#خاطرات_شهید
●عاشق امام حسین بود.هرسال درپیاده روی اربعین شرکت میکرد؛خیلی علاقه به کربلاداشت.دنبال مقام ومسئولیت نبود وبه زندگی وکاری که داشت قانع بود.همیشه دغدغه داشت که درست کارکند حتی ازوقت اداری استفاده شخصی نمیکرد هرکارشخصی که داشت بعدازکاراداره ودرزمان های آزادخود، انجام میداد
●ابوالفضل خیلی بامعرفت بود.هیچ کس ازکناراوبودن احساس ناراحتی وخستگی نمیکرد.دوست نداشت کسی ازمشکلاتش باخبرشود.همیشه لبخندبرروی لبانش بود بسیار رازدار بود؛شایدیکی ازویژگی های بارز ابوالفضل رازداری اوبود به طوریکه همه ی افراد می توانستند پیش او درددل کنند
●هنوز باورم نمیشود که ابوالفضل شهید شده است. درسفرکربلا به او گفتم که سال بعد اینگونه به کربلا بیاییم و چنین کارهایی کنیم ؛گفت:من سال بعدنیستم،گفتم ابوالفضل فیلم بازی نکن.به شوخی به او گفتم که بادمجان بم آفت ندارد!گفت حالا میبینیم فقط من که شهید شدم عکس من را پشت کوله پشتیهایتان بچسبانید..
مشتاق وبیتاب شهادت بود،
ابوالفضل پاسدار حقیقی حرم آل الله شد
✍راوی:برادرشهیدامیرلطفی
#شهید_ابوالفضل_نیکزاد
#الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج🌸
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
#خاطرات_شهید
●برای گرفتن مرخصی وارد چادر فرماندهی گردان شدم، #شهید_تورجی_زاده طبق معمول به احترام سادات بلند شد و درخواستم را گفتم ؛بی مقدمه گفت نمی شود،با تمام احترامی که برای سادات داشت اما در فرماندهی خیلـی جدی بود؛کمی نگاهش کردم،با عصبانیت از چادر بیرون آمدم و با ناراحتی گفتم:" شکایت شما را به مادرم حضرت زهرا(س) می کنم.
●" هنوز چند قدمی از چادر دور نشده بودم که دوید دنبال من با پای برهنه گفت:" این چی بود گفتی؟" به صورتش نگاه کردم...خیس اشک بود. بعد ادامه داد:" این برگه ی مرخصی سفید امضا، هر چه قدر دوست داری بنویس ،اما حرفت را پس بگیر
✍راوی :همرزم شهید تورجی زاده
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
#خاطرات_شهید
آخرین بار با همسرش به خانه ما آمد و با هم روی مبل نشستند. ابتدا یک نامهای در دست من گذاشت و گفت این به امانت پیش شما. وصیتنامهاش بود.
بعد هم گفت: من میخواهم راهی شوم. جبهه است و هزار و یک اتفاق. شاید این سفر آخرم باشد. بروم و برنگردم. اگر رفتم و شهید شدم همسر من جوان است احتمال دارد بخواهد زندگی آزادی داشته باشد شاید بخواهد ازدواج کند. رهایش کنید تا برود دنبال زندگیاش.
اما نگهداری از سید حسین فرزندم بر شما واجب است. تنها دارایی من در این دنیا فرزندم است که شما باید از او نگهداری کنید. من گفتم مادر جان خودت میایی و از بچهات نگهداری میکنی. گفت دنیا حیات و ممات است باید وصیت کنم.
بعد گفت مادر جان فرزندم را همان طور که من را تربیت کردی و به جامعه تحویل دادی پرورش بده که هم خودت هم مردم و هم ان شاء الله خدا از او راضی باشد. در اولین فرصت قرآن به ایشان بیاموز و به حوزه بفرست تا خادم دین اسلام شود. میخواهم پسرم جانشین من باشد. من راضی نیستم فرزندم را از خودتان دور کنید.
✍به روایت مادربزرگوارشهید
#شهید_سیدمحمد_موسویناجی🌷
🌹🖤🌹🖤🌹🖤🌹🖤
📖#خاطرات_شهید
💐شهیدمدافع حرم مهدی نوروزی اهل کرمانشاه معروف به شیر سامرا بود. او در تاریخ ۲۰ دی ماه ۹۳ و در دفاع از حرمین عسکریین در سامرا توسط گروهک تروریستی داعش به شهادت رسید. پیکر مطهر این شهید در ۲۴ دی ماه ۹۳ در کرمانشاه تشییع و به خاک سپرده شد.
💠همسرش در مورد توصیههای شهید نسبت به شرکت در #پیاده_روی_اربعین میگوید:
🏴آقامهدی همیشه به بنده میگفت که سفر زیارتی امام حسین(ع) را هیچ وقت و تحت هیچ شرایطی ترک نکن! حتی اگر شده سالی یک مرتبه آن هم در موقع اربعین شهادت امام حسین (ع) خود را به کربلا برسان، حتی اگر شده فرش خانهات را بفروش و مقدمات سفر کربلا را مهیا کن و این سفر را ترک نکن و این شاخصترین سخنی بود که آقا مهدی درباره سفر اربعین به بنده میگفت.
🖤اربعیـن
پایِ پیـاده ...
بہ حـرم می آییم
میشود پخش در عالم
خبـرِ نوڪرهـــا ...🍃
🌹#شهید_مهدی_نوروزی🕊
🏴#هر_زائر_اربعین_نایب_یک_شهید
🌹🌹:
#خاطرات_شهید
●همیشه با او شوخی میکردم و میگفتم: «اگه شربت شهادت آوردند نخوری، بریز دور! یادمه یک بار به من گفت: «اینجا شربت شهادت پیدا نمیشود، چه کار کنم؟» گفتم: «کاری ندارد، خودت درست کن، بده بقیه هم بخورند.» خندید و گفت: «اینطوری خودم شهید نمیشوم، بقیه شهید میشوند.»
●«شربت شهادت» یک جوری رمز بین من و آقا ابوالفضل بود. یک بار دیدم در تلگرام یک پیام از یک مخاطب آمد که من نمیشناختم! متنش این بود: «ملازم، مدافع هستم. اگر کاری داشتی به این خط پیام بده. هنوز هم شربت نخوردم.» هنوز چند دقیقه نگذشته بود که دیدم گوشی خانه مادرم زنگ زد. ''آقا ابوالفضل بود'' بعد از احوالپرسی گفت: «این، خط دوستم است، کاری داشتی پیام بده.»
● دو روز قبل از شهادت آخرین تماسش بود، خیلی با هم صحبت کردیم. مثل همیشه! یادم هست که به او گفتم: «ببخشید اگر زن خوبی برایت نبودم.» گفت: «خدا دو تا نعمت بزرگ به من داد، زن خوب، پول خوب! بعد هم زد زیر خنده.»
✍راوی: همسرشهید
#شهید_ابوالفضل_راه_چمنی
🥀🕊 baShoohada 🥀🕊
#خاطرات_شهید
#امام زمانم
شهید همیشه روی آمادگے جسمانے خودشون ڪار میکردن هر روز به پیاده روی و ورزش مے پرداختند از ایشون پرسیدیم ڪه حاج آقا شما چرا انقدر ورزش مے کنید ڪه شهید فرزانه در پاسخ به ما گفتند
: ما اگر اعتقادمون اینه امام زمان (عج) به سرباز نیاز دارند باید ورزش ڪنیم و از آمادگے جسمانے برخوردار باشیم چون آقا سرباز تنبل نمے خواهند.
#سردار_شهید_رضا_فرزانه🌷
#شهید_مدافع_حرم
#شهدا_هویت_جاودان_تاریخ
🥀🕊 @baShoohada 🥀🕊
﷽ 🕊🖤 🕊﷽
#خاطرات_شهید
●شب #اعزام، زود رفت خوابید. می ترسید صبح خواب بماند. به مامانم سپرده بود زنگ بزند، ساعت کوک کرد، گوشیاش را تنظیم کرد و به من هم سفارش کرد بیدارش کنم.
●طاقتم طاق شد و زدم به سیم آخر. کوک ساعت را برداشتم. موبایلش را از تنظیم زنگ خارج کردم، باتری تمام ساعتهای خانه را در آوردم. می خواستم جا بماند. حدود ساعت سه خوابم برد. به این امید که وقتی بیدار شدم کار از کار گذشته باشد.
●موقع نماز صبح، از خواب #پرید. نقشههایم، نقشه بر آب شد. او #خوشحال بود و من ناراحت. لباس هایش را اتو زدم. پوشید و رفتیم خانهی مامانم.
●مامانم ناراحت بود، پدرم توی خودش بود. همه #دمغ بودیم؛ ولی محسن برعکس همه، شاد و شنگول. توی این حال شلم شوربای ما جوک می گفت. زود ازش خداحافظی کردم و رفتم توی اتاقم.
●من ماندم و عکسهای محسن. مثل افسرده ها گوشه ای دراز کشیدم. فقط به عکسش که روی صفحه گوشی ام بود نگاه می کردم. تا صفحه خاموش میشد دوباره روشن می کردم. روزهای سختی بود...
✍ به روایت همسر بزرگوار شهید
#شهید_محسن_حججی
🥀🕊 @baShoohada 🥀🕊
#خاطرات_شهید
💠خواب عجیب مادر شهید و امام رضا (ع)
●یکبار خواب امام رضا (ع) را دیدم. یه پرونده توی دستش بود. به من گفتند؛ احمد دیگه ۲۷ ساله است و این پرونده اوست، عمر احمد در دنیا تمام است.
ناراحت شدم. خب چه کنم، مادرم دیگر! به امام گفتم: آقا! ناراحتم! و امام فرمودند: ناراحت نباش، تمدیدش کردم. وقتی خوابم را برایش تعریف کردم، فقط خندید. انگار میدونست که مدت این تمدید کوتاه است، خیلی کوتاه، فقط به اندازه یک ماه!
✍راوی: مادر بزرگوار شهید
#شهید_خلبان_احمد_کشوری
🥀🕊 @baShoohada 🥀🕊
#خاطرات_شهید
●اگر ایشان درمنزل بود،حتماخود رابرای انجام فعالیتی سرگرم میکرد.یابابچه هابازی ویادرکارهای منزل کمک میکرد.
●گاهی ظرف میشست گاهی خانه راجارو میکشید.بچه ها نیز سرگرم بازی باپدرمی شدندو وقتی پدر نبود، بهانه گیری آنها بیشتر میشد.
●نه تنهابافرزندان خودمان ،بلکه باتمام بچه ها ارتباط خوبی داشت.
درمهمانی هابچه هاراجمع وباخواندن قرآن وشعر سرگرم و درنهایت نیزباتقدیم هدیه کوچکی خوشحالشان میکرد.
✍راوی:همسرشهید
#شهید_کمال_شیرخانی
●ولادت : ۱۳۵۵/۱/۱۵ لواسان ، تهران
●شهادت : ۱۳۹۳/۴/۱۴ سامرا ، عراق
🥀🕊 @baShoohada 🥀🕊
🕊#خاطرات_شهید
●با ورود به سپاه منبع درآمدی پیدا کرد واو یاد گرفته بود که دست دیگران را بگیرد. به چند خانواده که فرزند یتیم داشتند کمک خرجی می رساند.
●اگر کسی مریض بود یا به وام نیاز داشت تا کسی ضامن شودحتما پیش قدم می شد ولی هیچ وقت از موقعیتش در محیط کار ودر جاهای دیگر سوء استفاده نمی کرد. همیشه راضی به حق خودش بود.
●در سال 1378 به عضویت رسمی سپاه شهید بروجردی درآمد ولی از کارها ومسئولیتش برای کسی حرفی نمی زد. در همان سال هیئت” یازینب(س)” را تاسیس کرد وخود مداحی و میانداری می کرد.
#شهیدتفحص_محمد_زمانی🌷
ولادت: ۱۳۵۵/۰۱/۲۰شهرری
شهادت: ۱۳۸۰/۰۹/۲۶ ،فکه
#شهیدگمنام✨
#حاج_قاسم_سلیمانی🥀
#منتشرکنید✨
🥀🕊 @baShoohada 🥀🕊
#خاطرات_شهید
💠خواب عجیب مادر شهید و #امام_رضا (ع)
●یکبار خواب امام رضا (ع) را دیدم. یه پرونده توی دستش بود. به من گفتند؛ احمد دیگه ۲۷ ساله است و این پرونده اوست، عمر احمد در دنیا تمام است.
ناراحت شدم. خب چه کنم، مادرم دیگر! به امام گفتم: آقا! ناراحتم! و امام فرمودند: ناراحت نباش، تمدیدش کردم. وقتی خوابم را برایش تعریف کردم، فقط خندید. انگار میدونست که مدت این تمدید کوتاه است، خیلی کوتاه، فقط به اندازه یک ماه!
✍راوی: مادر بزرگوار شهید
#شهید_خلبان_احمد_کشوری
#یادش_با_صلوات
🥀🕊 @baShoohada 🥀🕊
#خاطرات_شهید
🕊بعد از شهادتش مشخص شد که چقدر به نیازمندان کمک میکرد و برای زوجهای نیازمند جهیزیه تهیه میکرد.
با اینکه #جانباز_شیمیایی بود دنبال جانبازیش نرفت. می گفت: من از نظر مالی تأمین هستم و نیازی ندارم که هزینه درمانم را از بیت المال بگیرم.
گاها مبلغی را به محل کارش میداد و میگفت که ممکن است دِینی از بیتالمال گردن من باشد یا اینکه از خودکار #بیت_المال استفاده شخصی کرده باشم.
#شهید #سعید_انصاری🌷
#شادی_روح_پاکش_صلوات
🥀🕊 @baShoohada 🥀🕊
°•🌱
#خاطرات_شهید
💠یک روز ظهر وارد خانه شد، سلام کرد، خیلی خسته و گرفته بود، یک ساک دستش بود، آن روز از صبح به مراسم تشییع شهدای گمنام رفته بود، آرام و بیصدا به اتاقش رفت.
💠صدا کرد: مادر، برایم چای میآوری؟ برایش چای ریختم و بردم.
وارد اتاقش شدم، روی تخت دراز کشیده بود، من که رفتم بلند شد و نشست.
💠پرسیدم: چه خبر؟ در جواب من از داخل ساکش یک پرچم سه رنگ با آرم «الله» بیرون آورد.
پرچم خاکی و پاره بود. اول آن را به سر و صورتش کشید و بعد به من گفت: «این را یک جایی بگذار که فراموش نکنی. هروقت من مُردم آن را روی جنازهام بکش».
💠خیلی ناراحت شدم، گفتم:«خدا نکند که تو قبل از من بری».
اجازه نداد حرفم را تمام کنم، خندید و گفت: «این پرچم روی تابوت یک شهید گمنام تبرک شده است»
💠وقتی من مُردم آن را روی جنازه من بکشید و اگر شد با من دفنش کنید تا خداوند به خاطر آبروی شهید به من رحم کند و از گناهانم بگذرد و شهدا مرا شفاعت کنند».
💠نمیدانست که پرچم روی تابوت خودش هم یک روزی تکه تکه برای شفاعت دست همه پخش میشود....
✍🏻به روایت مادربزرگوارشهید
شهید_حسن_قاسمی_دانا
ولادت : ۱۳۶۳/۶/۲ مشهد
●شهادت : ۱۳۹۳/۲/۱۹ حلب ، سوریه
🥀🕊 @baShoohada 🕊
#خاطرات_شهید
💠اخلاق خوب
اعتقادات مذهبی قلبی اش خیلی زیاد بود، منیتی نداشت بدون اینکه در ظاهر بخواهد به مردم نشان دهد.
همش در نهانش بود نه آشکار
بلکه فقط بین خودش و خدایش بود.
● بدییی اگر در خانواده و دیگران می دید زود فراموش می کرد ولی خوبیشون را حسابی به خاطر می سپرد و قدر دانشان بود...
طاقت نداشت غم خانواده و یا کسی را ببیند همیشه سعی می کرد خانواده و اطرافیانش را از خود راضی نگه دارد.
بله! همین خوبی هایش بود که از آن یک شهید ساخت.
#شهید_مجید_قربانخانی🌷
🥀🕊 @baShoohada 🕊
﷽ 🕊🖤 🕊﷽
#خاطرات_شهید
💠«شهیدے ڪه خودخانواده اش را براے تشییع دعوت ڪرد»
●محمدباسپاه مشهد به جبهه اعزام شده بود و به ماگفت :شمابراے زیارت به مشهد بیایید و من هم خودم رابه شما میرسانم؛هنگامیڪه به زیارت امام رضا علیه السلام مشرف شدیم، همزمان مراسم تشییع تعدادے از شهدابودڪه ماهم درآن شرڪت ڪردیم...
●بعد از تشییع ازقم زنگ زدند وخبر شهادت محمدرادادندومتوجه شدیم وے جزو یڪے از همین شهداے مشهد بود ڪه سردربدن نداشت.
●شهید محمد جعفرے نیاباآغاز جنگ درسال۵۹ عازم جبهه شد او یڪے از نیروهاے دڪتر مصطفے چمران بودپس ازشهادت شهید چمران به تیپ۲۵ڪربلاپیوست وتامرحله فرماندهے گردان پیش رفت.
●پس از یک مجروحیت شدید درحالیڪه ۱۰روز از مراسم عروسے اش نگذشته بود درمهران به شهادت رسید.
✍راوے: مادر ۳شهید احمد وعلے ومحمد جعفرے نیا
#شهید_محمد_جعفری_نیا
🥀🕊 @baShoohada 🥀🕊
#خاطرات_شهید
#لباس_نو
💞زمانی که تو سوریه زندگی میکردیم لباس های ریحانه و مهرانه (فرزندان شهید ) را که استفاده و تکراری شده بود را جمع کردم و کنار گذاشتم که بدهم به بچه های سوری بعد به اقا مهدی گفتم می شود لباس های بچه ها را بدهی به کسی که نیاز دارد
توی جنگ نیازشان می شود و شاد می شوند
گفت:《نه بهتر است چند دست لباس تو و تازه بخری برای بچه های نیازمند اینطوری بیشتر دلشان شاد می شود》😍
#ساده
💖اگر کسی برای بار اول می خواست بیاید منزل ما آقا مهدی می گفت چند نوع غذا درست نکن یا سفره را خیلی رنگین نکن
بگذار راحت باشند و دفعه بعد هم #بیایند_منزلمان😊
#شهید_مهدی_نعمائی_عالی
راوی: همسر_شهید