#بسم رب الشهدا والصدیقین🌹
#شاهرخ_ضرغام_حر_انقلاب
#قسمت_شانزدهم 6⃣1⃣
محل اســتقرارما مسجدی درقصرشــيرين بود.بيشترمواقع به اطراف مرزمیرفتیم. آنجا سنگرمیگرفتيم ودر کمين نيروهای دشمن بوديم. جنگ رسمی
عراق هنوز آغاز نشده بود.
نيمه های شــب از سنگر کمين برگشتيم. آنقدر خسته بوديم که در گوشه ای
ازمســجد خوابمان برد. دو ســاعت بعد احساس کردم کسی مرا صدا ميکند.
روحانی مسجد بود. بچه ها را بيدارمیکرد برای نماز جماعت صبح
بلند شــدم. وضو گرفتم ودر صف نماز نشستم. روحانی بار ديگر شاهرخ را
صــدا کرد. اين بارهم تکانی خوردو گفت: چشــم حاج آقا چشــم! اما خيلی
خسته بود. دوباره به خواب رفت!
نماز جماعت صبح آغاز شــد. فقط شــاهرخ در کنار صف جماعت خوابيده
بود. رکعت دوم بوديم که شــاهرخ از خواب پريد. بلافاصله بلند شد. کنارمن
در صف جماعت ايستاد و بدون وضوگفت: االله اکبر!!
درنمازهم چرت مي زدو خميازه ميکشــيد. نمازتمام شد. شاهرخ همانجا
کنار صف دراز کشــيد و خوابيد! نمازيک رکعتــی، بدون وضو، حالا هم که
صداي ُخرو پُف او بلند شده. همه بچه ها مي خنديدند.
صبح فردا وقتی ماجرای نماز صبح را تعريف کرديم چيزي يادش نمی آمد.
ً اصــلا يــادش نبود که نماز خوانده يــا نه! اما گفت: خدا خــودش ميدونه که
ديشــب چقدر خســته بودم. بعد ادامه داد: همه چی دست خداست. اگه بخواد
همون نماز يک رکعتی بدون وضوی ما رو هم قبول مي کنه!
شهريور پنجاه ونه آمد تهران. مادر خيلی خوشحال بود. بعد ازماهها فرزندش
را ميديد. يک روز بی مقدمه گفت: مادر، تا کي ميخوای دنبال کار انقلاب باشی، سن تو رفته بالای سی ســال نميخوای ازدواج کنی؟! شاهرخ خنديد و
گفت:
چرا، يــه تصميمهائی دارم. يکي از پرســتارهای انقلابی ومومن هســت که
دوســتان معرفی کردند. اســمش فريده خانم وآدرســش هم اينجاســت. بعد
برگــه ای راداد به مــادرو گفت: آخرهفته ميريم براي خواســتگاری، خيلی
خوشحال شديم. دنبال خريد لباس و... بوديم.
ً
ظهرروزدوشــنبه سی و يکم شهريور جنگ شــروع شد. شاهرخ گفت:
فعلا صبر کنيد تا تکليف جنگ روشن بشه ظهرروز سی ويکم بود. با بمباران فرودگاههای کشور جنگ تحميلی عراق
عليه ايران شــروع شــد. همه بچه ها مانده بودند که چــه کار کنند. اين بارفقط
درگيری با گروهکها يا حمله به يک شــهرنبــود، بلکه بيش ازهزار کيلومتر
مرز خاکی ما مورد حمله قرار گرفته بود.
شب درجمع بچه هادرمسجدنشسته بوديم. يکی ازبچه هاازدرواردشدوشاهرخ
را صدا کرد. نامه ای را به اودادو گفت: از طرف دفتروزارت دفاع ارسال شده
از سوی دکتر چمران برای تمام نيروهائی که در کردستان حضورداشتند اين
نامه ارسال شده بود. تقاضای حضور در مناطق جنگی را داشت.
شاهرخ به ســراغ تمامی رفقای قديم و جديد رفت. صبح روز يازدهم مهر با
دودستگاه اتوبوس و حدودهفتاد نفر نيرو راهی جنوب شديم. وقتی وارداهواز
شــديم همه چيزبه هم ريخته بود. آوارگان زيادی به داخل شــهرآمده بودند.
رزمندگان هم از شهرهای مختلف می آمدند و...
همه به ســراغ استانداری ومحل اســتقراردکتر چمران ميرفتند. سه روزدر
اهوازمانديم. دكتر چمران براي نيروها صحبت كرد. به همراه ايشان برای انجام
عمليات راهی منطقه سوسنگرد شدیم.
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
🍃🌸🌱🌺🌿🌼
🌼🌿🌺🌱
🌱🌸
🌺
🍃
🌺بسم رب الشهدا والصدیقین🌺
#نیمه_پنهان_ماه
#قسمت_شانزدهم 6⃣1⃣
آن جا حاجی به من گفت :«ببين! من كليد اين خونه رو شايد نزديك به يك ماهه كه دارم، ولی ترجيح ميدادم به جای من و تو بچه هايی كه واجب ترند بيان اين جا ساكن شن. من و تو هنوز ميتونستيم خونه ی عمويم سر كنيم. اصرار تو باعث شد من كاری رو كه دوست نداشتم انجام بدم.» من چيزی نگفتم، يعنی حرفی برای گفتن نداشتم. ديگر فهميده بودم مسلمانی حاجی با ما فرق دارد. به قول يكی از دوستانش، او بهشت را هم تنها نمیخواست .
به من ميگفت «اگه ميخوای از تو راضی باشم، سعی كن بيش تر با اون هايی رفت و آمد كنی كه مشكلات دارند، بلكه باخبر بشم و بتونم كاری براشون بكنم.» گاهی كه ميگفتم بيش تر پيش ما بياييد، ميگفت «مطمئن باش زندگی ما از همه بهتره. اون قدر كه من ميام به تو سر ميزنم ديگران نمی تونند. بچه هایی هستند كه حتی يازده ماهه نتونسته ند سراغ زن و بچه شون برن.»
اما آن خانه های سازمانی در انديمشك از شهر پرت بود، تقريبا داخل بيابان. ما هم آن جا غريب بوديم. يك شب كه حاجی آمد سر بزند، من اصرار كردم «امشب خونه بمونيد.» حاجی گفت «امروز خيلی كار دارم، بايد برگردم.» گفتم «وقتی برای ازدواج با شما استخاره كردم، تفسير آيه اين بود كه بسيار خوب است، اما مصيبت زياد ميكشيد. فکر کنم تعبير اون مصيبت ها همينه كه شما رو كم ميبينيم، در فراقتون سختی
ميكشيم، دل تنگ ميشيم.»
يادم هست اين را كه گفتم حاجی سرش را بلند كرد و طور خاصی من را نگاه كرد.
چشم هايش زيبا بود و از حرفی که زدم در آن ها دل واپسی ای نشست. خواستم سربه سر حاجی بگذارم،و بگويم «اين طور نگاه ميكنی كه من رو از راه به در ببری؟» اما از دهانم پريد و گفتم: «تو بالاخره از طريق اين چشم هات شهيد ميشی.» چشم های حاجی درخشيد، پرسيد «چرا؟» و در نگاهش چنان انتظاری بود كه دلم نيامد بگويم :ولش كن. حرف دیگه ای بزنیم .
#ادامه دارد......
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
رفاقت باشهدا
💐بسم رب الشهدا و الصدیقین💐 #هنوز_سالم_است #قسمت_پانزدهم بچههای لشکر علی بن ابی طالب باید از ر
💐بسم رب الشهدا و الصدیقین💐
#هنوز_سالم_است
#قسمت_شانزدهم
یک روز گذشت . اذیت و آزار عراقی ها تازه شروع شده بود 😔 درد زخم تمامی نداشت.
محمدرضا به بچهها گفت : عراقی ها قابل نیستند که ما اسیرشان باشیم ؛ به فکر فرار باشید بچهها .💪
دو روز گذشت اذیت و آزار بود و درمانی در کار نبود . تب کم کم داشت مهمان محمدرضا می شد ،😢 اما لب های محمدرضا از ذکر نمی ایستاد.😍
سه روز گذشت . اذیت و آزار بود و دندادن درد هم اضافه شده بود😞 . درد و تب و زخم و لب و ذکر یک جا جمع شده بودند.
چهار روز گذشت اذیت و آزار بود و عفونت و خونی که آرام آرام بیرون می ریخت. 😓 محمدرضا صبور بود ، و ناراحت از اینکه چرا زیر دست عراقی ها اسیر است . آرام دعا می خواند و ذکر می گفت .🤲
پنج روز گذشت. از اتاق عمل خبری نبود . بچههای مجروح را از بیمارستان بصره به زندانی در بغداد منتقل کردند .🚑 محمدرضا غمی نداشت . بین او و خدا سر و سرّی بود .😍
شش روز گذشت . یکی از بچههای مجروح شهید شد ؛😭 مظلوم و غریب 😔
محمدرضا خیلی ضعیف شده بود . زخمش وخیمتر شده بود و لب هایش از تشنگی قاچ خورده بود😭😰 گاهی می گفت تشنه ام ، اما تمام لحظات دیگر را آرام بود .😞😔
هفت روز گذشت . از دشمن چه توقعی می شد داشت جز اذیت و آزار ؟ 😒😒درد هفت روز بود که امان محمدرضا را بریده بود . قطرات اشک دیگر نمی آمدند . 😥😓 لب هایش وَرم کرده بود از بس گزیده بودش . خودش را کشاند سمت ظرف آبی که کنار اتاق بود ، اما دوستانش امیدوار بودند که عراقی ها محمدرضا را درمان می کنند ؛ برای همین آبش ندادند تا زخمش بدتر نشود 😔. محمدرضا خنده تلخی کرد و آرام ذکر گفت .
هشت روز گذشت. زخم حسابی عفونی شده بود ترکش جا خوش کرده بود و عطش محمدرضا را بی تاب کرده بود .😭😭
محمدرضا سرش را که سنگین شده بود و خیس عرق ، به چپ و راست چرخاند .
چشمانش سیاهی رفتند به بچههایی نگاه کرد که مثل خودش بودند . زبان خشکش را در دهان چرخاند و گفت : آب می خواهم . خیلی تشنه ام. آب نمی دهید ؟😥😓
اشک مظلومانه از گوشه ی چشم بچهها چکید . 🥺 هر چه به عراقی ها گفتند، سودی نداشت پنبه ای را خیس کردند و روی لب های ترک خورده ی محمدرضا مالیدند . همه متحیر بودند از این همه صبر😧😮😭😭
محمدرضا آرام توی گوش دوستش میرزایی که او هم مجروح شده بود ؛ زمزمه کرد : « میرزایی ! من مطمئنم که ما پیروز می شویم ، ولی من شهید می شوم و تو آزاد می شوی .🙄😳 برو قم و به مادرم بگو ، دیدم محمدرضا شهید شد ، چشم به راه آمدنش نباشید »😭😭😭😭😭
#ادامه دارد ...
🥀🕊 @baShoohada 🥀🕊