eitaa logo
رفاقت با شهدا
3.6هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
647 ویدیو
15 فایل
بِســـمِ الله الرّحمـــنِ الرّحیـــم أُوْلَئِکَ الَّذِینَ امْتَحَنَ اللَّهُ قُلُوبَهـمْ لِلتَّقـوَی آن‌ها کســانی‌اند که خدا قلب‌هاشان را برای تقـــوا امتحان کرده🕊 تأسیس1399/2/25
مشاهده در ایتا
دانلود
🔰شهید جاویدالاثر ابراهیم هادی سردار شهید حاج قاسم سلیمانی 🌹 🍂نوروز سال قبل در سفر عتبات بودم. روزی که به رسیدم، به نیابت از زیارت و دعا📿 کردم. همان شب در عالم رویا مشاهده کردم که در جمعیت زیادی👥 نشسته‌اند. مانند جلسات هیئت!! 🍂من هم وارد شدم و گوشه‌ای نشستم. یکباره دیدم که ، با همان چهره ملکوتی🌟 روبروی من نشسته. خواستم به طرفش بروم اما کشیدم. 🍂از آقایی که چای☕️ پخش می‌کرد پرسیدم: ایشون است؟گفت:‌بله. گفتم: اینجا در عراق چه می‌کند⁉️ به آرامی گفت: ایشان حاج قاسم سلیمانی است... 🍂و ما مشاهده کردیم که درست در همان ایام، رزمندگان عراقی شهر که دژ محکم داعش محسوب می‌شد را به ‌راحتی و با کمترین👌 تلفات آزاد کردند. آن هم با به مادر سادات حضرت زهرا (س)♥️ 📚کتاب سلام بر ابراهیم۲ 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
✅ زندگینامه شهید هادی ذوالفقاری از زبان خودش 🌺🌸 من محمد هادی ذوالفقاری ... 🌸 بهمن سال 1367 در یک شب جمعه چند روز بعد از فاطمیه به دنیا آمدم. روزی که مادرم مرخص شد شهادت امام هادی (ع) بود، برای همین اسمم را گذاشتند محمد هادی. 🌸 بعد از دوره تحصیل وارد فضای کار شدم و در یک فلافل فروشی که خانواده ی صاحبش اصالتاً اهل کاظمین بودند مشغول شدم. اسم مغازه را هم گذاشته بودند الجوادین. اصلا انگار زندگی ام همه جوره با امام هادی گره خورده بود. 🌸 خیلی اهل کار بودم، کار کردن را دوست داشتم. مثلا دیوار طبقه ی بالا ی مسجدمان را گچ کاری کردم و لوله کشی هم می کردم. دوست داشتم کارهام خالصانه و فقط برای خدا باشه و کسی از کارهام سر در نیاره، 🌸 برای مردم محروم هم کارمی کردم بدون اینکه مزدی بگیرم. آخه مگه کار رو برای مردم می کردم که بخواهم از آونها پول بگیرم. مطمئن بودم هر زمان احتیاج به پول داشته باشم خود مولا کمکم می کنه. یکبار از تهران مادرم زنگ زد و یک میلیون تومان پول می خواست. شب طبق معمول رفتم حرم. کنار ضریح بودم که یک نفر صدایم کرد و گفت: این پاکت مال شماست. فکر کردم مربوط به حوزه است. وقتی برگشتم پاکت را باز کردم. یک میلیون تومان پول داخل آن بود.... 🌸 اهل ورزش بودم، فوتبالم خیلی بود! بچه ها بهم میگفتن هادی دل‌پیرو! 🌸 خیلی دلم برای جوان هایی که اسیر گناه و خام حرف های دروغ دشمن شده بودند می سوخت. هیچ جوره زیر بار اهانت به رهبری نمی رفتم! عاشق شهدا بودم و این عشق را با طراحی عکس هاشون ابراز می کردم. 🌸 به علاقه ی ویژه ای داشتم و تو همه‌ی زمینه ها ایشونو الگوی خودم قرار می دادم. مثلاْ دوست داشتم مثل شهید هادی خالصانه کار کنم و جیبم همیشه پر از پول باشه تا به کسی که نیاز داره کمک کنم تا خداوند ان شاءالله اون دنیا دستم رو بگیره... 🌸 اعتقاد داشتم، هر نگاه به نامحرم شهادتم رو به تاخیر میندازه برای همین سعی می کردم خیلی مراقب چشم هام باشم. یه بار نزدیک بود به گناه بیفتم بعد از این موضوع برای تنبیه نفس خودم ، با آتش پشت دستم را داغ کردم. 🌸 سال 90 تصمیم گرفتم برم حوزه با اینکه همه میگفتند حوزه رفتن در نجف خیلی سخته. در حوزه به تحصیلات پرداختم و شب ها میرفتم به وادی السلام و در یک قبر خالی عبادت میکردم البته جز عبادت برای پا گذاشتن روی ترسم نیز به آنجا میرفتم. درطول تحصیلم در حوزه یک روز یکی از دوستان پیش من امد و به من گفت که شهریه طلبه ها از سهم امام زمان هست. این حرف من را به فکر فرو برد و از ان به بعد شهریه نگرفتم. در همان سال بود که عازم کربلا شدم این سفر تحول اساسی در من ایجاد کرد به طوری که بعد این سفر احساس کردم به گم شده ام نزدیکتر شدم. توی بهمن همون سال برای شرکت در عملیات شهر بلد، اعزام شدم منطقه. احساس میکردم دفاع از حرم حال و هوای روزهای دفاع مقدس رو داره . 🌸 بار آخری که به تهران سفر کردم، کاملا آماده شهادت بودم وصیت نامه‌ام رو کامل کردم و از اونایی که باهاشون رفت و آمد داشتم حلالیت گرفتم. دوست نداشتم کسی از من ناراحت باشه. شب های آخر حال و هوای متفاوتی داشتم. شوق پرواز در وجودم زبانه می کشید. وقتی به نجف برگشتم ، تا حرم با خدا مناجات می-کردم. بعد به سامراء رفتم. احساسم این بود که دیگه دوست ندارم در این دنیایی که رنگ گناه داره زنده بمانم. 🌸 در بهمن 93 در سامرا با حمله انتحاری بولدوزر تکفیری ها در حالی که برای شهادت لحظه شماری می کردم، به آرزویم رسیدم و به دیدار خدا رفتم. 🌸 پیکرم سه روز بعد، ده ها متر آن طرف تر پیدا شد و در سامرا، کاظمین، کربلا و نجف طواف داده شد و در مزاری که بارها در داخل آن قرآن و دعای کمیل خوانده بودم در وادی السلام نزدیک حرم امیر مومنان به خاک سپرده شدم. 🌺 دوست من، دست یابی به قله رفیع انسانیت آسان است. کافی است کمی همت و اراده به خرج دهی. بیا امشب با هم، هم قسم شویم و دست در دست یکدیگر بگذاریم تا از یاران آخر الزمانی مولایمان باشیم. یاعلی – دوست آسمانی تو - محمد هادی 📚برگرفته از کتاب پسرک فلافل فروش ❤️قهرمان من ؛ 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
🌹 شهید ابراهیم هادی 🌹 صبح روز هفدهم، رفتم دنبال ابراهیم و با موتور رفتیم به همان جلسه مذهبي اطراف میدان ژاله ( شهدا ). جلسه که تمام شد سر و صداهای زیادی از بیرون می‌اومد. نيمه‌هاي شب حكومت نظامي اعلام شده بود و بسياري از مردم خبر نداشتن . سربازان و ماموران زيادي در اطراف ميدان مستقر بودند. جمعيت زيادي هم به سمت ميدان در حركت بود . مامورها مرتب از بلندگوها اعلام مي‌كردن كه: متفرق شويد ابراهیم سریع از جلسه خارج شد. بلافاصله برگشت و گفت:"امیر! بیا ببین چه خبره !" آمدم بیرون، تا چشم کار می‌کرد از همه طرف جمعیت به سمت میدان می‌آمد. شعارها از درود بر خمینی به سمت شاه رفته بود و فرياد مرگ بر شاه طنین انداز شده بود. جمعیت به سمت میدان هجوم مي‌آورد. بعضي‌ها می‌گفتند: ساواکی‌ها از چهار طرف میدان رو محاصره کردندو.... لحظاتی بعد اتفاقی افتاد که کمتر کسی باور می‌کرد. از همه طرف صدای تیراندازی می‌آمد. حتی از هلی‌کوپتری که در آسمان بود و دورتر از میدان قرار داشت.سریع رفتم موتور رو آوردم. از یک کوچه راه خروجی پیدا کرده بودم . مأموری در آنجا نبود. ابراهیم سریع یکی از مجروح‌ها را آورد و با هم رفتیم سمت بیمارستان سوم شعبان و سریع برگشتیم.تا نزدیک ظهر حدود هشت بار رفتیم بیمارستان و مجروح‌ها را می‌رساندیم و بر می‌گشتیم .تقریباً تمام بدن ابراهیم غرق خون شده بود. یکی از مجروح‌ها نزديك پمپ بنزین افتاده بود و مأمورها هم از دور نگاه می‌کردن. هیچکس جرأت نداشت مجروح را بردارد. ابراهیم می‌خواست به سمت آن مجروح حرکت کند که جلویش را گرفتم و گفتم: "اونا این مجروح رو تله کردن تا هر کسی رفت به سمت اون با تیر بزننش". ابراهیم نگاهی به من کرد و گفت: "امیر اگه داداش خودت هم بود همین رو می‌گفتی؟" دیگه نمی‌دونستم چي بگم فقط گفتم: "خیلی مواظب باش".صدای تیراندازی کمتر شده بود و مأمورها هم کمی عقب‌تر رفته بودند. ابراهیم خیلی سریع به حالت سینه خیز رفت توی خیابان و خوابید کنار آن مجروح، بعد هم دست مجروح رو گرفت و اون پسر رو انداخت روی کمرش و به حالت سینه خیز برگشت. ابراهیم شجاعت عجیبی از خودش نشان داد . بعد هم آن مجروح رو به همراه یک نفر دیگر سوار موتور من کرد و حرکت کردم. در راه برگشت مأمورها کوچه رو بسته بودن و حکومت نظامی شدیدتر شده بود. من هم دیگه ابراهیم رو ندیدم. هر جوری بود رسيدم خونه . عصر هم رفتم درب منزل ابراهیم، مادرش خیلی ناراحت بود، هنوز خبری از او نبود. آخر شب خبر دادند ابراهیم اومده خونه، خیلی خوشحال شدم. از اینکه تونسته بود از دست مأمورها فرار بکنه خیلی خوشحال شدم. روز بعد رفتیم بهشت زهرا و توی مراسم تشییع و تدفین شهدا کمک کردیم. منبع: کتاب سلام بر ابراهیم 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
💠 شهیدی که حضرت زهرا(س) به او گفت: ما تو را دوست داریم: 💠 ✅پاییز سال 1361 بود. بار دیگر با ابراهیم عازم منطقه شدیم. اینبار نقل همه مجالس،توسل های ابراهیم به حضرت زهرا(س) بود.هرجا میرفتیم حرف از او بود.به هر سنگری سر میزدیم از ابراهیم میخواستند مداحی کند و از حضرت زهرا بخواند. 🌙 شب بود. ابراهیم در جمع بچه شروع به مداحی کرد. صدای ابراهیم بخاطر خستگی و طولانی شدن مجالس گرفته بود. بعد از تمام شدن مراسم، دونفر از رفقا با ابراهیم شوخی کردند و صدایش را تقلید کردند که باعث ناراحتی ابراهیم شد. ✳️آن شب ابراهیم عصبانی بود و گفت: من مهم نیستم، اینها مجلس حضرت زهرا(س) را به شوخی گرفتند. برای همین دیگر مداحی نمیکنم. هرچه میگفتیم به دل نگیر اما فایده ای نداشت. 💯ساعت یک نیمه شب بود خسته و کوفته خوابیدیم. قبل از اذان بچه ها را بیدار کرد، اذان گفت و نماز جماعت به پا کردند و بعد از تسبیحات ابراهیم شروع به دعا خواندن و روضه خوانی حضرت زهرا(ع) کرد. اشعار زیبای ابراهیم اشک همه را جاری کرده بود. 🔘 بعد از خوردن صبحانه برگشتیم. گفتم: دیشب قسم خوردی دیگه مداحی نمیکنی ولی بعد نماز صبح...؟! گفت:دیشب توی خواب دیدم وجود حضرت صدیقه طاهره(س) تشریف آوردند و گفتند: « نگو نمیخوانم، ما تو را دوست داریم. هرکس گفت بخوان تو هم بخوان » 🌸 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
🌹 بسـْــمِ رَبِّـــــ الشُهـَــــدا 🌹 ‍ قبل از بود. جهت هماهنگی بهتر بین سپاه و ارتش، جلسه‌ای در محل گروه برگزار شده بود. بجز من و ابراهیم، سه نفر از فرماندهان و سه نفر از فرماندهان هم حضور داشتند. تعدادی از بچه‌ها هم داخل حیاط مشغول نظامی بودند. اواسط بود. همه مشغول صحبت بودند که یک‌ دفعه از پنجره اتاق، یک به داخل پرت شد! دقیقا افتاد وسط اتاق! از رنگم پرید! همین‌طور که کنار اتاق نشسته بودم، سرم را در بین دستانم قرار دادم و به سمت دیوار زدم! برای لحظاتی در سینه‌ام حبس شد! بقیه هم مانند من هر یک به گوشه‌ای خزیده بودند. لحظات به سختی می‌گذشت. اما صدای نیامد! خیلی آرام چشمانم را باز کردم. با چشمانی که از تعجب بزرگ شده بود گفتم: ! بقیه هم یک یک از گوشه و کنار اتاق سرهایشان را بلند کردند. همه با رنگ پریده وسط اتاق را نگاه می‌کردند! صحنه بسیار عجیبی بود! در حالی که همه ما به گوشه و کناری خزیده بودیم، ابراهیم روی خوابیده بود! در همین حین مسئول آموزش وارد اتاق شد. با کلی معذرت خواهی گفت: خیلی شرمنده‌ام! این نارنجک بود! اشتباهی افتاد داخل اتاق! تا آن موقع که سال اول بود، چنین اتفاقی برای هیچ‌یک از بچه‌ها نیفتاده بود! بعد از آن، ماجرای نارنجک زبان به زبان بین بچه‌ها می‌چرخید. 📚 سلام بر ابراهیم 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
🕊 یک روز در وضعیتی دیدمش که خیلی تعجب کردم. دوکارتن بزرگ اجناس روی دوشش بود.جلوی یک مغازه کارتن ها را روی زمین گذاشت وقتی کار تحویل تمام شد .جلو رفتم و سلام کردم .بعد گفتم: آقا ابرام برای شما زشته ، این کار باربرهاست نه کار شما!نگاهی به من کرد و گفت:کار که عیب نیست،بیکاری عیبه،این کاری هم که من انجام میدم برای خودم خوبه، مطمئن میشم که هیچی نیستم.جلوی غرورم رو می گیره! گفتم :اگه کسی شما رو اینطوری ببینه خوب نیست! شما ورزشکاری و.........خیلی ها می شناسنت. ابراهیم خندید و گفت: ای بابا ، همیشه کاری کن که، اگه خدا تو رو دید خوشش بیاد نه مردم! ♥️✨ 🌹🕊🌹🕊🌹🕊 ✨ @baShoohada
🕊 یک روز در وضعیتی دیدمش که خیلی تعجب کردم. دوکارتن بزرگ اجناس روی دوشش بود.جلوی یک مغازه کارتن ها را روی زمین گذاشت وقتی کار تحویل تمام شد .جلو رفتم و سلام کردم .بعد گفتم: آقا ابرام برای شما زشته ، این کار باربرهاست نه کار شما!نگاهی به من کرد و گفت:کار که عیب نیست،بیکاری عیبه،این کاری هم که من انجام میدم برای خودم خوبه، مطمئن میشم که هیچی نیستم.جلوی غرورم رو می گیره! گفتم :اگه کسی شما رو اینطوری ببینه خوب نیست! شما ورزشکاری و.........خیلی ها می شناسنت. ابراهیم خندید و گفت: ای بابا ، همیشه کاری کن که، اگه خدا تو رو دید خوشش بیاد نه مردم! ♥️✨ 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چطور میشود جوانی همچون ابراهیم در ابتدای جوانی اینطور سلوک کرده باشد و بنده ی مخلص خدا شود؟ ✅ گزاف نگفته باشم، ابراهیمِ بت شکنی. شکسته‌ای بت غرورت را. شکسته ای در خودت خود را. فرو ریخته ای هوس‌های جوانی ات را... و در خاک کرده ای مطالبات دنیایی را. راز تو چیست که اینقدر خدایی هستی؟ که اینقدر محبوب قلبهایی؟ که در جوانی استاد عملی اخلاقی؟ خودت به سمت جواب راهنماییم کن. 🕊🥀🕊🥀🕊🥀 @baShoohada
رَفِیــقَ مَــنْ لارَفِیـــقَ لَہ خون زيادے از پای من رفتہ بود. بی حس شده بودم. عراقے ها اما مطمئن بودند كہ زنده نيستم حالت عجيبے داشتم. فقط مےگفتم: يا صـاحـب الـزمـان ادرڪنی هوا تاريڪ شده بود. خوش سيما و نورانے بالای سرم آمد. چشمانم را بہ سختے باز ڪردم. مرا بہ آرامے بلند ڪرد. از ميدان مين خارج شد. در گوشہ ای امن مرا روے زمين گذاشت. آهستہ و آرام. من دردے حس نمےڪردم! آن ڪلے با من صحبت ڪرد. بعد فرمودند: ڪسی مےآيد و شما را نجات مي دهد. ! لحظاتے بعد آمد. با همان صلابت هميشگے مرا بہ دوش گرفت و حرڪت ڪرد آن ، ابـراهيــم را دوست خود معرفے ڪرد خوشا بہ حالش... 🥀🕊🥀🕊🥀🕊 @baShoohada
ابراهیم هیچوقت از کلمه «من» استفاده نمیکرد. حتی برای شکستن نَفْس خودش کارهایی رو میکرد. مثلا زمانی که قهرمان کشتی بود توی بازار، کارتون روی دوش خودش میذاشت و جا به جا میکرد.. حتی یکبار که برای وضو به دستشویی های مسجد رفت و وقتی دید چاه دستشویی گرفته، رفت داخل زیرزمین و چاه رو باز کرد. سپس دستشویی رو کامل تمیز کرد؛ شست و آماده کرد. ابراهیم از این کارها خیلی انجام میداد. همیشه خودش رو در مقابل خدا کوچیک میدید. میگفت: این کارهارو انجام میدم تا بفهمم من هیچی نیستم.. سلام بر ابراهیم۲ 🥀🕊🥀🕊🥀 @baShoohada
شوخی های ابراهیم و دیگر دوستانش، همیشه لبخند را بر لبان تمامی دوستان می‌نشاند. یکبار دوستان سپاهی از جنوب به گیلان غرب آمدند. ابراهیم به همراه برخی دوستان در کنار آن ها نشسته بود. تنها چیزی که از جمع میشنیدم صدای خنده بود. وارد جمع آنها شدم و به ابراهیم گفتم: چیکار میکنید؟ به شوخی گفت: میخوای گریه کنم؟ بعد خیلی عادی زد زیر گریه و اشک از چشمانش جاری شد. 🌷 📚 سلام بر ابراهیم۲ / ص۱۱۳ 🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀 @baShoohada
▪️مهدي حسن قمي یکی از دوستان شهید_ابراهيم_هادی مي گفت: يادم هست ابراهيم به ساندويچ الويه علاقه داشت. اما هر جايي براي ساندويچ نمي رفت. يك ساندويچ فروشي در١٧ شهريور بود كه به فروشنده اش آقاشيخ مي گفتند. يعني آدم موجه و مسجدي بود. ابراهيم هميشه پيش او مي رفت. حساب دفتري پيش او داشت. مي دانست توي الويه؛ كالباس نمي ريزد وفقط از مرغ استفاده مي كند. ابراهيم سوسيس و همبرگر و ...هرگز استفاده نمي كرد. اينگونه به ما درس مي داد كه هرچيزي نخوريم و هرجايي براي غذا نرويم. مي دانست كه اين فروشنده به حلال و حرام خيلي دقت دارد، براي همين آنجا مي رفت. چرا كه دستور مي دهد: انسان به غذايي كه ميخورد توجه داشته باشد. 📚 كتاب سلام بر ابراهيم ٢ 🥀🕊 @aShoohada 🥀🕊
ابراهیم می گفت: اگه جایی بمانی کہ دست احدی بهت نرسہ، کسی تو رو نشناسہ، خودت باشی و آقا مولا هم بیاد سرتو روی دامن بگیره، این خوشگلترین شهـادتہ... دست‌ ما رو هم‌ بگیر تو پلاکت را دادی که گمنام شوی من دویدم که نامدار شوم حالا من مانده ام زیر خروارها فراموشی و نام تو در دل تمام انسان‌ها 🥀🕊 @baShoohada 🥀🕊
🌹 ❇️یک روز ابراهیم زنگ زد و گفت، ماشینت رو امروز استفاده می کنی؟ گفتم نه همینطوری جلوی در خونه افتاده! آمد ماشین را گرفت و گفت تا عصر بر می گردم. وقتی برگشت گفتم کجا بودی؟ گفت ، مسافر کشی! تعجب کردم، بعد گفت، بیا با هم بریم چند جا و برگردیم وگفت، اگر توی خونه برنج و روغن یا چیزی دارید، به همراه خودت بیار. بعد رفتیم فروشگاه و مقداری برنج و روغن و ... خریدیم، از پول هایی که به فروشنده می داد، مشخص بود که واقعا رفته مسافر کشی ! بعد هر چه خریده بود را به پایین شهر بردیم و به خانواده هایی دادیم. بعد فهمیدم که اینها خانواده هایی هستند که همسرنشان در جبهه هستند و رزمنده هستند و برای زندگی با مشکل مواجه شده اند. این ها از کارهای خالصانه ابراهیم بود 🌹 📚سلام بر ابراهیم 1 🥀🕊 @baShoohada 🥀🕊
🕊 🌿 نامش را فراموش كردم، اما پسری سيزده ساله بود كه پدرش راننده بود و در يك سانحه از دنيا رفت. ابراهيم خيلی مراقب اين پسر بود. برايش خرج می كرد، او را باشگاه برد و وقتش را پر كرد. بعد متوجه شد كه اين ها مستأجر هستند و چند ماهی است اجاره منزلشان عقب افتاده. 🏡 روز بعد همان پسر در جمع ما گفت: خدا اين همسايه روبرويی ما رو حفظ كن. تموم اجاره های عقب افتاده را پرداخت كرد و به صاحبخانه ما گفته كه از اين به بعد اجاره ها را او پرداخت می كند. 🔮 او خوشحال بود و ابراهيم هم ساكت. اما من می دانستم كه ابراهيم با همسايه صحبت كرده و هزينه ها را پرداخت كرده!! او می دانست خدای خوبش می فرماید: فَأَمَّا الْيَتيمَ فَلا تَقْهَرْ و اما (به شکرانه این همه نعمت كه خدا به تو داده) یتیم را خوار و رانده و تحقیر مکن. (ضحی/۹) 🥀🕊 @baShoohada 🥀🕊
💚 شب که دیر می‌اومد خونه درنمیزد . از روی دیـوار میپرید تو حیاط و تا اذان صبح صبـرمیکرد . بعد به شیشه مۍزد✨ و همہ را برای نماز بیدار میکرد بعد از شھادتش مادرم هر شب با صدای برخوردباد به شیشه می‌گفت : ابراهیم اومده ..!💔 🥀🕊 @baShoohada 🥀🕊
⟮.▹🌻◃.⟯ بلا فاصله نگاهم 👀به سرابراهیم افتاد🤯 قسمتی از موهای بالای سر او سوخته بود😲 مسیر گلوله را می شد بر روی موهای اودید🔥 باتعجب گفتم😳: داش ابرام سرت چی شده🤔؟ دستی به سرش کشید🙆‍♂️ بادهانی که به سختی باز میشدگفت😧: میدانی چراگلوله جُرات نکرد وارد سرم بشود💪؟ گفتم چرا🤨؟... ابراهیم لبخندی زدوگفت🙂: گلوله خجالت کشید😓وارد سرم بشود،چون پیشانی بند *یامهدی* به سرم بسته بودم♥️.. 🥀🕊 @baShoohada 🥀🕊
'' 🕊 بحث شھادت بود. از او پرسیدم قصدش این است!؟ ابراهیم گفت: چون مادر سادات قبر ندارد نمیخواهم مزار داشته باشم...!🌿 آخَر روزے شــٓیعــِہ براے شمـٰا حـَـــرمْ میـسٰازھ...🕊' 🥀🕊 @baShoohada 🥀🕊
...بارها شنیده ایم که برخی جوان ها، دوستی با جنس مخالف را بهانه ای قرار می دهند برای عدم وجود شرایط ازدواج آیا این رفاقت ها صحیح است؟ بسیاری از این دوستی ها باعث از بین رفتن آبرو و زندگی طرفین می شود. اما ابراهیم... آنقدر در این مسئله دقت می کرد تا خدای نکرده در دام شیطان قرار نگیرد. یکبار وقتی فهمید به خاطر تیپ و هیکل او ، در مسیر باشگاه ، به دنبال او هستند. از آن به بعد لباس گشاد پوشید و موهایش را زد تا جذابیتی برای جنس مخالف نداشته باشد!  او هیچگاه در مقابل نامحرم سرش را بالا نمی گرفت تا خدای نکرده دچار وسوسه شیطان نشود. خدای خوب ابراهیم در این زمینه می گوید : وَلْیسْتَعْفِفِ الَّذِینَ لَا یجِدُونَ نِکاحًا حَتّیٰ یغْنِیهُمُ اللهُ مِن فَضْلِهِ و کسانی که امکانی ( و شرایطی ) برای ازدواج نمی یابند ، باید پاکدامنی پیشه کنند تا خداوند از فضل خود آنان را بی نیاز گرداند. ( / ۳۲ ) 📚 🥀🕊 @baShoohada 🥀🕊
حوالی میدان خراسان از داخل پیاده رو با سرعت در حال حركت بودیم، یكباره سرعتش رو كم ڪرد، برگشتم عقب گفتم: "چی شد؟! مگه عجله نداشتی؟!" ‌همین طور كه آرام راه می رفت به جلو اشاره كرد: یه خرده یواش بریم تا از این آقا جلو نزنیم كمی جلوتر از ما، یك نفر در حال حركت بود كه به خاطر معلولیت، پایش را روی زمین می كشید و آرام راه می رفت، ابراهیم گفت: اگر ما تند از كنار او رد بشیم، دلش میسوزه كه نمیتونه مثل ما راه بره، یه كم آهسته بریم كه ناراحت نشه. 📚 کتاب "سلام بر ابراهیم" 🥀🕊 @baShoohada 🥀🕊
💢 هر در یکی از کوچه‌های محله بازی برگزار می‌کرد 💢 و در کنار ورزش درس‌های معنوی و را به بچه‌ها آموزش می‌داد، 💢 طوری که آن‌ها با شنیدن دست از بازی می‌کشیدند و برای آماده می‌شدند و همانجا نماز جماعت به جا می‌آوردند. 🌷 🥀🕊 @baShoohada 🕊
دقایقی با 🌟 🌹🌹 👌👌👌 ابراهیم همیشه در مقابل بدی دیگران گذشت داشت. بارها به من می گفت: 💓طوری زندگی و رفاقت کن که احترامت را داشته باشند 💓می گفت: این دعواها و مشکلات خانوادگی را ببین بیشتر به خاطر اینه که کسی گذشت نداره. بابا دنیا ارزش این همه اهمیت دادن نداره 💓آدم اگه بتونه توی این دنیا برای خدا کاری کنه ارزش داره برمی‌گردم، وقتی بیایی🍃 چندوقت پیش مشکلی داشتم و رفتم سر قبرش. کلی گله کردم🍂 که چرا حاجت همه را میدی ولی ما را نه؟!😔 شب خوابش را دیدم.✨ بهم گفت: آبجی! من فقط وسیله‌ام، ما دعاها را خدمت امام زمان(عج) عرض می‌کنیم🔖 و حضرت برآورده میکنن. من واسطه‌ام، کاره‌ای نیستم،🔗 اگر چیزی می‌خواهید اول از امام زمان(عج) بخواهید...🤲 📚: سه ماه رویایی 🕊 🥀🕊 @baShoohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بچه تهرونی مثل کی؟ مردم تهران اگه بخوان خوب های خودشون رو یه نمونه مثال بزنن! خوبه رو مثال بزنن... 🎙استاد پناهیان 🥀🕊 @baShoohada
ابراهیم می گفت: در زندگی، آدمی موفق تراست که در برابر عصبانیت بقیه صبور باشد. 🥀🕊 @baShoohada