eitaa logo
رفاقت با شهدا
3.8هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
677 ویدیو
15 فایل
بِســـمِ الله الرّحمـــنِ الرّحیـــم أُوْلَئِکَ الَّذِینَ امْتَحَنَ اللَّهُ قُلُوبَهـمْ لِلتَّقـوَی آن‌ها کســانی‌اند که خدا قلب‌هاشان را برای تقـــوا امتحان کرده🕊 تأسیس1399/2/25
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃💐🌾🍂🌺🍃💐 🌾🍂🌺🍃💐 🍃💐🌾 🍂🌺 🍃 🌺بسم رب الشهدا والصدیقین🌺 9⃣1⃣ راههای ورودی به آبادان،همگی يا ســقوط کــرده بوديادرمحاصره کامل قرارداشــت. تنها منطقه مهمی که تدارکات نيروهاورفت وآمد ازآن مســير انجام ميشد، منطقه ای در ضلع جنوبی آبادان و رودخانه بهمنشيربود. جزيره آبادان منطقه اي شــبيه به مستطيل وبه طول حدود شصت کيلومتربود که دو طرف آن را رودخانه های اروند و بهمنشير احاطه کرده بود. شــمال اين منطقه شهرآبادان وپالايشگاه و فرودگاه قرارداشت و جنوب آن بــه خليج فارس منتهی بود. منطقه كوی ذوالفقاری كه بيشــترين درگيريهادر اطراف آن صورت ميگرفت در جنوب شــهرقرارداشــت. جاده خسروآبادو چندين روستا نيزدر حوالی اين منطقه بود. نيروهای ژاندارمری ايران در ساحل اروند مستقر شــده بودند. درروی بهمنشير هم دوپل بزرگ قرارداشت كه به نام ايستگاه هفت وايستگاه دوازده مشهوربود. امنيت اين مناطق دراختيار سپاه آبادان بود. لشگرهفتادوهفت خراسان نيز از سوی ارتش دراين منطقه مستقر بود. نيروهای عراقی پس ازتصرف خرمشــهربه ســوی جنــوب آن يعنی آبادان حركت كردند. آنها با دور زدن بيابانهای اطراف آبادان، جاده آبادان- اهوازو ســپس جاده آبادان- ماهشهررا تصرف كردند. عراقی هادرروزهای اول آبان خودشــان را به نزديك بهمنشير رساندند. در صورت رسيدن آنها به بهمنشيرو عبور از آن محاصره آبادان کامل ميشد. تنها مســيرعبوربه ســوی آبادان استفاده ازبهمنشــير بود. نيروها با استفاده از قايقهای بزرگ از طريق بهمنشير به سوی ماهشهرميرفتند. نيروهای ماهم به چند گروه تقسيم شدند. هر گروه دريکی ازمناطق درگيری، خطی دفاعی رادرمقابل دشــمن تشــكيل دادند. بيشــترين دفاع مادرآنسوی بهمنشير، در حوالی جاده ابوشــانك و چوئبده بود. دشمن نبايد به بهمنشير ميرسيد. بچه های ماهر شب به سوی دشمن شبيخون ميزدند وآسايش را ازآنها سلب كرده بودند. ادامه دارد...... 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
رفاقت با شهدا
🍃🌸🌱🌺🌿🌼 🌼🌿🌺🌱 🌱🌸 🌺 🍃 🌺بسم رب الشهدا والصدیقین🌺 #نیمه_پنهان_ماه #قسمت_هجدهم 8⃣1⃣ می خواستم از همان او
🌺بسم رب الشهدا والصدیقین🌺 9⃣1⃣ مادرم اصرار ميكرد «آقاهمت، بهش بگو بمونه ليسانس رو بگيره. ميگه ديگه نميخوام برم دانشگاه.» حاجی هم ميخنديد، ميگفت «من كه حرفی ندارم مادر، منتها خودش نميتونه دوری ما رو تحمل كنه.» بعدها مادرم ميگفت «يك بار كه من خيلی اصرار كردم آقاهمت بياد اصفهان، گفت حاج خانم ميخوای لقمه ی جاده ها شم؟ دو باراومدم سر بزنم تصادف پيش اومد، ماشين چپ كرد. شما چيزی نگيد، بذاريد ترمش كه تموم شد با من برگرده منطقه.» هجدهم تير، آخرين امتحانم بود. حاجی از هفدهم آمد. امتحان كه دادم و از دانشكده آمدم بيرون، تويوتا لندكروز سپاه را شناختم. حاجی كنارش ايستاده بود و وقتی چشمش به من افتاد خنديد. حالا ديگر قدرش را جور ديگری ميدانستم. آدم وقتی پيش خوب هاست فكر ميكند همه خوبند، بايد بدها را ببيند تا قدر خوب ها را بداند. با خودم فكر كردم آيا زنی به خوش بختی من وجود دارد؟ و مردی به بزرگی مرد من كه بشود كنارش همه چيز را تحمل كرد؟ ديشب وقتی می خواستم سفره بيندازم، حاجی از دستم گرفت، گفت «وقتی من ميام، تو بايد بنشينی. من دوست دارم تو از دنيا هيچ سختی نكشی.» خودم را عبوس کردم، گفتم: «من بالاخره نفهميدم چه طور باشم؟ آن اول گفتی ميخوای زنت چريك باشه، حالا ميگی از جام تكون نخورم.» حاجی نشست و سرش را كه به بهانه ی پهن كردن سفره زير انداخته بود بيش تر خم كرد، با صدايی كه به زحمت شنيده ميشد، گفت: «تو بعد از من بايد خيلی سختی ها بكشی، بذار حالا اين يكی، دو روزی كه هستم، كمی به شما برسم.» از اين حرف های حاجی بدم می آمد. یعنی طاقتش را نداشتم . یک بار حاجی خط بود و مهمان داشتیم داشتم آشپزی میکردم که یکدفعه آشوب عجيبی توی دلم افتاد. همه چيز را رها كردم و آمدم برای او نماز خواندم، دعا كردم. وقتی حاجی برگشت و برايش تعريف كردم ديدم صورتش منقلب شد، گفت «شايد همون وقتی بوده كه ما از جاده ی پر از مين رد ميشديم.» بعد خنديد، گفت «تو نميذاری من شهيد شم، تو سد راه شهادت من شدی.» هميشه نزديك عمليات كه ميشد از اين زمزمه ها داشت. سر دنيا آمدن پسر كوچكمان مصطفی، كه نزديكی های عمليات خيبر بود، حاجی گريه ميكرد، ميگفت «خدا امشب من رو شرمنده كرد.» گفتم شايد منظورش دنياآمدن پسرمان است، اما فقط اين نبود، ميگفت «توی مكه از خدا چند چيز خواستم؛ يكی اين كه توی كشوری كه نفس امام نيست نباشم حتی برای لحظه ای. بعد تو رو از خدا خواستم و بعد دوتا پسر، به خاطر همین هر دفعه میدونستم بچه ها پسر هستند . و آخر هم دعا کردم که نه اسیر بشم و نه جانباز . اتفاقا برای همه سوال بود كه حاجی اين همه خط ميرود چه طور يك خراش هم برنميدارد. فقط والفجر چهار بود كه ناخنشان پريد. من هم از سر نادانی اينها را به خودش ميگفتم و او فقط ميخنديد. آن شب اين را كه گفت، اشك هايش ريخت. گفت «اسارت و جانبازی ايمان زيادی ميخواد كه من اون رو در خودم نميبينم. من از خدا خواستم فقط وقتی جزء اولیا الله قرار گرفتم عین همین لفظ را گفت فقط شهید بشم . دارد...... 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊