وَ أنَّ #الرّاحِلَ إلِیک #قرِیبُ المَسافَة...
آن که به سوی تو سفر میکند، راهش چه نزدیک است!
#دعای_ابو_حمزه_ثمالی
.
.
اگر كسی بار سنگین گناه روی دوش او نباشد!
بخواهد به سمت_خدا سفر كند؛
راه دور نیست...
.
مسافت بسیار نزدیك است!
یك_قدم فاصله است؛
.
یك قدم بر خویشتن نِه!
و آن دِگر در كوی دوست...
.
.
باید از امیال و خواسته ها چشم پوشی کرد!
باید روی هوای_نفس پا نهاد!
وقتی روی هوا پا گذاشت؛
قدم دوّم را در دالان توحید مینهد...
.
.
#شهدا این فاصله را به خوبی طی کردند!
با توسل و توکل و خودسازی
نظر کردند وجه خدا را...
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
شهید یعنی...
جانت را...
جان مملو از آرزوهای پرشور جوانیت را...
قلب پر مهر مادرت
نگاه منتظر همسرت
آینده فرزندت
را...
در کف دست بگیری
و فداکنی
تا تلنگری باشی
برای من قبرستان نشین
داغ
بی پسری 💔
بی پدری 💔
بی برادری 💔
بی همسری 💔
را...
بر دل تاریخ بگذاری
تا مرا از این منجلاب خودساخته ام بیرون بکشی...
اخه کی گفته شهادت اتفاقیه؟!
تا شهید نباشی، شهید نمی شوی وگرنه ....
دعا و شفاعت یادت نره برادر...
#شهید_جواد عبدی
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
🕊 شهید «حسینپور»؛ چشم تیزبین جبهه مقاومت بود که آرزوی رجزخوانی در کوچههای مدینه را داشت
اگر شهید «حسن باقری» را چشم تیزبین دفاع مقدس مینامیم، شهید «مرتضی حسینپور» را باید چشم تیزبین جبهه مقاومت اسلامی بنامیم. فرماندهای که به «بطلالابطال» شهره بود و نام وی لرزه به تن تکفیریها میانداخت.
🏴سلام بر حسین شهید🏴
🏴یاد شهدا با ذکر صلوات🏴
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
🌹 کرامت شهید حسن طاهری در شب اول قبر همسایه قدیمیاش
برادر شهید: یك شب در خانه هیأت داشتیم، عصر ِ همان روز پدرم بعد از کمی استراحت ناگهان از خواب بلند شد... گفت همین الان حسن اینجا بود! به او گفتم مراسم داریم، اینجا میمانی؟
حسن گفت نه! فلانی که از همسایگان قدیممان بود امروز از دنیا رفته، او حقی به گردن من دارد و امشب که شب اول قبرش است باید پیش او باشم...
به حسن گفتم: اون که از نظر اخلاقی و اعتقادی همسنخ تو نبود! چه حقی به گردنت دارد؟
حسن گفت: روز تشیع جنازهی من هوا گرم بود و این بنده خدا با شلنگ آب، مردم را سیراب میکرد...
پدرم گفت: باید بروم ببینم این بندهخدا واقعا زنده است یا مرده؟! پدر رفت و ساعتی بعد برگشت و گفت: بله، وارد محله آنها که شدم، حجلهاش را دیدم که گفتند همین امروز تشیع شده است...
🏴سلام بر حسین شهید🏴
🏴یاد شهدا با ذکر صلوات🏴
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
حسیـن ایرلو بچه تهران بود از آن داش مشتی هــا...
شده بود فرمانده تحریب لشکر المهدی(عج)...
می گفت دوست دارم جوری شهید بشم که یک وجـبم از من هم نمـونه... گلوله مستقیم تانک خورد به سینه اش، تکه تکه شد....
بعد از حسیــن، کاکا علے شـد فرمانده تخریـب...
دیدم همیشــه یک لباس منـدرس و کهنه به تن دارد.
گفتـم کاکا علے این چـیه پوشیدے زشتـه!
گفـت: لباس شهیـد ایرلوِ!
گفتم: حسین هیکلش دو برابر تو بود؟
گفت:دادم خیاط بـرام اندازش کـرده.
روی آسـتین جاے یک پارگے بود.
گفـتم: این چـیه، چرا این را ندوختـی؟
گفت: جاےترکـشیه که به بازوے ایرلو رفته.
هر وقت خسـته میشـم. دلم مےگـیره سرم رو مےگذارم رو این پارگےآروم میشم!
#شهید_علی_ناظمپور(کاکاعلی)
سمت: فرمانده گردان تخریب لشکر 33 المهدی(ﻋﺞ)
🏴سلام بر حسین شهید🏴
🏴یاد شهدا با ذکر صلوات🏴
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
#عاشقانه_های_بهشتی❤️
درست به یاد دارم که محمود گفت: «بالاخره هر دختری خواستهای دارد؛ خواستهی شما چیست؟» 🤔
و من جواب دادم: «اگر من را خدمت امام خمینی ببرید که خطبهی عقد ما را ایشان بخوانند، حتی مهریه هم نمیخواهم.»😌
عاقبت من، محمود و مادرهمسرم در برابر امام نشسته بودیم.😍
امام خطبهی عقدمان را میخواند و این به یادماندنیترین خاطرهی زندگی مشترکمان شد.💑
💟خاطرهای از همسر شهید محمود کاوه
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
🔸مادر شهید کاوه: شبی از شبهای تحصیل، نشسته بود در اتاقش به انجام تکالیف. رفتم برای شام صدایش کنم. گفت: «گیر کردهام در حل ۲ تا مسئله ریاضی. معلم، توپ چهلتکه جایزه گذاشته برایش. اگر اجازه بدهی، تا این ۲ مسئله را حل نکنم شام بیشام!» بیخیالش شدم تا به درسش برسد. یک ساعت بعد، دوباره رفتم اتاقش. دیدم هنوز مشغول است. صدایش کردم؛ متوجه نشد! گرم کاری میشد، چنان دل میداد که تا تکانش نمیدادی، ملتفت سر و صدای اطرافیان نمیشد. دوباره یک ساعت بعد صدایش کردم. افاقه نکرد. نیم ساعت بعد به حاج آقا گفتم: «شما برو صدایش کن بلکه آمد شامش را خورد!» حاجی نرفته برگشت، و دیدم با یک پتو دارد میرود اتاق محمود! صبح برای نماز از خواب بلندش کردم؛ «شام که نخوردی! لااقل بگو بدانم مسئلهها را حل کردی یا نه؟» خندید و گفت: «حل کردم آنهم چهجور! برای هر ۲ مسئله، از ۳ طریق به جواب رسیدم!» محمود عاشق فوتبال بود. توپ چهلتکه هم خیلی دوست داشت! ظهر از مدرسه برگشت خانه. گفتم: «پس جایزهات کو؟» از جواب طفره رفت! تا اینجا را حالا شما داشته باشید.
🔹۴۰ روز، فوق فوقش ۵۰ روز از شهادت محمود گذشته بود که زنگ خانه به صدا درآمد. حاجی رفت در را باز کرد. عاقلهمردی پشت در بود؛ «من دبیر ریاضی محمود بودم. کلی هم گشتم تا خانه شما را پیدا کنم». حاجی دعوتش کرد بیاید تو، «نه» آورد؛ «قصد مزاحمت ندارم!» و بعد ادامه داد؛ «من سه سال دبیر ریاضی محمودتان بودم. این را سال آخر فهمیدم که محمود، مسائل ریاضی را خودش حل میکرد اما صبح، زودتر میآمد کلاس، حل مسئله را هر بار به یکی از دانشآموزان که عمدتا هم از قشر پایین بودند یاد میداد و جایزه هم اغلب به همان دانشآموز میرسید، چون محمود از چند راه به جواب میرسید. من به طریقی سال سومی که دبیر ریاضی محمود بودم متوجه ماجرا شدم. از قبل هم البته برایم بسیار عجیب بود؛ «چرا محمود که همیشه ریاضی را ۲۰ میگیرد، هیچ وقت برنده این جوایز نمیشود؟!» کشیدمش کنار؛ «امروز از فلانی شنیدم این مسئله را تو حل کردهای!» اول بنا کرد طفره رفتن، بعد قبول کرد!
«چرا؟»
جواب داد: «همین فلانی، اولا یک مسئله ریاضی را یاد گرفته از چند راه حل کند. این کار بدی است آقا معلم؟ ثانیا جایزه کتانی بود و من خودم کتانی دارم. آیا بهتر نبود این کتانی برسد دست این دوستمان که کتانیاش از چند جا پاره شده؟» من آنجا فهمیدم چه روح بلندی دارد این محمود شما. خواستم موضوع را با مدیر مدرسه درمیان بگذارم تا از کاوه، سر صف صبحگاه، تقدیر شود. قسمم داد؛ «اگر برای کس دیگری این موضوع را لو بدهید، دیگر این مدرسه نمیآیم»
#شهید_محمود_کاوه
#درس_اخلاق
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊