eitaa logo
رفاقت با شهدا
3.8هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
677 ویدیو
15 فایل
بِســـمِ الله الرّحمـــنِ الرّحیـــم أُوْلَئِکَ الَّذِینَ امْتَحَنَ اللَّهُ قُلُوبَهـمْ لِلتَّقـوَی آن‌ها کســانی‌اند که خدا قلب‌هاشان را برای تقـــوا امتحان کرده🕊 تأسیس1399/2/25
مشاهده در ایتا
دانلود
🌿پیکر شهیدی که سر در بدن نداشت و یک دست او نیز قطع شده بود ⚘در حالی که به عقب برمی گشتم در سه راهی چشمم به پیکر شهیدی افتاد که در بدن نداشت و یک او نیز از بدن قطع شده بود. از روی لباسهای او متوجه شدم که پیکر مطهر حاج همت است اما از آنجا که شهادت ایشان برایم خیلی دردناک بود‌‌ همان طور که به عقب می‌آمدم خود را دلداری می‌دادم که نه این جنازه حاج همت نبود. وقتی به قرارگاه رسیدم و متوجه شدم که همه دنبال حاجی می‌گردند به ناچار و اگر چه خیلی سخت بود اما پذیرفتم که او شهید شده است.    ⚘شب‌‌ همان روز بدن پاک حاجی به عقب برگشت و من به قرارگاه فرماندهی که در کنار جاده فتح بود رفتم. گمان می‌کردم همه مطلع هستند اما وقتی به داخل قرارگاه رسیدم متوجه شدم که هنوز خبر شهادت حاجی پخش نشده است. روز بعد متوجه شدم که جنازه حاجی در اهواز به علت نداشتن هیچ نشانه‌ای شده است. من به همراه شهید حاج عبادیان و حاج آقا شیبانی به اهواز رفتیم. علت مفقود شدن جنازه حاج همت نداشتن سر در بدن او بود.  ♥️🕊 🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀 @baShoohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ سلام دوستان مهمون امروزمون برادر علی هست🥰✋ *خواب صادقه*🌙 *تکاور شهید علی جوکار*🌹 تاریخ تولد: ۱ / ۱ / ۱۳۶۴ تاریخ شهادت: ۱۶ / ۱۱ / ۱۳۹۴ محل تولد: کازرون،اسلام‌آباد‌،فارس محل شهادت: سوریه *🌹همسرش← یک روز صبح علی از خواب بیدار شد و گفت: دیشب خواب دیدم به زیارت شهدا رفته ام.🌷صدای گریه یک نفر را شنیدم، صدا زدم و پرسیدم که چه کسی دارد گریه می کند؟⁉️در جواب گفت: من محمد احمدی هستم (شماره مزارش را هم گفت)💫 به من گفت: از خانواده ام حلالیت بطلب و به مادرم بگو من را حلال کند من در دوران کودکیم خیلی شیطنت کرده ام ...»🥀همان روز به گلزار شهدا رفتیم تا از صحت خواب مطمئن شویم.‼️به همان آدرسی که گفته بود رفتیم. کاملا درست بود.🌙به علت مشغله‌ای و ماموریتی که داشت نتوانست به خانواده شهید سر بزند🥀ولی به من سفارش کرد که حتما به دیدار خانواده بروم و حلالیت بطلبم.🍃آدرس خانواده شهید را پیدا کردم و پیغام شهید را به آنها دادم.🌙گفتند مادرش به علت بیماری که دارد سه سال است به گلزار شهدا نرفته، شاید دلیلش این بوده.»🥀علی همیشه دخترمان شادی رو نفس و عشق بابا صدا می‌کرد💞 و شایان هم استامینوفون بابا👑یک روز همراه دخترم به سید محمد (گلزار) رفتیم.🌷شادی رو به من گفت: مامان نگاه ، عکس بابا!!! هر چه نگاه کردم چیزی ندیدم‼️وقتی برگشتم علی زنگ زد و جریان را تعریف کردم.📞علی خندید و گفت: واقعا دخترم دیده درست داره میگه من جام توی گلزار شهداست..🌙ده روز بعد خبر شهادتش را آوردند.🥀ایشان داوطلبانه به سوریه رفت و در دومین اعزام به شهادت رسید..*🕊️🕋 *تکاور شهید علی جوکار* *شادی روحش صلوات*🌹💙 *zeynab_roos3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از آرامش حس حضور خداست
10.94M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
این انقلابی چقدر شیرین و جذاب پشت پرده فیلم شیطانی عنکبوت مقدس را افشا میکنه............... حتما بین مردم منتشر کنید تا بدانند دشمنان چه نقشه هایی برای ملت مسلمان ایران کشیدن!!! 🍃 🦋🍃 @takhooda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پدرم برای همه‌ ما تکیه‌گاهی مطمئن بود و همه، حرفش را بی‌چون و چرا می‌پذیرفتیم، می‌دانستیم که رفتار‌ها و تصمیماتش بر روی منطقی استوار است، بارها برای تشویق و قدردانی، کتاب به ما هدیه می‌داد، حتی جالب اینکه تا زمانی که من و خواهرم چادر نخواسته بودیم، ما را مجبور به چادر به‌سر‌کردن نکرد، بسیاری از مواقع اگر رفتاری ناصحیح می‌دید، موضوعی را تعریف می‌کرد یا کتابی متناسب آن موضوع می‌خرید و به آن فرد هدیه می‌داد. هیچ وقت مستقیماً اشتباهات و خطاها را گوشزد نمی‌کرد، این موضوع در مورد نماز هم برایمان اتفاق افتاد، اگر پدرم می‌دید که در نماز اول وقت قدری سستی می‌کنیم، می‌گفت: «نماز مثل لیمو شیرینه! باید زود ادا شه؛ چون اگر وقتش بگذره، تلخ می‌شه.» همین جمله‌اش ما را راغب می‌کرد که نماز اول وقت بخوانیم اما هیچوقت نمی‌گفت "بلند شوید الان نماز اول وقت بخوانید"، در زمان ناراحتی مدتی را خارج از خانه می‌گذراند تا راه بهتری پیدا کند و وقتی نهایت ناراحتی در او موج می‌زد، قرآن می‌خواند و واقعا آرام می‌شد. داوود مرادخانی 🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀 @baShoohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رفاقت با شهدا
🔅🔅🔅 #بسم رب الشهدا 🕊 🔸قسمت ششم 🔸اینک شوکران 1(منوچهر مدق به روایت همسر شهید) اول، دوم مهر بود. سر س
🔅🔅🔅 رب الشهدا 🔸قسمت هفتم 🔸اینک شوکران 1(منوچهر مدق به روایت همسر شهید) ظهر سوار اتوبوس شدند و رفتند. همه ی این ها یک طرف، تنها برگشتن به خلنه یک طرف. اولین و آخرین باری بود که رفتم بدرقه ی منوچهر. تحمل این که تنها برگردم نداشتم. با مریم برگشتیم. مریم زار می زد. من سعی می کردم بی صدا گریه کنم. می ریختم توی خودم. وقتی رسیدیم خانه، انگار یک مشت سوزن ریخته باشند به پاهام، گزگز می کردند. از حال رفتم. فکر می کردم منوچهر مال من نیست. دیگر رفت. از این می ترسیدم. 🌹🕊 منوچهر شش ماه نیامد. من سال چهارم بودم. مدرسه نمی رفتم. فقط امتحان ها را می دادم. سرم به بسیج و امدادگری گرم بود. با دوستانم می رفتیم بیمارستان خانواده، مجروح ها را می آوردند آن جا. یک بار مجروحی را آوردند که پهلویش ترکش خورده بود و استخوان دستش فرو رفته بود به پهلوش. به دوستم گفتم: من الان دارم این را می بینم. حالا کی منوچهر را می بیند؟ روحیه ام را باختم آن روز. دیگر نرفتم بیمارستان. 🌹🕊 منوچهر کجا بود؟ حالش چطور بود؟ چشمش افتاد به گل های نرگس که بین دست های پیرمرد شاداب بودند. پارسال همین موقع ها بود که دو تایی از آن جا می گذشتند. پیرمرد بین ماشین ها، که پشت چراغ قرمز مانده بودند، می گشت و گل ها را می فروخت. گل ها چشم فرشته را گرفته بود. منوچهر چند بار فرشته را صدا زده بود و او نشنیده بود. فهمیده بود گل های نرگس هوش و حواسش را برده اند. همه ی گل ها را برای فرشته خریده بود. چقدر گل نرگس برایش می آورد. هر بار می دید، می خرید. می شد که روزی چند دسته برایش می آورد. می گفت: مثل خودت سرما را دوست دارند. اما سرمای آن سال گزنده بود. همه چیز به نظرش دل گیر می آمد. سپیده می زد، دلش تنگ می شد. دم غروب، دلش تنگ می شد. هوا ابری می شد، دلش تنگ می شد. عید نزدیک بود، اما دل و دماغی برای عید نداشت. 🌹🕊 اسفند و فروردین را دوست دارم، چون همه چیز نو می شود. در من هم تحول ایجاد می شود. توی خانه ی ما که کودتا می شد انگار. ولی آن سال با این که اولین سالی بود که خانه ی خودم بودم، هیچ کاری نکرده بودم. مادر و خواهرهایم با مادر و خواهر منوچهر آمدند خانه ی ما و افتادیم به خانه تکانی. 🥀🕊 شب سال تحویل هر کس می خواست من را ببرد خانه ی خودش. نرفتم. نگذاشتم کسی هم بماند. سفره انداختم و نشستم کنار سفره. قرآن خواندم و آلبوم عکس هایمان را نگاه کردم. همان جا کنار سفره خوابم برد. ساعت سه و نیم بیدار شدم. یکی می زد به شیشه ی پنجره ی اتاق. رفتم دم در، در را که باز کردم، یک عروسک پشمالو آمد توی صورتم. یک خرس سفید بود که بین دست هایش یک دسته گل بود. منوچهر آمده بود. اما با چه سر و وضعی. آن قدر خاکی بود که صورت و موهایش زرد شده بود. یک راست چپاندمش توی حمام. منوچهر خیلی تمیز بود. توی این شش ماه چند بار بیش تر حمام نکرده بود. یک ساعت سرش را می شستم که خاک ها از لای موهاش پاک شود. یک ساعت و نیم بعد از حمام آمد بیرون و نشستیم سر سفره. در کیفش را باز کرد و سوغاتی هایی که برایم آورده بود را در آورد. یک عالم سنگ پیدا کرده بود به شکل های مختلف. با سوهان و سمباده صاف شان کرده بود. رویشان شعر نوشته بود، یا اسم من و خودش را کنده بود. چند تا نامه که نفرستاده بود هنوز توی ساکش بود. گفت: وقتی نیستم، بخوان. 🔸ادامه دارد ...... ارواح طیبہ شهدا صلوات 🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀 @baShoohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رفاقت با شهدا
🔅🔅🔅 #بسم رب الشهدا 🔸قسمت هفتم 🔸اینک شوکران 1(منوچهر مدق به روایت همسر شهید) ظهر سوار اتوبوس شدند و
🔅🔅🔅 رب الشهدا 🔸قسمت هشتم 🔸اینک شوکران 1(منوچهر مدق به روایت همسر شهید) حرف هایی را که روش نمی شد به خودم بگوید، برایم می نوشت. اما من همین که خودش را می دیدم، بیش تر ذوق زده بودم. دلم می خواست از کنارش تکان نخورم. حواسم نبود چقدر خسته است، لااقل برایش چایی درست کنم. گفت: برات چایی دم کنم؟ گفتم: نه، چایی نمی خورم. گفت: من که می خورم. گفتم: ولش کن حالا نشسته ایم. گفت: دوتایی برویم درست کنیم؟ سماور را روشن کردیم. دو تا نیمرو درست کردیم. نشستیم پای سفره تا سال تحویل. مادرم زنگ زد. گفت: "من باید زنگ بزنم عید را تبریک بگویم؟ گفتم: حوصله نداشتم. شما پیش شوهرتان هستید، خیال تان راحت است. حالا منوچهر کنارم نشسته بود. گوشی را از دستم گرفت و با مادر سلام و احوال پرسی کرد. صبح همه آمدند خانه ی ما. ناهار خانه ی پدر منوچهر بودیم. از آن جا ماشین بابا را برداشتیم رفتیم ولی عصر خرید عید. 🥀🕊 به نظرش شلوار لی به منوچهر خیلی می آمد. سر تا پایش را ورانداز کرد و «مبارک باشد»ی گفت. برایش عیدی، شلوار لی خریده بود. اما منوچهر معذب بود. می گفت: فرشته، باور کن نمی توانم تحملش کنم. چه فرق هایی داشتند! منوچهر شلوار لی نمی پوشید. ادکلن نمی زد. فرشته یواشکی لباس های او را ادکلنی می کرد. دست به ریشش نمی زد. همیشه کوتاه و آنکادر شده بود، اما حاضر نبود با تیغ بزند. انگشتر طلایی را که پدر فرشته سر عقد هدیه داده بود دستش نمی کرد. حتی حاضر نشد شب عروسی کراوات بزند. اما فرشته این چیزها را دوست داشت. 🥀🕊 مادر گفت: الهی بمیرم برای منوچهر که گیر تو افتاده. و دایی حرفش را تایید کرد. فرشته از این که منوچهر این همه در دل مادر و بقیه ی فامیل جا باز کرده بود، قند در دلش آب شد. اما به ظاهر اخم کرد و به منوچهر چشم غره رفت و گفت: وقتی من را اذیت می کند که نیستید ببینید. 🌹🕊 هفته ی اول عید به همه گفتم قرار است برویم مسافرت. تلفن را از پریز کشیدم. آن هفته را خودمان بودیم؛ دور از همه. بعد از عید، منوچهر رفت توی سپاه. و رسما سپاهی شد. من بی حال و بی حوصله امتحانات نهایی می دادم. احساس می کردم سرما خورده ام. استخوان هایم درد می کرد. امتحان آخر را داده بودم و آمده بودم. منوچهر از سر کار، یک سر رفته بود خانه ی پدرم. مادرم قورمه سبزی برایمان پخته بود، داده بود منوچهر آورده بود. سفره را آورد. زیر چشمی نگاهم می کرد و می خندید. گفتم: چیه؟ خنده دارد؟بخند تا تو هم مریض شوی. گفت: من از این مریضی ها نمی گیرم. گفتم: فکر می کند تافته ی جدا بافته است. گفت: به هر حال، من خوش حالم، چون قرار است بابا شوم و تو مامان. نمی فهمیدم چه می گوید. گفت: شرط می بندم. بعد از ظهر وقت گرفته ام برویم دکتر. خودش با دکتر حرف زده بود، حالت های من را گفته بود. دکتر احتمال داده بود باردار باشم. زدم زیر گریه. اصلا خوش حال نشدم. فکر می کردم بین من و منوچهر فاصله می اندازد. منوچهر گفت: به خاطر تو رفتم، نه به خاطر بچه. چون خوابش را دیده ام. 🔸ادامه دارد ...... ارواح طیبہ شهدا صلوات 🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀 @baShoohada