eitaa logo
رفاقت با شهدا
3.8هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
674 ویدیو
15 فایل
بِســـمِ الله الرّحمـــنِ الرّحیـــم أُوْلَئِکَ الَّذِینَ امْتَحَنَ اللَّهُ قُلُوبَهـمْ لِلتَّقـوَی آن‌ها کســانی‌اند که خدا قلب‌هاشان را برای تقـــوا امتحان کرده🕊 تأسیس1399/2/25
مشاهده در ایتا
دانلود
مهمون امروزمون داداش شهروز هست🥰✋ *سَرتیم محافظ حاج قاسم،شهیدی که پسرش را ندید*🥀 *شهید شهروز مظفری نیا*🌹 تاریخ تولد: ۱۳۵۷ تاریخ شهادت: ۱۳ / ۱۰ / ۱۳۹۸ محل تولد: قم / ساکن تهران محل شهادت: بغداد 🌹برادرش← *مثل فرمانده اش شجاع و با ایمان* و با نیروی های تحت امرش مهربان بود 🌷 *حتی وقتی که خسته از مأموریت و کار برمی‌گشت*🥀اگر احساس می‌کرد کسی چه پدر و مادر و چه غریبه به کمکش نیاز دارند *لباس از تن بیرون نمی‌آورد و به کمک و خدمت می‌شتافت*💐از مدافعان حرم حضرت زینب(س) *و سرتیم حفاظت حاج قاسم بود که از او دو دختر به یادگار مانده*🌸 شهروز دوست داشت اگر فرزند جدیدش دختر بود *نامش را «فاطمه» بگذارد و اگر پسر «علیرضا»* زیرا او را هدیه ای از جانب امام رضا(ع) می دانست💛 *پسری به نام علیرضا که پس از ۳ماه و ۱۸ روز که از شهادت پدرش میگذشت🥀قدم به دنیا گذاشت🌷بدون اینکه لحظه ای حضور فیزیکی پدرش را در این دنیا درک کرده باشد*🥀شهروز آرزو داشت در حرم حضرت معصومه (س) دفن شود *💛 او به یکی از دوستانش گفته بود دوست ندارم بعد از حاج قاسم زنده باشم وچقدر هم به حرفش وفادار ماند*💚 ۱۳ دی ۹۸ *همراه با حاج قاسم و چند تن دیگر از همرزمانش🥀توسط آمریکا مورد حمله تروریستی قرار گرفت🥀🖤به شهادت رسید و در حرم حضرت معصومه (س)💛به خاک سپرده شد*🕊️🕋 *سرهنگ پاسدار* *شهید شهروز مظفری نیا* *شادی روحش صلوات*💙🌹 Zeynab:Roos..🖤💔 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🌹🍃 ‌🖊 سال۹۱ مقابل دریاچه نمک فاو عراق مشغول تفحص شهدا بودیم، روز آخر ذی الحجه بود وقرارشد به منظور ورود به با توسل به حضرت سیدالشهداءعلیه السلام ،مشغول کار بشیم همان ساعت اولیه ودرحین کار پرچم کوچک وسه گوش یا ثارالله از زیر خاک نمایان شد وبعد از آن پیکر مطهر شهیدی بدنبال مدارک وپلاک شهید می گشتیم که دیدیم زیر لباس نظامی پوشیده بود. بعداً که هویت شهید مشخص شد گفتند: شهید موذن ومداح بوده است (شهید حسن درستی اهل مازندران) آن سال گروه با این شهید بزرگوار به پیشواز محرم رفتند. راوی :حسین عشقی 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
☀️☀️☀️ از كردستان آمده بودند. حسن نقشه را به ديوار زد و شروع كرد «اين جا بلتای پايين ، اين بلتای بالا ، اينم دهليز شاوريه ... » متوسليان با دست يواش به همت زد و جوری گفت كه باقری بشنود « حاجی ! اينا رو نقشه می جنگن يا رو زمين؟» بردشان منطقه و گفت اينجا غرب نيست. تپه و قله هم نداره. زمين صافه. بچه های شناسايی چند ماه وقت گذاشتن تا اين نقشه های يک پنجاه هزارم رو درست كردند.» حساب كار دستشان آمد كه جنوب چه طوری است. ✨خاطره ای کوتاه از سردار شهید حسن باقری 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
🌹🌹🌹 ‍ 🌺🌹خردسال_ترین شهید دفاع مقدس 🌺🌹 نامش حسین بود اهل شهرستان جم ' استان بوشهر ' در دوازدهمین بهار عمرش دست پدر را می گیرد به محل اعزام می برد تا رضایت دهد برای رفتن حسین عملیات بیت المقدس حسین را به آرزویش رساند شب عملیات گفتند حسین نیا حسین گفت : " من برای سقایی شما می آیم " حسین تیربارچی را به هلاکت رساند تا گردان در محاصره را نجات دهد رزمنده ای آب خواست حسین آب آورد سر حسین بالا آمد خمپاره ای ... اینگونه بود که حسین حسینی شد .. 🌷🌹شهید حسین صافی 🌷🌹 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💥از نگاه نکردن به دختران درحال شنا تا خدا .....✨ یکی از همرزمانش می گفت:در لحظه ی شهادت ترکشی به پهلویش اصابت کرد.وقتی به زمین افتاد از ما خواست که او را بلند کنیم. وقتی روی پایش ایستاد رو به کربلا دستش را به سینه نهاد وآخرین کلام را بر زبان جاری کرد : ((السلام علیک یا ابا عبدالله)) بعد هم به همان حالت به دیدارارباب بی کفن خود رفت. آيت الله حق شناس در عظمت شهید فرمود: در این تهران بگردید و ببینید کسی مانند این احمد اقا پیدا می کنید!؟ این شهید را دیشب در عالم رویا دیدم از احمد پرسیدم چه خبر؟ به من فرمود : تمامی مطالبی که (از برزخ و...)می گویند حق است . از شب اول قبر وسوال و ...اما من را بی حساب و کتاب بردند. بعد استاد مکثی کرد و فرمود :رفقا آیت الله العظمی بروجردی حساب و کتاب داشت اما نمی دانم این جوان چه کرده بود.چه کرد تا به این جا رسید. داستان تحول از زبان خود شهيد: یه روز با رفقای محل رفته بودیم دماوند.یکی از بزرگترها گفت احمد آقا برو کتری روآب کن بیار… منم راه افتادم راه زیاد بود کم کم صدای آب به گوش رسید.از بین بوته ها به رودخانه نزدیک شدم.تا چشمم به رودخانه افتاد یه دفعه سرم را انداختم پایین و همان جا نشستم بدنم شروع کرد به لرزیدن نمیدانستم چه کار کنم . همان جا پشت درخت مخفی شدم …می توانستم به راحتی گناه بزرگی انجام دهم. پشت آن درخت وکنار رودخانه چندین دخترجوان مشغول شنا بودن .همان جا خدا را صدا زدم و گفتم خدایا کمک کن. خدایا الان شیطان به شدت من را وسوسه میکند که من نگاه کنم هیچ کس هم متوجه نمی شوداما خدایا من به خاطر تو ازین گناه می گذرم از جایی دیگر آب تهیه کردم ورفتم پیش بچه ها ومشغول درست کردن آتش شدم. خیلی دود توی چشمم رفت و اشکم جاری بودیادم افتاد حاج آقا حق شناس گفته بود هرکس برای خداگریه کند خداوند او را خیلی دوست خواهد داشت . گفتم ازین به بعد برای خدا گریه میکنم حالم منقلب بود و از آن امتحان سخت کنار رودخانه هنوز دگرگون بودم واشک میریختم ومناجات می کردم خیلی باتوجه گفتم یا الله یا الله… به محض تکرار این عبارات صدایی شنیدم که از همه طرف شنیده میشد به اطرافم نگاه کردم صدا از همه سنگریزه های بیابان و درختها و کوه می آمد!!! همه می گفتند سبوح القدوس و رب الملائکه والروح… از آن موقع کم کم درهایی از عالم بالا به روی من باز شد…” در سال ۱۳۹۱ ،دفترچه ای که ۲۷ سال پس از شهادت احمد اقا داخل کیفی قدیمی که متعلق به ایشان بود ،بدست آمد .در آخرین صفحه نوشته بود که در دوکوهه مشغول وضو گرفتن بودم که مولای خوبان عالم حضرت مهدی(عج) را زیارت کردم.. 📚""کتاب عارفانه شهیداحمد علی نیری"" 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌ 👆👆👆👆👆👆👆👆 🌸 کیست؟!!! توی اردوگاه تکریت۵، شکنجه ایرانی، جوانی بود یکی از برادران کاظم اسیر ایرانیها، و دیگرش هم در جنگ کشته شده بود، به همین خاطر کینه خاصی نسبت به اسرای ایرانی داشت، و انگار ایرانیها را مقصر همه خودش می دانست! آقای ابوترابی را خیلی اذیت می کرد. او می دانست آقای ابوترابی فرمانده و روحانی انقلابی است، به خاطر ضربات کابلی که نثارش می کرد، شدت بیشتری نسبت به دیگر اسراء داشت، اما مرحوم ابوترابی نکرد و به او احترام می گذاشت! . . کاظم از هر فرصتی برای ، روانی و اسرا بویژه آقای ابوترابی استفاده می کرد تنها خوبی کاظم شیعه بودنش بود. کاظم به و احترام می گذاشتند. اما آقای ابوترابی در اردوگاه حکم یک اسیر رو برای کاظم داشت، نه یک سید روحانی یکروز کاظم با حالت دیگری وارد اردوگاه شد. یک راست رفت سراغ آقای ابوترابی و گفت:بیا اینجا کارت دارم... ما تعجب کردیم و گفتیم لابد شکنجه جدید و... اما از آنروز رفتار کاظم با اسرا و آقای تغییر کرد و دیگر ما رو کتک نمی زد. وقتی علت رو از آقای ابوترابی پرسیدیم ، گفت: کاظم اون روز من رو کشید کنار و گفت خانواده ما هستند و مادرم بارها سفارش رو بهم کرده بود. بارها بهم گفته بود مبادا ایرانی ها را اذیت کنی، اما دیشب زینب(س) رو دیده و حضرت نسبت به کارهای من در اردوگاه به مادرم شکایت کرده. صبح مادرم بسیار از دستم ناراحت بود و پرسید: تو در اردوگاه ایرانی ها رو اذیت می کنی؟ ، نمی کنم... حالا من اومدم که حلالیت بطلبم کم کم محبت حاج اقا ابوترابی در کاظم جا باز کرد و شد مرید ایشون، بطوریکه وقتی قرار شد آقای ابوترابی رو به اردوگاه دیگری بفرستند کاظم گریان و بسیار دلگیر بود. وقتی اسرای ایرانی آزاد شدند ، کاظم برا با اونا بخصوص اقای ابوترابی تا مرز ایران اومد. او بعد از مدتی نتوانست دوری حاج اقا ابوترابی رو تحمل کنه و برای دیدن حاج آقا راهی تهران شد.وقتی فهمید حاج آقا توی سانحه تصادف مرحوم شدند به متاثر شد و رفت مشهد سر مزارش و مدتها آنجا بود. کاظم از خدا می خواست تا از نسبت به اسرای ایرانی بگذره.حتی می رفت سراغ برخی از اسرای ایرانی که شکنجه شون کرده بود و حلالیت می طلبید تا اینکه کاظم مدتی قبل رفت سوریه و در دفاع از حرم حضرت زینب به ❣ شهادت❣ رسید منبع:کتاب مدافعان حرم،ص۲۴ : هرچقدر هم کج رفته باشیم، با یه توبه واقعی و مردونه و جبران خطاها و دیون، میشه برگشت به دامن اهل بیت... 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊 🌷 قبل ازشروع عملیات والفجرچهار عازم منطقه شدیم شبی برادر زین الدین با یکی دوتای دیگر برای شناسایی منطقه آمده بودند توی چادر ما استراحت میکردند من خواب بودم که رسیدند ساعت دو تا چهار پست من بود بیدار شده و پست رفتم ساعت چهار رفتم سراغ ناصری که باید پست بعدی را تحویل میگرفت تکانش دادم بیدار که شد گفتم ناصری نوبت توست برو سر پست بعد اسلحه را روی پایش گذاشتم او هم بدون اینکه چیزی بگوید پا شد رفت و من هم گرفتم خوابیدم چشمم تازه گرم شده بود که یکهو دیدم یکی به شدت تکانم می دهد ناصری بود به زحمت چشم باز کردم ها چیه ؟ کی سرِ پسته ؟ مگه خودت نیستی ؟ نه تو که بیدارم نکردی با تعجب گفتم پس اون کی بود که بیدارش کردم ؟ ناصری نگاهی به جای خالی آقا مهدی کرد و گفت فرمانده لشکر حسابی گیج شده بودم بلند شدم نشستم جدی می گی؟! آره چشمانم به شدت می سوخت و با ناباوری از چادر بیرون زدیم راست می گفت خود آقا مهدی بود یک دستش اسلحه بود و دست دیگرش تسبیح و ذکر می گفت تا متوجه مان شد سلام کرد زبانمان از خجالت بند آمده بود ناصری اصرار کرد اسلحه را از دستش بگیرد نپذیرفت گفت من کار دارم می خواهم اینجا باشم . مثل پدری مهربان به ما محبت می کرد و ما را فرستاد سمت چادر بعد خودش تا اذان صبح به جای ناصری پست داد. 🌷شھیدمهدی‌زین الدّین 🌷 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @Lootfakhooda 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا