eitaa logo
رفاقت با شهدا
3.6هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
647 ویدیو
15 فایل
بِســـمِ الله الرّحمـــنِ الرّحیـــم أُوْلَئِکَ الَّذِینَ امْتَحَنَ اللَّهُ قُلُوبَهـمْ لِلتَّقـوَی آن‌ها کســانی‌اند که خدا قلب‌هاشان را برای تقـــوا امتحان کرده🕊 تأسیس1399/2/25
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹🍃🌺🌿🌷🍃 🌿🌷🌿🌹 🍃🌺 🌷 🌿 طی یه سالی که از عقدمون گذشت؛ روزای شیرین و خوشی رو کنار هم سپری کردیم، طاقت دوری همو نداشتیم . میتونم بگم بهترین روزای زندگیمو اون ایام تجربه کردم، وقتی تصمیم گرفتیم زندگی مشترکمونو شروع کنیم با آقا مهدی نشستیم واسه تصمیم گیری نشست روبروم و یه لبخند دلنشین زد خنده م گرفته بود، پرسیدم:چیزی شده...؟! گفت:موافقی زندگیمونو بیمه کنیم؟ پرسیدم:چطوری؟ گفت :مثلا جای مراسم عروسی و بریز و بپاش یه سفر بریم پابوس آقا امام رضا (ع) اونقده ذوق کردم که از جا پریدم خیلی خوشحال شده بودم،مدتی که با هم عقد بودیم معنویت زیبایی رو کنارش تجربه کردم، آرزوم این شده بود که شروع زندگیمونم یه سفر معنوی باشه . بهم گفت:همش نگرون این بودم که نکنه تو دلت آرزوی یه عروسی مجلل و زرق و برق دارو داشته باشی، از اولش از خدا خواستم دلامون اونقد به هم نزدیک بشه که عقایدمون هم شبیه هم باشه خدارو شکر که تو اونقدر خوب و همراهی ، سفر مشهدمون خیلی بیاد موندنی و زیبا بود . زندگیمون با توسل به امام رضا (ع) شروع شد،خیلی خوشحال بودم که روزای دوریمون تموم شده و دیگه وارد روزای با هم بودنمون میشیم . ذوق زیادی داشتم میدونستم که زندگی باهاش زندگیِ شیرینی میشه . راوی:همسر شهید 🌷شهید مهدی خراسانی🌷 یاد شهدا با صلوات🌷 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
🌸هروقت که از ماموریت میومد،به تلافی اینکه دل منو به دست بیاره، گوشه سفره غذامون یه قلب کوچیک با گلهای رز درست میکرد.منم دیگه به تلافی اون،قرار گذاشتم هربار که بیام گلزارش، براش یه قلبی با گل رز درست کنم.... 🌸یبار که از ماموریت های زیادش،خیلی ناراحت بودم،به من گفت خانوم قول میدم جبران میکنم،یه کوچولو هم که شده جبران میکنم. روز پنجشنبه بود،من همش تو ذهنم میگفتم میخواد فردا مارو جایی ببره.میخواد یه کاری انجام بده... صبح شد، دیدم پاشده خودش ناهار قرمه سبزی گذاشته.آشپزیشم خوب بود. گفت امروز تو اصلا با غذا کاری نداشته باش،گفت موقعی که میخوام سفره رو بچینم،میری تو اتاق نمیای،سفره که چیده شد شما بیا... 🌸بعد که اومدم دیدم سفره رو قشنگ چیده.یه گوشه سفره یه قلب با گل رز درست کرده بود. اصلا نفهمیده بودم کی رفته گل رز گرفته ... ‌‌✍راوی: همسرشهید 🌷 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
♥️🌱 🌱 🎞 ❥|همسر شهید حمید سیاهکلی مرادی| تعریف میکرد : همسرم پسر عمه ام بود . آبان ۹۱ عقد کردیم و ۱ ماه بعد‌ همزمان با عید غدیر خم💚عروسی برگزار شد . عشق واقعی اونه که چیزی رو بپسندی که محبوبت رو راضی میکنه . از علاقه و شوقش برای رفتن به سوریه و شهادت آگاه بودم و بهمین دلیل برای رفتنش رضایت داشتم . شب آخربه همسرم گفتم : نمیدونم زمان عملیات چه شبیِ،امابشین برات حنا ببندم . رومبل کناربوفه نشست وموها، محاسن و پاهاش رو حنابستم . مسواکش رو که دیگه لازم نداشت، بیرون انداخت و مسواک دیگه ای برداشت . اما من مسواک قبلیش رو برداشتم و گفتم میخوام یادگاری بمونه . گاهی انگار برخی احساسات خبر از وقوع اتفاقات مهمی میدن . اونشب تاصبح خوابم نمیبرد و به همسرم که خوابیده بود، نگاه میکردم تا ببینم نفس میکشه . ساعت ۴ صبحانه آماده کردم . وقت رفتن ۳ بار تو کوچه به پشت سرش نگاه کرد . چهره خندانش رو هیچو‌قت فراموش نمیکنم . موقع خداحافظی گفت : «دلم رو لرزوندی اما ایمانم رو نمیتونی بلرزونی» بعد از شهادتش شبی که در معراج بود، ازش خواستم برای لرزوندن دلش منو ببخشه و حلالم کنه صبحی که میرفتن، گفتم کاش شکمش درد بگیره، پاش درد بگیره نره . دوباره ته دلم میگفتم نه، بخدا راضی نیستم درد بکشه . دوست دارم و عاشقتم رو راحت بیان میکردن . قبل رفتن گفتن : فرزانه من پشت تلفن نمیتونم جلوی دوستام بگم دوستت دارم چیکار کنم ؟ گفتم : تو بگو یادت باشه، من یادم می افته. موقع پایین رفتن از پله ها میگفت : یادت باشه، یادت باشه. منم میگفتم : یادم هست، یادم هست 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
🌹🍃🌺🌿🌷🍃 🌿🌷🌿🌹 🍃🌺 🌷 🌿 ایمان یک انسان مهربان و خوش اخلاق بود . یک انسان صبور که حتی در این مدت زمانی ما با هم زندگی کردیم صدای بلندش را نشنیدم . برای من بسیار مهربان بود . هر کدام از ما به خاطر دیگری از خودمان میگذشتیم . ایمان من را مهربانو و من او را مهربان صدا میزدم و همیشه میگفت‌: مهربان یعنی نگهبان مهربانو .  اگر ایمان جایی بود و من در کنارش نبودم و میپرسیدم خوش میگذرد؟ میگفت خانم گذشتنی میگذره اما خوش نه، اگر قشنگ ترین جای دنیا هم باشم و تو نباشی بهم خوش نمیگذره مطمئن باش . راوی :همسر شهید  🌷شهید ایمان خزائی نژاد🌷 یاد شهدا با صلوات🌷 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 ❤️ اول تابستون سال ۶۱ بود که به عقد هم دراومدیم و یه ماه بعد عروسیمون بود و سه چهار روز بعد دوتایی رفتیم مشهد... یادمه وقتی واسه زیارت مشرف شدیم حرم نگاهی بهم کرد و گفت : طیبه خانوم میخوام یه دعا کنم دوست دارم تو آمین بگی با خنده گفتم : تا چی باشه جواب داد : تو کارت نباشه . گفتم : باشه . هر چی شما بگین آقا . ای کاش این حرفو نمیزدم چون تا این جمله رو گفتم رو کرد به گنبد طلایی امام رضا (علیه السلام) دستاشو بلند کرد و گفت : خدا کند به دلت مهر این غلام افتد . به رنگ سرخ شهادت در آوری من را أَلْلّهُمَّ أَرْزُقْنَا تُوفِيق َأَلْشَّهَادَةَ فِي سَبِيلِک... دلم لرزید عرق سردی به تنم نشست قطرات اشک بود که بی امون رو گونه هام سرازیر میشد . اما چه کنم که بهش قول آمین گفتن داده بودم با صدایی حزین و گرفته از بغض گفتم آمین... 🌹شهید حسین علی پور کناری🌹 شادی روح پرفتوحش صلوات💔🍂 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
🍃🌹🍃🌺🌿🌷🍃 🌿🌷🌿🌹 🍃🌺 🌷 🌿 مراسم عقد انجام شد.بعد از مراسم آقا عبدالله خواست تا با من حرف بزند. اولین برخورد زندگی مشترک مان بود. قبل از صحبت از من خواست تا یک مهر برایش بیاورم. چون روحیه ایشان را می شناختم از باب شوخی گفتم: "مهر؟ مهر برای چی؟ مگرحاج آقا تا این موقع نمازشان را نخوانده اند؟"دیدم حال عجیبی دارد. نگاهی به من کرد و گفت:"حالا شما یک مهر بیاورید."اما من دست بردار نبودم. گفتم:"تا نگویید مهر برای چه می خواهید،نمی آورم." گفت: "می خواهم نماز شکر بخوانم و از اینکه خداوند چنین همسری به من داده از او تشکرکنم." دیگر حرفی نزدم. رفتم و با دو جانماز برگشتم. 🌷شهید عبدالله میثمی🌷 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
🍃🌹🍃🌺🌿🌷🍃 🌿🌷🌿🌹 🍃🌺 🌷 🌿 یه شب بارونی بود و فرداش حمید امتحان داشت. رفتم تو حیاط و شروع کردم به شستن لباس ها و ظرف ها. همین طور که داشتم لباس می شستم دیدم حمید اومده پشت سرم وایساده. گفتم: «اینجا چیکار می کنی. مگه فردا امتحان نداری؟» دو زانو کنار حوض نشست و دست های یخ زده م رو از توی تشت آورد بیرون و گفت: «ازت خجالت می کشم. من نتونستم اون زندگیی که در شأن تو باشه برات فراهم کنم. دختری که تو خونه پدرش با ماشین لباس شویی لباس می شسته حالا نباید تو این هوای سرد مجبور باشه..». حرفش رو قطع کردم و گفتم: «من مجبور نیستم، با علاقه دارم کار می کنم. همین قدر که درک می کنی و می فهمی و قدرشناس هستی برام کافیه». 🛑شهید سید عبدالحمید قاضی میرسعید 📚نشریه امتداد، شماره ۱۱، صفحه۳۵ 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
🍃🌹🍃🌺🌿🌷🍃 🌿🌷🌿🌹 🍃🌺 🌷 🌿 "حميد گفت:راستي يك چيزهايي آمده ،خانمها زير چادرشان سر مي كنند. جلوش بسته است وتا روي بازوها را مي گيرد....فاطمه گفت: مقنعه را مي گويي ؟ حميد دستهايش را كه با حرارت در فضا حركت مي كردندانداخت پايين و آمد كنار او نشست گفت: نمي دانم اسمش چيست، ولي چيز خوبي است چون بچه بغل مي گيري راحت تري ....از آن موقع با چادر مقنعه پوشيدم و هيچ وقت در نياوردم برايم جالب بود و لذت بخش كه او به ريزترين كارهاي من دقت مي كند. به لباس پوشيدنم غذا خوردنم ، كتاب خواندنم" 🌷شهید حمید باکری🌷 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
🌷✨ ✨🌷 🛑 تو عالم رویا حضرت رسول صل الله علیه و آله و سلم رو ديده بودم . از خواب که پریدم ماجرا رو واسه مادرم تعريف كردم ايشون با چند نفر از علما تماس گرفت و خوابم اينطور تعبير شد كه بهتره با فردی از "سادات" ازدواج كنم . 🛑 ولی هیچ کدوم از خواستگارام "سید" نبود يه بار شب جمعه كه برنامه روايت فتح دلاوری بچه رزمنده ها رو نشون میداد از خدا خواستم تا يه رزمندۀ جانباز كه "سيد" هم باشه قسمتم شه . دو ماه بعد... 🛑 "آقا سید" اومد خواستگاريم ،همون اول کار گفت: من از جبهه اومدم و هيچ چی ندارم قرآنو باز كرد و گفت: استخاره ميكنم… اگه خوب اومد که باهاتون صحبت ميكنم . اگه بد اومد كه خداحافظ شما تو جواب استخاره ،سوره محمد(ص) اومده بود 🛑 از اونجايی كه من،خواب پیغمبر (ص) رو ديده بودم و آقا سید هم تو جريان بود به فال نیک گرفت وبعد از كمی صحبت منت به سرم فاطمه بنهاد و پذیرفت... من را به کنیزی و شدم عروس مادر... 🛑 واینگونه شد که اسم سيد،بر بلندای زندگيم ستاره ای درخشان شد . با فرا رسيدن دی ماه مراسم عقد ساده ای تو خونه مون برگزار شد مهريه هم سيصد و پنجاه تومان با چند گرم طلا قرار داده شد . ✨🌿راوی:همسر شهید✨🌿 🌷شهید سید مجتبی علمدار🌷 🍃🌺🌸✨🍃🌺🌸✨🍃🌺🌸✨
سالگرد ازدواج مان بود، فکر نمیکردم که یادش باشد . داشت توی زیر زمین خانه کار میکرد . مغرب شد ، با همان لباس خاکی و گچی رفت بیرون و با دسته گل و شیرینی برگشت . گفتم : تو این طوری با این سر و وضع رفتی شیرینی فروشی؟ گفت : آره مگه چه اشکالی داره ؟ سالگرد ازدواجمون نباید گل و شیرینی میگرفتم ؟ گفتم :یه وقتایی که اگه خط اتو لباست میشکست حاضر نبودی بری بیرون ! گفت : آره اما اگه میخواستم لباس عوض کنم ، شیرینی فروشی  تعطیل میشد . 🌷شهید محمد مرتضی نژاد🌷 🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀 @baShoohada
🍃🌹🍃🌺🌿🌷🍃 🌿🌷🌿🌹 🍃🌺 🌷 🌿 با چندتا از خانواده های سپاه توی یه خونه ساڪن شده بودیم. یه روز که حمید از منطقه اومد بہ شوخی گفتم: " دلم میخواد یه بار بیای و ببینی اینجا رو زدن ومن هم کشته شدم. اونوقت برام بخونی فاطمه جان شهادتت مبارک!" بعدشروع کردم به راه رفتن و این جمله رو تڪرار ڪردم. دیدم ازحمید صدایی در نمیاد. نگاه کردم ، دیدم داره گریه میڪنه، جا خوردم. گفتم:" تو خیلی بی انصافی هر روز میری توی آتش و منم چشم به راه تو، اونوقت طاقت اشک ریختن من رو نداری و نمیزاری من گریه کنم، حالا خودتـــ نشستی و جلوی من گریه میکنی؟" سرش رو بالا آورد و گفت: "فاطمه جان به خدا قسم اگه تونباشی من اصلا از جبهه برنمیگردم". شهید حمید باکری یادش با صلوات🌷 🥀🕊🥀🕊🥀🕊 @baShoohada
جمعه به جمعه با دوستاش میرفت کوهنوردی. یه بار نشد که دست خالی برگرده . همیشه برام گلهای وحشی زیبا یا بوته های طلایی می آورد. معلوم بود که از میون صدتا شاخه و بوته به زحمت چیده . بعد از شهادتش رفتم اتاق فرماندهی تا وسایلشو ببینم و جمع کنم. دیدم گوشه اتاقش یه بوته خار طلایی گذاشته که تازه بود. جریانش رو پرسیدم ، گفتند: از ارتفاعات لولان عراق آورده بود.  شک نداشتم که برای من آورده. راوی :همسرشهیدحسن آبشناسان🌷 🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀 @baShoohada
❤️ ✍ مشغول آشپزی بودم ، آشوب عجیبی در دلم افتاد ، مهمان داشتم ، به مهمان‌ها گفتم : شما آشپزی ڪنید من الان بر می گردم . رفتم نشستم برای ابراهیم نماز خواندم ، دعا ڪردم ، گریه ڪردم ڪه سالم بماند ، یڪ بار دیگر بیاید ببینمش ... ابراهیم ڪه آمد به او گفتم ڪه چی شد و چه ڪار ڪردم . رنگش عوض شد و سڪوت ڪرد ، گفتم : چه شده مگر ؟ گفت : درست در همان لحظه می‌خواستیم از جاده‌ای رد شویم ڪه مین‌گذاری شده بود . اگر یڪ دسته از نیروهای خودشان از آنجا رد نشده بودند ، می دانی چی می شد ژیلا ؟ خندیدم . باخنده گفت : تو نمی‌گذاری من شهید بشوم ، تو سدّ راه شهادت من شده‌ای ؛ بگذر از من ...!✨ ✍ به روایت همسر سردار شهید حاج محمد ابراهیم همت ، فرمانده سپاه محمد رسول الله (ص) 🥀🕊 @baShoohada 🥀🕊
💜 همسر سردار شهید عباس کریمی: تواضع و فروتنی عباس باور نکردنی بود. همیشه عادت داشت، وقتی من وارد اتاق می شدم، بلند می‏شد و به قامت می ‏ایستاد. یک روز وقتی وارد شدم روی زانوانش ایستاد. ترسیدم، گفتم: عباس چیزی شده، پاهایت چطورند؟ خندید و گفت: «نه شما بد عادت شده ‏اید؟ من همیشه جلوی تو بلند می‏شوم. امروز خسته‏ ام. به زانو ایستادم». می‏دانستم اگر سالم بود بلند می‏شد و می ‏ایستاد. اصرار کردم که بگوید چه ناراحتی دارد. بعد از اصرار زیاد من گفت: چند روزی بود که پاهایم را از پوتین در نیاورده بودم. انگشتان پاهایم پوسیده است. نمی‏توانم روی پاهایم بایستم. عباس با همان حال، صبح روز بعد به منطقه جنگی رفت. این اتفاق به من نشان داد که حاج عباس کریمی از بندگان خاص خداوند است. 🌷۲۴ اسفند سالروز شهادت🕊🌷 🥀🕊 @baShoohada 🥀🕊