eitaa logo
رفاقت با شهدا
3.8هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
674 ویدیو
15 فایل
بِســـمِ الله الرّحمـــنِ الرّحیـــم أُوْلَئِکَ الَّذِینَ امْتَحَنَ اللَّهُ قُلُوبَهـمْ لِلتَّقـوَی آن‌ها کســانی‌اند که خدا قلب‌هاشان را برای تقـــوا امتحان کرده🕊 تأسیس1399/2/25
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهیدی که به مادرش میگفت: دعا کن مثل امام حسین علیه السلام شهید بشم.... وقتی پیکرش برگشت، مادر برای بوسیدن صورتش قد، خم نمود اما پسرش سر در بدن نداشت . 🌷شهید حسن کاملی🌷 یاد شهدا با صلوات🌷 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رفاقت با شهدا
داستان زندگی طلبه شهید علی مهدی حسین پور
🍃🍂🍁🍃🍂🍁 🍂🍁🍃 🍃🍂 🍁 3⃣1⃣ مانماز جماعت را ميخواستيم داخل سنگر برگزار کنيم. خيلي علاقه داشتم که علي عباس امام جماعت ما شوند و به او اقتدا کنيم. ولي با حجب حيايي که ايشان داشت به هيچ عنوان قبول نکرد. متانت خاصي داشت. در چهره شان همه خوبيها را ميديديم. خوشحال بوديم که در کنار ايشان، يک زماني و در يک سنگر و يک جبهه خدمت کرديم. هميشه در برابر دوستان از حق خودش ميگذشت، حتي اگر حق با ايشان بود. بعداً اگر اطرافيان ميفهميدند که حق با اوست بيشتر به او ايمان مي آوردند. يک شب که بيشتر بچه ها حالت مسموميت برايشان پيش آمده بود و توانايي نگهباني نداشتند، به اجبار خودم حدود بيست ساعت سر پست بودم. چهار و نيم صبح برگشتم سنگر، ديدم همه خواب هستند ولي عباس در حال نماز خواندن است. نمازش که تمام شد نگاهي به من کرد و به حالت شرمندگي سرش را پايين انداخت. گفتم: چي شده چرا ناراحتي؟ گفت: من ديشب تا صبح استراحت ميکردم ولي تو داشتي نگهباني ميدادي. به او گفتم دست خودت که نبود، نميتوانستي. عباس چند روزي به من ميگفت: بايد ديِني که نسبت به شما دارم را ادا کنم. آقاي اسلام دوست ميگفت: نوبت علي عباس بود که در بيرون سنگر نگهباني دهد. نگهباني به اين صورت بود که بچه ها تا صبح دو ساعته و شيفتي نگهباني ميدادند، ولي آن شب علي عباس و يکي ديگر از رزمنده ها تا موقع سحر خودشان نگهباني دادند و بچه هايي که نوبتشان بود را بيدار نکردند و از خوابشان گذشتند . فرداي همان شب تقريباً ساعت 3 بعدازظهر که کمکهاي مردمي رسيد و آنها را تقسيم کردند. علي عباس و همان رزمنده که شب تا سحر را نگباني دادند، چيزي از آن کمکها نخوردند! آنجا فهميدم که روزه گرفته اند. آقاي سپهوند ميگفت: يک شب بيرون سنگر رفتم، ديدم پشت سنگر، علي عباس چفيه اش را پهن کرده و دارد نماز شب ميخواند. او حال عجيبي داشت. گرم راز و نياز بود. او در کنار سنگر جوري نماز ميخواند که زياد جلوي ديد ديگران نباشد و براي بچه ها مزاحمت ايجاد نشود. ديدم دارد راز و نياز ميکند. من هم به داخل سنگر آمدم. خيلي تحت تاثير او قرار گرفته بودم. از آن به بعد سعي کردم مانند او باشم. مدتي بعد يکي از رزمنده ها پيشم آمد و گفت: آقاي حسين پور به من پول کرايه داده تا به مرخصي بروم. ميخواهم ببرم به او پس دهم. وقتي که پيشش رفت، علي عباس گفته بود من همين جوري به شما پول دادم. همه با هم برادريم و براي يک آب و خاک داريم تلاش ميکنيم. 🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
رفاقت با شهدا
داستان زندگی طلبه شهید علی مهدی حسین پور
🍃🍂🍁🍃🍂🍁 🍂🍁🍃 🍃🍂 🍁 4⃣1⃣ مرتب جبهه ميرفت و بر ميگشت. نميدانم چرا سال 1362 با رزمندگان تيپ وليعصر (عج )خوزستان راهي مناطق عملياتي شد! او در جمع رزمندگان خوزستاني حضور داشت تا اينکه زمزمه عمليات، در اواخر همان سال در همه جا پيچيد. يک عمليات فريب در چزابه آغاز شد و بلافاصله عمليات عظيم خيبر آغاز گرديد. جالب است که پنج برادر در منطقه عملياتي حضور داشتيم اما از يکديگر بي خبر بوديم! همه ما در عمليات حضور داشتيم و بعد از عمليات خبردار شديم که علي عباس بار ديگر از ناحيه هردو پا مورد اصابت ترکش قرار گرفته. اين بار او را به اصفهان منتقل کرده بودند. يکي از دوستان من، موضوع را متوجه شد و به من خبر داد. براي ملاقات او از منطقه راهي اصفهان شده و بعد راهي خرم آباد شديم. پدر هم مثل ما خيلي علي عباس را دوست داشت. مدام در درون خود با پدر صحبت ميکردم. با خودم فکر کردم که اين خبر را چگونه به پدر بدهم. بالاخره خود را به پدر رساندم. وقتي ميخواستم مقدمه چيني کنم و خبر را به پدر برسانم، متوجه شدم که پدر از اين قضيه خبر دارد. بعد از مدتي علي عباس را به خانه آوردند. دو ماه در خانه بستري بود. اين زمان بهترين فرصت براي درس خواندن و آمادگي براي کنکور بود. از طرفي امتحانات خرداد ماه سال آخر دبيرستان هم در پيش بود. خرداد سال 1363 ديپلم خودش را با معدل بالا گرفت. بعد هم در کنکور دانشگاه شرکت کرد. براي انتخاب رشته خيلي حساس بود. درباره ي رشته ها با وسواس و دقت بررسي کرد. او براي آزمون سراسري خيلي مطالعه کرد و در کنکور رتبه خوبي آورد. اولين انتخاب دانشگاهي اش قبول شد. عجيب است. کسي که بيشتر وقت خود را در جبهه بود با رتبه 112 در رشته الهيات دانشگاه رضوي مشهد قبول شد. آن زمان اولين دوره دانشگاه رضوي مشهد بود که او هم جزو برترين دانشجويان انتخاب شد. پدرم تعريف ميکرد و ميگفت: علي عباس از بچگي ارادت عجيبي به امام رضا (ع)داشت. اولين باري که با خانواده به مشهد رفتيم، جلو رفت و ضريح را در آغوش گرفت. من از اين بابت خيلي خوشحال بودم. وقتي برگشتيم پسرم با همه درباره ي امام رضا (ع)صحبت ميکرد و ميگفت: من ضريح را در آغوش گرفتم. علي عباس از کودکي به امام رضا (ع) ارادت خاصي داشت. براي همين از خدا خواسته بود در کنار امام رضا (ع) به دانشگاه برود. گويي اين عشق و علاقه دوطرفه بود. امام رضا (ع)هم نظر و عنايت خاصي به ايشان داشت. او توانست در جايي به تحصيل بپردازد که هر روز به زيارت محبوب دلها برود. يکي از دوستانش بعدها تعريف کرد که در زمان دانشجويي اتاق خوابگاه علي عباس رو به گنبد امام رضا (ع)بود. او هر شب رو به گنبد با امام صحبت ميکرد. ما هم خوشحال از اينکه علي عباس بالاخره مشغول به تحصيل شد و ديگر فرصتي براي آمدن به جبهه نخواهد داشت. اما زهي خيال باطل! 🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
رفاقت با شهدا
داستان زندگی طلبه شهید علی مهدی حسین پور
🍃🍂🍁🍃🍂🍁 🍂🍁🍃 🍃🍂 🍁 5⃣1⃣ رزمندگان لرستاني در تيپ 57 حضرت اباالفضل (ع) حضور داشتند. علي عباس به خاطر مشغله در شهر و دانشگاه، زماني به تيپ مي آمد که عمليات بود و همراه رزمندگان شرکت ميکرد. او به اين اميد مي آمد که در صحنه رزم حضور داشته باشد. هميشه در عملياتها بود، اما متأسفانه در عمليات بدر حضور نداشت. خوب به ياد دارم که ايشان خيلي از اين قضيه ناراحت بود که نتوانسته در عمليات شرکت کند. علت عدم حضور در عمليات اين بود که تيپ 57 در زمان عمليات، در منطقه پدافندي موسيان مستقر شده بود. علي عباس هم در آنجا بود. آن زمان اواخر سال 1363 و اعزام چهارمش بود. يك روز خوب به رفتار و اخلاق برادرم خيره شدم. خيلي مرد شده بود. احساس ميکردم اگر ايشان بماند براي آينده کشور خيلي بهتر است. خيلي ميترسيدم که ايشان به خط مقدم برود. روحيات و برخورد او طوري بود که در اخلاق و رفتار ما تأثير مثبت داشت. با اينکه برادر بزرگترش بودم اما هميشه انتظار نصيحت از او داشتيم. باور کنيد روح ملکوتي داشت. مدت کوتاهي در تيپ 57 در موسيان در خدمتش بودم. خيلي اصرارداشت به گردانهاي عملياتي برود و عازم خط مقدم شود. چند روزي بود که خبر عمليات بدر را از راديو اعلام کرده بودند، از اينکه نميتوانست در عمليات شرکت کند خيلي ناراحت بود. ديدم ناراحت است، با موتور به سراغش رفتم و سوارش کردم. من چون در واحد اطلاعات عمليات بودم هميشه با خودم نقشه داشتم. در منطقه موسيان يک تپه هست به اسم کله قندي، رفتيم دقيقاً پاي کله قندي نشستيم، نقشه را درآوردم و بازش کردم، نشانش دادم و اهميت منطقه را تشريح کردم وگفتم: برادر، حفظ اينجا ضروري تر است. خلاصه ميخواستم او را از ناراحتي درآورم. او را دلداري دادم و با نقشه، وضعيت را نشانش دادم و اهميت کار بچه ها را يادآور شدم. آنجا فاصله ي گردانهاي ما با عراق کم بود؛ حدود 300 متر، ما در پشت جبهه مستقر بوديم و فقط گردان ابوذر از بچه هاي اليگودرز در خط مقدم پدافندي بود. فرمانده گردان ابوذر آقاي توکلي بود. بخاطر احتمال خطر، دوست نداشتم به گردان ابوذر برود، ولي رفت و به عنوان مربي عقيدتي خط مقدم به گردان ابوذرمعرفي شد. برعکس روزهاي اول حضور در جبهه، خودش دوست داشت به جاي کار رزمي، کار عقيدتي کند. ميگفت رزمنده ها به اينگونه فعاليتها بيشتر احتياج دارند. چند روز قبل از عيد هم برگشت و خودش را به دانشگاه معرفي کرد. 🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یاد شهید ابراهیم هادی با هدیه کردن یک شاخه گل صلوات به ایشان🌷 ان شاءالله که شفاعت این شهید بزرگوار شامل حال ما نیز بشود. 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🌷🌾🍂🌻 🌻🍁🥀 🌾 این شالشو فقط محرم دور گردنش می انداخت تا آخر بعد به من میگفت: شالو بشورم ؛و بعد میذاشت کنار تا محرم سال بعد محرم ۹۲ میخواست جمع کنه گفتم: هنوز نشستم گفت: میخوام همینطورى نگه دارم! منم قسم داد که یه وقت نشورم و همونطور گذاشتم کنار تا روز رفتنش.. شالشو از من خواست و با خودش برد.. نمیدونم چى تو دلش میگذشت.. فقط اینو میدونم که شالشو برد تا روز وفات حضرت زینب تو سوریه استفاده کند.. ولى دقیقا روز وفات حضرت تو مشهد پیکر قشنگش هم بستر خاک شد... راوی: مادر شهید 🌷حسن قاسمی دانا🌷 یاد شهدا با صلوات🌷 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
🍃💐🌿🌺🍃🌻 🌻🌿🌺🍃 🌿💐 🌺 🍃 هر کی حاجت داره بخونه مدتی از شهادت سید گذشته بود . قبل از محرم در خواب سید را دیدم . پیراهن مشکی به تن داشت . گفتم: سید چرا مشکی پوشیدی!؟ گفت: محرم نزدیک است . بعد ادامه داد: اینجا همه جمع هستند . شهدا، امام (ره) و ... سید گفت: در حضور همه شهدا و بزرگان، حضرت امام (ره) به من فرمودند: برو مداحی کن . بعد از آن با سید خیلی درد و دل کردم . گفتم سید ما را تنها گذاشتی و رفتی . گفت: چرا این حرف را میزنی؟ هر مشکلی و غمی دارید، با نام مبارک مادرم برطرف میشود . بعد ادامه داد: اگه دردی دارید، حاجتی دارید زیارت عاشورا بخوانید . زیارت عاشورا درد شما را درمان میکند . توسل پیدا کنید و اشک چشم داشته باشید . به همکارام گفتم هر که از سید چیزی میخواهد به سراغ مزار سید میرود و با قرائت زیارت عاشورا از خدا میخواهد که مشکلش برطرف شود . هفته بعد سید را در عالم خواب دیدم . گفت: به فلانی (از همکار محل کار)، این مطلب را بگو... روز بعد همان شخص در حضور جمع گفت: تو درباره ی سید چی میگفتی؟! من رفتم سر قبر سید . زیارت عاشورا هم خواندم . اما مشکل من حل نشد . گفتم: اتفاقا سید برات پیغام داده . گفته تو دو تا مشکل داری! از جمع خارج شدیم . ادامه دادم: سید پیغام داد و گفت: مشکل اول تو با توسل به مادرم حضرت زهرا (س) حل میشود . اما مشکل دوم را خودت به وجود آوردی . در زندگی خیلی به همسرت دروغ گفتی و این نتیجه همان دروغ هاست . رنگ از رخسار دوستم پریده بود . گفت: درسته . 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا