10.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌷آهای رفقا رفتین و کیمیا شدین 🌿مدافعان حرم دختره مرتضی شدین😔
🌷التماس دعا، نگاهی هم به ما کنید
🌿التماس دعا به حال ما نگاه کنید😭
🌷دسته گلهات یکییکی تقدیم محضرت میشن...
🌿سینه زنات دارن حسین فدای خواهرت میشن😭☝️...
#به_یاد_تمامی_شهدای_مدافع_حرم🕊⚘
#دلتان_شسکت_التماس_دعا🤲😭😭😭😭
🕊🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada
#قسمت_اول (۳ / ۱)
#ماجرای_اسیر_کردن_دو_فرمانده_عراقی_با_دست_خالی!!
🌷در گردان عمار لشکر ۲۷، همراه گردان بودم (همراه گردان یعنی فردی که در موقعیت فرمانده قرار میگیرد تا کارهای ضروری و سخت را انجام دهد). قبل از شروع عملیات چند روزی را به صورت پنهانی در خانههای مردم بهمنشیر بودیم تا منطقه را رصد کنیم. شب عملیات فرارسید. بچههای غواص لشکر ۴۱ ثارالله و غواصهای دیگر شناکنان به آن طرف آب رفتند. خدایی شد که در همان ساعات شروع عملیات باران گرفت و آنقدر شدت بارش باران زیاد شد که عراقیها از تصور اینکه ایرانیها بتوانند آن شب در آن آب و هوا عملیاتی انجام دهند خیالشان راحت شد و برای استراحت به سنگرهایشان رفتند.
🌷متاسفانه بر اثر طوفان و بارندگی شدید، پیکر خیلی از بچهها را آب برد سمت خلیجفارس. البته خیلیها هم توانستند از آب عبور کنند و با گذر از خورشیدیها (حدود ۱۰ میله نوکتیزی که از زوایای مختلف به هم جوش داده میشد) مینها را خنثی کردند. گردان ما گردان خطشکن بود که قرار بود وارد عمل شود، قبل از ما هم گردانهای دیگر رفته بودند. شهید حاج ابراهیم اصفهانی (فرمانده گردانمان بود) گفت: علی با چراغ قوه علامت بده! قایقهایی که بچههای گردان خودمان عمار هستند را به سمت خودت و ما هدایت کن.
🌷من هم ایستادم و هر قایقی که میآمد میپرسیدم: گردان عماری؟ اگر گردان عمار بودند راه را نشانشان میدادم. آنقدر منتظر ماندم و قایقها را راهی کردم تا اینکه خودم در تاریکی و سکوت مطلق شب، تنها ماندم! دیدم کسی دور و برم نیست، نه قایقی میآمد و نه خبری از سرستونها بود تا دلم به جایگاهی امن گرم شود! آن موقع تازه شهر فاو را گرفته بودیم و فضا پر بود از ترس و وحشت. با همان ترسی که به جانم افتاده بود شروع کردم به دویدن، آنقدر دویدم تا از دور انتهای ستونی از بچهها را دیدم و یقین کردم بچههای خودمان هست....
#ادامه_دارد....
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🕊🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada
#قسمت_دوم (۳ / ۲)
#ماجرای_اسیر_کردن_دو_فرمانده_عراقی_با_دست_خالی!!
🌷....به هر جان کندنی بود با بیش از پنجاه کیلو بار اسلحه و نارنجک و.... خودم را به بچهها رساندم. از آنجا راه افتادیم سمت جاده امالقصر به بصره و پدافند کردیم. از خاکی تا جاده آسفالت حدود ۲ متر فاصله است. پایین جاده سنگر درست کردیم تا فردا شب به خط بزنیم و پایگاه موشکی را که عراقیها در مرکزی بنام کارخانه نمک متروکه، بپا کرده بودند و از آنجا راحت میتوانستند شهرهای دزفول و شوشتر و اندیمشک را بزنند، بگیریم.
🌷هوا رو به روشنایی میرفت و شفق صبحگاهی از پشت نخلهای بیسری که بر اثر موشک و خمپاره خشک شده بودند، بیرون میآمد. بچهها تیمم کردند و مشغول خواندن نماز صبح شدند. بعد از کمی استراحت حدود ساعت هفت یا هشت صبح یکباره بارانی از خمپاره دور و اطرافمان بارید! معلوم بود که از پشت سرمان شلیک میکنند. هر چه فرمانده گردان با عقبه تماس میگرفت که اشتباهی روی سر بچهها آتش میریزید انکار میکردند! ناگهان صدای رگبار تیربار هم به این غوغا اضافه شد. تازه فهمیدیم که ما از شب گذشته در تیررس دید بعضی از بعثیهایی که در نخلستان کنار اروند رود اتراق کرده بودند، هستیم.
🌷در دید آنها بودیم و آنها هم هر چه میتوانستند نقل و نبات روی ما میریختند! فرمانده سریع دستور داد که آنها را به محاصره در بیاوریم… با تمام مقاومتی که داشتند در نهایت تمامشان را به اسارت درآوردیم و بعد از عکس یادگاری از شرشان خلاص شدیم.... در همین حین و حال بودیم که شهید مرتضی عباسی (یکی از بچههای مخابرات) به من گفت: علی میتونی بری نخلستان و از سنگرهای عراقیها که پاکسازی شده چند تا بیسیم بیاری تا بچههای جنوبی که عربی بلدند شنود کنند؟ منم که سرم درد میکرد برای هیجان قبول کردم.
🌷به خیال خودم از همان مسیری که آمده بودم، برگشتم داخل نخلستان. اما فکر کنم نهایتاً یک قدم اشتباه برداشتم و زاویه ۱۰ درجه گرفتم و شروع کردم به راه رفتن. چشمتان روز بنبیند که با یک قدم اشتباه به جای نخلستان، سر از ناکجا آباد درآوردم! به سنگری رسیدم و بعد از اینکه دو تا پیچ سنگر را رد کردم، صدای عربی صحبت کردن غلیظی را شنیدم. وحشت سراپای وجودم را گرفته بود. با دست خالی هم رفته بودم؛ چون شهید عباسی گفته بود منطقه پاکسازی شده، اسلحه همراهم نبرده بودم!
#ادامه_دارد....
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
#قسمت_سوم (۳ / ۳)
#ماجرای_اسیر_کردن_دو_فرمانده_عراقی_با_دست_خالی!!
🌷اینجا بود که فیالبداهه اصطلاحاتی را که بچههای عرب زبان قبل از عملیات روی کاغذ نوشته بودند و من هم با ذوق و شوق حفظ کرده بودم را دست و پا شکسته با صدای بلند گفتم "کلهم حصار تحت محاصرة القوات الایرانیة، قنبلة الیدویة بعد خمس دقایق داخل الحصار کل انفجارات (شما توسط نیروهای ایرانی محاصره شدید، نارنجک دستی تا ۵ دقیقه دیگر منفجر میشود.) صدای کندن درجههای لباسشان را میشنیدم (درجهها چسبی بود و روی لباسشان چسبیده میشد.) درجهها را کندند و از سنگر زدند بیرون و پا به فرار گذاشتند. من هم رفتم بیرون.
🌷....آنها میدویدند و من هم دنبالشان میدویدم. دو تا عراقی غولپیکر بودند که اگر دستشان به من رسید خیلی راحت میتوانستند من را خفه کنند؛ از طرفی وحشت داشتم و از طرفی هم باید کاری انجام میدادم. چیزی که به ذهنم رسید این بود که بروم بالای جاده آسفالت. رفتم بالا و با همان ترسی که داشتم تا توانستم بلند بلند فارسی صحبت کردم "محمد بیا اینجا… علی وایسا همون جا… من اینجام…" این دو تا بنده خدا فکر کردند که دور تا دورشان را ایرانی گرفته! بهشان گفتم" یا الَلّه... حَرِّکُوا حَرِّکُوا" دستشان را گذاشتند روی سرشان و راه افتادند، من هم پشت سرشان.
🌷بعد از ۵۰۰ متر تازه رسیدیم جایی که اشتباهی آمده بودم. یک تانک کج شده وسط راه بود که دیدم یک چکش از آن بیرون افتاده. چکش را برداشتم و گرفتم بالا سر اینها که بتوانم حرکتشان بدهم. آن چکش حکم اسلحه را داشت. خلاصه رسیدیم نزدیک بچههای خودمان که دیدم تمام اسلحهها سمت ماست و ما را هدف گرفتند. از بس در مقابل آنها ریزه میزه بودم که انگار بچهها من را ندیده بودند، گفتم: نزنید ایرانی هستم. تازه بچهها من را دیدند و بیخیال شدند.
🌷وقتی رسیدیم و ماجرا را تعریف کردم، بچههای عرب زبان رفتند تا با اینها صحبت کنند و اطلاعات بگیرند. بعد از صحبت کردن، گفتند که یکی از آنها سرهنگ و دیگری سرگرد هستش و گفته از جانب من به این بچه بگویید: "شیر مادرش حلالش باشد. چجوری تونست ما رو گول بزنه و تا اینجا بکشونه؟!
راوی: رزمنده دلاور علی یعقوبی که در آن دوران ۱۸ سال داشت.
منبع: باشگاه خبرنگاران جوان
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🕊🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada
رفاقت با شهدا
﷽ ❣ رمان #عارفانه ❣ ❣ #قسمت اول ❣ ✨تویی که نمی شناختمت... 💫شهید احمدعلی نیّری💫 🕊این گل پرپر از
○●🦋
رمان #عارفانه
#قسمت_سوم
من به طوز ناخودآگاه در تمام مراسم این شهید حضور داشتم.😊
👌شاید این بار مسئولیتی بر عهده ماست.
شاید خدا می خواهد یکی از بندگان خالص و گمنام درگاهش را که بسیار ساده و عادی در میان ما زندگی کرد را به دیگران معرفی کند.
هرچند از دوران شهادت ایشان چندین دهه گذشته اما با یاری خدا تصمیم گرفتیم که خاطرات این عبد الهی را جمع آوری کنیم.
تازه زمانی که کار شروع شد، متوجه دیگر سختی ها شدیم.
احمدآقا از آنچه فکر می کردیم بسیار بالاتر بود.✨
اما اگر استادالعارفین این گونه در وصف این جوان سخن نمی گفت، کار بسیار سختتر می شد.
🕊🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada
در حال حرکت به سمت سوریه موقع اذان مغرب و عشا به همرزمانش گفته بود به راننده بگویند که بایستد، راننده اتوبوس گفت: الان جایی برای نماز خواندن پیدا نمیشه و نیم ساعت بعد به مقصد میرسیم، شهید در جواب به آنها گفت: من یکسال مراقبت کردم نماز اول وقتم را از دست ندهم شما باعث شدید که من نماز اول وقتم را از دست دادم، خیلی ناراحت و نگران بود و سرش را به شیشه اتوبوس خم کرد و اشک از چشمهایش جاری شد، از اینکه نماز اول وقت را بعد یکسال از دست داده بود.
▫️فرازی از وصیتنامه
به همه عزیزانم سفارش میکنم: به نماز اول وقت توجه کنند که نماز دربردارنده همه چیز است، وقتی در نماز بندهی عاشق در مقابل معشوق که همان پروردگار است میایستد چقدر لذت بخش و زیبا میباشد که عاشق صحبت و معشوق گوش مینماید و به درخواستهایش پاسخ میدهد.
#شهید محمد شالیکار 🌹
🕊🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada
رفاقت با شهدا
○●🦋 رمان #عارفانه #قسمت_سوم من به طوز ناخودآگاه در تمام مراسم این شهید حضور داشتم.😊 👌شاید این با
رمان #عارفانه
#قسمت_چهارم
💫شهید احمـــ❣ــــد علــی نیری💫
راوی: خواهر شهید
احمد در خانه ما واقعا نمونه بود.✨
همه او را دوست داشتند.❤️
همه خانواده اهل نماز و تقوا بودند.
لذا احمد هم از همین دوران به مسائل عبادی و معنوی به خصوص نماز توجه ویژه داشت🕊
او مانند همه نوجوان ها با بچه ها بازی می کرد، درس می خواند، در کارهای خانه کمک می کرد..
اما هرچه بزرگ تر می شد به رفتار و اخلاقی که اسلام تأیید کرده و احمد از بزرگتر ها می شنید با دقت عمل می کرد.
مثلا ، وقتی به مدرسه می رفت تا می توانست به همکلاسی هایی که از لحاظ مالی مشکل داشتند کمک می کرد.
یادم هست وقتی در خانه غذای خیلی خوب و مفصلی درست می کردیم و همه آماده خوردن می شدیم احمد جلو نمی آمد!!
می گفت: توی این محل خیلی از مردم اصلا نمی توانند چنین غذایی تهیه کنند. مردم حتی برای تهیهی غذای معمولی دچار مشکل هستند، حالا ما...
برای همین اگر سر سفره هم می آمد با اکراه غذا می خورد.
برای بچه ای در قد و قواره او این حرف ها خیلی زود بود. اصلا بیشتر بچه ها درسن دبستان به این مسائل فکر نمی کنند.
اما احمد واقعا از بینش صحیحی که در مسجد و پای منبر ها پیدا کرده بود این حرف ها را میزد.
برای همین می گویم اولین جرقه های کمال در همین ایام در وجود او زده شد.
رفته رفته هر چه بزرگتر می شد رشد و کمال و معنویت او بالا رفت تا جایی که دیگر ما نتوانستیم به گرد پای او برسیم!
🌹هدیه به روح پاکش صلوات🌹
🔶ادامـــــه دارد...↩️
🕊🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada