✅ #برشی_از_وصیتنامه_شهدا_
#شهید_علیاکبر_ایرجی🥀
⬅️ همیشه در صحنه باشید و نگذارید که منافقین و گروهکها خود را در صحنه حاضر کنند و هر کدام به راهی ضربه به اسلام و انقلاب بزنند و بودن شما در صحنه باعث ضربه خوردن به آنها است که اگر لحظه ای شما از صحنه بیرون روید منافقین و گروهکها پس پرده آماده اند که خود را در صحنه حاضر کنند و ضربه به اسلام و انقلاب بزنند.
🥀🕊🥀🕊🥀🕊
@baShoohada
🌹🌹چه خوبه مثل شهدا قدر شناس باشیم...🌹🌹
یه شب بارونی بود.
فرداش حمید امتحان داشت. رفتم تو حیاط و شروع کردم به شستن ظرفها .
همین طور که داشتم لباس میشستم دیدم حمید اومده پشت سرم ایستاده.
گفتم اینجا چیکار میکنی؟ مگه فردا امتحان نداری؟
دو زانو کنار حوض نشست و دستهای یخ زدمو از تو تشت بیرون اوردو گفت: ازت خجالت میکشم .من نتونستم اون زندگی که در شان تو باشه برات فراهم کنم. دختری که تو خونه باباش با ماشین لباسشویی لباس میشسته حالا نباید تو این هوای سرد مجبور باشه ...
حرفشو قطع کردمو گفتم : من مجبور نیستم . با علاقه این کار رو انجام میدم. همین قدر که درک میکنی . میفهمی . قدر شناس هستی برام کافیه.
شهید سید عبدالحمید قاضی میری
🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada
#سیره عملی سردار شهید ((حاج
محمد ابراهیم همت))
چشم از آسمان نميگرفت. يك ريز اشك ميريخت. طاقتم تاب شد.😢😢
- چي شده حاجي؟😒😒😞
جواب نداد. خط نگاهش را گرفتم. اول نفهميدم، ولي بعد چرا. آسمان داشت بچهها را همراهي ميكرد.😢
وقتي ميرسيدند به دشت، ماه ميرفت پشت ابرها. وقتي ميخواستند از رودخانه رد شوند و نور ميخواستند، بيرون ميآمد.😫
پشت بيسيم گفت «متوجه ماه هم باشين.»😖😖
پنج دقيقهي بعد،صداي گريهي فرماندهها از پشت بيسيم ميآمد😭😭😭
#یا زهرا ...
🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada
🌹روحانی شهید مصطفی ردانی پور🌹
چند روز به عملیات مانده بود. هر شب ساعت دوازده که می شد، من را می برد پشت دپو، زیر نور فانوس، توی گودال می نشاند. می گفت « بشین اینجا، زیارت عاشورا بخون، روضه ی #امام_حسین بخون».
🌷🌷🌷
من می خواند م و مصطفی گریه می کرد. انگار یک مجلس بزرگ، یک واعظ حسابی، مصطفی هم از گریه کن ها، زار زار گریه می کرد.
🌷یادگاران، جلد هشت کتاب #شهید #ردانی_پور، ص 64🌷
🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada
🔶ماجرای گردان خواهران غواص !🔶
♦️وقتی شهید ملکی که یک روحانی بود خود را برای اعزام به جبهههای حق علیه باطل معرفی کرد، به او گفتند باید به گردان حضرت زینب(س) بروی.
شهید ملکی با این تصور که گردان حضرت زینب(س) متعلق به خواهران است به شدت با این امر مخالفت کرد و خواستار اعزام به گردان دیگری شد اما با اصرار فرمانده ناچار به پذیرش دستور و رفتن به گردان حضرت زینب شد.
هنگامی که میخواست به سمت گردان حضرت زینب(س) حرکت کند، فرمانده به او گفت این گردان غواص در حوالی رودخانه دز در اهواز مستقر است.
♦️شهید ملکی بعد از شنیدن اسم “غواص” به فرمانده التماس کرد که به خاطر خدا مرا از اعزام به این محل عفو کنید، من را به گردان علیاصغر(ع) بفرستید، گردان علیاکبر(ع) گردان امام حسین(ع) این همه گردان، چرا من باید برم گردان حضرت زینب؟ اما دستور فرمانده لازمالاجرا بود.
شهید ملکی در طول راه به این میاندیشید که “خدایا من چه چیزی را باید به این خواهران بگویم؟ اصلا اینها چرا غواص شدهاند؟ یا ابوالفضل(ع) خودت کمکم کن.”
هوا تاریک بود که به محل استقرار گردان حضرت زینب رسید، شهید ملکی از ماشین پیاده شد، چند قدم بیشتر جلو نرفته بود که یکدفعه چشمانش را بست و شروع به استغفار کرد.
♦️راننده که از پشت سر شهید ملکی میآمد، با تعجب گفت: حاج آقا چرا چشماتونو بستین؟
شهید ملکی با صدایی لرزان گفت: “والله چی بگم، استغفرالله از دست این خواهرای غواص …
راننده با تعجب زد زیر خنده و گفت: کدوم خواهر حاج آقا؟ اینا برادرای غواصن که تازه از آب بیرون آمدند و دارند لباساشونو عوض میکنند.
اینجا بود که شهید ملکی تازه متوجه قضیه شده و فهمید ماجرای گردان حضرت زینب چیه!!
📌راوی : سردار حاج علی فضلی
🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada
🌹شهید مفقودالجسد حسن عباسی🌹
💠 « جنگ و شهادت حسن »
🔰 بعد از شروع جنگ حسن عازم جبهه میشود.
اما پس از مدتی به دلیل موجی شدن ➿➿➿ و
از دست دادن بینایی به خانه🏠 باز میگردد.
🥀او را به دکتر میبرند. دکتر میگوید: چشم های حسن خوب نمیشود.
🥀خانواده اصرار میکنند که او را به مشهد ببرند.
ولی او میگوید:
«من! حسن ظلمو را کجا میخواهید ببرید؟»
چون بچه که بود خیلی اذیت میکرد.
🥀 به مادرش گفته بود مادر شما به مشهد بروید و برای من یک تسبیح📿 بیاورید.
🧕🏻 مادر شهید میگوید:
وقتی که به صحن آقا امام رضا ع رسیدیم گفتم :
یا امام رضا چشم هایی حسن رو برگردان و تا زمانی که حسن زنده است توفیق بده در راه اسلام خدمت کند به جبهه برود و سرباز امام زمان باشد.
🥀پدر و مادر حسن از زیارت برمیگردند بعد از چند روز چشمان حسن بهتر میشود و به مادرش میگوید:
میخواهم به جبهه برگردم .
مادر میگوید: تو سرباز امام زمان هستی ولی بگذار خوب شوی بعد برو.
🥀 حسن میگوید: چشمانم خوب شده اگر هم خوب نباشد دستهایم خوب است من به جبهه می روم تا به رزمندگان کمک کنم.
🥀 به جبهه میرود و در گردان شهید کازرونی مشغول به خدمت می شود.
🥀بعد از چند سال سرانجام در عملیات بدر در منطقه هور الهویزه عراق به درجه رفیع شهادت نائل می گردد .😭😭😭
🥀هنگامی که میخواستند جنازه این شهید بزرگوار را از آب بیرون بیاورند گلوله خمپاره دوباره جنازه را به عمق آب میبرد و هنوز هم از جنازه او خبری نیست😔
🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada
#باید_مثل_این_شهید_باشیم!!
🌷روزی به بازار رفتم و یک دست استکان آمریکایی خریدم. وقتی ایشان آمد و مارک استکانها را دید، خیلی ناراحت شد و گفت: چرا ما نبايد توليدات كشور خودمان را استفاده كنيم و در اين شرايط به نظام و انقلاب كمك كنيم؟!
🌹خاطره ای به یاد فرمانده شهيد حاج عبدالمهدی مغفوری -قائممقام رئیس ستاد لشکر ۴۱ ثارالله کرمان
راوی: همسر شهید معزز
📚 کتاب " منظومه جهاد" سید محمدحسین راجی، بخش جهاداقتصادی، ص ۵۲
❌❌ خرید کالای خارجی با این توجیه که بهتر از کالای داخلی است؛ مثل این است که در فوتبال به جای تیم ملی خود، از تیم حریف حمایت کنی، چون بازی بهتری به نمایش میگذارد!!
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada
#کاری_که_در_شب_عروسی_کردیم!
🌷شب عروسیمان در آن گیرودار پذیرایی از مهمانها، به من گفت: «بیا نماز جماعت....» گفتم: «نه، الان درست نیست، آخه مردم چی میگن!» گفت: «چی میخوان بگن؟» گفتم: «میخندن به ما!» گفت: «به این چیزا اصلاً اهمیت نده.» اذان که گفته شد، بلند شد نماز بخواند. دید همه نشستهاند و کسی از جا بلند نمیشود. از همه مهمانها خواست که آماده شوند برای نماز جماعت.
🌷....همه هاج و واج به هم نگاه میکردند. نماز جماعت در مجلس عروسی؟ عجیب بود. سابقه نداشت. کمکم همه آماده نماز شدند. گفتند: «به شرط اینکه خود داماد امام جماعت بشه.» با اصرار همه، نماز جماعت را به امامت سید مسعود خواندیم؛ نمازی که هیچ وقت از حافظهمان پاک نمیشود.
🌹خاطره ای به یاد شهید معزز سید مسعود طاهری
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada
#وصتنامه👆
#شهید_بهنام_محمدی🌷
💐هر لحظه در انتظار #شهادت هستم
پیام من به پدر و مادرها این است که بچه های خود را لوس و ننر بار نیاورید
ازبچه ها میخواهم #امام راتنها نگذارند...
🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada
هدایت شده از نایت کویین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😍سلااااام صبحتون بخیر 😍
🎁@bluebloom_madehand 🎁
#شهید_محمد_سلیمانی 💐
انسان بہ وسیله نمــاز و قرآن خواندن احساسے در خود به وجود مےآورد کہ از انجام گناه متنفر مےگردد و در زندگی خویش جهت خدایے پیدا میکند.
✍ دست نوشتہ_شهید
🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
#داستان_واقعی
شاید خیلیا بدونین..
شاید ندونین..
یه روز یه پسر 19ساله ...
که خیلیم پاک ️ بوده ساعت دوازده شب ..
باموتور توی تهران پارس بوده..
داشته راه خودشو میرفته..
که یهو میبینه یه ماشین با چندتا پسر..
دارن دوتا دخترو به زور سوار ماشین میکنن..
تو ذهنش فقط یه ️چیز اومد...
ناموس..
ناموس کشورم ایران..
میاد پایین...
تنهاس..
درگیر میشه..
چند نفر به یه نفر..
توی درگیری دخترا سریع فرار میکنن و دور میشن..
میمونه علی و...هرزه های شهر..
تو اوج درگیری بود که یه چاقو صاف میشینه رو شاهرگ گردنش..
میوفته زمین..
پسرا درمیرن..
خیابان خلوت..شاهرگ..تنها...دوازده شب..
پیرهن سفیدش سرخ سرخه..
مگه انسان چقد خون داره..
ریش قشنگش هم سرخه..
سرخ و خیس..
اما خدا رحیمه..
یکی علی رو میبره بیمارستان...
اما هیچ بیمارستانی قبولش نمیکنه..
تا اینکه بالاخره ..
یکی قبول میکنه و ..
عمل میشه...
زنده میمونه
اما فقط دوسال بعد از اون قضیه..
دوسال با زجر...
بیمارستان...خونه.. بیمارستان..خونه..
میمونه تا تعریف کنه...چه اتفاقی افتاده..
میگن یکی ازآشناهاش میکشتش کنار..
بش میگه علی...اخه به تو چه؟ چرا جلو رفتی؟
میدونی چی گفت؟
گفت حاجی فک کردم دختر شماست...
ازناموس شما دفاع کردم..
جوون پر پر شده مملکتمون....
علی نوزده ساله به هزارتا ارزو رفت..
رفت که تو خواهرم..
اگه اون دنیا انگشتشو به طرفت گرفت...
گفت خداااااا...
من از این گله دارم...
داری جوابشو بدی...؟؟
#شهید_علی_خلیلی
#شهید_غیرت
🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada