eitaa logo
رفاقت با شهدا
3.7هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
662 ویدیو
15 فایل
بِســـمِ الله الرّحمـــنِ الرّحیـــم أُوْلَئِکَ الَّذِینَ امْتَحَنَ اللَّهُ قُلُوبَهـمْ لِلتَّقـوَی آن‌ها کســانی‌اند که خدا قلب‌هاشان را برای تقـــوا امتحان کرده🕊 تأسیس1399/2/25
مشاهده در ایتا
دانلود
رفاقت با شهدا
روایت اول؛ بخشندگی شهید محمدرضا دهقان یکی از دلیرانی است که دل به دریای عاشقی زد و پا به میدان دفاع
آخر؛ راهی که از همان ابتدا معلوم شد  شهادت در فرهنگ خانوادگی ما وجود داشت و برای‌مان غریبه نبود. وقتی دو برادرم شهید شدند، پدرم خیلی محکم و  صبور بود. یادم می‌آید وقتی محمدرضا پنج سال داشت به خانه پدری‌ام رفته بودیم. مشغول کار بودیم که یک‌باره پنجره آهنی از لولا خارج شد و افتاد روی سر محمدرضا که زیر پنجره نشسته بود. جمجمه‌اش شکسته بود. وقتی خودم را به محمدرضا رساندم، از سرخی خونی که در آن غوطه‌ور شده بود، شوکه شدم و ناخودآگاه گفتم: چقدر خون تو قرمز است! مثل خون شهید می‌ماند! همان‌ موقع پدرم هم که آن‌جا بود رو به محمدرضا کرد و گفت: محمدرضا، تو نباید به مرگ عادی بمیری. تو هم باید شهید شوی.
[🔆خاطره از یکی از همرزمان سردار شهید حاج قاسم سلیمانی •°√] " پیشنهاد مطالعه👇" ایشان خاطره را اینگونه روایت میکنند... عملیاتی در دوران دفاع مقدس انجام گردیدک معروف بود به عملیات بستان ، بستان روستایی بود که شمال آن چزابه و فکه در جنوب شهر سوسنگرد و در شرق تپه های الله اکبر، که عملیات از همین قسمت انجام گردید و غرب به مرز عراق هست.... بستان .سوسنگرد.چزابه و فکه توسط عراق اشغال شده بودند.... که عملیاتی که در این منطقه انجام گرفت لشکر ۴۱ ثارالله که متعلق به استان کرمان بود که سردار سلیمانی در این عملیات شرکت داشتند سپس در این عملیات بستان قسمتی از چزابه و سوسنگرد توسط رزمندگان اسلام آزاد گردید و سردار سلیمانی در این عملیات به شدت زخمی شدند ... به نحوی که تمام بدن ایشان پُر از ترکش شده بود و تک تک آثار آنها را در دست و صورت ایشان مشاهده میشد مجروحیت به نحوی بود که همه ایشون رو در آن لحظه شهید حساب کرده بودند، تا اینکه ایشون رو به عنوان شهید به اهوازو معراج شهداء انتغال داده بودنددر لحظه آخر اون بنده خدا که جنازه ها را تحویل و چک میکرد متوجه میشود که بدن سردار گرم است و معاینه میکنند متوجه میشوند که زنده هستند و به بیمارستان انتقالشان میدهند. سردار سلیمانی از آن روز به بعد معروف شده بودند به شهید زنده... فکر کنم در عملیات کربلای۵ و یا والفجر هشت هم مجروح شده بودند. سردار سلیمانی در عملیات کربلای ۵ با لشکر به محاصره عراقیها می اُفتند که شهید مرتضی'جاویدی از قسمت دیگر میدان جنگ به عراقیها حمله می کنند و لشکر ۴۱ و شهید سلیمانی با هم آن مکان را از محاصره در می آورند. شده از همرزم سردار سردار -—-—☘️⚜️🍃—-—- 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
[ جنگ....°•√] "پیشنهاد مطالعه" به مدت دو روز در منطقه با نیروهای دشمن در گیری سختی داشتیم، تا اینکه الحمدولله نیروهای تازه نفس جایگزین ما شدند از *(لشکر ۴۱ ثارالله به فرماندهی شهید سلیمانی )*. برای ادامه عملیات،تمام منطقه را عراق از زمین و هوا زیر آتش گرفته بود برای عقب آمدن هم به سختی میشد حرکت کرد با هزاران زحمت خود را رسانیدیم به لب اروند(محلی که قایقها می ایستادند تا مجروهان.شهداء و نیروها را به عقب انتقال دهند)هر قایق ظرفیت ۷ تا۸نفر را برای سوار شدن دارند. ما شش نفر بودیم و سه مجروح هم کناراسکله بود یکی ترکش به پایش خورده بود ونصفی از گوشت رانش کنده شده بود . یکی دستش قطع شده بود و دیگری ترکش به شکمش خورده بود و وضعیت خوبی نداشت. مجروحان و خودمان سوار قایق شدیم . نصفی از رود اروند به طرف خاک ایران طی نکرده بودیم که سه فروند هواپیمای عراق اروند را بمباران و تیر باران کردند و دو تیر به قایق ما اصابت کرد یک تیر به موتور و لبه بالائی قایق اصابت کرد و موتور قایق از کار اُفتاد و تیر دیگر به وسط قایق و به پای یکی از بچه ها اصابت کرد و قایق سوراخ شد و آب به داخل قایق میامد پارو هم نداشتیم که پارو بزنیم و قایق را حرکت بدهیم سه چهار نفری با قنداق اسلحه قایق را حرکت میدادیم با کلاه آهنی آب قایق را خالی میکردیم ولی حریف آب به داخل قایق نمیشدیم یکی از نیروها که از بقیه ما اندامی هیکلی تر بود ، قسمتی ازانگشت خود را با باند پیچید و داخل سوراخ قایق کرد و تقریبا"از آمدن آب به داخل قایق کمتر شد.مقداری که آمدیم گفت مثل اینکه دارند سوزن میزنند به انگشت دستم انگشت دستم دارد یه جوری میشود آب سرد و هوا سرد بود یکی از بچه ها گفت خبری نیست آب سرد هست و انگشت دستت شاید خواب رفته و اینجوری میشود.خلاصه با هزاران زحمت خود را به اسکله داخل خاک خودمان رساندیم گفتیم انگشتت را بیرون نـیار تا ما مجروحان را پیاده کنیم و بعدا"شما انگشتت را از سوراخ قایق بیار بیرون .... مجروحین و خودمان پیاده شدیم و گفتیم حالا انگشتت را بیار بیرون..وقتی انگشتش را بیرون آورد دیدیم تقریبا"یک و نیم از گوشت بند انگشتش را ماهیها خورده اند...... شرمنده ایم.... شادی روح همه ی شهدا صلوات، اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم شده از جناب آقای خداداد قره چاهی 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
[😄اگر فڪر میکنید که شهدا یه عده آدم اخمو و همیشه غصه دار بودن، پس خوندن این خاطره رو از دست ندید....°•√] .....در جزیره مجنون بودیم و اونجا فعالیت میکردیم.... ما تقریبا"۱۰ الی'۱۵متری با عراقی ها فاصله داشتیم، عراقی ها روزها سنگر ما را میزد و ما شبها دوباره درست میکردیم،و دوباره روز بعد به همین منوال ادامه داشت ....🤦‍♂️😕😂 در جزیره موش و مار زیاد بود... نشسته و یا دراز کشیده بودیم یک مرتبه موش یا مار از سقف سنگر می افتاد روی نیروها.....🤭🤷‍♂️ موشها هم آنقدر قوی و نترس بودند که راحت داخل سنگر رفت و آمد میکردند و تا که چشمت را میبستی میدیدی انگشت پایت را گرفته میخواهد ببرند....😆🦶 یا اینکه یکی از بچه ها وقتی خوابش میبرد دهانش باز بود عادت کرده بود، یک دفعه موش آمده بود زبانش را گاز گرفته بود و کمی از زبانش را کنده بود....🤦‍♂️😁 رفت و آمد ها شب ها انجام میشد ۲یا۳شبی میآمدند نان و آب میرساندند و میرفتند به یکی از آنها گفتیم یک گربه برای ما بیاورند که موشها خیلی اذیتمان میکنند...🥴 خلاصه، گربه را که آوردند من گربه را کردم دریڪ گونی و تقریبا یکی دو روزی هم غذا بهش ندادیم، گفتیم که خوب گرسنه شود😄 بعد از گذشت یکی دو روز گربه را آخر سنگر ول کردیم تا حساب موش های سنگر را برسد😁 القصه گربه را که رها کردیم یکهو دیدیم که یڪ موش سرش را از سوراخش اورد بیرون🧐 بعد گربه نگاه میکرد به موش ‌ و موش نگاه میگرد به گربه و دوباره گربه نگاه میکرد به موش موش نگاه میکرد به گربه.....🤥 یه دفعه موشه یک قدم جلو اومد، اما گربه یک قدم عقب رفت....😲 خلاصه موشه حمله کرد به گربه و گربه از ترس یک متر پرید بالا....😂 صدای جیغ وحشتناکی زده و از روی بچه و درب سنگر فرار کرد تا بچه ها از درب سنگر آمدند بیرون ، دیدند گربه یک کیلومتر ازشون دور شده و داره فرار میکنه ....😆 یک گرد و خاکی یعنی یڪ گرد و خاڪی هم راه انداخته بود که ماشین تریلی هم اینجور گرد و خاک نمیکرد.....🙊 البته گفتن خاطرات جذاب تر و بهتراز نوشته شده ی اون هست....😅 یادمه بنده این خاطره رو در اتوبوس راهیان نور تعریف کردم و بچه ها خیلی خندیدند.....😂 وارم از خواندن این خاطره لذت برده باشید.... شده از آقای خداد داد قره چاهی 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
*[طنز جبهه 😄°•√]* *"پیشنهاد مطالعه😂👇"* .....بعد از عملیات کربلای پنج که از حملات خبری نبود ، به دلیل رفت و آمد های ️سخت تقریبا"یک ماهی بود که حمام نرفته بودیم فقط سرمان را همونجا میشستیم....🥶🚿 یک روز با چند نفر از دوستان هماهنگ کردیم و از فرمانده ی گردان اجازه گرفتیم و گفتیم : که ما چند نفر فردا میخواهیم برویم آبادان حمام و تلفنی بزنیم... 😁🛁☎ ️چون عراق شبها همه جا را آتشباران میڪرد ما مجبور شدیم نماز صبح را که خواندیم و راه بیفتیم به طرف آبادان.... خودرویی هم که نبود😂🤦‍♂️ .گاهی میدویدیم🏃‍♂️ گاهی راه میرفتیم🚶‍♂️ و گاهی دولا دولا،🤷‍♂️ مسافتی را که آمدیم یک ماشین تویوتا آمد و ما چند نفر را که حسابی خسته شده بودیم را تا خرمشهر آورد😄✋ پس از آنکه گَشتی در خرمشهر و مسجد جامع خرمشهر زدیم برای حمام و استراحت به طرف آبادان حرکت کردیم 😉 القصه حمام را که رفتیم کار هایمان را انجام دادیم، ساعت چهار عصر حرکت کردیم که به مقر برگردیم🤓✊ یکی از دوستان همراه ، قبل از ما آمده بود مرخصی شهرستان و برایش رفته بودند خواستگاری...👼😁💪 مدتی در فکر بود که آیا خانواده دختر خانم جواب رَد میدن یا جواب بله....🤔 وقتی آمد ایم مقر ، نامه ای از طرف خانواده اش برایش نوشته بودند📩 و به یکی از دوستانش داده بودند که به دستش برسانند از قیافه و روحیه اش مشخص بود که جواب که خانواده دختر جواب رد بوده.....😐😂 (آخه چرا.... به ڪدامین گناه، پسر به این گلی....🤦‍♂️😬😂) همان طور که قبلا هم تاکید کرده ام اول ورودی خط شلمچه و یا آخر خرمشهر ،عراق مرتب اون منطقه رو زیر آتش توپخانه و خمپاره و منورگرفته بود و امان نمیداد....💣😕 با هماهنگی یکدیگر قرار شد که با فاصله حرکت کنیم تا اگر گلوله ای کنارمان خورد لااقل همه مان صدمه نبینیم...🤦‍♂️😆✋ چند نفرمان یک طرف جاده وچند نفرمان طرف دیگر جاده حرکت میکردیم....😁😂 در قسمتی که ما میرفتیم یه کانالی کوچک بود ، که ما داخل کانال میرفتیم....🏃‍♂️ ما این طرف کانال بودیم و به اون ‌دوستمون که براش قبلا رفته بودن خواستگاری ، گفتیم: به محض اینکه منور خاموش شد شما زود بپرید و بیائید طرف ما داخل کانال....😉 همینطور که اون طرف دراز کشیده بود و خدا میداند که در چه فڪری بود ... 😂👈احتمالا در فڪر دختری که رفته بود خواستگاری اش و جواب رد شنیده بود ،می بود... 😁خلاصهدوستمان دوید تا به کانال بیاید یکهو بنده خدا ترقی خورد به تیر برقی که کنارش بود.....😲🙄🤦‍♂️😂 چون منور خاموش بود و متوجه تیر برق نشد حسابی هول ڪرده بود و ذهنش هم درگیرِ اون خانمِ بود🤭 به محض اینکه به تیر برق خورد، شوکه شد و گفت: خــــواهــــــر، ســـلااااام..... ببخشـیــد....🥺😂✋ شـــاعـــــر در وصفِ این خاطره میفرماید: 😂👇 (هرگز حضور حاضرِ غایب شنیده ای!!!من در میان جمع و دلم جای دیگری است🤕😂) خــــدا میداند در آن لحضه دست هایمان روی دلمان بود اینقدر میخندیدیم که زمین زیر پایمان میلرزید....🤦‍♂️🤣🤣🤣🤣🤣 یعنی صدای خنده مان تا هفت آسمان میرفت....🤦‍♂️😂😂😂 قطعا تعریف کردن خاطره بیشتر از خواندنش جذاب تر است😁😂 امیداورم از شنیدن این خاطره حسابی لذت برده باشید...😄 لبتون پر خــنـــده و دلتون شادِ شادِ شاد😉 * شده از جناب آقای خداداد قره چاهی* 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
سردار سلیمانی از قرآن خواندن پیکر شهید در قبر 💠سردار حاج قاسم سلیمانی در صحبتی اشاره کرده بود که ما هرگز فراموش نمی‌کنیم قرآن خواندن شهید مغفوری را در تابوت و اذان گفتنش را در قبر هنگام دفن، در همین رابطه یکی از دوستان شهید روایت کرده است: «وقتی پیکر شهید مغفوری را آوردند حال مساعدی نداشتم، داشتم گریه می‌کردم. در حزن و اندوه بودم که ناگهان صدایی شنیدم که می‌گفت، شهید قرآن می‌خواند. یکی از روحانیون هم قسم خورد که صدای قرآن او را شنیده است. گفتم خدایا این شهید چه مقامی پیش شما دارد که این کرامت را به وی عطا کردی که از جنازه‌اش پس از چند روز که شهید شده صدای تلاوت قرآن می‌آید. 💠وضو گرفتم، رفتم بالای سرش و روی او را کنار زدم، رنگش مثل مهتاب نور می‌داد و بوی عطر عجیبی از پیکرش به مشام می‌رسید، وقتی گوشم را به صورت و دهانش نزدیک کردم مثل کسی که برق به او وصل کرده باشند در جا خشکم زد، چون من هم از او تلاوت قرآن شنیدم. درست یادم است در همان لحظه‌ای که گوشم نزدیک دهان او بود شنیدم که سوره کوثر را می‌خواند. چند نفر دیگر هم شنیده بودند که قرآن می‌خواند.» 🕊🥀🕊🥀🕊🥀 @baShoohada
سردار شهید قاسم سلیمانی از سردار شهید محمد حسین یوسف الهی: بعد از نماز می‌خواستم حسین آقا را ببینم و درباره موقعیت منطقه و یک سری مسائل مربوط به اطلاعات و عملیات با هم صحبت کنیم دنبالش فرستادم و داخل ستاد لشکر منتظرش ماندم او در حالی که اورکتش را روی شانه‌هایش انداخته بود وارد شد، معلوم بود که از نماز می‌آید و فرصت اینکه سر و وضعش را مرتب کند پیدا نکرده در حالی که به او لبخند زدم نگاه معنی داری به او انداختم. سریع از نگاهم همه چیز را فهمید و قبل از اینکه حرفی بزنم گفت: وقتی در همین وضعیت مقابل خدای خودم ایستادم و نماز خواندم، درست نبود در مقابل بنده‌ی او به سر و وضعم برسم، با روحیات حسین آشنا بودم می‌دانستم انسانی بی ریا و خالصی است. شهید 🥀 تاریخ و محل ولادت : ٢۶/اسفند/١٣٣٩-کرمان تاریخ و محل شهادت : ٢٧/بهمن/١٣۶۴-اروند کنار محل مزار : گلزار شهدای کرمان 🥀🕊 @baShoohada