eitaa logo
رفاقت با شهدا
3.6هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
647 ویدیو
15 فایل
بِســـمِ الله الرّحمـــنِ الرّحیـــم أُوْلَئِکَ الَّذِینَ امْتَحَنَ اللَّهُ قُلُوبَهـمْ لِلتَّقـوَی آن‌ها کســانی‌اند که خدا قلب‌هاشان را برای تقـــوا امتحان کرده🕊 تأسیس1399/2/25
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از آرامش حس حضور خداست
4_5856993493636877441.mp3
19.04M
🔊 سخنرانی استاد رائفی‌‌‌پور 📑 «دشمنان فرهنگ و تمدن ایران» 🗓 ۲۱ خرداد ماه ۱۴۰۱ - شیراز، باغ جنت 🎧 کیفیت 48kbps 🍃🦋🍃🦋🍃🦋 http://eitaa.com/joinchat/3435397138Ca49cae656a 🍃 🦋🍃 @atakhooda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💟 🌕شهید مدافع‌حرم 📀راوے: همسر شهید 💜آقا کمال، تبریک و هدیه‌ی مناسبت‌های مهم را هیچگاه فراموش نمی‌کرد. حتی زمانی که مأموریت بود، با ارسال پیامک تبریک می‌گفت. از هر ماموریتی که برمی‌گشت، سوغات می‌آورد. 🌼کمال از علاقه‌ی من به گل رز اطلاع داشت و همیشه برایم گُل می‌خرید. دوره‌ی پیوند گُل را گذرانده بود و راهروی منزل‌مان را به گفته خود، تبدیل به یک بهشت کوچک کرده بود. همیشه می‌گفت، «هر گُلی را که شما دوست داشته باشی، قلَمه می‌زنم تا با دیدن آن، جان تازه بگیری و لذّت ببری.» 💜شهید شیرخانی تمام تلاش خود را می‌کرد تا خانواده‌اش در آرامش کامل زندگی کنند. اگر در منزل بود، حتما خود را برای انجام فعالیتی سرگرم می‌کرد. یا با بچه‌ها بازی می‌کرد و یا در کار‌های منزل کمک می‌کرد. گاهی ظرف می‌شست و گاهی هم خانه را جارو می‌کشید. بچه‌ها نیز سرگرم بازی با پدر می‌شدند و وقتی پدر نبود، بهانه‌گیری آن‌ها بیشتر می‌شد. 🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀 @baShoohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از آرامش حس حضور خداست
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*☀️اینم یکی دیگه از سربازهای کوچک اقا امام زمان (عج ) ومعجزه ذی دیگه ی سرود زیبا ی سلام فرمانده ،این سرباز کوچک که هنوز نمی تونه خوب حرف بزنه داره به زبان خودش می خونه ودعا ،می کنه خدایا ،به حق این دستهای کوچک قسمت میدهیم از بقیه ی غیبت ولییت اقا امام زمان (عج) صرف نظر فرما.. آمین یا رب العالمین 🤲😭💔❣️🌹* 🍃 🦋🍃 @takhooda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
که به احترام امام زمان زنده شد!🌹 در شيراز رسم بر این بود که علماى شهر بخصوص روحانيونى که از لحاظ سنى و موقعيت اجتماعى از دیگران ممتازتر بودند مسؤوليت تلقين شهدا را برعهده مى گرفتند. حجة الاسلام و المسلمين طوبائى از روحانيون شهر که امام جماعت مسجد کوشک عباسعلى شيراز بود براى من نقل مى کرد: شب قبل که براى نماز شب برخاستم مسائلى برایم پيش آمد که دانستم فردا با امری عجيب مواجه مى شوم. 🥀🕊 وقتى وارد قبر شدم تا تلقين شهيد مورد نظر را انجام دهم، به محض ورود به قبر در چهره شهيد حالت تبسمى احساس کردم و فهميدم با صحنه اى غير طبيعى روبرو هستم. وقتى خم شدم و تلقين شهيد را آغاز کردم، به محض اینكه به اسم مبارك امام زمان(عج) رسيدم مشاهده کردم جان به بدن این شهيد مراجعت کرد، چون شهيد به احترام امام زمان(عج) سرش را خم کرد، به نحوى که سر او تا روى سينه خم شد و دوباره به حالت اوليه برگشت. 🥀🕊 در آن لحظه وقتى احساس کردم حضرت صاحب الزمان(عج) در موقع تدفين آن عزیز حضور یافته است، حالم منقلب شد و نتوانستم با مشاهده این صحنه عجيب و غيرمنتظره تلقين را ادامه دهم. پس از اینكه حالم دگرگون شد و نتوانستم تلقين شهيد را ادامه دهم، به کسانی که بالاى قبر ایستاده بودند و متوجه حال منقلب من نبودند اشاره کردم که مرا بالا بكشند. وقتى آنها چشمان پر از اشك و حال دگرگون مرا دیدند سراسيمه مرا از قبر بالا کشیدند و از من پرسيدند: چه شده؟ چرا تلقين شهيد را تمام نكردید؟ در جواب به آنها گفتم: اگر صحنه هایى را که من دیدم شما هم مى دیدید مثل من نمى توانستيد تلقين شهيد را ادامه دهيد، و اضافه کردم کسی دیگر برود و تلقين شهيد را بخواند و تمام کند چون من دیگر قادر به ادامه این کار نيستم. 🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀 @baShoohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📨 🟢شهید مدافع‌حرم 🔷فرمانده خستگی‌ناپذیر 💚همرزم شهید نقل می‌کند: روحیه‌ی خستگی‌ناپذیر سیدرضا واقعاً عجیب بود. می‌گفت ما از ایران به اینجا آمده‌ایم تا کارهای سخت و طاقت‌فرسا بر زمین نماند وگرنه کارهای عادی را که خود سوری‌ها هم می‌توانستند انجام دهند. هرکدام از ما باید کار چندنفر را انجام دهیم تا در روز قیامت مدیون شهدا نباشیم! 💙حاج‌رضا اعتقاد داشت اینجا استراحت‌کردن معنا ندارد. یکبار به سیدرضا گفتم «تو این هنه کار کردی، خسته نمی‌شوی؟ برو کمی استراحت کن». سیدرضا گفت «بهترین حالت استراحت زمانی است که آن‌قدر تلاش و کوشش کنیم تا در اثر خستگی خواب‌مان ببرد. در قبر به حد کافی استراحت خواهیم کرد.» 💚شهید مراثی از بس دنبال کارها می‌دوید، پوتین‌هایش پاره شده بود. هرچه التماس می‌کردم یک جفت پوتین نو بردار، می‌گفت دلم رضا نمیده پوتین نو بپوشم؛ اینها سهمیه رزمنده‌هاست. او تا آخرین روز هم همان پوتین‌ها را پوشید. 🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀 @baShoohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
4_5859336707534490837.mp3
14.06M
🔊 سخنرانی استاد رائفی‌‌‌پور 📑 «نبرد نرم‌افزارهای فکری» 🗓 ۱۹ خرداد ماه ۱۴۰۱ - تهران 🎧 کیفیت 48kbps http://eitaa.com/joinchat/1130168404C9e93fa7632 🎋🎋🦋🎋🎋🎋 ✨ @Lootfakhooda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عارف ... شهید دکتر مصطفی چمران 🌹🌹🌹 خدایا... خود را به تو می سپریم تا در میان طوفان ها از میان های خطر؛ ما را راهنمایی کنی... با نور قلب های ما را روشن نمایی... به آتش خودخواهی ها و ناپاکی های وجود ما را بسوزانی.... ☀️☀️☀️ خدایا... از تو می خواهیم که طبع ما را آن قدر بلند کنی که در برابر هیچ چیز جز تسلیم نشویم... جفیه های دنیا ما را نفریبد! خودخواهی ها ما را کور نکند! سیاهی و و و و قلب های ما را تیره و تار ننماید... ☀️☀️☀️ خدایا... به ما آن قدر ظرفیت ده که در برابر پیروزی ها و سرمست و مغرور نشویم و کوچکی و بیچارگی خود را فراموش نکنیم... و در برابر شکست ها و ها خود را نبازیم و در تاریک ترین لحظات کشنده حیات! امید خود را به خدا از دست ندهیم... ☀️☀️ 🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀 @baShoohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔅🔅🔅 رب الشهدا 🔸قسمت نوزدهم 🔸اینک شوکران 1(منوچهر مدق به روایت همسر شهید) آن سال ها فشارهای اقتصادی زیاد بود. منوچهر یک پیکان خرید که بعد از ظهرها کار کند. اما نتوانست. ترافیک و سر و صدا اذیتش می کرد. پسر عمویش، نادر، توی ناصر خسرو یک رستوران سنتی دارد. بعد از ظهرها از پادگان می رفت آن جا، شیر می فروخت. نمی دانستم. وقتی شنیدنم، بهش توپیدم که چرا این کار را می کند. گفت: تا حالا هر چه خجالت شما را کشیده م بس است. پرسیدم معذب نیستی، گفت: نه، برای خانواده م کار می کنم. درس خواندن را هم شروع کرد. ثبت نام کرده بود هر سه ماه، درس یک سال را بخواند و امتحان بدهد. از اول راهنمایی شروع کرد. با هیچ درسی مشکل نداشت، الا دیکته. 🌹🌹🌹 کتاب فارسی را باز کرد و چهار، پنج صفحه ورق امتحانی پر دیکته گفت. منوچهر در بد خطی قهار بود. گفت: حالا فکر کن درس خوانده ای. با این خط بدی که داری، معلم ها نمی توانند ورقه هایت را صحیح کنند. گفت: یاد می گیرند! این را مطمئن بود، چون خودش یاد گرفته بود نامه های او را بخواند. وقت را فقط بخواند و موش را مشت و هزار کلمه ی دیگر که خودش می توانست بخواند و فرشته. غلط ها را شمرد: 68 غلط! گفت: رفوزه ای. منوچهر همان طور که ورق ها را زیر و رو می کرد و غلط ها را نگاه می کرد، گفت: آن قدر می خوانم که قبول شوم. این را هم می دانست. منوچهر آن قدر کله شق بود که هر تصمیمی می گرفت به پایش می ماند. 🌹🌹🌹 صبح ها از ساعت چهار و نیم می رفت پارک تا هفت درس می خواند. از آن ور می رفت پادگان و بعد پیش نادر. کتاب و دفترش را هم می برد که موقع بیکاری بخواند. امتحان که داد دیکته شد نوزده و نیم. کیف می کرد از درس خواندن. اما دکترها اجازه ندادند ادامه بدهد. امتحان سال دوم را می داد و چند درس سال سوم را خوانده بود که سر دردهای شدید گرفت. از درد خون دماغ می شد و از گوشش خون می زد. به خاطر ترکش هایی که توی سرش داشت و ضربه هایی که خورده بود، نباید به اعصابش فشار می آورد. بعضی از دوستانش می گفتند: چرا درس بخوانی؟ ما برایت مدرک جور می کنیم. اگر بخواهی می فرستیمت دانشگاه. این حرف ها برایش سنگین می آمد. می گفت: دلم می خواهد یاد بگیرم. باید توی مخم چیزی باشد که بروم دانشگاه. مدرک الکی به چه درد می خورد؟ 🌹🌹🌹 بعد از جنگ و فوت امام، زندگی ما آدم های جنگ وارد مرحله ی جدیدی شد. نه کسی ما را می شناخت، نه ما کسی را می شناختیم. انگار برای این جور زندگی کردن ساخته نشده بودیم. خیلی چیزها عوض شد. منوچهر می گفت: کسی که باهاش تا دیروز توی یک کاسه آب گوشت می خوردیم، حالا که می خواهیم برویم توی اتاقش، باید از منشی و نماینده و دفتر دارش وقت قبلی بگیریم. 🌹🌹🌹 بحث درجه هم مطرح شد. به هر کس بر اساس تحصیلات و درصد جانبازی و مدت جبهه بودن درجه می دادند. منوچهر هیچ مدرکی را رو نکرد. سرش را انداخته بود پایین و کار خودش را می کرد. اما گاهی کاسه ی صبرش لبریز می شد. حتی استعفا داد، که قبول نکردند. سال 69، چهار ماه رفت منطقه. آن قدر حالش خراب شد که خون بالا می آورد. با آمبولانس آوردنش تهران و بیمارستان بستری شد. از سر تا پایش عکس گرفتند. چند بار آندوسکوپی کردند و از معده اش نمونه برداری کردند. اما نفهمیدند چه ش است. 🔸ادامه دارد ...... ارواح طیبه ی شهدا صلوات 🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀 @baShoohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔅🔅🔅 رب الشهدا 🔸قسمت بیستم 🔸اینک شوکران 1(منوچهر مدق به روایت همسر شهید) یک هفته مرخص شده بود. گفت: فرشته، دلم یک جوری است. احساس می کنم روده هام دارد باد می کند. دو، سه تا توت سفید نوبرانه که جمشید آورده بود، خورده بود. نفس که می کشید، شکمش می آمد جلو و برنمی گشت. شده بود عین قلوه سنگ. زود رساندیمش بیمارستان. انسداد روده شده بود. دوباره از روده اش نمونه برداری کردند. نمونه را بردم آزمایشگاه. تا برگردم، منوچهر را برده بودند بخش جراحی. دویدم بروم بالا، یک دختر دانشجو سر راهم را گرفت. گفت: خانم مدق، این ها تشخیص سرطان داده اند. ولی غده را پیدا نمی کنند. می خواهند شکمش را باز کنند، ببینند غده کجاست. گفتم: مگر من می گذارم. منوچهر را آماده کرده بودند ببرند اتاق عمل. گفتم: دست بهش بزنید روزگارتان را سیاه می کنم! پنبه الکل برداشتم، سرم را از دستش کشیدم و لباس هایش را تنش کردم. زنگ زدم به پدرم و گفتم بیاید دنبال مان. می خواستم منوچهر را از آن جا ببرم. دکتر سماجتم را که دید، یک نامه نوشت، گذاشت روی آزمایش های منوچهر و ما را معرفی کرد به دکتر میر. دکتر میر جراح غدد بیمارستان جم است. منوچهر را روز عاشورا بستری کردیم بیمارستان جم. 🌹🌹🌹 اذان ظهر را که گفتند، با این که سرم داشت، بلند شد ایستاد و نماز خواند. خیلی گریه کرد. سلام نمازش را که داد، رفت سجده و شروع کرد با خدا حرف زدن: خدایا، گله دارم. من این همه سال جبهه بودم. چرا من را کشانده ای این جا، روی تخت بیمارستان؟ من از این جور مردن متنفرم. بعد نشست روی تخت گفت: یک جای کارم خراب بود. آن هم تو باعثش بودی. هر وقت خواستم بروم، آمدی جلوی چشمم سد شدی. حالا برو دیگر! همه ی بی مهری و سر سنگینیش برای این بود که دل بکنم. می دانستم. گفتم: منوچهر خان، همچین به ریشت چسبیده م و ولت نمی کنم. حالا ببین. ما روزهای سخت جنگ را گذرانده بودیم. فکر می کردم این روزها هم می گذرد، پیر می شویم و به این روزها می خندیم. 🌹🌹🌹 ناهار بیمارستان را نخورد. دلش غذای امام حسین را می خواست. دکترش گفت: هر چه دلش خواست، بخورد. زیاد فرقی نمی کند. به جمشید زنگ زدم و او از هیئت غذا و شربت آورد. همه ی بخش را غذا دادیم. دو بشقاب ماند برای خودمان. یکی از مریض ها آمد. بهش غذا نرسیده بود. منوچهر بشقاب غذاش را داد به او و سه تایی از یک بشقاب خوردیم. نگران بودم دوباره انسداد روده بشود. اما بعد از ظهر که از خواب بیدار شد، حالش بهتر بود. گفت: از یک چیز مطمئنم. نظر امام حسین روی من هست. فرشته، هر بلایی سرم بیاید، صدام در نمی آید. 🌹🌹🌹 تا صبح بیدار ماند. نماز می خواند، دعا می کرد، زل می زد به منوچهر که آرام خوابیده بود؛ انگار فردا خیلی کار دارد. از خودش بدش آمد. تظاهر کردن را یاد گرفته بود؛ کاری که هرگز فکر نمی کرد بتواند. این چند روز تا آن جا که توانسته بود، پنهانی گریه کرده بود و جلوی منوچهر خندیده بود. دکتر تشخیص سرطان روده داده بود؛ سرطان پیشرفته ی روده که به معده زده بود. جواب کمیسیون سپاه هم آمده بود: جانباز نود درصد. هر چند تا دیروز زیر بار نرفته بودند که این بیماری ها از عوارض جنگ باشد. با این همه، باز بنیاد گفته بود بیماری های منوچهر مادر زادی است! همه عصبانی بودند؛ فرشته، جمشید، دوستان منوچهر. اما خودش می خندید که: وقتی به دنیا آمدم، بدنم پر از ترکش بود! خب، راست می گویند. هیچ وقت نتوانسته بود مثل او سکوت کند. 🔸ادامه دارد ...... ارواح طیبه ی شهدا صلوات 🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀 @baShoohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ سلام دوستان مهمون امروزمون برادر علی هست🥰✋ *انتظار...*🕊️ *شهید علی فلاح*🌹 تاریخ تولد: ۱۳۴۴ تاریخ شهادت: ۴ / ۳ / ۱۳۶۱ محل تولد: تهران محل شهادت: نهرخیّن *🌹مادرش← پسرم ۱۷ سال داشت که به جبهه رفت🕊️بعد از ۳ ماه نیروهایی که با علی به جبهه رفتند، برگشتند اما او ماند؛🌙 ۱۵ روز منتظر آمدنش شدیم تا اینکه یکی از دوستانش به پدر علی اطلاع می‌دهد💫 که علی در نهرخیّن به شهادت رسید،و پیکرش در آنجا ماند؛🥀مراسم ختم برای او گرفتیم و پیکرش ۲۷ سال گمنام بود🥀راوی← انتظاری که شب و روز را از مادر گرفته بود،🥀انتظاری که او را هر روز به معراج شهدا دعوت می‌کرد تا حتی بند انگشتش را برایش بیاورند.🥀اما بعد از ۲۷ سال، انتظار مادر علی به سر آمد و توانست استخوان‌های عزیزش را در آغوش بکشد🌙اما یادآوری روزهای انتظار باز هم اشک‌های او را جاری می‌کند و می‌گوید:🍂انتظار خیلی سخت است؛🥀شب‌ها خواب نداشتم با کوچکترین صدا به جلوی در خانه می‌دویدم؛💫 روزها هم جایی نمی‌رفتم؛ حتی به مکه و مشهد نرفتم و گفتم علی می‌آید و پشت در می‌ماند؛🥀جنگ تمام شده بود و پیکرهای شهدا را تفحص کرده و می‌آوردند🌙 مرتباً به معراج شهدا می‌رفتم اما خبری از علی نبود🥀و مسئولان آنجا دیگر مرا می‌شناختند.🍂محرم سال ۸۸ ایامی که منافقان و ضدانقلاب در کوچه و خیابان بودند،💥 انگشتر و پلاک و یک مشت استخوان را از پسرم برایم آوردند*🕊️🕋 *شهید علی فلاح* *شادی روحش صلوات*🌹💙 *zeynab_roos313*
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔅🔅🔅 رب الشهدا 🔸قسمت بیست و یکم 🔸اینک شوکران 1(منوچهر مدق به روایت همسر شهید) صبح قبل از عمل تنها بودیم. دستم را گرفت و گذاشت به سینه اش. گفت: قلبم دوست دارد بمانی، اما عقلم می گوید این دختر از پانزده سالگی به پای تو سوخته. خدا زیبایی های زندگی را برای بنده های خوبش خلق کرده. او هم باید از آن ها استفاده کند. شاد باشد. لب هاش می لرزید. گفتم: من که لحظه های شاد زیاد داشته م. از جبهه برگشتن هات، زنده بودنت، نفس هات، همه ی شادی زندگی من است. همین که می بینمت، شادم. گفت: من تا حالا برات شوهری نکرده م. از این به بعد هم شوهر خوبی نمی توانم باشم. تو از بین می روی. گفتم: بگذار دو تایی با هم برویم. همان موقع جمشید و رسول آمدند. پرستارها هم برانکارد آوردند که منوچهر را ببرند. منوچهر نگذاشت. گفت: پاهام سالم است. می خواهم راه بروم. هنوز فلج نشده م. جلوی در اتاق عمل، برگشت صورت جمشید و رسول را بوسید. دست من را دو، سه بار بوسید. گفت: این دست ها خیلی زحمت کشیده ند. بعد از این بیش تر زحمت می کشند. نگاهم کرد و پرسید: تا آخرش هستی؟ گفتم: هستم. و رفت. حتی برنگشت پشتش را نگاه کند. 🌹🌹🌹 نکند برنگردد؟ لبه ی تخت منوچهر نشست، مثل ماتم زده ها. باید چه کار کند؟ فکرش کار نمی کرد. همه ی بدنش گوش شده بود بیایند خبر بدهند که منوچهر ... دکتر با یک درصد امید برده بودش اتاق عمل. به فرشته گفته بود: به توسل خودتان برمی گردد. چند بار وضو گرفت، اما برای دعا خواندن تمرکز نداشت. حال خودش را نمی فهمید. راه می رفت، می نشست، چادرش را برمی داشت، دوباره سر می کرد. سر ظهر صدایش زدند. پاهایش را همرا خودش کشید تا دم اتاق ریکاوری. توی اتاق شش تا تخت بود. دو تا مریض ها داد می زدند، یکی استفراغ می کرد، یکی اسم زنی را صدا می زد و دو نفر دیگر از درد به خودشان می پیچیدند. تخت آخر، دست چپ منوچهر بود. به سینه اش خیره شد. بالا و پایین نمی آمد. برگشت به دکتر نگاه کرد و منتظر ماند. دکتر گفت: موقع بی هوشی روح آدم ها خودش را نشان می دهد. روحش صاف صاف است. گوشش را نزدیک لب های منوچهر برد که تکان می خورد. داشت اذان می گفت. 🌹🌹🌹 تمام مدت بی هوشی ذکر می گفت. قسمتی از کبد و معده و روده اش را برداشته بودند. تا چند روز قدغن بود کسی بیاید ملاقاتش. اما زخمش عفونت کرد. تا دو هفته چیزی نمی توانست بخورد. یواش یواش مایعات می خورد. منوچهر باید شیمی درمانی می شد. از آزمایش مغز استخوان، پیشرفت سرطان را می سنجند و بر اساس آن شیمی درمانی می کنند. دکتر شفاییان متخصص خون است که دکتر میر برای مداوای منوچهر معرفیش کرد. روز آزمایش نمی دانم دردی که من کشیدم بدتر بود یا دردی که منوچهر کشید. دلم می سوزد؛ می گویم ای کاش یک بار داد می زد، صدای ناله اش بلند می شد، دردش را می ریخت بیرون. همین صبوری و سکوت ها، دکترها و پرستارها را عاشق کرده بود. هر کاری از دست شان بر می آمد، دریغ نمی کردند. تا جواب آزمایش آماده شود، منوچهر را مرخص کردند. 🔸ادامه دارد ...... ارواح طیبه ی شهدا صلوات 🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀 @baShoohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔅🔅🔅 رب الشهدا 🔸قسمت بیست و دوم 🔸اینک شوکران 1(منوچهر مدق به روایت همسر شهید) روزهایی که از بیمارستان می آمدیم، روزهای خوش زندگیم بود. همه از روحیه ام تعجب می کردند. نمی توانستم جلوی خنده هایم را بگیرم. با جمشید زیر بغلش را گرفتیم تا دم آسانسور. گفت: می خواهم خودم راه بروم. جمشید رفت جلوی منوچهر، رسول سمت راستش، برادر دیگرش، بهروز، سمت چپش و من پشت سرش، که اگر خواست بیفتد نگهش داریم. سه تا ماشین آمده بودند دنبال مان. دم خانه جلوی پای منوچهر گوسفند کشتند. مادرش شربت می داد. علی و هدی خانه را مرتب کرده بودند. از دم در تا پای تخت منوچهر شاخه های گل چیده بودند و یک گلدان پر از گل گذاشته بودند بالای تختش. 🌹🌹🌹 جواب آزمایش که آمد، دکتر گفت: باید زودتر شیمی درمانی شود. با هر نسخه ی دکتر کمرم می لرزید که اگر داروها گیر نیاید چی. دنبال بعضی داروها باید توی ناصر خسرو می گشتم. صف های چند ساعته ی هلال احمر و سیزده آبان و داروخانه های تخصصی که چیزی نبود. 🌹🌹🌹 دوستان منوچهر پرونده هایش را بیرون کشیدند و کارت جانبازی منوچهر را از بنیاد گرفتند. اما طول کشید این کارها. برای خرج دوا و دکتر منوچهر خانه مان را فروختیم و اجاره نشین شدیم. 🌹🌹🌹 منوچهر ماهی سه روز شیمی درمانی می شد. داروها را که می زدند، گر می گرفت. می گفت: انگار من را کرده ند توی کوره. بدنم داغ می شود. تا چند روز حالت تهوع داشت. ده روز دهان و حلقش زخم می شد. آب دهانش را به سختی قورت می داد. بابت شیمی درمانی موهایش ریخت. 🌹🌹🌹 منوچهر چشم هایش را روی هم گذاشت و فرشته موهای سرش را با تیغ زد. صبح که برده بودش حمام، موهایش تکه تکه می ریخت. موهای ریزی که مانده بود، فرو می رفت و اذیتش می کرد. گفت: با تیغ بزندشان، حتی ریش هایش را که تنک شده بود. فرشته با همه ی بغضی که داشت، یک ریز حرف می زد. گاهی وقت ها حرف زدن سخت است، اما سکوت سنگین تر و تلخ تر. آیینه را برداشت و جلوی منوچهر ایستاد: خیلی خوش تیپ شده ای، عین یول براینر. خودت را ببین. منوچهر همان طور که چشم هایش بسته بود، به صورت و چانه اش دست کشید و روی تخت دراز کشید. 🌹🌹🌹 منوچهر را با خودش مقایسه می کردم. روزهایی که به شوخی دستم را می بردم لای موهاش، از سر بدجنسی می کشیدم شان، و حالا دیگر مژه هایش هم ریخته بود. به چشم من فرق نداشت. منوچهر بود. کنارمان بود. نفس می کشید. همه ی زندگیم شده بود منوچهر و مراقبت از او؛ آن قدر که یادم رفته بود اسم علی و هدی را مدرسه بنویسم. علی کلاس اول راهنمایی می رفت و هدی اول دبستان. 🌹🌹🌹 جایم کنار تختش بود. شب ها همان جا می خوابیدم؛ پای تخت. یک شب از یا حسین گفتنش بیدار شدم. خواب دیده بود. خیس عرق بود. خواب دیده بود چلچراغ محل را بلند کرده. - چلچراغ سنگین بود. استخوان هام می شکست. صدای شکستن شان را می شنیدم. همه ی دندان هام ریخت توی دهانم. آشفته بود. خوابش را برای یکی از دوستان که آمده بود ملاقات، تعریف کرد. او برگشت گفت: تعبیرش این است که شما از راه تان برگشته ید. پشت کرده ید به اعتقادات تان. آن روزها خیلی ها به ما ایراد می گرفتند، حتی تهمت می زدند، چون ریش های منوچهر به خاطر شیمی درمانی ریخته بود و من برای این که بتوانم زیر بغل هاش را بگیرم و راه برود، چادرم را می گذاشتم کنار. نمی توانستم ببینم منوچهر این طوری زجر بکشد. تلفن زدم به کسی که تعبیر خواب می دانست. خواب را که شنید، دگرگون شد. به شهادت تعبیرش کرد؛ شهادتی که سختی های زیاد دارد. 🔸ادامه دارد ...... ارواح طیبه ی شهدا صلوات 🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀 @baShoohada