🍃💐🌾🍂🌺🍃💐
🌾🍂🌺🍃💐
🍃💐🌾
🍂🌺
🍃
🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین🌺
#شاهرخ_ضرغام_حر_انقلاب
#قسمت_یازدهم 1⃣1⃣
دردرگيري های مســلحانه ای که پيش
مي آمد، بازهم شاهرخ جلوترازبقيه
بود. يکبار يکی ازمســئولين کميته به شاهرخ گفت: چرا شمادردرگيری های
مسلحانه سنگرنميگيری، مگردوره آموزشی سربازی نرفته ای
شــاهرخ هم گفت: خدارو شــکر، من برای شاه ســربازی نکردم. من سرباز
فراری بودم. کســي هم جرات نداشت منو بگيره، حالا هم با افتخارميگم که؛
من سرباز خميني ام.
شــاهرخ مطيع بي چون و چرای ولايت بود. وقتي امام(ره) پيام میداد لحظه
ای درنگ نميکرد. مي گفت: امام دســتورداده بايد اجرا شود. ميگفت: من
نوکرامام هستم. آقادستوربده هر کاری باشه انجام ميدم. بهترين مثال آن هم
ماجراي کردستان بود.
درگيری گروههای سياســی ادامه دارد. فضای متشــنج تابستان پنجاه وهشت
تهران آرام نشــده. اما مشــکل ديگری بوجودآمد. درگيــری با ضدانقلاب در
منطقه گنبد. شاهرخ يک دســتگاه اتوبوس تحويل گرفت. با هماهنگی کميته،
بچه های مســجد را به آن منطقه اعزام کرد. بــا پايان درگيريها حدوددوهفته
بعد بازگشتند.
خسته از ماجراي گنبد بوديم. اما خبررسيد کردستان به آشوب کشيده شده.
گروهي ازکردها از طرف صدام مســلح شدند. آنها مرداد پنجاه وهشت، تمام
شهرهای کردستان را به صحنه درگيری تبديل کردند..
"
امام پيامی صادر کرد:" به ياري رزمندگان در کردستان برويد
شاهرخ ديگر ســراز پا نميشناخت. با چند نفرازدوستانش که راننده بودند
صحبت کرد.
ســاعت ســه عصر(يکســاعت پس ازپيام امام) شاهرخ با يک
دستگاه اتوبوس ماکروس درمقابل مسجد ايستاد. بعد هم دادميزد: کردستان،
بيا بالا، کردستان!!!
آمدم جلو و گفتم: آخه آدم اينطوری نيروميبره برا جنگ!! صبر کن شــب
بچه ها مييان، ازبين اونها انتخــاب ميکنيم. گفت: من نميتونم صبرکنم. امام
پيام داده، ما هم بايد زود بريم اونجا
ساعت چهارعصرماشين پر شد. همه ازبچه های کميته ومسجد بودند. چند
ماشين سواري هم همراه ما آمدند. باچندين قبضه اسلحه ونارنجک حرکت کرديم.
بيشترراهها بسته بود. ازمسير کرمانشاه به سمت قصر شيرين رفتيم. درآنجا با
فرماندهی به نام محســن چريک آشنا شديم. ازآنجا به کردستان رفتيم. در سه
راهی پاوه با برادر ســيد مجتبی هاشمی، ازمسئولين کميته خيابان شاهپورتهران
آشنا شديم. اوهم با نيروهايش به آنجاآمده بود. آقای شجاعی، يکي ازنيروهای
آموزش ديده واز افسران قبل ازانقلاب بود که به همراه ماآمده بود. اين مناطق را خوب ميشناخت. اوبسياری ازفنون نبرد درکوهستان را به بچه ها آموزش ميداد.
بعد ازپيام امام نيروی زيادی ازمناطق مختلف کشــورراهی کردســتان شده
بود. در سه راهی پاوه اعلام شد كه؛ پاوه به اندازه كافي نيرودارد. شما به سمت
سنندج برويد.
نيروی ما تقريباًهفتادنفربود. فرمانده پادگان سنندج وقتی بچه های ماراديد
گفت: ضد انقلاب به ارتفاعات شاهنشين حمله كرده. پاسگاه مرزي"برار عزيز"
را نيزتصرف كرده. شــما اگرميتوانيد به آن ســمت برويد. بعد مکثي کردو
ادامه داد: فرمانده شما كيه؟!
ماهم كه فرماندهی نداشــتيم به همديگرنگاه ميكرديم. بلافاصله من گفتم:
آقاي شاهرخ ضرغام فرمانده ماست. هيكل وقيافه شاهرخ چيزي ازيك فرمانده
كم نداشــت. بچه هاهم اورادوست داشــتند. اما شاهرخ زدبه دستم و گفت:
چي ميگي؟! من فقط مي تونم تيراندازی کنم. من كه فرماندهی بلد نيستم.
گفتم: من قبل انقلاب همــه اين دوره ها رو گذراندم. كمكت ميكنم. ديگر
بچه ها هم حرف مرا تائيد كردند. بالاخره شاهرخ فرمانده ما شد!
ادامه دارد .......
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
رفاقت با شهدا
🍃🌸🌱🌺🌿🌼 🌼🌿🌺🌱 🌱🌸 🌺 🍃 🌺بسم رب الشهدا والصدیقین🌺 #نیمه_پنهان _ماه #قسمت_دهم 0⃣1⃣ به حاجی گفتم «من فقط ي
🌺بسم رب الشهدا والصدیقین🌺
#نیمه_پنهان_ماه
#قسمت_یازدهم 1⃣1⃣
بعد از نماز صبح از من پرسيد:
«دوست داری كجا بريم؟» گفتم «گل زار شهدا.» سرش را به حالت شكر رو به آسمان كرد، گفت :«ميترسيدم غير از اين بگويی.» چند ساعت آن جا بوديم. حاجی دلش نمی آمد برگرديم. از هر كدام از شهدای آن جا خاطره ای داشت، شرح و تفصيل ميداد، زمزمه هايی
ميكرد و اشك ميريخت.
من گوش ميدادم و نگاهش ميكردم، به او حسوديم ميشد.
صبح روز بعد با هم آمديم پاوه.ماشين كه دوباره ايستاد و حاجی برای پياده شدن نيم خيز شد، ديگر طاقت نياورد، گفتم: «تا پاوه ميخواهيد همين طور سوار و پياده بشيد؛ توي اين بارون؟» حاجی چيزی نگفت، پياده شد. و من هم پشت سرش پیاده شدم. قطره های باران روی كتف های حاجی ميخورد و سرازير ميشد پشتش دلم آرام نگرفت. بلند گفتم «كاش بادگيرتون رو برداشته بوديم!» اما او حواسش نبود.
چشمش كه به بچه ها و سنگرها
می افتاد، ديگر حواسش به هيچ چيز نبود. چند نفر كه بيرون بودند، جلو دويدند و شروع كردند بدن و لباس حاجی را دست كشيدن و بوييدن. يكيشان، انگار همت پدرش باشد، پشت او را بوسيد و با دل تنگی گفت «اين چند روز كه نبوديد سنگرامون رو آب گرفت، خيلی اذيت شديم.» حاجی با حوصله گوش ميداد و دست هايش را از دو طرف قلاب كرده بود پشت آن ها. انگار ميخواست همه شان را در حلقه ی دو دستش جا بدهد.
وقتی برميگشتیم داخل ماشين، حس كردم حاجی هول و ولا دارد. بخار نفسش را می ديدم كه تندتند در فضا گم می شود. گفتم «پيشونيتون خيس عرقه، آروم تر بريم.» حاجی گفت: «بايد هرچه زودتر خودمون رو برسونيم پاوه.»همين كه رسيديم پاوه ايشان من را گذاشت داخل همان ساختمانی كه قبلا با گروه خودمان بوديم و رفت.
بعد فهميدم آن طور با عجله به سپاه رفته، براي پی گيری مشكلات آن بچه ها كه سنگرشان آب افتاده بود. راستش من تعجب كردم. حاجی را آدم خشنی
ميدانستم، اما همان جا در كردستان با آن كه مدتش كوتاه بود و ما چندان كنار هم نبوديم، متوجه شدم اين حاجی چه قدر با آن «برادر همت» كه من ميشناختم و حتی با همه ی آدم ها فرق دارد. اصلا محبت ها فرق كرده بود. شايد خطبه ی عقد از معجزات اسلام باشد؛ وقتی جاری ميشود خيلی چيزها تغيير ميكند.
#ادامه دارد......
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
رفاقت با شهدا
💐بسم رب الشهدا و الصدیقین💐 #هنوزسالم_است #قسمت_دهم آموزش ها از فردا شروع می شد. محمد
💐بسم رب الشهدا و الصدیقین💐
#هنوز_سالم_است
#قسمت_یازدهم
توی عملیات بعدی، یک ترکش حسابی دوباره پای محمد رضا را از کار انداخت ،
این بار زخم عمیق تر بود.🤦♀😱
با هواپیما ✈️ به شیراز و « بیمارستان نمازی » منتقل شد.
مسئول تعاون سپاه آمد 🧔 تا نشانی و شماره تلفن بگیرد . اما شماره نداد؛
فکر مادرش را می کرد که اگر بفهمد،
چگونه این همه راه را بدون پدر بیاید.😔
بعد از عمل و چند رو استراحت،
به بیمارستان« آیت اللّه گلپایگانی » قم منتقل شد.
این با گوشی را برداشت و زنگ زدخانه ی همسایه.
گفته بود :« یک زخم کوچک برداشتم ام ، 🙄 حالا هم خوبم و در بیمارستان هستم .»
می دانست که الآن سراسیمه راه می افتند . به سختی روی ویلچر نشست و رفت توی حیاط.
مادر که آمد ، محمد رضا سلام کرد و گفت:« با کسی کار دارید ؟! »
مادر با دلی نگران و حالی آشفته گفت : « سلام! بله! پسرم زخمی شده و این جا بستری است .»😳
محمد رضا فهمید که مادر او را نشناخته است.😔 گفت : « مادر ! اگر پسرتان را ببینید ، او را می شناسید ؟»😁
مادر با تعجب گفت : « خُب معلوم است ، پسرم است ، چرا نشناسم ؟»😘
محمد رضا بغض کرد 😢؛ نه به خاطر خودش ؛ به خاطر مادر که مظلوم بود .😔 اما خندید و گفت : « مامان ! محمد رضا هستم دیگر . دیدی و نشناختی ؟»😁
مادر مبهوت مانده بود . این جوان لاغر و نحیف که صورتش از ضعف ، زرد شده بود و گونه هایش بیرون زده بود ، محمد رضا بود ؟!😔😞
بیشتر که دقت کرد ، اشک از چشمانش جاری شد. محمد رضا شوخی می کرد تا مادر را بخنداند . مادر هم آب دهانش را سخت فرو می داد و به زور می خندید تا محمد رضا راضی شود.😢
محمد رضا چند روز دیگر در بیمارستان ماند و دوباره و سه باره پایش را عمل کردند. مرخص که شد راهی تهران شد تا برای بار چهارم پایش را عمل کنند . آنقدر رفت و آمد تا دکتر حرف آخر را زد :
-دیگر این پا فایده ای ندارد و باید قطع شود .😳😱
درد زیادی کشیده بود . این چند ماه که اسیر زخم پایش شده بود مدام بین قم و تهران و بیمارستان ها رفته بود و آمده بود .درد را قورت داده بود تا مادر غصه نخورد ؛ اما حالا مانده بود که برای قطع پایش چه به مادر بگوید😲
بالاخره نشست کنار مادر و گفت : « مامان ! یک چیز بگویم ناراحت نمی شوی ؟»😐
مادر گفت :« تا چه چیزی باشد .»
« راستش درباره ی پای بد قلق است . 😅 هر کارش می کنند خوب نمی شود . دیروز دکتر می گفت که درمان ندارد ؛ یعنی زخمش خطری شده و باید قطع بشود .»😢😔
حال مادر دگرگون شد . چشمان مضطرب🥺 مادر را دید ، خندید و گفت ؛« مادر من ! خدا پای سالم را به من امانت داده بود ، حالا هم دلش می خواهد پس بگیرد . تازه! این پا دیگر پا بشو نیست ، و به درد نمی خورد .»😐
#ادامه دارد....
🥀🕊 @baShoohada 🥀🕊