#خـاطره
همرزم شهید نوری:
توی روستایس به اسم حمیمه مستقر بودیم.
ڪارما،پشتیبانی از نیروهای پیاده حزب الله بود.باید یه ۲۰ -۱۰ کیلومتری عقب تر آماده می بودیم تا در صورت لزوم وارد عمل بشیم.
به ما گفتند برید و تو منطقه ای به اسم T2 بمونید..یه منطقه ای کنار پالایشگاه بود.
من و #بابڪ و حسین راه افتادیم. مسیر رو بلد نبودیم و داشتیم پشت سر ماشین شهید نظری حرکت میکردیم. البته اون موقع شهید نظری صداش نمیکردیم..یهو تو مسیر یه جعبه مهمات دیدیم..فشنگ کلاش بود.
گفتم بابڪ بابڪ نگه دار. یه جعبه فشنگ اونجا افتاده..
#بابڪ گف ولش کن بابا حتما خالیه..
گفتم نه، نگه دار،جعبه پلمبه حیفه، اونجا که بی کاریم..واسه خودمون میریم تیر اندازی..هیچی نباشه ۱۰۰۰تا گلوله هست..
بابک گف دیگه ازش رد شدیم ولش کن.
گفتم خب برگرد.
گفت ماشین اقای نظری رو گم میکنیم. گفتم اخه تو این بیابون که فقط همین جاده هست،مسیر رو گم نمیکنیم.
خب یه ذره بیشتر گاز میدی..
بابک تاکید داشت که اون جعبه خالیه.. خلاصه اینکه نگه نداشت و رفتیم..
اون شب با بقیه بچه ها دور اتیش نشسته بودیم.. راننده آماده و پشتیبانی اومد بهمون اضافه شد.
داشت میگفت: امروز موقعی که اومدم اینجا متوجه شدم یه جعبه فشنگ کلاش گم شده..احتمالا وسط راه افتاده.
یه لحظه من و بابک چشم تو چشم شدیم، بابک یه لبخندی زد.
اون لحظه دلم میخواست خودم شهیدش کنم.
بعد من بهش گفتم الان چیڪارت کنم؟
گف ببین یه بار حرف فرمانده رو گوش ندادما.ولی از دست دادن هزار تا فشنگ چیزی نبود بشه باهاش کنار اومد.
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
#ازبابـڪ_بگو:)
همرزم شهیدنوری:
شبورود به بوڪمال بود. تمـام گردان داشـت وارد شـهر میشد.
برخـی از مـردم هنوز تو شـهر بودند..
ماگـروه موشـڪی بودیـم، بایـد جـاهای خاص مستقر میـشدیم.. چنـد دقـیقه ای رفتـیم بـالای یـه خـونه و مراقـب اطراف بـودیم
یه پیرمـرد به هـمراه ۳ بچه ڪه از سه چهار سـاله تا ده یازده سـاله با لـباس های پاره پوره و قـیافه های حـموم نرفته جـلوی ساختمان نشسته بودند ڪه ما بدونیم اونـجا خانواده زنـدگی میڪنه..
مـا ایرانی ها هـم ڪه عاشق بچه ڪوچولو، خواسـتیم یڪم بچـه هارو نوازش ڪنـیم..فڪرش رو بڪن بچه ای ڪه تمام عـمرش داعـشی دیـده، حالا با دیدن ماڪه لبـاس نـظامی پوشیدیم قطعا میـترسه.
لـباس مـنم طرحـش مثل لبـاس داعـشیا بود، موقعی ڪه رفتیـم نزدیڪشون، اون بچـه ڪوچیڪ ترسیـد و چنـد قدم عقب رفـت مـاهم ڪه دیگه ڪاریش نداشتیم
موقـع بیرون اومـدن از خـونه، نتونستم جلوی خودمو بگـیرم بچه هارو بغل ڪردم و بوسـیدمشون #عـارف رفت از تو مـاشـین باقـلوا آورد و به بـچه ها تعارف ڪرد..
باقـی بچه هـای تیـم اومدند و اون بچه ها رو ڪمی نوازش ڪردند و باهـاشون دست دادند..
#بابڪ رانـنده ما بـود. سوییچ رو بـهش دادم
گفتم بشـین بریم..گفـت حوصله ندارم خودت بشین.نشسـتم تو ماشـین و همین ڪه حرڪت ڪردیم #بابڪ زد زیر گریه..
اون لحـظه بود ڪه از اعماق قلبـم حسـرت اون حالش رو خوردم💔..
#شهیــدبابــڪ_نوری✨
#شهیدمدافع_حرم
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
#خاطــره🎞
یڪ روز قبل از سالگرد شهادت بابڪ بود.
از این ڪه ڪارهام پیچیده شده بود خیلی ناراحت بودم..
به خودم میگفتم شاید #بابڪ دوست ندارد من به مهمونیش برسم.
شب موقع خواب دوباره یادم افتاد و گفتم:
خیلی بی معرفتی، دلت نمیخواد من بیام؟
باشه ماهم خدایۍ داریم ولی #بابڪ خیلی دوستت دارم هرچند ازت دلخورم.
توی همین فڪرها بودم ڪه خوابم برد.
خواب #بابڪ را دیدم.
بهت زده شده بودم زبانم بند آمده بود.
#بابڪ خونه ما بود.
میخندید میگفت: چرا ناراحتۍ؟
گفتم: #بابڪ همه فڪر میڪنن تومُردی.
گفت: نترس، اسیر شده بودم آزاد شدم.
باهیجان بغلش ڪرده بودم به خانوادم میگفتم: ببینید #بابڪ نمرده ،اسیر بوده.
#بابڪ گفت: فردا بیا مهمونیم.
گفتم: چه مهمونی؟
گفت: جشن آزادیم از اسارت این دنیا.
بغضم گرفت شروع به گریه ڪردم از،شدت اشڪ صورتم خیس شده بود از خواب بیدار شدم.
با چشمان پر از اشڪ نماز صبح خوندم.
برخلاف انتظارم تمام مشڪلاتم حل شد و نفهمیدم چطوری رسیدم به سالگرد #بابڪ
گفتم #بابڪ خیلی مَردی
#بھنقݪازدوستشھیڋنوری🔗
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
#خــاطره🎞
رفیقشهید :
هوا خیلی سرد بود...
ماهممون تو چادارا ۷یا۸نفری میخوابیدیم واقعا وحشتناک بودسرمای اون شبا ...
ساعت سه شب بود پاشدم رفتم بیرون،
دیدم یکی کنار ماشین باهمون پتو داره نماز شب میخونه!!
این چیزا رو ما تو واقعیت ندیدیم، توفیلمادیدیم!
اما من درمورد #بابڪ دیدم ..
یه جوون عاشق ..♥️🍂
#بابڪ داشت تواون سرما باخداش حرف میزد...
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada
رفاقت باشهدا
#خــاطره🎞 رفیقشهید : هوا خیلی سرد بود... ماهممون تو چادارا ۷یا۸نفری میخوابیدیم واقعا وحشتناک بود
#ازبابڪ_بگو♥️😍
همرزم #شهیدنورے می گوید:
مدتے کہ در سوریہ بودم #بابڪ خیلے ساڪت و آروم بود،
گاهے می رفت تو تنهایی و خلوت دعای شهادت می ڪرد و اشڪ می ریخت...
بعضے موقع ها می دیدیم
#بابڪ نیست..
دنباش می گشتیم...
می دیدیم رفتہ کنار و گوشہ ها جاهاے خلوت تنهایی
دعا می کنہ...
همرزم #شهیدنورے می گوید:
#بابڪ همیشہ در حال درس خوندن و عاشق مطالعه و یادگیرے مطالب تازه بود.
#بابڪ زیر آتش ضد هوایی دشمن درس می خوند..
ادامہ دارد...
#شهید_بابک_نوری_هریس
🥀🕊🥀🕊🥀🕊
@baShoohada