به چشمهایِ خمینیاش که نگاه میکردی از بیخوابی قرمز شده بود، آنقدر بیداری کشیده بود که هروقت اراده میکرد چشمهایش را میبست و از شدت خستگی بیهوش میشد..
برای دستهایش فرقی نداشت که دخترک یتیمی را که از چنگال داعش نجات میدهد شیعه است یا سنی؟ اصلا مسلمان است یا غیر مسلمان؟
برای سیل خوزستان که رفت اصلا از خودش نپرسید تو اینجا چه کار میکنی؟! مگر فرماندار ندارد؟ شهردار ندارد؟ کارمند ندارد آن ادارهی مسئول؟!
برای پاهایش فرق نداشت کجا میروند، خیابانهای تهران خودمان رد منافقین را میزند یا در خرابههای سوریه با تکفیریهایی میجنگد که اگر پایشان به مرزهای ایران برسد به صغیر و کبیرمان رحم نمیکند!
بعضی همسن و سالهایش، همانها که دیگر جنگیدن خستهشان کرده بود، حقوقِ سرداری را میگرفتند و کارشان شده بود از این یادواره به آن یادواره فقط نقل خاطره کنند! خاکِ میدان را بوسیده بودند و کنار گذاشته بودند! حاجی اما هم حرف میزد هم عمل میکرد!
حاجی هنوز وصیّ امام بود، برای او جنگ ادامه داشت، آخر ملتِ خمینی چشم امیدشان به او بود!
ما افتخارمان این است که در کشوری نفس کشیدیم که او نفس میکشید، برای عقیدهای جنگیدیم که او برایش جان داد، بعضی وقتها فکر میکنم من آخرین سربازِ جنگ هستم، که بیخبر از قطعنامه هنوز میجنگم! به این فکر میکنم که مرگ برای من تمام شدن نیست، شروعی ست با قدرت بیشتر! به آن مستطیل خاکی، به قبرم، به تاریکیاش.. فکر نمیکنم! میدانی؟ برای ما شیعههای علی علیهالسلام زندگی تمامی ندارد.. مگر قاسم سلیمانی خسته شده بود که ما خسته شویم؟ مگر او از جمهوری اسلامی شاکی بود که ما باشیم؟ شاید به دل خسته بود از ناعدالتیها، اما تلاش میکرد، قدم برمیداشت، روشنفکر نبود، ادای اپوزیسیونِ ریشو را هم در نمیآورد!
#حاجقاسم خودش بود، ولی خودش خوب بود! نقد داشت و راه حل! غر نمیزد و خسته نمیشد! جان داد اما تو میبینی که هنوز ادامه دارد..
سید مصطفی موسوی
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
#پيام_بر_شهدا...!!
🌷صبح روز عملیات بیت المقدس در سنگر نشسته بودیم و با دوستان مشغول گفتگو و نقل خاطرات شب گذشته بودیم که مرتضی معین با چهره ای گرفته، وارد سنگر شد. گوشه ای نشست و گفت: اگر پیامی دارید، بدهید. من هم رفتنی شدم. یکی پرسید: کجا؟ نجف آباد؟ او با همان حالت گفت: خیر، پیام برای شهدا، برای رجایی، برای باهنر، برای بهشتی. پرسیدم: مرتضی، چه شده است؟ گفت: خواب دیدم که شهید می شوم.
🌷هر چه اصرار کردیم خوابش را بگوید، نگفت. چند دقیقه بعد از سنگر خارج شد. در همان هنگام صدای انفجار گلوله ای آمد. برادر مصطفایی به سرعت از سنگر خارج شد و مرا صدا کرد. وقتی بیرون رفتم، دیدم ترکشی به گلوی معین اصابت کرده و خون از آن بیرون می جهد. بیش از چند دقیقه با او صحبت نکردم که مرغ روحش به سوی بهشت برین پر گشود.
🌹خاطره اى به ياد شهيد معزز مرتضى معين
راوی: رزمنده دلاور علی صالحی
📚 "داستان هایی از اخلاق شهداء"، میرخلف زاده ج ٣، ص ٣٠
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
#بعد_از_٢٤_ساعت....
🌷در عملیات والفجر هشت، قایق ما مورد اصابت گلوله قرار گرفت و تعدادی از سرنشینان آن شهید و برخی مجروح شدند. من هم از ناحیه پرده گوش و مچ پا زخم برداشتم. در قایق ما چند بشکه بنزین قرار داشت که به محض اصابت گلوله به آن مشتعل شد. مضطرب شدم و با خود گفتم الآن قایق با تمامی سرنشینان آن ـ اعم از زنده و شهید ـ آتش می گیرد و همه غرق می شوند. برای همین به خدا پناه برده از او درخواست کمک کردم که یاریم کند.
🌷در پِى آن پتویی را که در قایق بود، در آب فرو برده، روی بشکه های مشتعل انداختم. به لطف حق آتش خاموش شد. به بچه ها نظر کردم، دیدم حالشان رفته رفته وخیم تر می شود. قایق هم بدون هدف روی آب سرگردان بود. برای نجات افراد مشغول خواندن زیارت عاشورا و دعای توسل شدم. البته این دعاها را از حفظ بودم، ولی در آن شرایط بحرانی شگفت زده شدم که چگونه تا پایان آنها را بدون هیچ غلطی قرائت کردم. و این جز از عنایات امام زمان(عج) چیز دیگری نبود.
🌷....بعد از مدتی قایق ما در کنار کشتی غرق شده ای ایستاد. فوری با همکاری سایر همرزمان قایق را با طنابی به کشتی بستیم. بعد از ٢٤ ساعت قایق های خودی ما را پیدا کردند و نجات یافتیم.
راوى: شهید روحانی نگهدار اسماعیلی
📚 "حماسه ماندگار"
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
رفاقت با شهدا
🔅🔅🔅 🌷 بسم رب الشهدا 🌷 🔸قسمت نوزدهم 🔸نیمه ی پنهان ماه(چمران به روایت همسر شهید) در نوسود که بودیم من
🔅🔅🔅
🌷 بسم رب الشهدا 🌷
🔸قسمت بیستم
🔸نیمه ی پنهان ماه(چمران به روایت همسر شهید)
بالاخره پاوه آزاد شد و من به لبنان برگشتم. همین قدر که گاه گاهی بروم و برگردم راضی بودم و مصطفی دقیق کارهایی را که باید انجام می دادم می گفت. سفارش یک یک بچه های مدرسه را می کرد و می خواست که از دانه دانه خانواده های شهدا تفقد کنم. برایشان نامه می نوشت. می گفت: به شان بگو به یادشان هستم و دوست شان دارم. مدام می گفت: اصدقائنا، دوستانم. نمی خواهم دوستانم فکر کنند آماده ام وزیر شده ام، آن ها را فراموش کرده ام.
یک بار که در لبنان بودم شنیدم عراق به ایران حمله کرده، خیلی ناراحت شدم. جنگ کردستان که تمام شد خوش حال شدم. امید برایم بود که کردستان الحمدالله تمام شد. فکر می کردم آن اشک های من در تنهایی در کردستان نتیجه داده. من آن جا واقعا با همه ی وجودم دعا می کردم که دیگر جنگ تمام شود. دیگر من خسته شدم. دلم برای مصطفی هم می سوخت. من نمی توانستم از او دور شوم و با این حال حق من بود که زندگی با آرامش داشته باشم. فکر می کردم خدا دعایم را اجابت خواهد کرد و در لبنان و ایران جنگ تمام خواهد شد. خبر حمله ی عراق برایم یک ضربه بود. می دانستم اولین کسی که خودش را می رساند آن جا مصطفی است. فرودگاه بسته شده بود و من خیلی دست و پا می زدم که هر چه سریع تر خودم را برسانم به ایران. بالاخره از طریق هواپیمای نظامی وارد ایران شدم. در تهران گفتند مصطفی اهواز است و من همراه عده ای با یک هواپیمای C-130 راهی اهواز شدیم.
در دلش آشوب بود: مصطفی کجا است؟ سالم است؟ آیا دوباره چشمش به صورت نازنین مصطفی می افتد؟ موتور هواپیما که آتش گرفته بود و وحشت و هیاهوی اطرافیان، پریشانی اش را بیش تر می کرد. آخرین نامه مصطفی را باز کرد و شروع کرد به خواندن: من در ایران هستم ولی قلبم با تو در جنوب است، در موسسه، در صور. من با تو احساس می کنم، فریاد می زنم، می سوزم و با تو می دوم زیر بمباران و آتش. من احساس می کنم با تو به سوی مرگ می روم، به سوی شهادت، به سوی لقای خدا با کرامت. من احساس می کنم در هر لحظه با تو هستم حتی هنگام شهادت. حتی روز آخر در مقابل خدا. وقتی مصیبت روی وجود شما سیطره می کند، دست تان را روی دستم بگیرید و احساس کنید که وجودتان در وجودم ذوب می شود. عشق را در وجودتان بپذیرید. دست عشق را بگیرید. عشق که مصیبت را به لذت تبدیل می کند، مرگ را بقا و ترس را به شجاعت.
وقتی رسیدم، مصطفی نبود و من نمی دانستم اصلا زنده است یا نه. سخت ترین روزها، روزهای اول جنگ بود. بچه ها خیلی کم بودند، شاید پانزده یا هفده نفر. در اهواز اول در دانشگاه جندی شاپور - که الان شده شهید چمران - بودیم. بعد که بمباران ها سخت شد به استان داری منتقل شدیم. خیلی بچه های پاک بودند که بیش ترشان شهید شدند. وقتی ما از دانشگاه به استان داری منتقل شدیم، مصطفی در نورد اهواز بود در حال جنگ. یادم هست من دو روز مصطفی را گم کردم. خیلی سخت بود این روزها، هیچ خبری از او نداشتم، از هم پراکنده بودیم. موشک هایی که می زدند خیلی وحشت داشت. هر جا می رفتم می گفتند مصطفی دنبال تان می گشت. نه او می توانست مرا پیدا کند نه من او را. بعد فهمید ما منتقل شده ایم به استان داری، که شده بود ستاد جنگ های نامنظم. در اهواز بیش تر با مرگ آشنا شدم.
🔸ادامه دارد ......
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
🔅🔅🔅
🌷 بسم رب الشهدا 🌷
🔸قسمت بیست و یکم
🔸نیمه ی پنهان ماه(چمران به روایت همسر شهید)
هرچند اولین بار که سردخانه را دید در کردستان بود، وقتی که در بیمارستان سردشت کار می کرد. آن ها در لبنان چیزی به اسم سردخانه نداشتند و آن روز وقتی به غاده گفتند باید جسد چند تا از شهدا را از سردخانه تحویل بگیرد، اصلا نمی دانست با چه منظره ای مواجه می شود. به او اتاقی را نشان دادند که دیوارهایش پر از کشو بود. گفتند شهدا این جایند. کسی که با غاده بود شروع کرد به بیرون کشیدن کشوها ... جسد، جسد، جسد. غاده وحشت کرد، بی هوش شد و افتاد.
اما کم کم آشنا شدم. در اهواز خودم کشو می کشیدم و بچه ها را دانه دانه تحویل می گرفتم. شب ها که می رفتم، می گفتم فردا جسد کی را باید پیدا کنم؟
روزهای اول جنگ در رادیو عربی کار می کردم و پیام عربی می دادم. به خاطر بمباران هر لحظه و هر جا مرگ بود: جلوی ما، پشت سر ما، این طرف، آن طرف. در اهواز با مرگ رو به رو بودم و آن جا برای من صد سال بود. خیلی وقت ها دو روز، چهار روز از مصطفی خبر نداشتم، پیدایش نمی کردم و بعد برایم یک کاغذ کوچک می آمد که اترکک لله. در لبنان هم این کار را می کرد، آن جا قابل تحمل بود. ولی یک بار در سردشت بودم، فارسی بلد نبودم، وسط ارتش، جنگ و مرگ، یک کاغذ می آید برای من اترکک لله (در پناه خداست که ترکت می کنم) و می رفت و من فقط منتظر گوش کردن این که بگویند مصطفی تمام شد. همه ی وجودم یک گوش می شد برای تلقی این خبر و خودم را آماده می کردم برای تمام شدن همه چیز.
تا روزی که ایشان زخمی شد. آن روز عسگری - یکی از بچه هایی که در محاصره ی سوسنگرد با مصطفی بود - آمد گفت: اکبر شهید شد، دکتر زخمی. من دیوانه شدم، گفتم کجا؟ گفت بیمارستان. باورم نشد. فکر کردم دیگر تمام شد. وقتی رفتم بیمارستان، دیدم آقای خامنه ای آن جا هستند و مصطفی را از اتاق عمل می آورند، می خندید. خوش حال شدم. خودم را آماده کردم که منتقل می شویم تهران و تا مدتی راحت می شویم. شب به مصطفی گفتم می رویم؟ خندید و گفت: نمی روم. من اگر بروم تهران روحیه ی بچه ها ضعیف می شود. اگر نمی توانم در خط بجنگم لااقل این جا باشم، در سختی هایشان شریک باشم. من خیلی عصبانی شدم. باورم نمی شد. گفتم: هر کس زخمی می شود می رود که رسیدگی بیش تر بشود. اگر می خواهید مثل دیگران باشید، لااقل در این مسئله مثل دیگران باشید. ولی مصطفی به شدت قبول نمی کرد. می گفت: هنوز کار از دستم می آید. نمی توانم بچه ها را ول کنم. در تهران کاری ندارم. حتی حاضر نبود کولر روشن کند. اهواز خیلی گرم بود و پای مصطفی توی گچ. پوستش به خاطر گرما خورده شده بود و خون می آمد، اما می گفت: چطور کولر روشن کنم وقتی بچه ها در جبهه زیر گرما می جنگند؟ همین غدایی را می خورد که همه می خوردند و در اهواز ما غذایی نداشتیم. یک روز به ناصر فرجی اللهی - که آن وقت با ما بود و بعد شهید شد - گفتم: این طور نمی شود. مصطفی خیلی ضعیف شده، خون ریزی کرده، درد دارد. باید خودم برایش غذا بپزم. و از او خواستم یک زودپز برایم بیاورد. خودم هم رفتم شهر مرغ خریدم که برای مصطفی سوپ درست کنم. ناصر گفت: دکتر قبول نمی کند. گفتم: نمی گذاریم مصطفی بفهمد. می گوییم ستاد درست کرده. من با احساس برخورد می کردم. او احتیاج به تقویت داشت. دلم خیلی برایش می سوخت.
🔸ادامه دارد ......
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
🔅🔅🔅
🌷 بسم رب الشهدا 🌷
🔸قسمت بیست و یکم
🔸نیمه ی پنهان ماه(چمران به روایت همسر شهید)
هرچند اولین بار که سردخانه را دید در کردستان بود، وقتی که در بیمارستان سردشت کار می کرد. آن ها در لبنان چیزی به اسم سردخانه نداشتند و آن روز وقتی به غاده گفتند باید جسد چند تا از شهدا را از سردخانه تحویل بگیرد، اصلا نمی دانست با چه منظره ای مواجه می شود. به او اتاقی را نشان دادند که دیوارهایش پر از کشو بود. گفتند شهدا این جایند. کسی که با غاده بود شروع کرد به بیرون کشیدن کشوها ... جسد، جسد، جسد. غاده وحشت کرد، بی هوش شد و افتاد.
اما کم کم آشنا شدم. در اهواز خودم کشو می کشیدم و بچه ها را دانه دانه تحویل می گرفتم. شب ها که می رفتم، می گفتم فردا جسد کی را باید پیدا کنم؟
روزهای اول جنگ در رادیو عربی کار می کردم و پیام عربی می دادم. به خاطر بمباران هر لحظه و هر جا مرگ بود: جلوی ما، پشت سر ما، این طرف، آن طرف. در اهواز با مرگ رو به رو بودم و آن جا برای من صد سال بود. خیلی وقت ها دو روز، چهار روز از مصطفی خبر نداشتم، پیدایش نمی کردم و بعد برایم یک کاغذ کوچک می آمد که اترکک لله. در لبنان هم این کار را می کرد، آن جا قابل تحمل بود. ولی یک بار در سردشت بودم، فارسی بلد نبودم، وسط ارتش، جنگ و مرگ، یک کاغذ می آید برای من اترکک لله (در پناه خداست که ترکت می کنم) و می رفت و من فقط منتظر گوش کردن این که بگویند مصطفی تمام شد. همه ی وجودم یک گوش می شد برای تلقی این خبر و خودم را آماده می کردم برای تمام شدن همه چیز.
تا روزی که ایشان زخمی شد. آن روز عسگری - یکی از بچه هایی که در محاصره ی سوسنگرد با مصطفی بود - آمد گفت: اکبر شهید شد، دکتر زخمی. من دیوانه شدم، گفتم کجا؟ گفت بیمارستان. باورم نشد. فکر کردم دیگر تمام شد. وقتی رفتم بیمارستان، دیدم آقای خامنه ای آن جا هستند و مصطفی را از اتاق عمل می آورند، می خندید. خوش حال شدم. خودم را آماده کردم که منتقل می شویم تهران و تا مدتی راحت می شویم. شب به مصطفی گفتم می رویم؟ خندید و گفت: نمی روم. من اگر بروم تهران روحیه ی بچه ها ضعیف می شود. اگر نمی توانم در خط بجنگم لااقل این جا باشم، در سختی هایشان شریک باشم. من خیلی عصبانی شدم. باورم نمی شد. گفتم: هر کس زخمی می شود می رود که رسیدگی بیش تر بشود. اگر می خواهید مثل دیگران باشید، لااقل در این مسئله مثل دیگران باشید. ولی مصطفی به شدت قبول نمی کرد. می گفت: هنوز کار از دستم می آید. نمی توانم بچه ها را ول کنم. در تهران کاری ندارم. حتی حاضر نبود کولر روشن کند. اهواز خیلی گرم بود و پای مصطفی توی گچ. پوستش به خاطر گرما خورده شده بود و خون می آمد، اما می گفت: چطور کولر روشن کنم وقتی بچه ها در جبهه زیر گرما می جنگند؟ همین غدایی را می خورد که همه می خوردند و در اهواز ما غذایی نداشتیم. یک روز به ناصر فرجی اللهی - که آن وقت با ما بود و بعد شهید شد - گفتم: این طور نمی شود. مصطفی خیلی ضعیف شده، خون ریزی کرده، درد دارد. باید خودم برایش غذا بپزم. و از او خواستم یک زودپز برایم بیاورد. خودم هم رفتم شهر مرغ خریدم که برای مصطفی سوپ درست کنم. ناصر گفت: دکتر قبول نمی کند. گفتم: نمی گذاریم مصطفی بفهمد. می گوییم ستاد درست کرده. من با احساس برخورد می کردم. او احتیاج به تقویت داشت. دلم خیلی برایش می سوخت.
🔸ادامه دارد ......
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
🔅🔅🔅
🌷 بسم رب الشهدا 🌷
🔸قسمت بیست و دوم
🔸نیمه ی پنهان ماه(چمران به روایت همسر شهید)
زودپز را چون خودمان گاز نداشتیم بردیم اتاق کلاه سبزها. آن جا اتاق افسرهای ارتش بود و یخچال، گاز و ... داشت. به ناصر گفتم: وقتی زودپز سوت زد، هر کس در اتاق بود نیم ساعت بعد گاز را خاموش کند. ناصر رفت زودپز را گذاشت. آن روز افسرها از پادگان آمده بودند و آن جا جلسه داشتند. من در طبقه ی بالا نماز می خواندم. یک دفعه صدای انفجاری شنیدیم که از داخل خود ستاد بود. فکر کردیم توپ به ستاد خورده. افسرها از اتاق می دویدند بیرون و همه فکر می کردند این ها ترکش خورده اند. بعد فهمیدم زودپز سوت نکشیده و وسط جلسه شان منفجر شده. اتفاق خنده دار و در عین حال ناراحت کننده ای بود. همه می گفتند جریان چی بوده؟ زودپز خانم دکتر منفجر شده و ... نمی دانستم به مصطفی چطور بگویم که ما چه کرده ایم در ستاد. برگشتم بالا و همان طور می خندیدم. گفتم: مصطفی یک چیز به شما می گویم ناراحت نمی شوید؟ گفت نه. گفتم: قول بدهید ناراحت نشوید. دوست داشتم قبل از دیگران خودم ماجرا را به او بگویم. بعد تعریف کردم همه چیز را و مصطفی می خندید و می خندید. به من گفت: چه کردید جلوی افسرها؟ چرا اصرار داشتید به من سوپ بدهید؟ ببینید خدا چه کرد.
غاده اگر می دانست مصطفی این کارها را می کند، عقب نمی آید، اهواز می ماند و این قدر به خودش سخت می گیرد، هیچ وقت دعا نمی کرد زخمی بشود و تیر به پایش بخورد! هر کس می آمد مصطفی می خندید و می گفت: غاده دعا کرده من تیر بخورم و دیگر بنشینم سر جایم. و او نمی توانست برای همه آن ها بگوید که او چقدر عاشق مصطفی است، که این عشق قابل تحمل برای خودش نیست، که مصطفی مال او است.
آن وقت ها انگار در مصطفی فانی شده بودم، نه در خدا. به مصطفی می گفتم ایران را ول کن. منتظر بهانه بودم که او از ایران بیاید بیرون. مخصوصا وقتی جنگ کردستان شروع شد. احساس می کردم خطری بزرگ هست که من باید مصطفی را از آن ممانعت کنم. یک آشوب در دام بود. انتظار چیزی، خیلی سخت تر از وقوع آن است. من می گفتم: مصطفی تو مال منی. و او درک می کرد، می گفت: هر چیزی از عشق زیبا است. تو به ملکیت توجه می کنی. من مال خدا هستم، تو هم. این وجود مال خدا است. برایش نوشتم کاش یک دفعه پیر بشوی. من منتظر پیر شدنت هستم که نه کلاشینکف تو را از من بگیرد و نه جنگ. و او جواب داد که این خودخواهی است. اما من خودخواهی تو را دوست دارم. این فطری است. اما چطور مشکلات حیات را تحمل نمی کنی؟ من تو را می خواهم محکم مثل یک کوه، سیال و وسیع مثل یک دریای ابدیت ... تو می گویی ملک؟ ملکیت؟ تو بالاتر از ملکی. من از شما انتظار بیش تر دارم. من می بینم در وجود تو کمال و جلال و جمال. تو باید در این خط الهی راه بروی. تو تجلی ای از خدا هستی. جایز نیست در وجود تو خودخواهی. تو روحی، تو باید به معراج بروی، تو باید پرواز کنی. چطور تصور کنم افتادی در افتادی در زندان شب. تو طائر قدسی. می توانی از فراز همه حاجزها عبور کنی. می توانی در تاریکی پرواز کنی.
🔸ادامه دارد ......
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
خواب دیدم، خواب کربلا را
حضرت از ضریح مبارک بیرون آمد و فرمودند تو هم مال این دنیا نیستی
خودت را صاف کن،اعمالت را صاف کن بیا پیش ما
اگر به زیارت کربلا رفتید سلام مرا به آقا برسانید و بگویید ارباب غریبم دلم برایتان تنگ شده بود ولی دیدم پاسبانی از حریم خواهر و دخترتان بر من واجب تر است
راستی به جای من سفر مشهد بروید که خیلی دلم تنگ است...
# قسمتی از وصیت نامه شهید مدافع حرم علی امرایی
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
🍁🍁🍁🍁
🍂 علاقه شهید آبشناسان به امام رضا(ع)
سربازی در لشگر بود که صدای خوبی برای مداحی و خواندن دعا داشت. یک بار شهید آبشناسان صدای او را شنید و گفت: «ترتیبی بده که این سرباز بیاید به سوله فرماندهی. می خواهم این سرباز در اختیار خودم باشد.» از آن پس هر چند وقت آن سرباز را صدا می زد و می خواست ذکر مصیبت بخواند. خودش هم می نشست یک گوشه و دست راستش را مشت کرده می گذاشت روی صورتش. آن قدر اشک می ریخت که سر آستین لباس نظامی اش کاملاً خیس می شد.
🍃🍃🍃🍃🍃🍃
ارادت عجیبی به حضرت امام رضا(ع) داشت. قبل از هر کار مهمی که می خواست به انجام برساند، می گفت: «باید بروم از آقا اجازه بگیرم.» و بعد به همراه خانواده اش عازم مشهد می شد. نمی دانم در مشهد بین او و امام رضا (ع) چه می گذشت که می نشست در گوشه ای از حرم راز و نیاز می کرد. بی سر و صدا سر در گریبان خود فرو می برد و مدت ها همان طور می نشست. زمانی هم که فرماندهی لشگر نوهد به او پیشنهاد شد، گفت: «تا اجازه نگیرم، چیزی نمی گویم.» و راهی شد...
خاطرات شهید حسن آبشناسان
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
رفاقت با شهدا
🔅🔅🔅 🌷 بسم رب الشهدا 🌷 🔸قسمت بیست و دوم 🔸نیمه ی پنهان ماه(چمران به روایت همسر شهید) زودپز را چون خود
🔅🔅🔅
🌷 بسم رب الشهدا 🌷
🔸قسمت بیست و سوم
🔸نیمه ی پنهان ماه(چمران به روایت همسر شهید)
هر چند تا روزی که مصطفی شهید شد، تا شبی که از من خواست به شهادتش راضی باشم، نمی خواستم شهید بشود. آن شب قرار بود مصطفی تهران بماند. گفته بود روز بعد برمی گردد. عصر بود و من در ستاد نشسته بودم، در اتاق عملیات. آن جا در واقع اتاق مصطفی بود و وقتی خودش نبود کسی آن جا نمی آمد. اما ناگهان در اتاق باز شد، من ترسیدم، فکر کردم چه کسی است، که مصطفی وارد شد. تعجب کردم، قرار نبود برگردد. او مرا نگاه کرد، گفت: مثل این که خوش حال نشدی دیدی من برگشته ام؟ من امشب برای شما برگشتم. گفتم: نه مصطفی! تو هیچ وقت به خاطر من برنگشتی. برای کارت آمدی. مصطفی با همان مهربانی گفت: امشب برگشتم به خاطر شما. از احمد بپرس. من امشب اصرار داشتم به اهواز برگردم، هواپیما نبود. تو می دانی من در همه ی عمرم از هواپیمای خصوصی استفاده نکرده ام، ولی امشب اصرار داشتم برگردم، با هواپیمای خصوصی آمدم که این جا باشم. من خیلی حالم منقلب بود. گفتم: مصطفی من عصر که داشتم کنار کارون قدم می زدم احساس کردم این قدر دلم پر است که می خواهم فریاد بزنم. خیلی گرفته بودم. احساس کردم هرچه در این رودخانه فریاد بزنم، باز نمی توانم خودم را خالی کنم. مصطفی گوش می داد. گفتم: آن قدر در وجودم عشق بود که حتی اگر تو می آمدی نمی توانستی مرا تسلی بدهی. او خندید، گفت: تو به عشق بزرگ تر از من نیاز داری و آن هشق خدا است. باید به این مرحله از تکامل برسی که تو را جز خدا و عشق خدا هیچ چیز راضی نکند. حالا هم با اطمینان خاطر می توانم بروم. من در آن لحظه متوجه این کلامش نشدم. شب رفتم بالا. وارد اتاق که شدم دیدم مصطفی روی تخت دراز کشیده، فکر کردم خواب است. آمدم جلو و او را بوسیدم. مصطفی روی بعضی چیزها حساسیت داشت. یک روز که آمدم دمپایی هایش را بگذارم جلو پایش، خیلی ناراحت شد، دوید، دو زانو شد و دست مرا بوسید، گفت: تو برای من دمپایی می آوری؟ آن شب تعجب کردم که حتی وقتی پایش را بوسیدم تکان نخورد. احساس کردم او بیدار است، اما چیزی نمی گوید، چشم هایش را بسته و همین طور بود. مصطفی گفت: من فردا شهید می شوم. خیال کردم شوخی می کند. گفتم: مگر شهادت دست شما است؟ گفت: نه، من از خدا خواستم و می دانم خدا به خواست من جواب می دهد. ولی من می خواهم شما رضایت بدهید. اگر رضایت ندهید، من شهید نمی شوم. خیلی این حرف برای من تعجب بود. گفتم: مصطفی، من رضایت نمی دهم و این دست شما نیست. خب هر وقت خداوند اراده اش تعلق بگیرد، من راضیم به رضای خدا و منتظر این روزم، ولی چرا فردا؟ و او اصرار می کرد که من فردا از این جا می روم، می خواهم با رضایت کامل تو باشد. و آخر رضایتم گرفت. من خودم نمی دانستم چرا راضی شدم. نامه ای داد که وصیتش بود و گفت: تا فردا باز نکنید. بعد دو سفارش به من کرد، گفت: اول این که ایران بمانید. گفتم: ایران بمانم چه کار؟ این جا کسی را ندارم. مصطفی گفت: نه، تعرب بعد از هجرت نمی شود.(بازگشت به عربیت جاهلی، پس از اسلام آوردن.) ما این جا دولت اسلامی داریم و شما تابعیت ایران دارید. نمی توانید برگردید به کشوری که حکومتش اسلامی نیست، حتی اگر آن کشور خودتان باشد. گفتم: پس این همه ایرانی ها که در خارج هستند چه کار می کنند؟ گفت: آن ها اشتباه می کنند. شما نباید به آن آداب و رسوم برگردید ... هیچ وقت! دوم هم این بود که بعد از او ازدواج کنم. گفتم: نه مصطفی. زن های حضرت رسول (ص) بعد از ایشان ... که خودش تند دستش را گذاشت روی دهنم. گفت: این را نگویید. این، بدعت است. من رسول نیستم. گفتم: می دانم. می خواهم بگویم مثل رسول کسی نبود و من هم دیگر مثل شما پیدا نمی کنم.
🔸ادامه دارد ......
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
🌷 بسم رب الشهدا 🌷
🔸قسمت بیست و چهارم
🔸نیمه ی پنهان ماه(چمران به روایت همسر شهید)
غاده همیشه دوست داشت به مصطفی اقتدا کند و مصطفی خیلی دوست داشت تنها نماز بخواند. به غاده می گفت: نمازتان خراب می شود و او نمی فهمید شوخی می کند یا جدی می گوید، ولی باز بعضی نمازهای واجبش را به او اقتدا می کرد و می دید مصطفی بعد از هر نماز به سجده می رود، صورتش را به خاک می مالد، گریه می کند؛ چقدر طول می کشید این سجده ها! وسط شب که مصطفی برای نماز شب بیدار می شد، غاده طاقت نمی آورد، می گفت: بس است دیگر. استراحت کن، خسته شدی. و مصطفی جواب می داد: تاجر اگر از سرمایه اش خرج کند، بالاخره ورشکست، باید سود در بیاورد که زندگیش بگذرد. ما اگر قرار باشد نماز شب نخوانیم ورشکست می شویم. اما او که خیلی شب ها از گریه های مصطفی بیدار می شد، کوتاه نمی آمد، می گفت: اگر این ها که این قدر از شما می ترسند بفهمند این طور گریه می کنید ... مگر شما چه معصیت دارید؟ چه گناه کردید؟ خدا همه چیز به شما داده، همین که شب بلند شدید یک توفیق است. آن وقت گریه ی مصطفی هق هق می شد، می گفت: آیا به خاطر این توفیق که خدا داده او را شکر نکنم؟ چرا داشت با فعل گذشته به مصطفی فکر می کرد؟ مصطفی که کنار او است. نگاهش کرد. گفت: یعنی فردا که بروی دیگر تو را نمی بینم؟ مصطفی گفت نه! غاده در صورت او دقیق شد و بعد چشم هایش را بست. گفت: باید یاد بگیرم، تمرین کنم چطور صورتت را با چشم بسته ببینم.
شب آخر با مصطفی واقعا عجیب بود. نمی دانم آن شب چی بود. صبح که مصطفی خواست برود من مثل همیشه لباس و اسلحه اش را آماده کردم و آب سرد دادم دستش برای تو راه. مصطفی این ها را می گرفت و به من گفت: تو خیلی دختر خوبی هستی. بعد یک دفعه یک عده آمدند توی اتاق و من مجبور شدم بروم طبقه ی بالا. صبح زود بود و هوا هنوز روشن نشده بود. کلید برق را که زدم چراغ اتاق روشن و یک دفعه خاموش شد، انگار سوخت. من فکر کردم یعنی امروز دیگر مصطفی خاموش می شود، این شمع دیگر روشن نمی شود، نور نمی دهد. تازه داشتم متوجه می شدم چرا این قدر اصرار داشت و تاکید می کرد که امروز ظهر شهید می شود. مصطفی هرگز شوخی نمی کرد. یقین پیدا کردم که مصطفی امروز اگر برود، دیگر برنمی گردد. دویدم و کلت کوچکم را برداشتم، آمدم پایین. نیتم این بود مصطفی را بزنم، بزنم به پایش تا نرود. مصطفی در اتاق نبود. آمدم دم ستاد و همان موقع مصطفی سوار ماشین شد. من هر چه فریاد می کردم که می خواهم بروم دنبال مصطفی، نمی گذاشتند. فکر می کردند دیوانه شده ام، کلت دستم بود! به هر حال، مصطفی رفته بود و من نمی دانستم چه کار کنم. در ستاد قدم می زدم، می رفتم بالا، می رفتم پایین و فکر می کردم چرا مصطفی این حرف ها را به من می زد. آیا می توانم تحمل کنم که او شهید شود و برنگردد. خیلی گریه می کردم، گریه ی سخت. تنها زن ستاد من بودم. خانمی در اهواز بود به نام خراسانی که دوستم بود. با هم کار می کردیم. یک دفعه خدا آرامشی به من داد. فکر کردم خب، ظهر قرار است جسد مصطفی بیاید، باید خودم را آماده کنم برای این صحنه. مانتو شلوار قهوه ای سیری داشتم. آن ها را پوشیدم و رفتم پیش خانم خراسانی. حالم خیلی منقلب بود. برایش تعریف کردم که دیشب چه شد و این که مصطفی امروز دیگر شهید می شود. او عصبانی شد، گفت: چرا این حرف ها را می زنی؟ مصطفی هر روز در جبهه است. چرا این طور می گویی؟ چرا مدام می گویی مصطفی بود، بود؟ مصطفی هست! می گفتم: اما امروز ظهر دیگر تمام می شود.
🔸ادامه دارد ......
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
🌹🌹🌹
گفت: " توی عملیات خیبر، که دستم قطع شده بود ؛ بهم الهام شد: حسین می خوای شهید بشی یا نه؟ "
حس می کردم هر جوابی بدم همون می شه.
یاد بچه ها افتادم، یاد عملیات. فکر کردم وقتش نیست حالا.
گفتم: "نه. چشم باز کردم دیدم یکی داره زخممو می بنده."
#شهید حسین خرازی
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
#بابا! #قربان_نعش_بی_سرت!!
🌷اسمش «بابا زادگان» بود. صداش می زدند «بابا»، دیگر حوصله «زادگان»اش را نداشتند. گاهی نیز برای سر به سر گذاشتن اش، صدا می زدند: «بابا...» ولی وقتی برمی گشت سینه می زدند و می گفتند: «... قربان نعش بی سرت»، می خندید و سر تکان می داد. با بی سیمچی، دو تایی آمده بودند بیرون پتوها را بتکانند. دور و برشان خاک بلند شد و همه چیز به هم ریخت.
🌷....وقتی خاک نشست، دیدیم موج پرتشان کرده توی سنگر. رفتم توی سنگر، هر دو شهید شده بودند. سر بی سیم چی روی شانه بابا بود، مثل وقتی که یکی سرش را می گذارد روی شانه دیگری و می خوابد. بابا هم سر نداشت....
📚 "يادگاران"، جلد ١، صفحه ٦٤
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
✨﷽✨
#خاطره
✍حاجقــاســم مردم را با محبت جذب کرد. حتی میخواست کسانی را که از روی غفلت و جهالت مسیر اشتباه را طی کرده بودند، به مسیر بیاورد و به جریان انقلاب بازگرداند. بارها به من گفت دوست دارم وقتی سوار هواپیما میشوم، در کنار من کسی بنشیند و از من سؤال کند و من به سؤالات او جواب دهم. احساس خستگی نمیکرد و با همه مشغلههایی که داشت، جذب و توجیه مردم را هم دنبال میکرد. در یکی از سفرهایش به سوریه و لبنان که تقریباً 15 روز طول کشیده بود، وقتی برگشت شهید پورجعفری که همراه همیشگی حاج قاسم بود به من گفت حاج قاسم در این 15 روز شاید ۱۰ ساعت هم نخوابیده است، با این حال وقتی سوار هواپیما میشد اگر کسی در کنارش بود دوست داشت با او هم صحبت کند و پاسخهای او را بدهد. به خانواده شهدا سر میزد. من خودم با ایشان چند بار همراه بودم. بعضی وقتها که اولین بار به خانه شهیدی میرفتیم، رفتارش طوری بود که انگار سالهاست آنها را میشناسد. تحویلشان میگرفت و درد دل بچهها را میشنید. به آنها هدیه میداد و با آنها عکس میگرفت. خیلی خودمانی بود، نصیحتشان میکرد. از کوچکترین چیزی هم غفلت نداشت؛ مثلاً وقتی در جلسهای دخترخانمی کمی از موهایش بیرون افتاده بود، روی کاغذ مینوشت و به او میداد تا حجابش را درست کند. به حجاب بچههای خود و بچههای شهدا حساسیت داشت. مرام او حرکت در مسیر امر به معروف و نهی از منکر بود.
📚خاطرات «حجتالاسلام علی شیرازی» از حاج قاسـم سلیمانی
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
دوهفته بعد از شهادتجهاد
خواب دیدم آمدهپیشم؛مثل زمانے ڪه هنوز زنده بود و به من سر میزد و مےآمد پیشم .
گفتم:جهاد؛عزیزدلم؛چرا انقدر دیر آمدے خیلے منتظرت بودم
وجهاد گفت:بازرسےهاطول ڪشید براے همین دیر آمدم.
درعالم خواب یادم نبود شهید شده؛فڪرڪردم بازرسےهاے سوریه را میگوید؛گفتم:مگهتو از بازرسے رد میشوے؟!
گفت:آره؛بیشترازهمه سرِ بازرسے نماز ایستادیم .
باتعجب گفتم:بازرسےچے؟
گفتبازرسےنماز . و ادامه داد بیشتر از همه چیز از #نمازصبح سوالمیشود . نمازصبح؛تازه یادم آمد جهادم شهید شده .
پرسیدم حساب قبرچے؟
گفت:شهدا حساب قبر ندارند. حسابے در ڪار نیست .ماهم الان ڪارمان تمام شده و راه افتادیم ...
#راوےمادربزرگشهیدجهادمغنیه
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
#شهـღـیدانه💛
گفتمْ :
محمد این لباس جدیدت
خیلے بھت میاد...
گفت : لباس شھادتــه!
گفتم : زده بھ سرت!
گفت : مے زنھ ان شاءاللّھ!
•[ چند ثانیھ بعد از انفجار رسیدم
بالاے سرش، نا نداشت فقط آروم
گفت : دیدے زد!! :)♡
#شھیـــدمحمدمهدوے
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊