سلام دوستان
مهمون امروزمون داداش وحید هست🥰✋
*صورت آسمانی*🕊️
*شهید وحید شیبانی*🌹
تاریخ تولد: ۲۲ / ۱۲ / ۱۳۶۰
تاریخ شهادت: ۱ / ۱۲ / ۱۳۹۱
محل تولد: تهران
محل شهادت: کردستان
*🌹همسرش← چند ماه قبل از شهادت🕊️یک روز آقا وحید آمد و گفت شناسنامهات را بردار، بیا برویم،‼️میخواهم خانه را به نامت کنم.‼️تعجب کردم وگفتم ضروتی ندارد اینجا برای همه ماست🍃از من انکار و از او اصرار🍂اما آقا وحید مرا با خود برد و ارثی که از عمویش به او رسیده بود (به علت اینکه عمویش وارثی نداشت) را به من داد و گفت برای خودت طلا بخر🍃 هرچند که ابتدا مخالفت کردم اما در نهایت به دل او راه آمدم.🍃بعد از اینکه همه داراییاش را به نام ما کرد، گفت من مهریهات را دادم🍃و پول طلایی که به شما دادم، اجاره خانه من است🍂 پس من مستأجر شما هستم و از خودم چیزی در این دنیا ندارم.»🌙 آقا وحید راست میگفت، گویی آماده رفتن بود🥀و خود را از تعلقات دنیا رهانید.🕊️او مهندس مخابرات در سپاه بود🍃ایشان که برای انجام مأموریتی به کردستان رفته بودند،🍂بر اثر انفجار مواد منفجره💥به دست گروهک پژاک❌به شهادت رسید.🕊️همکارش گفت پیکر آقاوحید سوخته🥀و چیزی برای دیدن نمانده است.🥀یاد آن قد و بالای زیبا و صورت آسمانیاش افتادم💫 او ۴۰ دقیقه در آتش سوخته بود🥀در نهایت به آرزویش که شهادت بود رسید*🕊️🕋
*شهید وحید شیبانی*
*شادی روحش صلوات*💙🌹
*zeynab_roos_313*
هدایت شده از #رمان های جذاب و واقعی📚
🖤🌹🖤🌹🖤🌹🖤🌹
#داستان «سقیفه»
#قسمت :ششم
رسول الله نفسی تازه کرد و فرمود: دخترم، خداوند به ما اهل بیت هفت خصلت عطا کرده که به هیچ کس از پیشینیان و آیندگان غیر از ما عنایت نفرمود.
اول اینکه من رئیس پیامبران و فرستادگان خدا و بهترین آنهایم
دوم اینکه جانشین من ،بهترین خلفاست
سوم اینکه وزیر من ،شوهر توست.
چهارم اینکه شهید ما بهترین شهداست.
در این هنگام حضرت زهرا (س) به سخن درآمد و پرسید : بهترین شهدایی که با شما شهید شده اند؟
پیامبر (ص) فرمود : نه،بلکه سرور شهدا از اولین و آخرین ،غیر از پیامبران و جانشینان آنها.
و جعفر بن ابی طالب که دوبار هجرت کرد(یکی به حبشه و یکی به مدینه) او دو بال دارد که با آنها در بهشت و با ملائکه پرواز می کند ،او از ماست.
فرزندانت حسن وحسین دو سبط این امت اند و آقای اهل بهشتند.
و قسم به آنکه جانم در دست اوست، مهدی امت از ماست که خداوند به وسیله ی او زمین را پر از عدل و داد می کند ،پس از آنکه ظلم و زورگویی آن را فرا گرفته باشد.
پیامبر(ص) تا واپسین لحظات عمر با برکتش از برتری علی (ع) و اولاد او ،سخن ها گفت ، در هر واقعه و رخدادی به این مهم تلنگری زد و باز هم این امر را تکرار کرد و تکرار کرد ، تا مبادا یارانش فراموش کنند و علی و اولادش در مظلومیت بماند که نتیجه اش بی شک مظلومیت و غربت اسلام خواهد بود.
در همین حین پیامبر (ص) نگاهی سرشار از مهر به سوی فاطمه و شوهر و فرزندانش نمود و فرمود : ای سلمان ! خدا را شاهد می گیرم با کسانی که با اینان بجنگند، روی جنگ دارم و با آن کس که تسلیم آنان است،روی مسالمت دارم . بدانید که اینان در بهشت با من خواهند بود.
سپس پیامبر(ص) روی خود را به علی(ع) نمود ، می خواست پرده از رازی بردارد که همگان بعدها به چشم خود دیدند....
پیامبر(ص) می خواست اتمام حجتش را با مسلمانان بنماید که نامردانی نگذاشتند اما حال که در بین بهترین یارانش بود ،چنین فرمود:....
ادامه دارد....
🖊 به قلم : ط_حسینی
🖤🌹🖤🌹🖤🌹🖤🌹
@bartaren
#سلام_بر_یدالله
🌷ابراهیم در یکی از مغازههای بازار مشغول کار بود. یک روز ابراهیم را در وضعیتی دیدم که خیلی تعجب کردم! دو کارتن بزرگ اجناس روی دوشش بود. جلوی یک مغازه، کارتنها را روی زمین گذاشت. وقتی کار تحویل تمام شد، جلو رفتم و سلام کردم. بعد گفتم: آقا ابرام برای شما زشته، این کار باربرهاست نه کار شما! نگاهی به من کرد و گفت: کار که عیب نیست، بیکاری عیبه، این کاری هم که من انجام میدم برای خودم خوبه، مطمئن میشم که هیچی نیستم. جلوی غرورم رو میگیره! گفتم: اگه کسی شما رو اینطور ببینه خوب نیست، تو ورزشکاری و.... خیلیها میشناسنت. ابراهیم خندید و گفت: ای بابا، همیشه کاری کن که اگه خدا تو رو دید خوشش بیاد، نه مردم.
🌷به همراه چند نفر از دوستان نشسته بودیم و در مورد ابراهیم صحبت میکردیم. یکی از دوستان که ابراهیم را نمیشناخت تصویرش را از من گرفت و نگاه کرد. با تعجب گفت: شما مطمئن هستید اسم ایشون ابراهیمه؟! با تعجب گفتم: خُب بله، چطور مگه؟! گفت: من قبلاً تو بازار سلطانی مغازه داشتم. این آقا ابراهیم دو روز در هفته سَر بازار میایستاد. یه کوله باربری هم میانداخت روی دوشش و بار میبرد. یه روز بهش گفتم: اسم شما چیه؟ گفت: من رو یدالله صدا کنید! گذشت تا چند وقت بعد یکی از دوستانم آمده بود بازار، تا ایشون رو دید با تعجب گفت: این آقا رو میشناسی؟ گفتم: نه چطور مگه! گفت: ایشون قهرمان والیبال و کشتیه، آدم خیلی با تقوائیه، برای شکستن نفسش این کارها رو میکنه. این رو هم برات بگم که آدم خیلی بزرگیه! بعد از آن ماجرا دیگه ایشون رو ندیدم! صحبتهای آن آقا خیلی من رو به فکر فرو برد. این ماجرا خیلی برای من عجیب بود. اینطور مبارزه کردن با نفس اصلاً با عقل جور در نمیآمد.
🌷مدتی بعد یکی از دوستان قدیم را دیدم. در مورد کارهای ابراهیم صحبت میکردیم. ایشان گفت: قبل از انقلاب. یک روز ظهر آقا ابرام آمد دنبال ما. من و برادرم و دو نفر دیگر را برد چلوکبابی، بهترین غذا و سالاد و نوشابه را سفارش داد. خیلی خوشمزه بود. تا آن موقع چنین غذایی نخورده بودم. بعد از غذا آقا ابراهیم گفت: چطور بود؟ گفتم: خیلی عالی بود. دستت درد نکنه، گفت: امروز صبح تا حالا توی بازار باربری کردم. خوشمزگی این غذا به خاطر زحمتیه که برای پولش کشیدم!!
🌹خاطره ای به یاد شهید جاویدالاثر ابراهیم هادی
📚 کتاب "سلام بر ابراهیم" جلد ۱
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada
سلام دوستان
مهمون امروزمون داداش جاوید هست🥰✋
*دعوت حضرت زینب(س)*🕊️
*شهید جاوید یوسفی*🌹
تاریخ تولد: ۱۰ / ۲ / ۱۳۶۷
تاریخ شهادت: ۹ / ۱۲ / ۱۳۹۳
محل تولد: ساکن کوار،فارس
محل شهادت: سوریه
*🌹مادرش← به جاوید گفتم به سوریه نرو🥀تو دوتا بچهی کوچک داری🥀اما راضیام کرد به رضای خدا و گفت مادر باید بروم برای دفاع از حرم عمه زینب(س)🕊️ او خوابی دیده بود همینجا خواب بود (به گوشه هال اشاره میکند)💛 آشفته و پریشان از خواب بیدار شد🥀خیلی دگرگون بود، گفت خواب دیدم در قبر خوابیده بودم🍂 قبرم تاریک بود و یک عقرب روی سینهام راه میرفت🥀خیلی ترسیده بودم 🥀تا اینکه خانمی نورانی آمد و قبرم روشن شد💛 و گفت جاوید تو از مایی بلند شو،💛 و سپس جاوید گفت: حضرت زینب (س) گفته باید بیایی و من باید بروم.»🕊️ او پس از این خواب به دنبال راهی برای رفتن به سوریه میگشت تا اینکه به مشهد رفت💫 و با تیپ فاطمیون آشنا شد.💫مدتی بعد شب قبل از عملیات زنگ زد📞 و گفت که دیگر برنمیگردد و برایش دعا کنم».🕊️ مادر همان شب 100 آیتالکرسی نذر سالم برگشتن جاوید میکند🥀اما بنا بود آرزوی جاوید برآورده شود💫صبح فردای عملیات خبر شهادت جاوید را میدهند.🕊️شهید جاوید یوسفی، افغانی شیعه ساکن کوار، در دفاع از حرم،💫 توسط تروریستهای تکفیری آسمانی🕊️و در شیراز به خاک سپرده شد.*🕊️🕋
*شهید جاوید یوسفی*
*شادی روحش صلوات*💙🌹
*zeynab_roos_313*
#خاطرات
✴️ابوترابی،تو هیچ نیستی…
قبل از این، هرچه بهشان می گفتیم قبول نمی کرد. این بار آمد. به آتشکده ای رفتیم که به کاخ اردشیر بابکان معروف است. چند نفر دیگر هم همراه ما بودند؛ دوستان آزاده، مسئولین محلی وآیت الله زنجانی. جاهایی ازسقف آتشکده ریخته بود.
فاصلة سقف تا زمین،پانزده شانزده متربود. داشتیم سقف ها رامی دیدیم، یک دفعه، پای حاج آقا سُر خورد؛ داشت پرت می شد پایین که دو دستش را گرفت لبة سقف. دویدیم طرفش و او را بالا کشیدیم.وقتی داشتیم برمی گشتیم ظهر بود. رفتیم روستایی که سر راهمان بود.
توی مسجد روستا نمازمان را خواندیم. خادم مسجد دفتر یادبودی آورد. هر کس چیزی نوشت. نوبت حاج آقا شد. نوشت «بسم الله الرحمن الرحیم. ابوترابی توهیچ نیستی. والسلام. سید علی اکبر ابوترابی». مهر مخصوصش را هم زد.
بعدها از ایشان پرسیدم « حاج آقا سر اون جمله چی بود». کمی فکر کرد و گفت «وقتی داشتم آتشکده رو می دیدم، توی فکر بودم؛ از ذهنم گذشت که آزاده ها و خانواده هاشون مشکلات زیادی دارن. من به هر شهر و دیاری که می رم، اون ها مشکلاتشون رو با من در میان می ذارن. اگه یه روز از دنیا برم، به چه کسی رجوع می کنن، که همون موقع پام لغزید. وقتی میون آسمان و زمین آویزان شدم،فهمیدم خدا گوشمالی ام داده که ابوترابی،تو هیچ نیستی».
🔹 راوی: حسین اصلاحی
🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada