🔅🔅🔅
🌷 بسم رب الشهدا 🌷
.🔅🔅🔅
🔸قسمت دهم
🔸نیمه ی پنهان ماه(چمران به روایت همسر شهید)
از مدرسه که برگشتم، مهمان ها آمده بودند. مصطفی آن جا کسی را نداشت از طرف او داماد آقای صدر، خانواده و خواهرانش و سید غروی آمده بودند. از فامیل خودم خیلی ها نیامدند، همه شان مخالف بودند و ناراحت.
خواهرم پرسید لباس چه می خواهی بپوشی؟ گفتم لباس زیاد دارم. گفت باید لباس عقد باشد. و رفت همان ظهر برایم لباس عقد خرید. همه می گفتند دیوانه است، همه می گفتند نمی خواهیم آبرویمان جلوی فامیل برود. من شاید اولین عروسی بودم آن جا که دنبال آرایش و این ها نرفتم. عقد با حضور همان محدودی که آمده بودند انجام شد و گفتند داماد بیاید کادو بدهد به عروس. این رسم ما است، داماد باید انگشتر بدهد. من اصلا فکر این جا را نکرده بودم. مصطفی وارد شد و یک کادو آورد. رفتم باز کردم دیدم شمع هست. کادو عقد شمع آورده بود، متن زیبایی هم کنارش بود. سریع کادو را بردم قایم کردم. همه گفتند چی هست؟ گفتم نمی توانم نشان بدهم. اگر می فهمیدند می گفتند داماد دیوانه است، برای عروس کادو شمع آورده. عادی نبود. خواهرم گفت داماد کجا است؟ بیاید، باید انگشتر بدهد عروس. آرام به او گفتم آن کادو انگشتر نیست. خواهرم عصبانی شد گفت می خواهید مامان امشب برود بیمارستان؟ داماد می آید برای عقد انگشتر نمی آورد؟ آخر این چه عقدی است؟ آبروی ما جلو همه رفت. گفتم خب انگشتر نیست. چه کار کنم؟ هر چه می خواهد بشود! بالاخره با هم رفتیم سر کمد مادرم و حلقه ی ازدواج او را دستم گذاشتم و آمدم بیرون.
مهریه ام قرآن کریم بود و تعهد از داماد که مرا در راه تکامل و اهل بیت و اسلام هدایت کند. اولین عقد در صور بود که عروس چنین مهریه ای داشت، یعنی در واقع هیچ وجهی در مهریه اش نداشت. برای فامیلم، برای مردم عجیب بود این ها.
مادرم متوجه شد انگشتری که دستم کرده بودم مال خودش بوده و خیلی ناراحت شد. گفتم مامان، من تو حال خودم نبودم، وگرنه به مصطفی می گفتم و او هم حتما می خرید و می آورد. مادرم گفت: حالا شما را کجا می خواهد ببرد؟ کجا خانه گرفته؟ گفتم می خواهم بروم موسسه، با بچه ها. مادرم رفت آن جا را دید؛ فقط یک اتاق بود با چند صندوق میوه به جای تخت. مامان گفت آخر و عاقبت دختر من باید این طور باشد؟ شما آیا معلول بودید، دست نداشتید، چشم نداشتید که خودتان را به این روز انداختید؟ ولی من در این وادی ها نبودم، همان جا، همان طور که بود، همان روی زمین می خواستم زندگی کنم. مادرم گفت من وسایل برایتان می خرم، طوری که کسی از فامیل و مردم نفهمند. آخر در لبنان بد می دانند دختر چیزی ببرد خانه ی داماد، جهیزیه ببرد، می گویند فامیل دختر پول دادند که دخترشان را ببرند. من و مصطفی قبول نکردیم مامان وسیله بخرد. می خواستیم همان طور زندگی کنیم.
🔸ادامه دارد ......
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
🔅🔅🔅
🌷 بسم رب الشهدا 🌷
🔸قسمت یازدهم
🔸نیمه ی پنهان ماه(چمران به روایت همسر شهید)
وز عصر که مصطفی آمده بود دیدنم گفت: اینجا دیگر چکار داری؟ وسایلت را بردار برویم خانه خودمان. گفتم: چشم! مسواک وشانه و... گذاشتم داخل یک نایلون و به مادرم گفتم: من دارم میروم. مامان گفت: کجا؟ گفتم: خانه شوهرم، به همین سادگی میخواستم بروم خانه شوهرم. اصلاً متوجه نبودم مسائل اعتبار را. مادرم فکر کرد شوخی میکنم. من اما ادامه دادم؛ فردا میآیم بقیه وسایلم را میبرم. مادرم عصبانی شد فریاد زد سرمصطفی و خیلی تند با او صحبت کرد که: تو دخترم را دیوانه کردی! تو دخترم را جادو کردی! تو... بعد یک حالت شوک به او دست داد و افتاد روی زمین. مصطفی آمد بغلش کرد و بوسیدش. مادر همانطور دست و پایش میلرزید و شوکه شده بود که چی دارد میگذرد. من هم دنبال او ودست پاچه. مادرم میگفت: دخترم را دیوانه کردی! همین الان طلاقش بده. دخترم را از جادویی که کردی آزاد کن.
حرفهایی که میزد دست خودش نبود. خود ما هم شوکه شده بودیم. انتظار چنین حالتی را از مادرم نداشتیم. مصطفی هر چه میخواست آرامش کند بدتر میشد و دوباره شروع میکرد. بالاخره مصطفی گفت: باشد من طلاقش میدهم. مادرم گفت: همین الان! مصطفی گفت: همین الان طلاقش میدهم. مادرم انگار که باورش نشده باشد پرسید: قول میدهی؟ مصطفی گفت قول میدهم الان طلاقش بدهم، به یک شرط! من خیلی ترسیدم، داشت به طلاق میکشید. مادرم حالش بد بود. مصطفی گفت: به شرطی که خود ایشان بگوید طلاقش میدهم. من نمیخواهم شما اینطور ناراحت باشید.
مامان رو کرد به من و گفت: بگو طلاق میخواهم. گفتم: باشه مامان! فردا میروم طلاق میگیرم. آن شب با مصطفی نرفتم. مادرم آرام شد و دوروز بعد که بابا از مسافرت آمد جریان را برایش تعریف کردم. پدرم خیلی مرد عاقلی بود. مادرم تا وقتی بابا آمد هم چنان سر حرفش بود و اصرار داشت که طلاق بگیرم. بابا به من گفت «ما طلاق گیری نداریم. در عین حال خودتان میخواهید جدا شوید الان وقتش است و اگر میخواهید ادامه دهید با همه این شرایط که... گفتم: بله! من همه این شرط را پذیرفتهام. بابا گفت: پس برو. دیگر شمارا نبینم و دیگر برای ما مشکل درست نکنید.
چقدر به غاده سخت آمده بود این حرف، برگشت و به نیم رخ مصطفی که کنار او راه میرفت را نگاه کرد. فکر کرد مصطفای ارزشش را دارد، مصطفی عزیز که با همه این حرفها او را هر وقت که بخواهد به دیدن مادر میآورد. بابا که بیشتر وقتها مسافرت است.
صدای مصطفی او را به خودش آورد؛ امروز دیگر خانه نمیآیم. سعی کن محبت مادر را جلب کنی، اگر حرفی زد ناراحت نشو. خودم شب میآیم دنبالتان.
🔸ادامه دارد ......
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
# سيره_شهدا💕
روزهاے اول ازدواج یه روز دستمو گرفت و گفت:
"خانومـ...❤
بیا پیشمـ بشینـ کارت دارمـ..."
گفتمـ.
"بفرما آقاے گلمـ منـ سراپا گوشمـ.."🙄
گفت "ببینـ خانومے...💚
همینـ اول بهت گفته باشمااا...
ڪار خونه رو تقسیمـ میڪنیمـ
هر وقت نیاز به ڪمڪ داشتے باید بهـ بگے...☺️
گفتمـ آخه شما از سر ڪار برمیگرے خستہ میشے☹️
گفت "حرف نباشه
حرف آخر با منه😉✌️🏻
اونمـ هر چے تو بگے
منـ باید بگمـ چشمـ...!😂✋🏻
واقعاً هم به قولش عمل ڪرد از سرڪار ڪہ برمیگشت با وجود خستڰے شروع میکرد ڪمڪ ڪردنـ
مهمونـ ڪہ میومد بهمـ میگفت
"شما بشینـ خانومـ...
منـ از مهمونا پذیرایے ميڪنمـ..."
فامیلا ڪہ ميومدن خونمون بهم میگفتنـ "خوش به حالت طاهرھ خانومـ🙄
آقا مهدے،
واقعاً یہ مرد واقعیه😍
منم تو دلمـ صدها بار خدا رو شڪر میڪردمـ...🌸🍃
واسہ زندگے اومدھ بودیمـ تهران
با وجود اینڪہ از سختیاش برامـ گفته بود ولے با حضورش طعمـ تلخ غربت واسم شیرین بود😌
سر ڪار ڪہ میرفت
دلتنـگ میشدمـ☹️😔
وقتے برمیگشت،
با وجود خستگے میگفت...
"نبینمـ خانومـ منـ...😍
دلش گرفتہ باشه هااا...💕
پاشو حاضر شو بریمـ بیرون😉
میرفتیم و یہ حال و هوایے عوض میڪردیمـ...
اونقدر شوخے و بگو و بخند راھ مینداخت...😍😁❤️
که همه اونـ ساعتایے ڪہ ڪنارم نبود و هم جبران میڪرد...😌
و من بیشتر عاشقش میشدمـ
و البته وابسته تر از قبل...🙈😢
#همسر_شهید
#شهید_مهدی_خراسانی❤️
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
۞فَاقْرَءُوا مَا تَيَسَّرَ مِنَ الْقُرْآنِ۞
«هر قدر می توانید از قرآن بخوانید»
✨✨✨
#دوره دهم ✨ از ختم قرآن کریم ✨ #هدیه به روح پر فتوح شهید عالی قدر حاج قاسم سلیمانی عزیز و یاران شهیدش و شهید بزرگوار محسن فخری زاده
#همین طور که مطلع هستید به اولین سالگرد شهادت سردار حاج قاسم سلیمانی عزیز و گرامی نزدیک میشویم😭
#ارادتمندان این شهید بزرگوار همت کنید که ان شاءالله بتوانیم به اتفاق هم چند ختم قرآن شادی روح سردار دلها حاج قاسم سلیمانی عزیز هدیه کنیم
#شادی روح پر فتوح دانشمند هسته ای ایران شهید بزرگوار محسن فخری زاده
#ذخیره شب اول قبرمون
#امرزش گناهانمون
#رهایی ازسکرات مرگ
#نجات ازاتش جهنم
#درامان ماندن ازهول قیامت
#حاجت روایی همه عزیزان
#شفای بیماران
#شفای عاجل دو کودکی که برایشان التماس دعا داشته اند
#بهره مندی ازشفاعت ائمه
#محشورشدن بااهل بیت
#هر یک از بزرگواران تمایل دارند در این ختم پر خیر و برکت شرکت کنند به پی وی بنده جزء مورد نظرشون رو اعلام کنند
#جزء 1 ⛈ نجفی ✅
#جزء 2 ⛈ نجفی ✅
#جزء 3 ⛈ نجفی ✅
#جزء 4 ⛈ آقای دهقان ✅
#جزء 5 ⛈ الله ✅
#جزء 6 ⛈ الله ✅
#جزء 7 ⛈ خانم زهره نصیری ✅
#جزء 8 ⛈ اکرم خانم ✅
#جزء 9 ⛈ اللهم عجل لولیک الفرج الهی آمین ✅
#جزء 10⛈ اللهم عجل لولیک الفرج الهی آمین ✅
#جزء 11⛈ خانم رضوی ✅
#جزء 12⛈ الله ✅
#جزء 13⛈ شمیم یاس ✅
#جزء 14⛈ الله ✅
#جزء 15⛈ فاطمه زهرا ✅
#جزء 16⛈ زهرا خانم ✅
#جزء 17 ⛈ اللهم عجل لولیک الفرج الهی آمین ✅
#جزء 18⛈ خانم عباسی ✅
#جزء 19⛈ اکرم خانم ✅
#جزء 20 ⛈ خانم معصومی ✅
#جزء 21 ⛈ خانم معصومی ✅
#جزء 22 ⛈ یا زینب ✅
#جزء 23 ⛈ یا زینب ✅
#جزء 24 ⛈ یاس غریب ✅
#جزء 25 ⛈ یا زهرا ✅
#جزء 26 ⛈ مدافع چادر زهرا ✅
#جزء 27 ⛈ عشقم خداست ✅
#جزء 28 ⛈ جددایی ✅
#جزء 29 ⛈ گمنام ✅
#جزء 30 ⛈ گمنام ✅
#شادی روح مطهر شهدا صلوات 🌹
#از همه ی بزرگوارانی که در دوره های ختم قرآن شرکت میکنند کمال تشکر و قدر دانی را دارم .
#اجر همگی با خانم حضرت زهرا سلام الله و شهیدان گرامی ان شاءالله 🤲🌹
#و اینک دوره هفدهم✨
🌼رؤیای حکمت
✍حجتالاسلام والمسلمین میرحسینی: پس از رحلت حضرت امام ، در مجلس خبرگان ، آیت الله خامنه ای را برای رهبری انتخاب کرد . این موضوع برای من #سنگین بود . همان شب در عالم رؤیا دیدم که در جایی شبیه جماران هستم و همه علما و رجال آن کشور در صف جماعت نشسته اند و منتظر ورود امام هستند ، تا به امامت ایشان نماز را بخوانند.
حضرت امام وارد شدند و هنگامی که به مقام معظم رهبری رسیدند ، دست به پشت ایشان گذاشتند و فرمودند : شما بایستید و نماز بخوانید. سپس رو به جمع کردند و گفتند: از این به بعد ، باید من و بقیه به ایشان اقتدا کنیم. با این خواب برای من روشن شد که کار مجلس خبرگان بسیار مهم بود و آقا مورد تایید هستند.
برای بار دوم ، به خواب رفتم و باز همان ماجرا تکرار شد. چون بیدار شدم ، استغفار کردم و خوشحال شدم که چنین موضوعی برای من روشن شد. برای بار سوم ، خوابیدم و باز همان رؤیا تکرار شد. چون چشم ها را گشودم ، اشک در حدقه ها جاری گشت و گونه هایم با نم نم باران اشک ، شست و شو گردید.
📚 پرتوی از خورشید -علی شیرازی- ص ۴۱
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
💠💠💠
محمد را همه دوست داشتند . توی کار خیلی جدّی بود . موقع شوخی هم خیلی از دست او می خندیدیم . آن روز کارها زیاد بود و خسته شدیم . شب برای نگهبانی نوبت ما بود. ما چهار نفر با هم رفتیم . موقع نگهبانی همگی خوابمان برد ! پاس بخش هم آمد و اسلحه های ما را برداشت و رفت !
صبح برگشتیم مقر . محمد همه نیروها را به خط کرد . بعد در مورد اهمیت نگهبانی و ... گفت. سه نفر را آورد بیرون . سید رحمان هاشمی یکی از آنها بود . شروع کرد آنها را تنبیه کردن . کلاغ پر ، پامرغی و ... . همه می دانستند محمد با کسی شوخی ندارد. رحمان خیلی ناراحت بود . بغض کرده بود . همه می دانستند او با محمد سال هاست که رفیق و دوست هستند. حسابی آنها را تنبیه کرد. بعد هم بچه ها را مرخص کرد . من هم سر پُست خوابم برده بود . اما من را تنبیه نکرد!
وقتی همه رفتند به سمت آقای تورجی رفتم و با حالت خاصی گفتم : محمد آقا من هم با اینها بودم . نگاهی به من کرد . منتظر جواب بودم . البته حدس می زدم که چرا من را تنبیه نکرده ! من مدتی مربی عقاید و قرآن و ... بودم . محمد گفت : اینها نیروی عادی هستند . مسئولیت اینها هم با من است . اما شما سرباز امام زمان (عج) هستید . تکلیف اینها با من است . تکلیف شما هم با خود آقاست . شما فرمانده ات کسی دیگر است ! این را گفت و رفت . همان جا ایستادم . خیلی خجالت کشیدم. دوست داشتم من را هم تنبیه می کرد . اما این را نمی گفت.
#برگرفته از کتاب یا زهرا
#شهید محمد تورجی زاده
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
رفاقت با شهدا
🔅🔅🔅 🌷 بسم رب الشهدا 🌷 🔸قسمت یازدهم 🔸نیمه ی پنهان ماه(چمران به روایت همسر شهید) وز عصر که مصطفی آمده
🔅🔅🔅
🌷 بسم رب الشهدا 🌷
🔸قسمت دوازدهم
🔸نیمه ی پنهان ماه(چمران به روایت همسر شهید)
شب حال مادر خیلی بد شد. ناراحتم، مصطفی که آمد دنبالم، مامان حالش بد است، ناراحتم، نمیتوانم ولش کنم. مصطفی آمد بالای سر مامان، دید چه قدر درد میکشد، اشکهایش سرازیر شد. دست مامانم را میبوسید و میگفت: دردتان را به من بگویید. دکتر آوردیم بالای سرش و گفت باید برود بیروت بستری شود. آن وقتها اسرائیل بین بیروت و صور را دائم بمباران میکرد و رفت و آمد سخت بود. مصطفی گفت: من میبرمشان. و مامان را روی دستش بلند کرد. من هم راه افتادم رفتیم بیروت. مامان یک هفته بیمارستان بود و مصطفی سفارش کرد که: شما باید بالای سر مادرتان بمانید، ولش نکنید حتی شبها. مامان هر وقت بیدار میشد و میدید مصطفی آنجا است میگفت: تو تنهایی، چرا غاده را اینجا گذاشتی؟ ببرش! من مراقب خودم هستم. مصطفی میگفت: نه، ایشان باید بالای سرتان بماند. من هم تا بتوانم میمانم. و دست مادرم میبوسید و اشک میریخت، مصطفی خیلی اشک میریخت. مادرم تعجب کرد. شرمنده شده بود از این همه محبت.
مامان که خوب شد و آمدیم خانه، من دو روز دیگر هم پیش او ماندم. یادم هست روزی که مصطفی آمد دنبالم، قبل از آنکه ماشین را روشن کند دست مرا گرفت و بوسید، میبوسید و همان طور با گریه از من تشکر میکرد. من گفتم: برای چه مصطفی؟ گفت: این دستی که این همه روزها به مادرش خدمت کرده برای من مقدس است و باید آن را بوسید. گفتم: از من تشکر میکنید؟ خب، اینکه من خدمت کردم مادر من بود، مادر شما نبود، که این همه کارها میکنید. گفت: دستی که به مادرش خدمت کند مقدس است و کسی که به مادرش خیر ندارد به هیچ کس خیر ندارد. من از شما ممنونم که با این همه محبت وعشق به مادرتان خدمت کردید. گفتم: مصطفی! بعد از همه این کارها که با شما کردند اینها را دارید میگویید؟ گفت: آنها که کردند حق داشتند، چون شما را دوست دارند، من را نمیشناسند و این طبیعی است که هر پدر و مادری میخواهند دخترشان را حفظ کنند. هیچ وقت یادم نرفت که برای او این قدر ارزش بوده که من به مادر خودم خدمت کردم. بعد از این جریان مادرم منقلب شد.
حرف آقای صدر تعجب کردم. گفتم: من قدرش را میدانم. و شروع کردم از اخلاق مصطفی گفتن. آقای صدر حرف من را قطع کرد و یک جمله به من گفت: این خلق و خوی مصطفی که شما میبینید، تراوش باطن او است و نشستن حقیقت سیرو سلوک در کانون دلش. این همه معاشرت و رفت و آمد مصطفی با ما ودیگران تنازل از مقام معنوی اوست به عالم صورت و اعتبار. و خیلی افسوس میخورد کسانی که اطراف ما هستند درک نمیکنند، تواضع مصطفی را از ناتوانیش میدانند و فقیر و بیکس بودنش. امام موسی میگفت: من انتظار دارم شما این مسائل را درک کنید.
🔸ادامه دارد ......
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
🌷بسم رب الشهدا🌷
⚘چمران به روایت همسر⚘
(قسمت سیزدهم)
مادرم میگفت : من اشتباه کردم این حرف را زدم . دیگر حرفم را پس گرفتم . باید خودش این کارها را برای شما انجام بدهد. چرا این قدر نازش می کنی .
مصطفی چیزی نگفت ، خندید .
غاده به مادرش نگاه کرد.فکر کرد: حالا برای مصطفی بیشتر از من دل میسوزاند! و دلش از این فکر غنج رفت.
روزی که مصطفی به خواستگاریش آمد مامان به او گفت: شما می دانید که این دختر که می خواهید با او ازدواج کنید چه طور دختری است ؟
او ، صبح ها که از خواب بلند می شود وقتی رفته که صورتش را بشوید و مسواک بزند کسانی تختش را مرتب کرده اند، لیوان شیرش را جلوی در اتاق آورده اند و قهوه آماده کرده اند . شما نمی توانید با مثل این دختر زندگی کنید ، نمی توانید برایش مستخدم بیاورید این طور که در این خانه اش هست .
مصطفی خیلی آرام این را گوش داد و گفت: من نمی توانم برایش مستخدم بیاورم ، اما قول می دهم تازنده ام ، وقتی بیدارشد تختش را مرتب کنم و لیوان شیر و قهوه را روی سینی بیاورم دم تخت .
و تا شهید شد این طور بود.
حتی وقت هایی که در خانه نبودم در اهواز در جبهه ، اصرار می کرد خودش تخت را مرتب کند ، می رفت شیر می آورد. خودش قهوه نمیخورد ، ولی میدانست ما لبنانی ها عادت داریم ، درست می کرد . گفتم: خب برای چی مصطفی ؟ می گفت: من قول داده ام به مادرتان تازنده هستم این کار را برای شما انجام بدهم .
مامان همیشه فکر می کرد مصطفی بعد از ازدواج کارهای آن ها را تلافی کند ، نگذارد من بروم پیش آن ها ، ولی مصطفی جز محبت و احترام کاری نکرد و من گاهی به نظرم می آمد مصطفی سعه ای دارد که می تواند همه عالم را در وجودش جا بدهد و همه سختی های زندگی مشترکمان در مدرسه جبل عامل را .
خانه ما دو اتاق بود در خود مدرسه همراه با چهارصد یتیم، به اضافه این که آن جا پایگاه سازمان بود، سازمان امل . از نظر ظاهر جای زندگی نبود ، آرامش نداشت . البته مصطفی و من از اول می دانستیم که ازدواج ما یک ازدواج معمولی نیست . احساس می کردم شخصیت مصطفی همه چیز هست . خودم را نزدیک ترین کس به او می دیدم و همه آن هایی که با مصطفی بودند همین فکر را می کردند.گاهی به نظرم می آمد همه عالم در گوشه این مدرسه در این دو اتاق جمع شده ، همه ارزشهایی که یک انسان کامل ، یک نمونه کوچک از امام علی علیه السلام می توانست در خودش داشته باشد.
ولی غریب بود مصطفی ، برای من که زنش بودم هر روز یک زاویه از وجودش و روحش روشن می شد و اصلاً مرامش این بود . خودش را قدم به قدم آشکار می کرد. توقعاتی که داشت یا چیزهایی که مرا کم کم در آن ها جلو برد اگر روز اول از من می خواست نمی توانستم ، ولی ذره ذره با محبت آن ابعاد را نشان داد.
ادامه دارد....
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
utf-8''آخرین پرواز.mp3
6.19M
#بشنوید
🔈نمایشنامه صوتی #حاج_قاسم
قسمت 1️⃣ : آخرین پرواز
دختر شهید مدافع حرم حسین محرابی و حاج قاسم سلیمانی
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
4_5868533782998419094.mp3
7.07M
#بشنوید
🔈نمایشنامه صوتی #حاج_قاسم
قسمت 2️⃣ : اقدام سریع
📜داعش بنا دارد در اربعین سال 93 به زائران ایرانی حمله کند اما ...
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
خانواده سامانلو در حین مرتب کردن وسایل شهید، با دست نوشته ای از وی مواجه شدند که پشت یکی از عکس های قدیمی و قاب شده اش در سن ۱۳ سالگی، الصاق شده بود. در این دست نوشته وصیتی از این شهید بزرگوار با دست خط خودش دیده می شود. نکته جالب اینکه او در این وصیت، خود را شهید معرفی می کند.
در این دست نوشته آمده است:
عکس دوره اول راهنمایی شهید سعید سامانلو است که خداوند از سر تقصیراتش بگذرد و بر او رحم کند که در این دنیای وانفسا چیزی جز خوردن و خوابیدن نفهمید و رفت ولی برای
رضای خدا او را از یاد نبرید و برایش دعا کنید و طلب مغفرت نمائید که نیازمند دعاهای شماست
عزیزانم توصیه ای می کنم توصیه ای که خداوند فرموده و رسولش بازگو کرده و ائمه اطهار بر آن تاکید داشته اند و آن چیزی نیست جز اتقوالله…
از خدا بترسید و تقوی پیشه کنید و حتی خداوند خود را در قرآن متقی معرفی می کند
امید روزی که یار ظهور کند و جهان را مملو از عدل و داد کند
شهید فی سبیل الله
العاصی الاحقر هیچ بن قنبر بن هیچ
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
🌹ساده زیستی 🌹
نميگذاشت ساكش را ببندم. مراعات ميكرد. بالاخره يك بار بستم.
⚘⚘
دعا گذاشتم توي ساكش. يك بسته تخمه كه بعد شهادتش باز نشده،با ساك برايم آوردند. يك جفت جوراب هم گذاشتم. ازشان خوششآمد.
⚘⚘
گفتم «ميخواي دو، سه جفت ديگه برات بخرم؟»
گفت «بذار اينها پاره بشن، بعد.»
⚘⚘
همان جورابها پاش بود، وقتي جنازهاش برگشت.
⚘⚘
(حاج همت به روایت همسر)
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
⚘⚘اخلاص⚘⚘
روز سوم عمليات بود. حاج همت هم ميرفت خط و برميگشت.
⚘⚘
آن روز، نماز ظهر را به او اقتدا كرديم. سر نماز عصر، يك حاج آقاي روحاني آمد. به اصرار حاجي، نماز عصر را ايشان خواند.
⚘⚘
مسئلهي دوم حاج آقا تمام نشده، حاجي غش كرد و افتاد زمين. ضعف كرده بود و نميتوانست روي پا بايستد.
⚘⚘
سرم به دستش بود و مجبوري، گوشهي سنگر نشسته بود. با دست ديگر بيسيم را گرفته بود و با بچهها صحبت ميكرد؛ خبر ميگرفت و راهنمائي ميكرد. اينجا هم ول كن نبود.
⚘⚘
اخلاص- حاج ابراهیم همت
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
رفاقت با شهدا
🌷بسم رب الشهدا🌷 ⚘چمران به روایت همسر⚘ (قسمت سیزدهم) مادرم میگفت : من اشتباه کردم این حرف را زدم . دی
🌷بسم رب الشهدا🌷
⚘چمران به روایت همسر⚘
(قسمت چهاردهم)
چیزهایی در من بود که خودم نمی فهمیدم و چیزهایی بود که خجالت می کشیدم پیش خودم حتی فکرش را بکنم یا بگویم ، ولی به مصطفی می گفتم . او نزدیکتر از من به من بود . بچه های مدرسه هم همینطور . آنها هم با مصطفی احساس یگانگی می کردند
آن موسسه پایگاه مردم جنوب بود، طوری که وقتی وارد آن می شدند احساس سکینه می کردند.
مصطفی حتی راضی نبود مدرسه ، مدرسه ایتام باشد. شب ها به چهار طبقه خوابگاه سر میزد و وقتی می آمد گریه می کرد ، می گفت: ما به جای اینکه کمک کنیم که اینها زیر سایه مادرشان بزرگ شوند، پراکنده شده اند. خوابگاه مثل زندان است ، من تحمل ندارم ببینم این بچه ها در خوابگاه باشند .
یادم هست اولین عید بعد از ازدواجمان که لبنانی ها رسم دارند و دور هم جمع می شوند، مصطفی موسسه ماند ، نیامد خانه پدرم .
آن شب از او پرسیدم: دوست دارم بدانم چرا نرفتی ؟
مصطفی گفت: الان عید است . خیلی از بچه ها رفته اند پیش خانواده هاشان . اینها که رفته اند، وقتی برگردند ، برای این دویست، سیصد نفری که در مدرسه ماندند تعریف می کنند که چنین و چنان . من باید بمانم با این بچه ها ناهار بخورم ، سرگرم شان کنم که این ها چیزی برای تعریف کردن داشته باشند.
گفتم: خب چرا مامان برایمان غذا فرستاد نخوردی؟ نان و پنیر و چای خوردی؟
گفت: این غذای مدرسه نیست . گفتم: شما دیر آمدید . بچه ها نمی دیدند شما چی خورده اید. اشکش جاری شد ، گفت: خدا که می بیند .
#ادامه دارد.....
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
🔅🔅🔅
🌷 بسم رب الشهدا 🌷
🔸قسمت پانزدهم
🔸نیمه ی پنهان ماه(چمران به روایت همسر شهید)
به محض اینکه وارد می شد، بچه ها دورش را می گرفتند و از سر و کولش بالا می رفتند مثل زنبورهای یک کندو. مصطفی پدرشان، دوست شان و هم بازیشان بود. غاده می دید که چشم های مصطفی چطور برق می زند و با شور و حرارت می گوید: ببین این بچه ها چقدر زور دارند! این ها بچه شیرند. با شادی شان شاد بود و به اشک شان بی طاقت. کم تر پیش می آمد که ولوی قراضه ی غاده را سوار شوند، از این ده به آن ده بروند و مصطفی وسط راه به خاطر بچه ای که در خاک های کنار جاده نشسته و گریه می کند پیاده نشود. پیاده می شد، بچه ها را بغل می گرفت، صورتش را با دستمال پاک می کرد و می بوسیدش. آن وقت تازه اشک های خودش سرازیر می شد. دفعه ی اول غاده فکر کرد بچه را می شناسد. مصطفی گفت: نه، نمی شناسم. مهم این است که این بچه شیعه است. این بچه هزار و سیصد سال ظلم را به دوش می کشد و گریه اش نشانه ی ظلمی است که بر شیعه ی علی رفته.
ظلمی که انگار تمامی نداشت و جنگ های داخلی نمونه اش بود. بارها از مصطفی شنیدم که سازمان امل را راه انداخت تا نشان بدهد مقاومت اسلامی چطور باید باشد. البته مشکلات زیادی با احزاب و گروه ها داشت. می گفتند چمران لبنانی نیست، از ما نیست. خیلی ها می رفتند پیش امام موسی صدر از مصطفی بدگویی می کردند. هر چند آقای صدر به شدت با آن ها حرف می زد. می گفت من اجازه نمی دهم کسی راجع به مصطفی بدگویی کند. ارتباط روحی خاصی بود بین او و مصطفی، طوری که کم تر کسی می توانست درک کند.
🔸ادامه دارد ......
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
4_5868533782998419100.mp3
6.62M
#بشنوید
🔈نمایشنامه صوتی #حاج_قاسم
قسمت 3️⃣ : سردار سامراء
📜تلاش مدافعین حرم برای جلوگیری از ورود داعش به سامراء
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊