eitaa logo
رفاقت با شهدا
3.6هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
647 ویدیو
15 فایل
بِســـمِ الله الرّحمـــنِ الرّحیـــم أُوْلَئِکَ الَّذِینَ امْتَحَنَ اللَّهُ قُلُوبَهـمْ لِلتَّقـوَی آن‌ها کســانی‌اند که خدا قلب‌هاشان را برای تقـــوا امتحان کرده🕊 تأسیس1399/2/25
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃💐🌾🍂🌺🍃💐 🌾🍂🌺🍃💐 🍃💐🌾 🍂🌺 🍃 رب الشهدا والصدیقین🌹 چند روزی از شــهادت شــاهرخ گذشــت. جلوی در مقر ايستاده بودم. یک خودرو نظامی جلو در ایستادو يك پيرزن پياده شــد. راننده كه از بچه های سپاه بود گفت: این مادر از تهران اومده، قبلا هم ســاکن آبادان بوده. ميگه پسرم تو گروه فداییان اسلام بوده ببین میتونی کمکش کنی. جلورفتم. با ادب سلام کردمو گفتم:من همه بچه ها رو میشناسم .اسم پسرت چیه؟تا صداش کنم. پیرزن خوشحال شد و گفت: ميتونی شاهرخ ضرغام رو صدا کنی. َسرم يکدفعه داغ شد. نميدانســتم چه بگويم. آوردمش داخل و گفتم: بنشينيد اينجا رفته جلو، هنوز برنگشته عصــربود که برادر کيان پور(برادر شــاهرخ که از اعضای گروه بود و چند روزقبل مجروح شده بود) ازبيمارستان مرخص شد. يک روزآنجا بودند. بعد هم مادرش را با خودش به تهران برد. قبــل از رفتن، مــادرش ميگفت: چند روز پيش خيلی نگران شــاهرخ بودم. همان شــب خواب ديدم که دربيابانی نشسته ام و گریه میکنم.شاهرخ آمد. گفت: مادر چرا نشستی پاشو بريم. گفتم: پسرم کجائی، نمیگی این مادر پیر دلش برا پسرش تنگ میشه ؟ با ادب دستم را گرفت و مرا کنار يک رودخانه زيبا و بزرگ برد. گفت: همين جا بنشين . بعد به سمت یک سنگر وخاکريزرفت. ازپشت خاکريز دو سيد نورانی به استقبالش آمدند. شاهرخ با خوشحالی به سمت آنها رفت. ميگفت و میخندید. بعد هم در حالی كه دستش در دستان آنها بود گفت: مادر من رفتم. منتظرمن نباش! سال بعد وقتی محاصره آبادان ازبين رفت،دوباره اين مادر به منطقه ذوالفقاری آمد. قرار شــد محل شهادت شاهرخ را به اونشــان دهيم. من به همراه چند نفر ديگر به محل حمله شانزده آذر رفتيم. داخل جاده خاكی به دنبال نفربر سوخته بودم . قبل از اينکه من چيزی بگويم مادرش سنگری را نشان داد و گفت:پسرم اینجا شهید شده درسته؟ درپشــت سنگر نفربر را پيدا کردم با تعجب جلو رفتم و گفتم: بله، شما از کجا ميدونستيد!؟ همينطور كه به سنگر خيره شده بود گفت: من همين جا را در خواب ديدم. آن دو جوان نورانی همين جا به استقبالش آمدند!! اصلا احســاس نميکنم که شهيد شده. ً بعد ادامه داد: باور کنيد بارها اورا ديده ام. مرتب به من سرميزند. هيچوقت من را تنها نميگذارد! مدتی بعد به همراه بچه های گروه پيگيری كرديم و خانه ای مناسب در شمال تهران برای این مادر و خانواده اش مهیا کردیم و تحويل داديم. روزبعد مادر شاهرخ کلید و سند خانه را پس فرستاد. با تعجب به منزلشان رفتم و از علت کار سوال کردم . خانم عبدالهی خيلی با آرامش گفت: شاهرخ به اينكار راضی نيست. می گه من به خاطراين چيزها جبهه نرفتم! ماهم همين خانه برامون بسه. ســالها بعد از جنگ هم که به ديدن اين مادر رفتيم. ميگفت. اصلا احساس دوری پسرش را نميکند. ميگفت: شاهرخ مرتب به من سرميزند. پسرش هم مي گفت: مادرم را بارها ديده ام. بعد ازنماز سر سجاده مينشيند و بســيار عادی با پسرش حرف ميزند. انگار شاهرخ در مقابلش نشسته.خیلی عادی سلام و احوالپرسی ميكند. خاطرات شهید بزرگوار ، حر انقلاب شهید گمنام شاهرخ ضرغام🌷 شادی روح امام و شهدا ، و شهید شاهرخ ضرغام صلوات🌷 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
پنهان ماه 🌗 اول 🎬 👇👇👇 https://eitaa.com/baShoohada/5655
(٢ / ۲) !! 🌷....ناغافل یک خمپاره در نزديكي‏مان منفجر شد و چند تا تركش به كمر و پاهايم خورد. راننده می‌خواست فرار كند كه جيغ زدم: كجا؟ من خودم يك طوری سوار می‌شوم. به اين بنده خدا كمك كن سوار شود. رفتم و جلو نشستم. با پايين پيراهنم زخم‏هايم را بستم. راننده سوار شد. گفتم: پس رحيم كو؟! با چشمان گرد شده از وحشت گفت: عقب گذاشتمش. برويم. و گاز داد. از ترس جانش چنان پدال گاز را فشار می‌داد كه آمبولانس درب و داغان مثل ماشين مسابقه از روی چاله‌چوله‏‌ها پرواز می‌كرد. بس كه سرم به سقف خورده بود، داشتم از حال می‌رفتم. فرياد زدم: بابا كمی آهسته‏‌تر. چه خبرته؟ بنده خدا كه گريه‏‌اش گرفته بود گفت: من اصلاً اين‎كاره نيستم. راننده قبلی مجروح شد و مرا فرستادند. من بهيارم. و حسابی گاز داد. 🌷خمپاره و توپ در دور و بر جاده منفجر می‌شد و تركش بود كه به بدنه آمبولانس می‌خورد. گفتم: فكر رحيم بيچاره باش كه عقب افتاده. سرعتش را كم كرد و از دريچه به عقب نگاه كرد و جيغ كشيد: پس دوستت چی شد؟ و ترمز كرد. پريدم پايين و رفتم عقب. دو تا در آمبولانس باز و بسته می‌شد و خبری از رحيم نبود! راننده ضعف كرد و نشست روی زمين. با ناراحتی گفتم: چنان با سرعت آمدی و از چاله‌چوله‏‌ها پريدی كه حتماً پرت شده بيرون. بايد برگرديم. تا آمد حرفی بزند بهش چشم‎غره رفتم. ترسيد و پريد پشت فرمان. راه آمده را دوباره برگشتيم. دو سه كيلومتر جلوتر ديدم يكی وسط جاده افتاده. خودش بود. آقای معجزه! 🌷از آمبولانس با زحمت پياده شدم. راننده هم پشت سرم آمد. رحيم بی‌هوش وسط جاده دراز شده بود. هر چی صداش كردم و به صورتش سيلی زدم به هوش نيامد. رو به راننده گفتم. مگر بهيار نيستی؟ بيا ببين چه‏‌ش شده، همه‏‌اش تقصير توئه! بهيار روی رحيم خم شد و رحيم ناگهان چنان نعره‏‌ای كشيد كه من يكی بند دلم پاره شد، چه برسد به آن بيچاره. بهيار مادر مرده هم جيغی كشيد و غش كرد. رحيم نشست و شروع كرد به خنديدن. با ناراحتی گفتم: تو كی می‌خواهی آدم بشوی؟ اين چه‎كاری بود؟ حالا چطوری به اورژانس صحرايی برويم؟ 🌷رحيم كه هنوز می‌خنديد گفت: خوب با آمبولانس! ـ من كه رانندگی بلد نيستم. اينم كه غش كرده. خودت بايد زحمتش را بكشی! ـ اما من كه پاهام . . .چُ ـ به‎جهنم. تا تو باشی مردم را نترسانی. زير بغل رحيم را گرفتم. درد خودم كم بود حالا بايد او را هم تا پشت فرمان می‌رساندم. بعد از رحيم سراغ بهيار غش‎كرده رفتم. با مصيبت انداختمش عقب آمبولانس و رو به رحيم گفتم: فقط تو را به‎جدّت آهسته برو. من هم عقب می‌نشينم. پرتمان نكنی بيرون‏‌ها! رحيم خنديد و گفت: يك مثل قديمی می‌گويد: مرده بلند‏ شده مرده‎شور را می‌شويد. اين شده وضعيت حال ما سه نفر! و آمبولانس را گاز داد! 🥀🕊🥀🕊🥀🕊 @baShoohada
💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠 راوے: همسر شهید قسمت :۳۵ گمنام گمنام🕊 🍃ميخواستم همان جوری باشم كه او خواسته . قرص و محكم . سعی ميكردم گريه و زاری راه نيندازم . 🍃 تمام مدت هم بالای سرش بودم . وقتی تو خاك ميگذاشتند ، وقتی تلقين ميخواندند ، وقتی رويش خاك ميريختند . بعضی مواقع خدا آدم را پوست كلفت ميكند . بچه های سپاه و لشكرش توی سر و صورت خود ميزدند . نميدانستم اين همه آدم دوستش داشته اند . حرم پر از جمعيتی بود كه سينه ميزدند و نوحه ميخواندند . بهت زده بودم . مدام با خود ميگفتم چرا نفهميدم كه شهيد ميشود . خيلي ها گفتند " چرا گريه نميكند . چرا به سر و صورتش نميزند ؟" 🍃 مدتی در خانه ی آقا مهدی ماندم . بعد برگشتم پيش خانم همت و خانم باكری . حالا من هم مثل آن ها شده بودم . ديگر منتظر كسی و چيزی نبودم . حادثه ای كه نبايد پيش آمده بود . آن ها خيلی هوايم را داشتند. 🍃 آنها تجربه های خودشان را به من ميگفتند . صبر بعد از مدتی آمد ومن آرام تر شدم . 🍃 مي نشستیم و از خاطرات شهدايمان حرف ميزديم . آن روزها آن قدر مصيبت ريخته بود كه گريه كردن كار خنده داری به نظر ميرسيد . يادگاری های زندگی با او همين خاطرات ريز و درشتی است كه بعضی وقت ها يادم می آيد و آن مرجان بزرگی هم كه آن جاست ، او يك بار برايم آورد . يك قرآن و تسبيح هم به من داد . از دوستش گرفته بود كه شهيد شده . باز هم انگار اتاق ذهنم دو قسمت شده و او پشت آن ديوار كميل ميخواند . صدای كميل خواندش را ميشنوم . باورتان ميشود ؟ ألـلَّـھُــــــمَــ ؏َـجــــــــــِّـلْ لِوَلــــــیِـڪْ ألــــــــــْـفـــــَـرَج✨ 🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀 @baShoohada
💐 بسم رب الشهدا و الصدیقین 💐 بعدازظهر بود که زنگ خانه ،نگاه مادر را سمت در کشاند . هشت ماه بود که منتظر محمدرضا بود . 240 روز بود که هیچکس از او خبری نیاورده بود .😔😔 پشت در بچه‌های سپاه بودند با یک آلبوم زیر بغل آمدند و نشستند ، کمی مقدمه چیدند و بعد گفتند : « حاج خانم ! این عکس ها را نگاه کن ببین میتوانی محمدرضا را بشناسی . »😓😢 آلبوم پر بود از عکس رزمنده هایی که اسیر شده بودند .چشم هایشان و دست هایشان را بسته بودند و ازشان عکس گرفته بودند . صلیب سرخ عکس ها رو فرستاده بود . مادر دلش می خواست تنها بود تا زار زار گریه کند . هر صفحه را که ورق می زدند ، دلش از جا کنده می شد 😞😞 صفحه آخر بود که عکس محمدرضایش را دید . چشم هایش را بسته بودند و لب هایش خشک خشک بودند😣😣 . مادر طاقت نیاورد و بی اختیار گفت : « مادر فدای لب تشنه ات بشوم . آب بهت ندادند مادر ؟! 😭😭😭» و اشک مثل سیل بهار جاری شد .😓😭😭 یک تابوت خالی را که دورش پرچم ایران🇮🇷🇮🇷🇮🇷 پیچیده بودند و رویش پر از گل بود🌺🌺🌹🌹🥀🥀 ، آوردند . همه سیاه پوشیده بودند . تابوت روی دوش سنگینی نمی کرد . رفتند تا گلزار ، قطعه ی 2 دست چپ . یک قبر خالی نشان مادر دادند و گفتند : « اینجا مزار شهید محمدرضا شفیعی است . 😭😭😭» جنگ تمام شد و اسرا برگشتند . میرزایی هم پیام محمدرضا را برای مادر آورد . چند سال بعد که راه کربلا باز شد ، قرار شد اول خانواده ی شهدا را راهی زیارت کنند . مادر ساکش را بست . نشانی محمدرضا را هم برداشت و راه افتاد . بالاخره توانسته بودند مأمور عراقی را با پول راضی کنند و مخفیانه راهی قبرستان کاظمین شدند . روی سنگ قبر شماره ی 127 نوشته بودند :« محمد رضا شفیعی .» حالا مادر حرف های چند ساله ی دلش را می خواست در چند دقیقه برای پسر رشیدش نجوا کند ؛ _ محمدرضا جان مادر ! عزیزدلم سلام ! 😭😭 قربان قد و بالایت بشوم . این جا چه کار می کنی😭😭؟ دلم برایت تنگ شده بود مادر 💔😭😭 لب تشنه ات را دیدم آخرش آبت دادند یا نه😫😩 ؟ دورت بگردم مادر ! در خانه جایت خالی است . غریب افتاده ای اینجا . مگر مادر نداشتی که ... (الهی بمیرم برای این مادر و مادران شهدا 😭😭😭 ) بعد از تبادل اسرا ، نوبت تبال جنازه ها رسید . قرار شده بود هر چه از بقایای پیکر شهدا مانده تحویل بدهند . بعثی ها رفتند سراغ قبر ها . یکی شان هم قبر محمدرضا بود 😭 . با بیل و کلنگ خاک ها را کنار زدند .... به دنبال چهار تکه استخوان بودند ، اما پیکر محمدرضا صحیح و سالم بود 😳😳😍😍 ، رشید و چهار شانه . هیچ چیز تکان نخورده بود ؛ موهایش ، پوستش ، مژه اش ، محاسن پرش ، حتی زخم تنش . انگار چند دقیقه پیش شهید شده بود . عکس ها و مدارک را مطابقت دادند . خبر به گوش صدام رسید . 😒😒 گفته بود جنازه را تحویل ندهید . محمدرضا را سه ماه تمام زیر آفتاب داغ عراق گذاشتند😔 ولی هیچ اتفاقی نیفتاد 💪💪 پودر تجزیه و آهک روی بدن و صورت محمدرضا ریختند ، نه سوخت ، نه پودر شد ، فقط کمی تغییر کرد . رنگ پوستش سفید بود ، سبزه بامزه شد 😍😍 به هر دری می زدند ، رسواتر می شدند 😂😂😒😒 . صلیب سرخ در جریان بود و ایران هم مدرک داشت ؛ مجبور شدند محمدرضا را تحویل بدهند ؛ « و مَکروا مکرُ اللّه وَ اللّهُ و خیرُ الماکرین » سال 1381 بود . عصر مادر تلویزیون را روشن کرده بود و نشسته بود روی تخت که شنید : « 570شهید سرفراز از خاک عراق به آغوش میهن بازگشتند. » دل مادر به تپش افتاد .💗💗💓💓 زنگ خانه را که زدند دوید ، آیفون را برداشت و بی سلام گفت : « محمدرضا یم را آورده اید»🙄😳😍😍 آن هایی ک پشت در بودند زبانشان بند آمد . در باز شد و داخل خانه رفتند . از سپاه بودند . متعجب به مادر نگاه می کردند که مادر گفت ؛_ سه شب پیش خواب دیدم که پدر محمدرضا آمد تا دیوار خانه را که خراب شده بود ، تعمیر کند. یک قناری سبز هم با خودش آورده بود. بیدار که شدم فهمیدم که محمدرضایم را می آورند . منتظر بودم .😥😥😢😢 محمدرضا آمده بود و حالا دیگر آن قبر خالی در گلزار شهدا یک مهمان عزیز داشت ... کتاب هنوز سالم است 🥀🕊 @baShoohada 🥀🕊