eitaa logo
رفاقت با شهدا
3.8هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
674 ویدیو
15 فایل
بِســـمِ الله الرّحمـــنِ الرّحیـــم أُوْلَئِکَ الَّذِینَ امْتَحَنَ اللَّهُ قُلُوبَهـمْ لِلتَّقـوَی آن‌ها کســانی‌اند که خدا قلب‌هاشان را برای تقـــوا امتحان کرده🕊 تأسیس1399/2/25
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اتاق آقا حجت توسط خود ایشان هنگامے که تنها نوزده سال سن داشتند طراحے شده بود... ایشان عکس های خودشان را در کنار عکس های شهدا نصب کرده و با جملاتے همچون : آخرش حاجتم را میگیرم و... مزین کرده بود. حجره دوازده متری آقا حجت و فضای ساده و معنوی اتاق؛ با کاغذهای روغنے که با عکس شهدا و امام مزین شده و دو مبل کهنه و تمیز، تخت خواب، کتابخانه و رایانه چیده شده بود... ایشان بر سر در اتاق خود این چنین نوشته بود : [ + حجره شهید حجت رحیمے ..🌱 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رفاقت با شهدا
داستان زندگی طلبه شهید علی مهدی حسین پور
🍃🍂🍁🍃🍂🍁 🍂🍁🍃 🍃🍂 🍁 4⃣ بارها ديدهام که برخي دوستان، از اينکه فرزندشان اهل مسجد نيست و به راههاي انحرافي کشيده شده گله ميکنند، من هم از اين دوستان سؤال ميکنم که در زمان نوجواني فرزندتان، چقدر او را با خودتان به جلسات ديني و قرآني برديد؟ چقدر همراه او به مسجد رفتيد؟ جواب اکثر اين افراد منفي است. يعني در زماني که شخصيت فرزند شکل ميگيرد، با جلسات مذهبي بيگانه بوده، حال توقع داريم که به سمت دين و مذهب گرايش پيدا کند. که اين کمي دور از ذهن است. علي عباس هم از اين قاعده مستثنا نبود. او درست در زمان نوجواني پايش به مسجد و هيئت باز شد. اوايل دهه پنجاه کلاسهاي قرآن، بصورت پنهاني در خرم آباد برگزار ميشد. برادر شهيد ابطحي، علي حسين وعلي عباس را به اين کلاسها ميبرد. مربيان جلسه قرآن، علي عباس را خيلي دوست داشتند. متولي اين جلسه قرآن، پدر شهيد ابطحي بود، اين جلسات در منزل ايشان برگزار ميشد. يادم هست اولين مربي جلسه قرآن يک نظامي ارتشي به نام آقاي حسيني بود. اين خيلي برايم جالب بود. شبهاي جمعه آقاي حسيني و آقاي ابطحي دعا هم ميخواندند. اين جلسات آنقدر گسترش پيدا کرد که به هيأت باقرالعلوم تبديل شد. بعدها غير قرآن برادر و دوست شهيداز آموزش قرآن، به آموزشهاي نظامي و درسي نيز ميپرداختند. علي عباس به اين کلاسها خيلي علاقه داشت و هميشه در آن شرکت ميکرد. او هميشه دوستانش را به انس با قرآن و حضور در جلسات قرآني دعوت ميکرد و ميگفت: به برکت قرآن است که انسان راه درست را پيدا ميکند. به برکت اين جلسات است که تفکر انقلابي پيدا ميکند. او هميشه قرآن جيبي کوچکي همراه داشت. هر فرصتي که پيدا ميکرد به ذکر گفتن و قرآن خواندن مشغول ميشد. يادم هست در مدرسه راهنمايي »علي محمد ساکي« نيز برخي بچه ها مثل علي عباس جلسه قرآن داشتند و قرآن ميخواندند و افرادي مثل آقاي ساکي به تلاوت بچه ها به صورت جدي توجه ميکردند. دوست علي عباس ميگفت: از زماني که با او آشنا شدم، براي من به يک الگوي کامل تبديل شد. هيچ موقع از همنشيني با او سير نميشدم. من به تدريج خصلتهايي را مشاهده کردم که اين ويژگيها و روحيات باعث شد که براي ما يک الگو و سرمشق باشد. يکي از ويژگيهاي بارز ايشان که در ما بسيار اثر گذاشت، انس با قرآن بود. در بسياري از مواقع که ايشان فرصت پيدا ميکرد، قرآن کوچک را بر ميداشت و تلاوت ميکرد. علي عباس با قرآن انس داشت و از خواندن آن لذت ميبرد. با آن سن کم، قلب بزرگي داشت. با تمام وجود قرآن را درک کرده بود. 🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
رفاقت با شهدا
داستان زندگی طلبه شهید علی مهدی حسین پور
🍃🍂🍁🍃🍂🍁 🍂🍁🍃 🍃🍂 🍁 5⃣ علي عباس از دوران کودکي هم مظلوم بود و هم شيطنت و شوق و ذوق دوران کودکي را داشت. حالت افتادگي و خاکي بودن و تواضع از چهره اش پيدا بود. اذيت و شيطنت بچه هاي هم سن خودش را نداشت. يکي از دوستان خانوادگي ما ميگفت: شهدا واقعاً با بقيه متفاوت هستند. از بين چندين پسر خانواده شما کسي که شهيد شد، گل سرسبد خانواده بود. علي عباس هميشه خاص بود. به طوري که همه فاميل و دوستان، بخصوص برادرها ايشان را دوست داشتند. متين و مؤدب و بزرگ منش بود. در کودکي مثل يک مرد بزرگ رفتار ميکرد. اخلاق علي عباس در خانه زبان زد بود. يادم هست روزهاي اول جنگ زماني که شهر را بمباران ميکردند، مردم به زيرزمينها ميرفتند که استحکام بيشتري داشته باشد. منزل ما در خيابان خاتم الانبيا محکمتر از خانه هاي اطراف بود. تمام همسايه ها زمان بمباران خانه هايشان را ترک ميکردند به خانه ما مي آمدند. علي عباس نوجوان ميگفت: درست است که حفظ جان واجب است اما هيچ چيز از ذکر خدا محکمتر نيست. يادم هست در آن ايام، مرحوم پدرم و برادرهاي بزرگتر با اسلحه در شب نگهباني ميداديم. يکبار بعد از گذشت سالها دوست همکلاسي ام را ديدم. نامش بيژن بود. خاطرات گذشته را با هم مرور ميکرديم. بيژن گفت: يادت مياد در کودکي چقدر شيطون بودي و من روکتک ميزدي؟ شيطنت آن زمان بيژن را دقيقاً به ياد داشتم و يادم بود که چرا او را زدم؟ گفتم: بله، خوب يادم هست. قضيه به علي عباس بر ميگشت. داستان از اين قرار بود که بيژن، علي عباس را اذيت کرده بود. از آنجا که علي عباس آزارش به کسي نميرسيد، نمي ً خواست به او ضرري برسد و اصلا در مقابل برادرها بروز نميداد. من خودم متوجه شدم و بيژن را کتک مفصلي زدم. ما برادرها نميتوانستيم ببينيم کسي علي عباس را اذيت کند. واقعاً همه ي ما از عمق جان او را دوست داشتيم. بيژن براي شکايت به سراغ مادرم رفت. از پشت پنجره مادرم رو صدا زد که پسرت علي اصغر مرا به اين روز انداخته. من هم از اينکه به خانه برم وکتک بخورم ميترسيدم. اما حاضر بودم به خاطر علي عباس هر اتفاقي برايم بيفتد! علي عباس علاقه ي عجيبي به پدر ومادرم داشت. بيشتر از همه براي مادرم دل ميسوزاند. مثل يک دختر کنار دست مادرم بود. پدر و مادر هم به ايشان علاقه زيادي داشتند. شايد از همه بچه ها بيشتر علي عباس رو دوست داشتند. کم حرف و بسيار زيرک بود. اينها بارزترين خصوصيات علي عباس بود. کم به چشم يک نفر نگاه ميکرد و با آن فرد صحبت ميکرد. شخصيتش نجيب بود و آرام. هيجاني و اهل تعريف و تمجيد بي مورد نبود. در يکي دو مورد بنده با ايشان اختلاف نظر داشتم. ايشان قاطعانه و با استدلال پاي حرف خودش ايستاد. از روي نتيجه و فکري که مطمئن بود حق است کوتاه نيامد. 🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
رفاقت با شهدا
داستان زندگی طلبه شهید علی مهدی حسین پور
🍃🍂🍁🍃🍂🍁 🍂🍁🍃 🍃🍂 🍁 6⃣ اوايل انقلاب، همه به فکر تثبيت انقلاب و مبارزه با نفوذ منافقين بودند. کمتر کسي به فکر آراستگي و زيبايي ظاهري خودش بود. در اين شرايط در روزهاي اول سال تحصيلي متوجه شدم يکي از همکلاسيهاي من، يک نوجوان انقلابي، مودب، تميز و درسخوان است که ناخودآگاه همه را جذب خودش ميکرد. ما از علما شنيده بوديم که در حديثي آمده: مردم را با وسيله اي به غير از زبان خودتان به سوي خدا دعوت کنيد. و اين دوست ما اينگونه بود. هرکس با او سلام و عليک ميکرد، با خوشرويي اين شخص مواجه ميشد. تأثير رفتار او به طور غير مستقيم همه را جذب ميکرد. علاوه بر اينها، او از شاگردان ممتاز کلاس بود. معلمها خيلي او را دوست داشتند. او نظم و آراستگي خاصي در چهره داشت. موهاي مرتب، لباسهاي تميز و... هيچگاه او را نامرتب نديديم. نامش را پرسيدم. گفتند: علي عباس حسين پور وقتي متوجه شديم او مسئول انجمن اسلامي است، ناخودآگاه به انجمن اسلامي جذب شديم. اين نظم و آراستگي و الگو بودن او باعث شد که افراد زيادي با انجمن همراهي کنند. باور کنيد با آن اخلاق خوبي که علي عباس داشت، اگر براي گروهکها هم تبليغ ميکرد، دانش آموزان زيادي را جذب ميکرد! خلاصه اينکه خدا توفيق داد که بنده همکلاسي و دوست علي عباس شدم. به واسطه انجمن اسلامي دبيرستان که خيلي قوي وفعال بود با هم دوست شدیم. ديگر در حد يک هم کلاسي نبوديم و ارتباط بيشتري با هم داشتيم. علي عباس بسيار آرام، تميز، منظم، با وقار و درس خوان بود. موهايش را هميشه صاف شانه ميکرد و تازه محاسن درآورده بود. وقتي وارد کلاس ميشد مرتب و هميشه سرش پايين بود. اوايل بعضي از همکلاسيها در اثر ناآگاهي و به خاطر تأثير گروهکها به او حرفهايي ميزدند و صحبتهايي ميکردند. ولي ايشان اصلا اهميتي نميدادند و ناراحت نميشد. حرفي هم به آنها نميزد و خيلي عادي سر کلاس مينشست. خيلي سنگين و با ادب و ابهت بود. با اينکه سنش کم بود، ولي تاثير معنوي زيادي داشت. تاثيرات او بر بچه ها بيشتر از معلمان و معاون مدرسه بود. انجمن به واسطه او در دبيرستان موفق بود. راستي، به تمام خوبيهاي او ورزشکار بودن را هم اضافه کنيد. در ورزش مقام کشوري داشت. وقتي بچه هاي کلاس اين را شنيدند، ابهت شخصيت او را بيشتر حس ميکردند. الان بعد از اين همه سال فکرش را که ميکنم ميبينم بعضي آدمها مثل فرشته هستند. نميمانند و ميروند. من خيلي چيزها را از ايشان ياد گرفتم. بيشتر از همه يک الگوي عملي براي ما بود. خيلي جلوتر از سنش بود عقلش ، شعورش ، برخوردش خيلي جلوتر بود و نکته جالب ديگري که داشت اين بود عباس وقت اضافه نداشت هميشه براي کارهايش برنامه ريزي داشت. وقتش اصلا تلف نميشد، عمرش کوتاه و پر برکت بود . صداقت ايشان برروي ما تاثير گذاشت. او شيفته واقعي امام( ره) بود. شيفته شهدا و رزمندگان بود. اهميتي که به جبهه و مراسمات مذهبي ميداد و تعصبي که نصبت به نظام داشت براي ما الگو شد. او در اثر همان بينش باز به دانشگاه رفت و بنده هم به سربازي رفتم. اما الان که سي سال از آن روزها ميگذرد هنوز خاطراتش براي من زنده است. تأثيرات علي عباس باعث برکت زندگي من شد. او در زندگي من وجود دارد چرا که شهيد زنده است. خانواده ام، بچه هام، همه ميدانند علي عباس چه کسي بود. او هميشه براي ما زنده است. در خاطراتم، در هر روز، حداقل يک بار هم که شده به يادش هستم و فراموشش نميکنم. احساس ميکنم بر زندگي من ناظر است. وجودش را در زندگيم احساس ميکنم. بنده الان 50 سال دارم سعي ميکنم مثل او باشم و کاري ميکنم که او ميخواست. دو سال بيشتر با او نبودم ولي اين دو سال تاثيري بر بنده گذاشت که تا حالا در زندگي من جاري است و اين ثاثير او به خاطر اخلاصي است که ايشان داشت. کار به خاطر خدا اينطور اثرش ميماند .تا زنده هستم ايشان را فراموش نخواهم کرد... 🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رفاقت با شهدا
*معرفی شهید محمدرضا آل مبارک،شهیدی که طی 7 سال ، سه بار دفن شد*     در انتهای آیینه محمدرضا کنار مادر نشسته است. سر را بلند کرده و آرام می گوید ، مادر من رفتنی هستم و شهید می شوم. به گونه ای هم شهید می شوم که دیدن پیکرم  ناراحتت می کند.  مادرجان! تو فقط بیا نگاه کن و برو.  آن لحظه دوستانم تو را نظاره می کنند . مراقب باش مادر . حرفی نزنی ها. و مادر زل می زند توی چشم های محمدرضا و شاید دارد تصویر دامادی شاخ شمشادش را تصور می کند.   *حکایت آن شب غریب* شب اربعین است و حاج حسین سرش گرم عشق ازلی اش.  دلش شور عجیبی دارد. حس می کند حال و روزش عادی نیست. می رود سمت حسینیه اعظم. می گوید کمی روضه بخوانم ، آرام شوم. حاج حسین می داند نام حسین مسکن دردهایش است. توی همان حس وحال خودش است که با موتور می خورد به درب حسینیه. آن شب حاج حسین می رود و روضه عباس  می خواند و یک دل سیر گریه می کند. حاج صادق آهنگران است که دارد می آید سمت حاج حسین با دو نفر دیگر از دوستانش. سلام می کند با حاجی و میپرسد : چطوری حاجی ؟ چه می کنی ؟ و اینجا حاج حسین رمز حس و حالش غریبش را می فهمد و بدون هیچ مقدمه ای رو به حاج صادق می گوید : «آمده ای خبر شهادت محمدرضایم را بدهی. خودم می دانم»   امان از دل مادر حاج صادق و چند نفر دیگر مهمان حاج حسین می شوند.  دل مادر، آیینه تمام نمای عشق است. رو به حاج حسین کرده و دلیل حضور حاج صادق را می پرسد، اما تلاطم های دل مادر با نسیم آرامش حرف های حاج حسین آرام نمی شود. به همراه طلوع ، قامت مادر محمدرضاست که در آستانه در ظهور کرده است و بدون مقدمه به حاج صادق می گوید : «محمدرضایم شهید شد؟» و بغض و اشک های حاج صادق که سوز  و نوا را از استادی به بزرگی حاج حسین  درس گرفته است ، تنها پاسخ است. مادر هم درس آموخته مکتب زینب است. محکم می ایستد روبروی حاج صادق و می گوید گریه نکن مادر. «دیشب در خواب دیدم که سر محمدرضایم را دادند دستم و گفتند:«این سر را بگیرو شست و شویش کن و من سر محمدرضایم را گذاشتم روی پایم و با گلاب شستم»    عاشورا بود یا اربعین ؟ همه چیز حاج حسین گره خورده است با حسین(ع). تشییع پسرش هم می افتد روز اربعین. می رود سردخانه تا پیکر را ببیند. در تابوت باز می شود و پیکری بدون سر و پاره پاره روبروی حاج حسین برایش روضه های گودال قتلگاهی را که خوانده است تداعی می کند و همانجاست که حاج حسین زمزمه می کند : «یا اباعبدالله»   ام وهب مادر محمدرضا هم کمی آنطرف تر انگار یک دستش را ام وهب گرفته باشد و دست دیگرش را مادر عمر بن جناده انصاری. تمام قد ایستاده است و می گوید : در راه خدا دادمش. نمی خواهم ببینم چه حال و روزی دارد. ملائکه آنجا ایستاده اند و «تقبل منا » را از زبان حاج حسین و همسرش به آسمان می برند. حاج حسین می رود پشت میکروفن و برای محمدرضایش و سیزده شهید دیگری که به همراه فرزندش تشییع می شوند روضه می خواند.   *هفت روز بعد* هفت روز است محمدرضا مهمان آسمان است و  حاج حسین نشسته است کنار مزار و قرآن می خواند. فرمانده گردان محمدرضا کیسه ای در دست می آید کنار حاجی. سرش را می آورد کنار گوش حاجی و زمزمه می کند : «حاج حسین. توی این کیسه فک محمدرضاست. تازه پیدایش کرده ایم.» حاج حسین سرنوشتش بدجور گره خورده است با کسی که از او دم می زند. پاره پیکر فرزند را می گیرد. قبر را می کند و  پاره خورشید را به خورشید بر می گرداند. *هفت سال بعد* حکایت حاج حسین و ارادتش به حسین همینجا تمام نمی شود.  ثانیه های زندگی حاج حسین ، حسینی است. هفت سال از داستان پرواز محمد رضا می گذرد.  تلفن صدایش در می آید: «حاج حسین. خبری داریم برایت. دلش را داری بگویم؟»  چه سوال بیهوده ای . حاجی دلش را داده است دست حسین(ع).  و صدای پشت تلفن خبر می دهد از سر محمدرضا که رفقایش توی جبهه شرهانی پیدایش کرده اند. حاج حسین می رود بنیادشهید و سر پسرش را توی پارچه ای  می دهند دستش. انگار زیرپای حاجی خالی می شود. باید لحظه به لحظه روضه هایی را که خوانده است تجربه کند . سر را می آورد با خودش خانه و می گذارد توی کمد. وقتی دارد سر را می گذارد توی کمد، دستهایش می لرزد. رمق و حس و حالی ندارد و سر پسر ، دو ماه می ماند توی کمد. دو ماه. و حاج حسین بدون اینکه حتی یکی از چهار پسر طلبه اش را خبر کند ، یک روز سر را از توی کمد بر می دارد و با بچه های سپاه می برد بهشت آباد. بچه های سپاه دور قبر حلقه می زنند.  قبر را شروع می کنند به کندن. به سنگ لحد که می رسند، قیامت می شود کنار قبر. پاسدارها بدجور بر سر و سینه می زنند. کل خاک ها را بر سر و رویشان می ریزند. حاج حسین می رود توی قبر و بالای سر محمد را  می کَند. سر را می گذارد توی لحد. اما بوی عطر مستش می کند . همان عطری را که روز تشییع پاشیده است روی پیکر محمد رضا. بعد از 7 سال هنوز محمدرضایش بوی عطر می دهد. پاره ها
رفاقت با شهدا
ی خورشید دیگر تکمیل شده است  و حاج حسین دهان را می برد سمت لحد و می گوید : «محمدرضاجان! بابا! نگران نباشی ها! امام حسین هم سر نداشت » اینجا هم حاج حسین ، جدا نمی شود از کربلا. از عشقی که هستی اش را فرا گرفته است وحاج حسین حکایت رجعت سر را دو سال بعد برای فرزندانش اقرار می کند.   حاج حسین شیشه عطر است حاج حسین ، شیشه عطر است. دهان که به روضه باز می کند، زمین و زمان می گرید و این سوز و این نفس یقینا هدیه ای است آسمانی که می سوزد و می سوزاند.  راستی! همسرش هنوز گاهی می رود گوشه ای و عکس هایی را که از جنازه محمدرضایش قایم کرده است ، نگاه می کند و اشک می ریزد. «مجمع علمداران سفینة النجاة.ع.»🏴 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم چند خانم رفتند جلو سوالاتشان رو بپرسند. در تمام مدت سرش رو بالا نیاورد... نگاهش هم به زمین دوخته بود. خانم ها که رفتند، رفتم جلو گفتم: تو اونقدر سرت پایینه نگاه هم نمیکنی به طرف که داره حرف میزنه باهات، اینا فکر نکنن تو خشک و متعصبی و اثر حرفات کم شه! گفت: من نگاه نمیکنم تا خدا مرا نگاه کند! شهید_عبدالحمید_دیالمه درس_اخلاق شادی روح شهدا صلوات اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم 🌷 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊