*شهیدی که آرزو داشت هزار تکه شود*🥀
*سردار شهید محسن حاجی بابا*🌹
تاریخ تولد: ۳ / ۲ / ۱۳۳۶
تاریخ شهادت: ۲۲ / ۲ / ۱۳۶۱
محل تولد: تهران
محل شهادت: سر پل ذهاب
🌹همرزم← شهید انس و الفتی مثال زدنی با قرآن داشت🌷 *همیشه زیارت عاشورا میخواند*📿 تنها چیزی که به هیچ کس هدیه نمیداد انگشتری بود که از مادرش به یادگار گرفته بود💐 *و به من میگفت میخواهم به گونهای شهید شوم که حتی تکههای بدنم را نتوانند جمع آوری کنند*🥀🖤 همرزم← آرزوی محسن چیزی نبود جز شهادت🕊️ او به دوست خودش حسین خدابخش گفته بود *اینجور شهادت که ۱ تیر به آدم بخوره من میگم شهادت سوسولی‼️دعا کن با گلوله توپ شهید بشویم*💥 زیرا اگر در این دنیا بسوزیم🔥 میتوانیم مطمئن شویم که خداوند گناهانمان را بخشیده است✨ *او به آرزوی خود رسید و با گلوله توپ 130 خودروی آنها مورد اصابت قرار گرفته و پیکرشان در آتش میسوزد*🔥🖤 پیکر شهید حاجی بابا را به تهران بر میگردانند *و در قطعه 26 بهشت زهرا(س) دفن میکنند*🌷اما وقتی حسین خدابخش میخواهد خودروی آتش گرفته را به عقب برگرداند🥀 متوجه میشود *تکهای از بدن شهید حاجی بابا در خودروی سوخته جامانده است🥀تکه دیگر بدن او را در روستای مشکنار در نزدیکی منطقه بازی دراز*💫 دفن میکنند🕊️🕋
*سردار شهید محسن حاجی بابا*
*شادی روحش صلوات*💙🌹
Zeynab:Roos..🖤💔
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
•🕊️•#سرداڔدݪـها
به من آموختی پریدن را، رسم شیرین پر کشیدن را...🕊️
آه! ای مرد آسمانی، زندگی بعد تو نفس گیر است🥺
کجایی شهید همیشه جاویدان، آسمان را خدا به نامت زد...🍃☘️🍃
تا ابد ما اسیر پایینیم، تا ابد جایگاه تو بالاست...
شهیدحاج قاسم سلیمانی🌱
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
سلام دوستان
مهمون امروزمون داداش علیرضا هست🥰✋
*تفحصگری که به شهدا پیوست*🕊️
*شهید علیرضا شهبازی*🌹
تاریخ تولد: ۲۰ / ۱ / ۱۳۵۵
تاریخ شهادت: ۲۶ / ۹ / ۱۳۸۰
محل تولد: تهران
محل شهادت: فکه
🌹مادرش← *فقط يك دوچرخه داشت كه با آن همه جا ميرفت*🚲 آن را هم گذاشتهام در موزه شهدای بهشت زهرا🚲 عليرضا كم حقوق ميگرفت، *اما همان حقوق كم را هم صرف امور خير میكرد*🌷 الان هم من حقوقش را *در راهی كه او ميخواست، صرف ميكنم* پدر عليرضا نجار است شبها با سوزن، خردههای چوب را از دستش در میآورديم🥀الان كمرش ديگر راست نمیشود🥀 *نان حلالی كه او آورد و شير حلالی كه من به عليرضا دادهام، از او يك چنين انسانی ساخت*🌷علیرضا نذر امام رضا(ع) بود💛 اتاق پر از کبوتر سفید شده بود🕊️ *بیقرار بالبال میزدند*🕊️پنجره را باز کردم تا پرواز کنند که رضا آمد و گفت: *«مادر! اینها کبوترهای حرم امام رضا(ع) هستند.»*🕊️ يكبار از او پرسيدم چه میشود كه شهيدی را پيدا میكنيد؟؟ *گفت روزه ميگيريم، نماز شب و زيارت عاشورا ميخوانيم و متوسل ميشويم تا بتوانيم شهيدی را بيابيم*🌷دوست داشت اگر شهيد شد، مزارش در كنار شهدای گمنام باشد🌷 *عليرضا در محلی كه در حال حاضر مزار اوست چهل شب، نماز خواند*📿 در نهایت *او به دنبال نشانی از شهدا میگشت🌷که با انفجار مین*🥀🖤 به یاران شهیدش پیوست🕊️🕋
*شهید علیرضا شهبازی*
*شادی روحش صلوات*💙🌹
Zeynab:Roos..🖤💔
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
#رزمنده_ى_اسيرى_كه_زنده_دفن_شد!!
🌷تازه اسیرمان کرده بودند. تو حال خودم نبودم. صدای ضعیف دوستم«دشتی»را که شنیدم به خودم آمدم، افتاده بود و آهسته ناله می کرد. خودم را کشاندم کنارش، پرسیدم: چه شده آقای دشتی؟ گفت: به خدا قسم دارم می میرم.
🌷با هزار دردسر و التماس از بعثی ها، دست او را باز کردم. ماشین بی رحمانه می رفت و ما به بالا پرتاب می شدیم و می افتادیم کف آن. نظامیانی که تفنگ ها شان را روی ما نشانه گرفته بودند، آب داشتند، اما یک قطره به دشتی و دیگر بچه ها نمی دادند.
🌷وقتی ماشین پشت خط توقف کرد، هر کس هر طور بود خودش را انداخت پایین. من هم هر چه قنداق اسلحه تو سرم خورد، بی خیال شدم و دشتی را ول نکردم. بالاخره او را آوردم پایین. عراقی ها یکباره ریختند دورش. کله هاشان را از بالا انداخته بودند تو صورت دشتی و او رو به آسمان دراز شده بود.
🌷ناگهان صدای گلوله ی یه کلت، روی همه را برگرداند.... یک نفر در حال نماز به زمین افتاد. افسر بعثی به سربازانش گفت: دو تا قبر بکند! دشتی داشت زیر لب شهادتین می گفت که با آن شهید نماز، زنده دفن شد.
📚 کتاب "شهدای غریب"
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
💐🍃💐🍃💐🍃💐🍃💐
🍃💐🍃💐
💐🍃
🍃
قصد ازدواج ندارم 1⃣
در رشته آمادگی جسمانی فعالیت میکردم.
سال ۹۱ برای مسابقات آماده میشدم .مادر امین به مربی سپرده بود که دنبال دختر خوبی میگردد .
روز آخر تمرینات قبل مسابقه بود که مادر امین مرا دید .
مربی پرسید قصد ازدواج نداری ؟ گفتم :" فعلا نه میخواهم درسم را ادامه بدهم ."
تا به خانه رسیدم مادر امین تماس گرفتند .اصلا در حال و هوای ازدواج نبودم .میخواستم ارشد بخوانم .بعد دکترا ، شغل و....و بعد ازدواج .
مادر امین گفتند اجازه بدهید یکبار از نزدیک همدیگر را ببینید و اگر موافق بودید دیدارها را ادامه میدهیم و اگر نپسندیدید ضرری نمیکنید .
اتفاقا آن روز کنکور ارشد داشتم که مادر امین آمد و خیلی با عجله نشستیم و حرف زدیم .عکس امین را آورده بود نشان بدهد .
من ، مادرم ، مادر امین و مربی باشگاه.
حاج خانم مختصری از شغل پسرش گفت .و اجازه خواست با هم بیایند .
گفتم هر چه بزرگترها بگویند .
امین با ساده ترین لباس به خواستگاری آمد پیراهن آبی آسمانی ساده شلوار طوسی و جوراب طوسی و ریش انکارد
شده یک دسته گل خیلی خیلی بزرگ و یک جعبه شیرینی خیلی بزرگ......
همراهان بزرگوار منتظر ادامه این خاطره باشید .🌷
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
قصد ازدواج ندارم 2⃣
هیچ وقت فراموش نمیکنم همان جلسه اول با پدرم سر صحبت را درباره شهدا
باز کرد .پدرم هم رزمنده بود و با این حرفها انگار به هم نزدیک تر شده بودند.
بعد ها درباره ی حرفهای روز خواستگاری پرسیدم با خنده گفت : نمیدانم چه شد که حرفهایمان اینطوری پیش رفت .
گفتم : " اتفاقا آن روز فکر کردم خشک مذهبی هستی "
اما واقعا انگار فهمید پدرم اهل جبهه بوده به نوعی حرف دلش را زده بود .
اصلا گویا بنای زندگیمان با شهادت پا گرفت .
حتی پدرم به امین گفت:" تو بچه امروز و این زمونه ای و چیزی ازشهدا ندیدی چطور این همه از شهدا حرف میزنی ؟"
گفت :" حاج آقا ما هر چه داریم از شهدا داریم .الگوی من شهدا هستند .علاقه خاصی به شهدا دارم ."
آن روز با خودم فکر میکردم این جلسه چه شباهتی به خواستگاری داردآخه ؟
مادرش گفت :" از این حرفها بگذریم ما برای موضوع دیگری اینجا آمده ایم ."
مادرم که پذیرایی کرد چیزی بر نداشت فقط یک چای تلخ خورد و گفت رژیم ام .
آن روز صحبت خصوصی نداشتیم فقط قرار بود همدیگر رو ببینیم و بپسندیم
که دیدیم وپسندیدیم که آن هم چه پسندی ....
وقتی آمدانقدر شیرین زبان بود و خوب حرف میزد که به راحتی آدم را وابسته خودش میکرد .همیشه فکر میکردم با سخت گیری که من دارم به این راحتی به هر کسی جواب مثبت نمیدهم .
با رضایت طرفین قرار ها گذاشته شد .
همرا هان بزرگوار منتظر ادامه این خاطره باشید .
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
قصد ازدواج ندارم 3⃣
چون خودم در ورزشهای رزمی دفاع شخصی و کنگفو کار میکردم علاقه داشتم همسرم هم رزمی کار باشد .
هر رشته ای را نام میبردم امین تا انتهای آن را رفته بود .در چهار رشته ورزشی جودو کنگفو کاراته و کینگ بوکسینگ مقام کشوری داشت آن هم مقام اول یا دوم .
این جلسه اولین جلسه ای بود که تنها صحبت کردیم .
خصوصیات اخلاقیمان شباهت زیادی به هم داشت هر دو فروردینی بودیم .
امین یکم فروردین ۶۵و من بیستم فروردین ۷۰ بودم .همان جلسه اول گفت
رشته ورزشی شما به نوعی برای خانمها مناسب نیست و حتی پیشنهاد جایگزینهایی داد .
گویا مقالاتی در این زمینه نوشته بود و رشته ورزشی جدیدی ابداع کرده بود .
امین واقعا به طرف مقابل خیلی بها میداد قبل از اینکه کاملا بشناسمش فکر میکردم آدم نظامی ، پاسدار ، با این همه غرور افتخارات و تخصص در رشته های ورزشی چیزی از زنها نمیداند .اصلا فرصتی نداشته که بین این همه زمختی به زن و زندگی فکر کند .
اما امین گفت : " زندگی شخصی ام و رابطه ام با همسرم برایم خیلی مهم است و مطالعات زیادی هم در این زمینه داشته ام و مقالاتی هم نوشته ام ."
واقعا بهت زده شده بودم .با خودم میگفتم : آدمی با این سن و سال چگونه این همه اطلاعات دارد ؟
همراهان بزرگوار منتظر ادامه این خاطره باشید .
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
هدایت شده از جانان 🌱
تبریک بخاطر 🌹🍃
رسیدن روزی که همگی منتظرش بودیم🌹🍃
امروزروزموعود است
روزمعجزه الهی 🌹🍃
روز پُر از شادی بی سبب😍
روز سرشار از امید😇
سلااااام😊✋
دوست من بیدارشو که
امروز روز ولایت
امیرالمومنین علی علیه السلام است 🌹🍃
سر آغاز هفته تون پُر برکت 🌹 و مبارک 🌹
با مدد از مولا💚
#صبح_اول_هفتهتون_بخیر
🍃🌹 @Shadana 🌹🍃
قصد ازدواج ندارم
فصل دو
معامله با خدا 4⃣
انگار میدانست چگونه باید دل یک زن را بدست بیاورد .
هیچ چیز را به من تحمیل نمیکرد مثلا میگفت فلان رشته ورزش ضررهایی دارد
میتوانید رشته خودتان را عوض کنید .اماهر طور خودتان صلاح میدانید .
من کنگفو کار میکردم که به نظر امین این رشته آدم را زمخت میکرد و حس مردانه به خانم میدهد .اینها موجب میشود خانم احساساتی نباشد .
به جزئی ترین مسائل خانم ها اهمیت میداد .واقعا بلد بود خودش را در دل یک زن جا بدهد .و من همچنان گزینه سکوت را اختیار کرده بودم ..... .مقابل امین حرفی برای گفتن نداشتم .
فقط ۱۴ روز
همه چیز به سرعت پیش میرفت آنقدر که مدت زمان بین آشنایی و جشن نامزدی فقط ۱۴ روز طول کشید .
با سختگیری که داشتم برنامه ام برای عقد دائم حد اقل یک سال ، یک سال و نیم بود .این مدت زمان را برای این میخواستم که حتما با فرد مقابلم به طور کامل آشنا شوم .
بعد از چندین جلسه قرار بر این شد که جشن نامزدی برگزار گردد .
۲۹ بهمن صیغه محرمیت خوانده شد .اولین جایی که بعد از محرمیت رفتیم لواسان بود .بعد از آن با خنده و شوخی به امین گفتم: شما هر جا برای خواستگاری رفتید دسته گل به این بزرگی میبردی که جواب مثبت بشنوی ؟
امین گفت : " من اولین بار است که به خواستگاری آمده ام ."
همراهان بزرگوار منتظر ادامه این خاطره باشید .
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
فصل دو
معامله با خدا 5⃣
راست میگفت .هم امین و هم من به نحوی با خدا معامله کرده بودیم .
هر کس را که به امین معرفی کرده بودند نپذیرفته بود.جالب اینجاست که هر دومان ۸سال در بلوکهای روبروی هم زندگی میکردیم اما اصلا یکدیگر را ندیده بودیم .
حتی آنقدر امین سخت گیر بود که وقتی هم قرار شد به خواستگاری بیایند خواهر امین گفته بود داداش با این همه سختگیری ممکن است دختر را نپسندد.که در این صورت خیلی بد میشود .
با این حال این امین سخت گیر و مغرور بعد خواستگاری دائم به مادرش میگفت تماس بگیرد تا از جواب مطمئن شود .
امین قبل خواستگاری به حرم حضرت معصومه ( سلام الله)رفته بود .آنجا گفته بود :" خدایا تو میدانی که حیا و عفت دختر برای من خیلی مهم است .دختری را میخواهم که این ملاکها را داشته باشد ."
بعد رو به حضرت معصومه (سلام الله) ادامه داده بود " خانم هر شخص که این مشخصات را دارد نشانه ای داشته باشد و آن هم اینکه اسم او هم نام مادرت زهرا (سلام الله) باشد .
امین میگفت: هیچ وقت اینطور دعا نکرده بودم ، اما نمیدانم چرا قبل خواستگاری شما ناخوداگاه چنین درخواستی کردم .مادرش که موضوع مرا با امین مطرح کرد فورا نام مرا پرسیده بود تا نام زهرا را شنید فورا گفت موافقم به خواستگاری برویم.
****
من هم قبل ازدواج هر خواستگاری می آمد به دلم نمینشست .
برایم ایمان و اعتقاد همسرم خیلی مهم بود .دلم میخواست ایمانش واقعی باشد نه ظاهر و حرف .....
میدانستم مومن واقعی برای زن و
زندگی اش ارزش قائل است .
شنیده بودم چله زیارت عاشورا خیلی حاجت میدهد این چله را آیت الله حق شناس فرموده بودندبا صد لعن وصد سلام .کار سختی بود اما به نظرم امر ازدواج موضوع بسیار مهمی بود.که ارزشداشت برای رسیدن به بهترین ها ،
سختی بکشم .آن هم برای من که همیشه دوست داشتم از هر چیز بهترین آن را داشته باشم .
چهل روز را به نیت همسر معتقد و با ایمان خواندم .
سه یا چهار روز بعد از چله خواب شهیدی را دیدم .چهره اش را به خاطر ندارم اما یادم هست که لباس سبز به تن داشت و روی سنگ مزار خودش نشسته بود و همه مردم سر مزار او میروند و حاجت میخواهند اما .........
******
همراهان بزرگوار منتظر ادامه این خاطره باشید .
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
فصل دو
معامله با خدا 6⃣
و همه مردم سر مزار او میروند و حاجت میخواهند اما به جز من هیچکس او را نمیبیند که شهید روی مزار نشسته است .
شهید یک تسبیح سبز به من داد و گفت حاجتت را گرفتی ...
هیچ کس از چله زیارت عاشورای من خبر نداشت .و به فاصله چند روز از آن خواب امین به خواستگاری ام آمد .شاید بعد از یک هفته از چله زیارت عاشورا گذشته بود .
****
طور خاصی امین را دوست داشتم همیشه به مادرم میگفتم: خدا کند همسر
آینده خواهرم هم مثل امین باشد .هر چند محال است چنین همسری نصیبش شود .
عقدمان ۲۹ اسفند ۹۱ ولادت حضرت زینب بود شروع و پایان زندگی ما با حضرت زینب (سلام الله علیه) گره خورده بود .و عروسیمان ۲۸ دی ۹۲ بود .
امین در تمام ولادتها اعیاد و هر مناسبتی برایم هدیه میخرید در ایام عقد تقریبا هفته ای دو بار برایم گل میخرید .
اولین هدیه اش دیوان حافظ بود .
هر شب خودش یک شعر میخواند و درباره اش توضیح میداد .با اینکه من اصلا اهل شعر نبودم از اینکه او حرف بزند خوشحال میشدم .و هیچ وقت خسته نمیشدم .
امین خیلی خوش پوش بود بعدها که خوشپوشی اورا دیدم به او گفتم: چرا در خواستگاری انقدر ساده اومده بودی ؟
و به شوخی و خنده گفت میخواستم ببینم که منو به خاطر خودم میخواهی یا به خاطر لباسهام .
از این همه اعتماد به نفس بالا حیرت زده شده بودم .
*
روز آماده شدن حلقه های ازدواجمان گفت : باید کمی منتظر بمانیم تا آماده بشود .گفتم : آماده است دیگر منتظر ماندن ندارد .
حلقه ها را داده بود تا دو حرف روی آن حک شود .z& A اول اسم هردویمان روی حلقه حک شد .خیلی اهل ذوق بود .
سپرده بود که به حالت شکسته حک شود نه ساده .واقعا از من که یک خانم هستم بیشتر ذوق داشت .
*
همراهان بزرگوار منتظر ادامه این خاطره باشید .
🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
هدایت شده از آرامش حس حضور خداست
🌸🌺🌸🌺🌸
🌺🌸🌺
🌸🌺
🌺
سلام عید تون مبارک
یه پدر مهربون که از سید هم
هست امروز میخواد از لای#کتابش بهتون عیدی بده
به یمن وجود ۱۴ معصوم علیه سلام
۱۴ پاکت نامه براتون فرستاده😍
📨بین شماره ۱تا ۱۴ یک شماره رو انتخاب کن ،
💌در پیام بعد شما ۱۴ نامه مختلف با لینک مخصوص به خودش رو میبینی
📧لینک اون شماره رو بزن و تمبر روی نامه رو فشار بده، تا نامه برات باز بشه
ببین پدر مهربون چی بهت گفتن🌹🌹
جملت رو بخون😭😭
چند دقیقه در سکوت فکر کن🤔
شاید اون جمله خیلی مناسب حالت باشه😍
✉و بعد یک کاغذ بردار
جمله امام مهربانی ها،
حضرت علی علیه السلام رو روش بنویس
و پایینش حس خوبت رو بنویس
✅و یک قول به ایشون بده (میتونه انجام یک کار خوب یا تصمیم به ترک یک کار بد باشه)
#فقط_به_عشق_علی
چون هر نامه ای یک جوابی داره😉
💌✉نامه ارزشمندت رو همیشه نگه دار و هر از گاهی بهش سر بزن💌✉
💐❤️💐❤️💐❤️
💌 *نامه ای از طرف پدری مهربان*
*شماره یک(۱)*💌
https://digipostal.ir/c6h6q03
💌 *نامه ای از طرف پدری مهربان*
*شماره دو (۲)* 💌
https://digipostal.ir/cp2xfu9
💌 *نامه ای از طرف پدری مهربان*
*شماره سه(۳)* 💌
https://digipostal.ir/clocwgm
💌 *نامه ای از طرف پدری مهربان*
*شماره چهار(۴)* 💌
https://digipostal.ir/clytxpv
💌 *نامه ای از طرف پدری مهربان*
*شماره پنج (۵)* 💌
https://digipostal.ir/c8hn7fn
💌 *نامه ای از طرف پدری مهربان*
*شماره شش(۶)* 💌
https://digipostal.ir/clct7o1
💌 *نامه ای از طرف پدری مهربان*
*شماره هفت(۷)* 💌
https://digipostal.ir/clmjxwh
💌 *نامه ای از طرف پدری مهربان*
*شماره هشت (۸)* 💌
https://digipostal.ir/c7t7vy1
💌 *نامه ای از طرف پدری مهربان*
*شماره نه(۹)* 💌
https://digipostal.ir/cel15yt
💌 *نامه ای از طرف پدری مهربان*
*شماره ده(۱۰)* 💌
https://digipostal.ir/c2q8c2r
💌 *نامه ای از طرف پدری مهربان*
*شماره یازده (۱۱)* 💌
https://digipostal.ir/ccdoz5t
💌 *نامه ای از طرف پدری مهربان*
*شماره دوازه(۱۲)* 💌
https://digipostal.ir/cvfljsd
💌 *نامه ای از طرف پدری مهربان*
*شماره سیزده(۱۳)* 💌
https://digipostal.ir/cjzp7lv
💌 *نامه ای از طرف پدری مهربان*
*شماره چهارده(۱۴)* 💌
https://digipostal.ir/ck64nhc
🍃
🌼🍃 @takhooda 🕊
هدایت شده از آرامش حس حضور خداست
YEKNET.IR - sorood - pouyanfar - eide ghadir 99.05.17.mp3
7.57M
🌸 #عید_غدیر
💐ای دل اگر عاشقی
💐در پی دلدار باش
🎤 #محمدحسین_پویانفر
👏 #سرود
👌بسیار زیبا
🍃
🌼🍃 @takhooda 🕊
*لبخند بزن بسیجی *
بدن آبکش
در گردان انصار الحسین تیپ 4 که بودیم، فردی روحانی از آمل آمده بود نزد ما بماند. حوالی ساعت پنج عصر به مقر رسید. می گفت: «حقیقتش این است که من در قرارگاه خاتم الانبیا(ص) بودم از دست پشه هایش فرار کردم، وضع شما این جا چطور است؟» گفتیم:«حاج آقا خاطرت جمع باشد. پشه ها از خودمان هستند. پشه دان(بند) هم البته داریم. فوقش از خون شما کمی سفره پشه های مستضعف ما رنگین می شود». صبح شد حاجی گفت: «معلوم می شود سفارش ما را کرده بودید! چون دیشب بدنم را آبکش کردند الان اگر دویست لیتر آب به حلق من بریزید همه اش از حفره هایی که پشه ها ایجاد کرده اند بیرون می آید!»
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
📿🌱
🌱
#خاطــره🎞
❥|خواهر شهید احمد نیکجو|:
احمد نذر امام هشتم، حضرت علی بن موسی الرضا(علیه السلام) بود. مادرم چهار پسر بدنیا آورد ولی هیچ کدام زنده نماندند تا اینکه دست به دامن امام هشتم شد و امام رضا(علیه السلام)، احمد را به ما هدیه کرد. این بار احمد ماندنی شد؛ احمد موهای طلایی داشت، واقعاً زیبا بود، تا 7 سال مادرم به احترام امام رضا(علیه السلام) لباس مشکی به تن احمد می کرد و وقتی احمد را به سلمانی برای اصلاح می برد، موهای زیبا و طلایی سرش را جمع می کرد. بعد از این هفت سال، موهایی را که جمع کرده بود، وزن کرد و مساوی با وزن موها، پول، وزن کرد و به مشهد برد و به پاس تشکر، به درون ضریح حضرت رضا انداخت.
احمد در عملیات ثامن الأئمه (شکست حصرآبادان) به همراه شهید بزرگوار محمدحسین باقرزاده شرکت کرده بود، در حین عملیات ترکشی به شکم احمد اصابت میکند و روده بزرگش پاره میشود. تا 6 ماه برای معالجه و درمان بستری بود. در طول این مدت همیشه میگفت: خدایا! چرا من دارم خوب میشوم؟ چرا من شهید نمیشوم؟
❥|محمود نیکجو برادر شهیدمیگوید|: به عنوان سرباز در کردستان خدمت میکردم. روزی احمد پیشم آمد. آخرین باری بود که میدیدمش. حال و هوای دیگری داشت. وقتی میخواست به جنوب برگردد تا ترمینال بدرقهاش کردم، در حال رفتن به من گفت: داداش! مراقب زن و بچهام باش.
- این چه حرفیه؟ انشاءالله زودتر بر میگردی.
- من خواستهای از خدا داشتم و فکر میکنم مستجاب شده. اگه شهید شدم منو با لباس بسیجی دفنم کنید.
ساعت 12 شب بود، وضو گرفت و نماز خواند، کمی با محمدرضای دوماههاش بازی کرد و او را نوازش کرد. به همسرش گفت: من دارم میرم و دیگه بر نمیگردم، این دفعه دیگه شهید میشم، جان تو و جان محمدرضای دوماههام.
❥|پدر شهید میگوید|: شب شهادت احمد، خواب دیدم در کربلا هستم، جمع زیادی را دیدم که کلاهخود بر سرشان هست و شال سبزی را هم به کمر بستهاند و همگی به من میگویند: احمد شهید شده!
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
سلام دوستان
مهمون امروزمون داداش محسن هست🥰✋
*شهیدی که داعش سرش را بـُرید*🖤
*شهید محسن حججی*🌹
تاریخ تولد: ۲۱ / ۴ / ۱۳۷۰
تاریخ شهادت: ۱۸ / ۵ / ۱۳۹۶
محل تولد: اصفهان / نجف آباد
محل شهادت: سوریه
🌹۲۱ تیر ۱۳۷۰ به دنیا آمد🌷 در ۲۱ سالگی لباس دامادی پوشید💐 و ۲۵ سال بیشتر نداشت که پدر شد👶🏻 *اما در ۲۶ سالگی محسنِ قهرمان، مدال نمایندگی شهدا را بر گردن بریدهاش انداخت*🥀پدرش← آخرین بار که به سوریه رفت ۲ روز به اسارت داعش درآمد🥀 *گوسفند نذر کردیم داعش او را شهید کند و بیش از این شکنجه نشود چون میدانستیم دارند او را شکنجه میکنند*🖤🥀ما او را به حضرت زهرا سپردیم🌷 *همیشه میگفت من میخواهم در راه رهبرم سرم را هدیه کنم و همان هم شد*🕊️ از پیکر فرزندم *فقط یک پا و قسمتی از بدنش را لمس کرد*🥀🖤 مادرش← *انگشتری داشت که روی نگینش نوشته بود: «یا فاطمه الزهرا»*🌷گفتم: «مامان این رو دستت نکن🥀 *این داعشیها کینه زیادی از حضرت زهرا (س) دارند اگر دستشون بیفتی تمام عقدههاشون رو سرت خالی میکنن*🥀گفت پس میخوام حرصشان را دربیاورم.» محسن را که شهید و عکسهای سرش را که منتشر کردند🥀 *انگشتری دستش نبود🥀داعشیها آن را درآورده بودند»*🥀در نتیجه *او عباس وار جنگید💫 زینب گونه اسیر شد🖤 و در تاریخ ۱۸ مرداد ۹۶ ،حسین وار سرش بریده*🥀🖤 و شهید شد🕊️🕋
*پاسدار شهید محسن حججی*
*شادی روحش صلوات*💙🌹
Zeynab:Roos..🖤💔
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊