eitaa logo
رفاقت با شهدا
3.7هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
669 ویدیو
15 فایل
بِســـمِ الله الرّحمـــنِ الرّحیـــم أُوْلَئِکَ الَّذِینَ امْتَحَنَ اللَّهُ قُلُوبَهـمْ لِلتَّقـوَی آن‌ها کســانی‌اند که خدا قلب‌هاشان را برای تقـــوا امتحان کرده🕊 تأسیس1399/2/25
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلمانی نزدیک عملیات بود و موهای سرم بلند شده بود. باید کوتاهش می کردم. مانده بودم معطل تو آن برهوت که جز خودمان کسی نیست، سلمانی از کجا پیدا کنم. تا این که خبردار شدم که یکی از پیرمردهای گردان یک ماشین سلمانی دارد و صلواتی موها را اصلاح می کند رفتم سراغش. دیدم کسی زير دستش نیست. طمع کردم و جلدی با چرب زبانی، قربان صدقه اش رفتم و نشستم زیر دستش. اما کاش نمی نشستم. چشمتان روز بد نبیند. با هر حرکت ماشین بی اختیار از زور درد از جا می پریدم. ماشین نگو تراکتور بگو! به جای بریدن مو ها، غِلفتی از ریشه و پیاز می کندشان! از بار چهارم، هر بار که از جا می پریدم، با چشمان پر از اشک سلام می كردم. پيرمرد دو سه بار جواب سلامم را داد. اما بار آخر کفری شد و گفت:تو چت شده سلام می کنی.یک بار سلام می کنند گفتم :راستش به پدرم سلام می کنم. پیرمرد دست از کار کشید و با حیرت گفت:چی؟ به پدرت سلام میکنی؟ کو پدرت؟ اشک چشمانم را گرفتم و گفتم:هر بار که شما با ماشینتان موهایم را می کنید، پدرم جلوی چشمم میاد و من به احترام بزرگتر بودنش سلام می کنم پیرمرد اول چیزی نگفت. اما بعد پس گردنی جانانه ای خرجم کرد و گفت:بشکنه این دست که نمک ندارد مجبوری نشستم و سیصد، چهارصد بار دیگر به آقاجانم سلام کردم تا کارم تمام شد 🌹🕊🌹🕊🌹🕊 ✨ @baShoohada
🌷  !!   🌷عملیات والفجر ۸ بود. بچه ها از اروند عبور کرده بودند. خط دشمن شکسته شده بود. نیروها در حال پدافند در منطقه آزاد شده ساحلی بوده و گروه گروه آماده پاکسازی سنگرهای دشمن می‌شدند. یکی از تیربارهای دشمن زمین‌گیرمان کرده بود. خوابیده بودیم روی زمین. سرت را بلند می‌کردی، فاتحه‌ات خوانده بود. مانده بودیم چه کنیم با این تیربار و تیربارچی‌اش! باید جلو می‌رفتیم و کار را یکسره می‌کردیم تا شیرینی پیروزی‌مان کامل شود. 🌷دقایق سپری می‌شد و تیربارچی مدام آتش تیربارش را به سمت بچه ها می‌چرخاند. یک لحظه دیدیم تیربار ساکت شد. گفتیم شاید قطار فشنگش تمام شده است. اما نه. چند دقیقه سپری شد اما خبری از رگبارهای آتشین نبود. آرام سرم را بالا آوردم. دیدم خبری نیست. بلند شدم و نشستم. هوا تاریک بود. درآن تاریکی از دور به صورت سایه دو نفر را دیدم که دارند به ما نزدیک می‌شوند. یکی با قد بلند و یکی با قد کوتاه، آرام آرام به سمت ما می‌آمدند و آنکه قد کوتاهتری داشت، یک دستش را آنقدر بالا آورده بود که رسیده بود پس کله آنکه قدبلندتری داشت! 🌷مات این صحنه مانده بودم. کل ذهنم علامت سئوال بود. بچه ها ایست دادند که صدا از طرف مقابل بلند شد: «نزنین ها . . . منم . . حبیب . . . حبیب پالاش . . . نزنین ها . . .» سایه ها که جلوتر رسید دیدم حبیب پالاش است که گوش یک عراقی را گرفته است و آنقدر قد سرباز عراقی از او بلندتر است که به زحمت توانسته است دست خود را به گوش او برساند. حبیب گوش سرباز عراقی را که حسابی ترسیده بود، ول کرد و تحویل بچه ها داد. 🌷گفتیم :«این دیگه کیه؟ چطوری گرفتیش؟» حبیب گفت: «تیربارچیه‌س. بی‌سروصدا رفتم منطقه رو دور زدم و رفتم از پشت گوشش رو گرفتم و آوردم این‌ور!» نمی‌دانستیم بخندیم به این صحنه یا متعجب بمانیم از شجاعت حبیب. به حرف هم ساده نبود که یک بسیجی ۱۶ ساله، برود و گوش یک تیربارچی عراقی را بگیرد و از پشت تیربارش، به اسارت درآورد. خداییش به حرف هم ساده نبود، چه برسد به عمل! فرمانده هم بجز سکوت، هیچ پاسخی در مقابل کار بزرگ حبیب نداشت. 🌷یک لحظه صحنه چند شب پیش مقابل چشمانم نقش بست.... فرمانده ما جناب آقای فضیلت داشت برای عملیات به بچه‌ها روحیه می‌داد و اینگونه سخن می‌گفت: «ما با قدرت ایمان و توکل بر خدا و روحیه ناب شهادت‌طلبی می‌توانیم پشت دشمن را به خاک بزنیم. شما با روحیه و شجاعتی که دارید می‌توانید بروید و گوش تیربارچی‌های عراقی را بگیرید و از پشت تیربار بلند کنید.» اگر چه آقای فضیلت، آن شب، این حرف را به عنوان مَثَلی برای روحیه دادن به رزمندگان مطرح کرد، اما من شب عملیات در فاو، به چشم خویش دیدم که حبیب پالاش، مَثَل را به واقعیت تبدیل کرد. 🌹خاطره ای به یاد شهید معزز حبیب پالاش که به سال ۱۳۴۸ در شهرستان دزفول متولد و در سن ۱۶ سالگی در مرحله آخر عملیات والفجر ۸ در بهمن ماه ۶۴ به شهادت رسید. ✅ با توکل بر خدا ⬅️ می‌توانیم. ❌ با توکل بر کدخدا ⬅️ نمی‌توانیم. 🔰 و این است تفاوت نگاه انقلابی و لیبرالی!! 🌹🕊🌹🕊🌹🕊 ✨ @baShoohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم ;شب وروزم بی تو میگذرد. انگار بدون تو هم می شود زندگی کرد... آقا ببخش سرم،گرم زندگیسیت...😔✋ السلام علیک یا اباصالح المهدی ادرکنی 💬شهید مهدی زین الدین رحمه الله علیه 📌هرکس شب جمعه شهدا را یاد کند شهدا هم اورا پیش یاد می کنند...❤️ اَلسَّلامُ عَلَيْكُمْ‏ يا اَوْلِيآءَ اللَّهِ وَاَحِبَّائَهُ اللهم صل علی محمد وال محمد وعجل فرجهم #اولیا_خدا #شب_جمعه❤️ 📌فرستادن و در شب وعصر جمعه هدیه به امام عصر ارواحنا لتراب مقدمه الفداه فراموش نشود. اللهم انانرغب الیک فی دوله الکریمه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
17.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بسیار شنیدی🌸 صلی الله علیک یااباعبدالله الحسین علیه السلام در خلوت مناجات خودتان خادمین کانال خودتان را از دعای خیر محروم نفرماید. 🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌱🕊حکایتی بسیار زیبا و خواندنی 🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂 🍃 ماجرای اخراج یک شهید به خاطر داشتن همسر آمریکایی شهید غفور جدی متولد اردبیل بود. به نیروی هوایی ایران پیوست و برای دوره های ارشد جنگنده F-4به آمریکا اعزام شد. در سال ۱۳۵۱ با خانم مرین نامیور که دختر یکی از خانوادهای سرشناس سناتورهای آمریکایی بود ازدواج کرد. در روز نیروی هوایی آمریکا، در حضور زبده ترین خلبانان جهان در نیویورک، داوطلبانه جهت حضور در خطرناکترین مانور هوایی جهان، با نام: چهارراه مرگ، به نمایندگی از ایران اعلام آمادگی کرد. برج مراقبت به دلیل جوانی او، خطرناک بودن این عملیات را اعلام نمود. اما تجربه و دانش وی در سطوح مختلف آموزشی در آمریکا، موفق بودن عملیات را در حضور نمایندگان مختلف دنیا تضمین می‌نمود. پس از اجرای موفقیت آمیز عملیات، تماشاگران به احترام او از جای خود بلند می شوند و این خلبان ورزیده را به شدت تشویقش می کنند و در پاسخ آنهایی که می‌پرسیدند این مرد کیست؟ همه می‌گفتند: خلبان غفور جدی اردبیلی، نماینده نیروی هوایی ایران است. غفور جدی بعد از انقلاب، به علت داشتن همسر آمریکایی از پایگاه هوایی بوشهر و نیروی هوایی اخراج شد. در روز سوم حمله صدام به ایران، خود را به درب پایگاه رساند. او را به درون پایگاه راه ندادند. فریاد زد: من با پول و سرمایه این آب و خاک خلبان شده ام و اکنون به من نیاز است همسر و خانواده ام را گرو یک F-4 میگذارم. با او موافقت کردند و چندی بعد، پس از شکار چندین هواپیمای عراقی، در یک عملیات برون مرزی در خاک عراق به آسمانها پر کشید و جاودانه شد. زمانی که در آمریکا دوره خلبانی را می گذراند، در پاسخ به یکی از استادانش که از او خواست شهروندی آمریکا را بپذیرد و در نیروی هوایی امریکا خدمت کند،پاسخ داده بود: "دوست دارم کفن ام پرچم ایران باشد..." کاربران 🌹🕊🌹🕊🌹🕊 ✨ @baShoohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ قسمتی از نامه سردار شهید شاپور برزگر ( فرمانده محور عملیاتی لشکر31عاشورا ) به همسر معززشان : « از روزي كه ازت جدا شدم يك ساعت هم وقت ندارم كه برايت تلفن كه هيچ نامه بنويسم . هيجده گردان به ما مربوط است . منظورم آموزش آنهاست . هم اكنون كه برايت نامه مي نويسم ساعت 8 شب است و از ساعت 10 الي 6 صبح پنج گردان را به مانور خواهيم برد ... خيلي براي تو و خانواده و خانه نگرانم . نمي دانم وضعتان در چه حالي است ؟ باور كن خيلي ناراحت هستم كه آيا گرسنه مانده ايد ؟ نفت داريد ؟ مريض نيستيد ؟ پول داريد ؟ خدايا، خدايا فقط تو مي داني و بس كه در جيبم فقط ده تومان پول دارم ... كه نمي شود كاري كرد . ازت خواهش مي كنم مقاومت كن. خدا بزرگ است . باور كن نمي داني در چه وضعي هستم . خواهش مي كنم از وضعيت خودتان برايم بنويس ... ، شرمنده ات هستم .... 🌹🕊🌹🕊🌹🕊 ✨ @baShoohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا