_میشوید!!
🌷....ناغافل یک خمپاره در نزديكيمان منفجر شد و چند تا تركش به كمر و پاهايم خورد. راننده میخواست فرار كند كه جيغ زدم: كجا؟ من خودم يك طوری سوار میشوم. به اين بنده خدا كمك كن سوار شود. رفتم و جلو نشستم. با پايين پيراهنم زخمهايم را بستم. راننده سوار شد. گفتم: پس رحيم كو؟! با چشمان گرد شده از وحشت گفت: عقب گذاشتمش. برويم. و گاز داد. از ترس جانش چنان پدال گاز را فشار میداد كه آمبولانس درب و داغان مثل ماشين مسابقه از روی چالهچولهها پرواز میكرد. بس كه سرم به سقف خورده بود، داشتم از حال میرفتم. فرياد زدم: بابا كمی آهستهتر. چه خبرته؟ بنده خدا كه گريهاش گرفته بود گفت: من اصلاً اينكاره نيستم. راننده قبلی مجروح شد و مرا فرستادند. من بهيارم. و حسابی گاز داد.
🌷خمپاره و توپ در دور و بر جاده منفجر میشد و تركش بود كه به بدنه آمبولانس میخورد. گفتم: فكر رحيم بيچاره باش كه عقب افتاده. سرعتش را كم كرد و از دريچه به عقب نگاه كرد و جيغ كشيد: پس دوستت چی شد؟ و ترمز كرد. پريدم پايين و رفتم عقب. دو تا در آمبولانس باز و بسته میشد و خبری از رحيم نبود! راننده ضعف كرد و نشست روی زمين. با ناراحتی گفتم: چنان با سرعت آمدی و از چالهچولهها پريدی كه حتماً پرت شده بيرون. بايد برگرديم. تا آمد حرفی بزند بهش چشمغره رفتم. ترسيد و پريد پشت فرمان. راه آمده را دوباره برگشتيم. دو سه كيلومتر جلوتر ديدم يكی وسط جاده افتاده. خودش بود. آقای معجزه!
🌷از آمبولانس با زحمت پياده شدم. راننده هم پشت سرم آمد. رحيم بیهوش وسط جاده دراز شده بود. هر چی صداش كردم و به صورتش سيلی زدم به هوش نيامد. رو به راننده گفتم. مگر بهيار نيستی؟ بيا ببين چهش شده، همهاش تقصير توئه! بهيار روی رحيم خم شد و رحيم ناگهان چنان نعرهای كشيد كه من يكی بند دلم پاره شد، چه برسد به آن بيچاره. بهيار مادر مرده هم جيغی كشيد و غش كرد. رحيم نشست و شروع كرد به خنديدن. با ناراحتی گفتم: تو كی میخواهی آدم بشوی؟ اين چهكاری بود؟ حالا چطوری به اورژانس صحرايی برويم؟
🌷رحيم كه هنوز میخنديد گفت: خوب با آمبولانس! ـ من كه رانندگی بلد نيستم. اينم كه غش كرده. خودت بايد زحمتش را بكشی! ـ اما من كه پاهام . . .چُ ـ بهجهنم. تا تو باشی مردم را نترسانی. زير بغل رحيم را گرفتم. درد خودم كم بود حالا بايد او را هم تا پشت فرمان میرساندم. بعد از رحيم سراغ بهيار غشكرده رفتم. با مصيبت انداختمش عقب آمبولانس و رو به رحيم گفتم: فقط تو را بهجدّت آهسته برو. من هم عقب مینشينم. پرتمان نكنی بيرونها! رحيم خنديد و گفت: يك مثل قديمی میگويد: مرده بلند شده مردهشور را میشويد. اين شده وضعيت حال ما سه نفر! و آمبولانس را گاز داد!
#پایان
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🥀🕊🥀🕊🥀🕊
@baShoohada
#قسمت_دوم (۲ / ۲)
#ماجرای_جالب_اسارت_یک_عراقی!!
🌷....به دوستان گفتم که سه جنازه را بیرون ببرند و به خاطر بوی تعفن و شرایط بهداشتی از این سنگر فعلاً تا ضدعفونی نشده استفاده نکنند و محل نگهداری مهمات را به عنوان استراحتگاه نفرات تجهیز کنند. جیپ میول فرماندهی که بیسیمهای مربوطه در آن تعبیه شده بود را هم به محل مورد نظر انتقال دادند. سر بچهها شلوغ بود و به خاطر حجم کارها و لزوم هدایت و اجرای آتش عملیات و رفت و آمدهای متعدد به خط مقدم و قرارگاه، دوستانی که در این پاسگاه فرماندهی حضور داشتند حدود دو روز به جنازهها دست نزدند و در کنار آنها با فاصله یکی دو متری حضور داشتند و به امورات خودشان میپرداختند.
🌷بعد از ظهر دومین یا سومین روز استقرار در این مکان بود که از قرار معلوم برادر تاجیک یا جواد توکلی به چند نفر از بچهها میگویند که این جنازهها را از سنگر بیرون برده و دفن کنند تا بوی تعفن اذیتشان نکند. برادران از جمله برادر بسیجی مرحوم محمود کیایی (اخوی برادر عباس کیایی) در تکاپوی انتقال اجساد بودند که ناگهان یکی از جنازهها با پای خودش از سنگر بیرون آمده و تسلیم میشود!! دوستان با تعجب و حیرت متوجه میشوند که یکی از این سه جنازه زنده و اصلاً مجروح هم نشده است.
🌷با استقرار پاسگاه فرماندهی و جیپ فرماندهی و رفت و آمدهای متعدد برادران به این سنگر، نفر عراقی گیر افتاده و از ترس تیرباران و به این امید که عراقیها مجدداً رزمندگان را عقب زده و این محل دست بعثیها میافتد، خودش را به مردن زده بود. جالب اینکه در طول این چهار _ پنج روزی که از تصرف مواضع گذشته بود، با آب قمقمه آن دو جنازه و مواد غذایی باقی مانده، خودش را زنده نگهداشته و بعد از اینکه از بازگشت عراقیها ناامید میشود، خودش را به برادران تسلیم میکند.
راوی: رزمنده دلاور محمدعلی فلکی از فرماندهان لشکر ۱۰ سیدالشهدا (ع)
منبع: پایگاه خبری _ تحلیلی مشرق نیوز
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🥀🕊🥀🕊🥀🕊
@baShoohada
🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷
#هنوز_سالم_است
💐 #قسمت_دوم💐
کار چیدن وسایل خیلی طول نکشید.
وسیله ی چندانی برایشان نمانده بود که چیدنش بخواهد وقتشان را بگیرد.
کف اتاق سنگ و خاک بود.
زن پارچه ی کهنه ای روی زمین پهن کرد و وسایل را با حوصله در گوشه وکنار اتاق و روی تاقچه ها چید.
کارش که تمام شد،نگاهی به دور تا دور اتاق انداخت.
چه قدر وسایلش کهنه بودند.|چند سال پیش که عروس شده بود،پدرش با هزار زحمت این جهاز را برایش خریده بود،وسایلی زیبا و نو که حالا کهنه شده بودند.
باز سر به آسمان بلند کرد و گفت «خدایاشکرت!»
بعدها یک قالی دیگر بافت ودیوارها وسقف خانه را گچ و خاک کردند.
قالی بعدی،خرج سفید کاری اتاق ها شد.
قالی پنجمش را که پائین آورد حیاط را موزائیک کردند ویک حوض نقلی ساختند
با قالی دیگر،برای خانه لوله آب کشیدند.
پول قالی بعدی خرج برق کشی خانه شد
وقالی دیگر....
محمدرضا توی همین خانه به دنیا آمد؛
خانه ای که تمام خشت وگِلش را پدرومادر،شب وروز بازحمت و دسترنج حلال روی هم چیده بودند.
زن قالی میبافت ومردش،مش حسین،بستنی می فروخت.
مش حسین یک چرخ تافی کوچک خریده بود که وسطش یک کاسه بزرگ داشت.
هر روز شیر می خرید و می آورد به خانه،.زن شیرها را می جوشاند وبا شکر مخلوط میکرد.وقتی که شیر سرد میشد،مش حسین می ریختش توی همان کاسه ی بزرگ که دورتادورش یخ ریخته بود بعد کمی پودر ثعلب و زعفران بهش اضافه میکرد وشیر را آن قدر هم می زد تا سرد سرد شود وکم کم حالت کشدار پیداکند.
خامه ای را هم که خریده بود،به دیواره ی کاسه میمالید و وقتی
که سفت می شد،می تراشید وبابستنی قاطی می کرد.
پاکت نان بستنی ها را هم روی چرخش می گذاشت وقبل از این که بسم اللّه بگوید و راه بیفتد توی کوچه ها،نفری یک بستنی به بچه هایش که دوره اش کرده بودند می داد.
بعد میبوسیدشان و راه می افتاد.
#ادامه دارد.....
🥀🕊 @baShoohada 🥀🕊