eitaa logo
رفاقت با شهدا
3.6هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
647 ویدیو
15 فایل
بِســـمِ الله الرّحمـــنِ الرّحیـــم أُوْلَئِکَ الَّذِینَ امْتَحَنَ اللَّهُ قُلُوبَهـمْ لِلتَّقـوَی آن‌ها کســانی‌اند که خدا قلب‌هاشان را برای تقـــوا امتحان کرده🕊 تأسیس1399/2/25
مشاهده در ایتا
دانلود
~🕊 ^'💜'^ دخترم آزاده زمانی که پدرش به شهادت رسید ۸ ساله بود و تازه کارنامه‌ش رو گرفته بود📄، منتظر پدرش بود که پدرش بیاد و کارنامه رو به پدرش نشون بده😍 ولی پدر برنگشت....💔 پسرم حمید هم که اون زمان ۴ ساله بود...بعضی اوقات سراغ پدرش رو میگرفت یادمه یک روز برف اومده بود و من با بچه ها پشت شیشه داشتیم برف رونگاه میکردیم پسرم حمید به من گفت: مامان من برم کفشهای بابا رو بیارم بزنم تو برف ها انگار که بابا اومده؟ یادمه حتی تشییع جنازه ایشون هم خیلی باشکوه برگزارشد ✍🏻به‌روایت‌همسر 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
~🕊 ^'💜'^ 🌿ࢪاھ ڪࢪبݪا ڪھ باز شـد بࢪمیگࢪدم! ⚘مادرش تعریف می‌کرد: چهار ساله بود... مریضی سختی گرفت... پزشکان جوابش کردند... گفتند: این بچه زنده نمی‌ماند! پدرش او را نذر آقا اباالفضــل(ع) کرد. به نیت آقا به فقرا غذا می‌داد. تا اینکه به طرز معجزه‌آسایی این فرزند شفا یافت! ⚘هرچه بزرگتر می‌شد ارادت قلبی این پسر به قمࢪبنےهاشــم بیشتر می‌شد... تاریخ تولد شناسنامه را تغییر داد و به جبهه رفت! در جبهه آن‌قدر شجاعت از خود نشان داد که مسئول دسته گروهان اباالفضــل(ع) از لشگر امام حســین(ع) شد... خوشحال بود که به عاشقان اربابش خدمت می‌کند... ⚘علیرضا کریمی شانزده سال بیشتر نداشت. آخرین باری که به جبهه می‌رفت گفت‌: راه  که باز شد برمی‌گردم! شانزده سال بعد پیکرش بازگشت. همان روزی که اولین کاروان به‌طور رسمی به سوی کربلا می‌رفت!!! ⚘آمده بود به خواب مسئول تفحص‌، گفته بود: زمانش رسیده که من برگردم!!! محل حضور پیکرش را گفته بود!! عجیب بود... 📚کتاب دست ساخته‌های فاطمه ♥️🕊 🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊 @baShoohada 🕊
~🕊 ^'💜'^ ⚘تو هيئت لعن ميگفتيم؛ با بچه ها كل كل داشتيم كه اقا گفته لعن نگوييد. اين تو كَتمان نمی‌رفت. لعن ميگفتيم.. يكبار يكی از بچه ها در گروه وايبر شروع كرد به لعن دادن و بقيه شاكی شدن كه اينا چه حرفيه!! ⚘ آن موقع سوريه بود. يک دفعه قاطی كرد. تو خصوصی به من گفت: برو به اين بگو دست برداره از كاراش.. تند تند پيام مي‌نوشت و عكس ميفرستاد؛ عكس چنتا از رفقاش كه سربريده بودند فرستاد وگفت: ته اين لعن گفتنا ميشه اين.. ♥️🕊 . .🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
~🕊 ^'💜'^ گفتم: ببینم‌توی دنیاچه‌آرزویی داری؟» قدری فڪرڪردوگفت: «هیچی» گفتم: یعنی چی؟مثلاًدلت‌نمیخوادیه‌ڪاره‌ای بشی،ادامه‌تحصیل‌بدی یاازاین‌حرفهادیگه؟! گفت: «یه‌آرزودارم.ازخداخواستم‌تاسنم‌ڪمه وگناهم ازاین‌بیشترنشده،شهیدبشم.» ♥️🕊 🕊🥀🕊🥀🕊🥀 @baShoohada
~🕊 ^'💜'^ با سید آمـدیم مرخصی...خانواده من در یکی از روستاهای اطراف بهبهــان بود. وقتــی رسیــدیم, دیــدم دخترم مریض اســت با هم بردیمش بیمارستانی در بهبهان... انجا شــنیدیم عــده ای بیرون از بیمارســتان در حال شعار دادن علیه انقلاب هستند. سید سـریع دوید و رفت داخل انها. وقتی برگشت پیراهنش پاره و ساعتش شکستــه بود. شهربانی همه را جمع کرد و برد کلانــتری. ما هم رفتیم.پدر ومادر کسی که سید را زده بود امدند برای گرفتن رضایت. سید رضایت داد. انها هم با قسم ما را بردند خانه خودشان. پـدر ضارب سریع برای سید یک لباس و یک ساعت خرید. سید قبول نکرد و به جای ان یک نخ ســوزن خواست. لباسش را همانجا دوخت و برگشــت... بعد از سید بود. از همان مـحله رد می شدم. دیدم روی دیوار نوشتــه بود سید عبدالحـسین ولے پور! ♥️🕊 . 🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀 @baShoohada
~🕊 ^'💜'^ صدای خوبی داشت، در سوریه برای رزمندگان مداحی می‌کرد و از کودکی هم روضه‌های منزل خودمان را می‌خواند، پسرم حرفش این بود که در کنار روضه و گریه باید به فرمایشات ائمه عمل کرد و سوگواری به تنهایی ارزشی نخواهد داشت. مانند دیگر مادران دوست داشتم او را در لباس دامادی ببینم اما انگار او برای این دنیا خلق نشده بود و رفت تا آسمانی شود و به آنجایی که جایگاه واقعی اوست برسد. ♥️🕊 🥀🕊 @baShoohada 🥀🕊
💕 اهلِ قهر و دعوا نبودیم یعنے از اول قرار گذاشت. در جلسه ے خواستگارے به من گفت توے زندگیمون چیزے به اسم قهر نداریم نهایتا نیم ساعت و تمام وقتے قهر مےکردم مے افتاد به لودگے و مسخره بازےخیلے وقت ها کارے مےکرد نتونم جلوے خنده ام را بگیرم😐🍃 مےگفت آشتے، آشتے و سر قضیه را به هم مےآورد. میرفت جلوے ساعت مےنشست دستش را مےگذاشت زیر چانه🥺 و میگفت: وقت گرفتم، از همین الان شروع شد! باید تا نیم ساعت آشتے میکردم.😅 مےگفت ' قول دادے باید پاشم وایستے! . ❤️🕊 🥀🎋 @baShoohada 🕊