4_5798646869726855194.mp3
زمان:
حجم:
4.95M
✧✦•﷽ ✧✦•
🎧 بشنوید🎧
روایتگرے
✫⇠شهدا مهمونایے رو ڪہ خودشون دعوت میڪنن طلاییہ
رهاشون نمیڪنن
راوی: سردار حاج محمد احمدیان
خیلی جالب...
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
هدایت شده از آرامش دلم تنها خداست
Narimani 4_5810184805446321138.mp3
زمان:
حجم:
14.73M
#مناجات_با_امام_زمان
آقا بیا که آمدنت آرزوی ماست
بغض هزار جمعه میان گلوی ماست
شرمندهایم اینهمه یادت نبودهایم
عکس از غروب جمعه فقط روبروی ماست!
😭😭
🎤: رضا نریمانی
زمان: ۱۵ دقیقه
🎋🎋🦋🎋🎋🎋
✨ @Lootfakhooda ✨
🇮🇷 کلام شهدا 🇮🇷
شهیدحسین خرازی میگفت:
جنگ، معامله با خداست.
خدا = خریدار
مـــا = فروشنده
سند = قرآن
بـهـا = بهـشت
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
✳️یکی از عجیب ترین شهدای کربلای۴ سردار حماسه ساز کربلای4 شهید جلیل ملکپور است. او جانشین اطلاعات لشکر فجر بود. زمانی که متوجه شد عملیات لو رفته، خودش را به سنگر تیربار رساند و با تصرف سنگر، آتش سنگینی را به سمت دشمن ایجاد کرد تا سه گردان پیاده عقب نشینی کنند.
او جان صدها نفر را نجات داد و خودش به جمع شهیدان پیوست.
💐شهید ملکپور خاطرات عجیبی دارد. حضور او در دنیای مادی بسیار حس میشود. او قبل از شهادت از زمان و نحوه شهادت و حتی مزارش با خبر بود.
📚برگرفته از کتاب دیدار با ملائک. اثر گروه شهید هادی.
🌷کرامات شهدا🌷
❄️بیا شلمچه❄️
فرزند شهید ملکپور که بعد از تولد پدر به دنیا آمد میگفت: سالها بعد و در اواخر دهه هفتاد آرزو داشتم به شلمچه بروم و محل شهادت پدر را ببینم.
✳️یک شب پدر به خوابم آمد و گفت: بیا شلمچه. گفتم من هیچ پولی ندارم. حداقل شصت هزار تومان هزینه دارد.
گفت برو از بانک که حساب باز کردی بگیر و بیا.
🔆از خواب بیدار شدم. تعجب کردم. من در بانک ده هزار تومان بیشتر نداشتم‼️
رفتم بانک. شناسنامه و دفترچه را دادم و گفتم: این حساب را میخواهم ببندم.
متصدی بانک چند لحظه بعد شصت هزار تومان به من داد.
✅وقتی تعجب من را دید گفت: شما در قرعه کشی پنجاه هزار تومان برنده شدید...
💢آن سفر یکی از عجیبترین سفرهای زندگی من بود. هرجا رفتم عنایت پدر را دیدم...
📚برگرفته از کتاب دیدار با ملائک اثر گروه شهید هادی.
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
هر هفته با شهید احمد علی نیری به زیارت مزار شهدا می رفتیم.
یکبار سر مزار شهیدی رسیدیم که او را نمی شناختم. همانجا نشستیم فاتحه ای خواندیم. اما احمدآقا حال عجیبی پیدا کرده بود.
🌸در راه برگشت پرسیدم: «احمدآقا این شهید را می شناختی؟» پاسخ داد: «نه.» پرسیدم: «پس چرا سر مزار او آمدیم؟» اما جوابی نداد. فهمیدم حتما یک ماجرایی دارد. اصرار کردم.
وقتی پافشاری من را دید آهسته به من گفت: «اینجا بوی امام زمان (عج) را می داد. مولای ما قبلا به کنار مزار این شهید آمده بودند.»💗✨
💐 البته می گفت: «اگه این حرفها را می زنم فقط برای این است که یقین شماها زیاد شود و به برخی از مسائل اطمینان پیدا کنی. و تا زنده ام نباید جایی نقل کنی.»
📚برگرفته از کتاب عارفانه
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊