#مهمانی_شهدا
سلام دوستان
مهمون امروزمون داداش احمد هست🥰✋
شهیدی که پیکرش پس از ۳۵ سال شناسایی شد🕊
* احمد روستایی * 🌸
تاریخ تولد: ۱۳۴۲
محل تولد: ملایر
تاریخ شهادت:۱۳۶۰/۹/۲۶
محل شهادت: منطقه گیلان غرب
وضعیت تأهل: مجرد
مزار شهید: گلزارشهدای ملایر
🌷رئیس بنیاد شهید و امور ایثارگران ملایر از شناسایی پیکر مطهر شهید احمد روستایی، یکی از شهدای تازه تفحصشده و بازگشت آن به آغوش پدر، پس از ۳۵ سال جدایی خبر داد.🥀
🖤منصور ابراهیمی در گفتوگو با ایسنا، اظهار کرد: این شهید بزرگوار متولد سال ١٣۴٢ در ملایر است که در سن ١٨ سالگی به عضویت بسیج درآمد و به جبهه اعزام شد و ٢۶ آذرماه ١٣۶۰ به شهادت رسید.🕊🥀
🖤این شهید بزرگوار در منطقه گیلانغرب و در عملیات مطلع الفجر به درجه رفیع شهادت نائل شد.🥀
🌸ابراهیمی با بیان اینکه مادر شهید روستایی فوت کرده😔، اما پدر ایشان ساکن ملایر و در قید حیات است، ادامه داد:🍃 شهید احمد روستایی از جمله شهدای مفقودالاثر ملایری بود که در جریان تفحص پیکرهای شهدا توسط کمیته جستوجوی مفقودان از طریق بانک اطلاعاتی DNA و تطبیق DNA شهید با بازماندگانش شناسایی شد. 🕋
*شهید احمد روستایی *
3.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بر فراز آسمانها پرواز میکنند.
برای پرواز دوبال دارند،
یک بال رضایت خدا و بال دیگر دعای مادر!
با دعای اوست که آسمانی شدنتحقق می یابد؛
چرا که رضای خدا هم در رضایت اوست
و اینجاست که فلسفه شهادت را نه از راه عقل،
بلکه از طریق دل میشود شناخت.
#شهید_مصطفی_صدرزاده ❤️
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
🌸 نامهی خنده دارِ یک رزمندهی اسیر به پدرش
#متن_خاطره
اسیر شده بودیم. قرار شد برای خانواده هامون نامه بنویسیم. بین اسرا چندتا بیسواد و کمسواد هم بودندکه نمیتوانستند نامه بنویسند.اون روزها چندتا کتاب برامون آورده بودند که لابهلای آنها نهجالبلاغه هم بود. یه روز یکی از بچه های کمسواد اومد و بهم گفت: من نمیتوانم نامه بنویسم، اما از نهجالبلاغه یکی از نامه هایکوتاه امیرالمومنین(ع) رو نوشتم روی این کاغذ، میخواهم بفرستمش برای بابام. تا نامه رو گرفتم و خوندم؛ از خنده رودهبُر شدم. بنده خدا یک نامهی امیرالمومنین(ع) به معاویه رو برداشته و برای باباش نوشته بود ...
#طنزجبهه #اسارت #نهجالبلاغه #امام_علی #علم
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
✍ عملی که شهید باقری در هیچ شرایطی راضی به ترکِ آن نبود
#متن_خاطره
سوار بلیزر بودیم و میرفتیم خط. حسن آقا تا صدای اذان را شنید ، گفت: نگهدار تا نماز بخوانیم...گفتیم: توپ و خمپاره میاد ، خطر داره! حسن آقا جواب داد: کسی که جبهه میآید ، نباید نماز اولِ وقت را ترک کند...
مادر شهید حسن باقری هم تعریف میکرد: یکبار با هم جایی میرفتیم. حسن داشت رانندگی میکرد. وقت اذان که شد ، من به عینه دیدم که پسرم داره می لرزه. مسیر رو عوض کرد تا به مسجد برسه و نمازش را اول وقت بخواند.
📌خاطره ای از زندگی سردار شهید حسن باقری
📚منابع: کتاب مجموعه خاطرات14/ سالنامه یاران ناب 90
#شهید_حسن_باقری #تقوا #نماز_اول_وقت
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
✍️ مردی که گمنام بود و گمنام رفت و گمنام موند
#متن_خاطره:
هر وقت از جبهه برمیگشت ، به حفرِ چاه مشغول میشد.دستمزدش رو هم میداد به همسرش تا در غیابش راحت باشه...
بعد از شهادتش افراد زیادی به خونهمون اومده و با گریه میگفتند که حسین شبها میرفته خونهشون ، مشکلاتشون رو حل میکرده و بـا رسیـدگی به خـانوادههای نیازمند ، باعثِ شادیِ قلبشون میشده...
🌷خاطرهای از طلبهٔ شهیدحسین سرمستی
📚منبع: کتاب بر خوشهی خاطرات ، صفحه 25
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
🌹 خاکریز خاطرات
⭐️ یادم میآید قبل از عملیات فاو،
فرماندهی قرارگاه کربلا بودم.
💭 دو سه شب قبل از عملیات،
خواب دیدم که دنبال یک خانه هستم
و شهید زینالدین میگوید:
"بیا!
من اینجا یک خانه گرفتم،
طبقهی بالا مال من و طبقهی پایین را شما بگیر."
دیدم خانهی خیلی باصفا و خوبی است.
🌷 شهید زینالدین گفت:
"من خیلی از اینجا خوشم آمده و راضی هستم."
🌷 بعد گفت:
"طبقهی پایین را شما بردار!"
✅ قبول کردم و گفتم:
"من بروم با خانمم صحبت کنم؛
چون من هم از اینجا خیلی خوشم آمده،
مخصوصاً که شما هم اینجا هستید."
💬 این خواب در ذهن من بود،
تا اینکه در عملیات مجروح شدم و تا وقتی مرا به بیمارستان آوردند،
بیهوش بودم.
🌹 به هوش که آمدم،
اولین چیزی که یادم آمد
خواب شهید زینالدین بود
و آن خانهی زیبا و این که گفته بودم بروم با ...
🎤 راوی: امیر دریادار "عباس محتاج"
#نثار روح مطهر سردار شهید "مهدی زینالدین" صلوات🌹
توبه نامه شهيد محمودي نوجوان 13 ساله اي كه 10 مورد آن انتخاب شده است تا با مطالعه آنها و كمي تامل،نامه اعمال يك ساله خود را بازنگري كنيم و راهي براي جبران آن بيابيم.
بار خدایا از کارهایی که کرده ام به تو پناه می برم از جمله :
از این که تظاهر به مطلبی کردم که اصلاً نمی دانستم...
از این که زیبایی قلمم را به رخ کسی کشیدم....
از این که در غذا خوردن به یاد فقیران نبودم....
از این که مرگ را فراموش کردم....
از این که در راهت سستی و تنبلی کردم....
از این که عفت زبانم را به لغات بیهوده آلودم.....
از این که منتظر بودم تا دیگران به من سلام کنند....
از این که شب بهر نماز شب بیدار نشدم....
از این که دیگران را به کسی خنداندم، غافل از این که خود خنده دارتر از همه هستم....
از این که لحظه ای به ابدی بودن دنیا و تجملاتش فکر کردم..[2]