#معرفی کتاب 📕
#خاطرات جانباز شیمیایی محمد رضا زنجانی در « قمقمه های عطشان »
#شناسنامه کتاب
قمقمه های عطشان
مؤلف: علیرضا صداقت
ناشر: انتشارات سماء قلم
چاپ اول – پاییز ۱۳۹۰
شمارگان: ۳۰۰۰ نسخه
طراح جلد: حمید نصرالله
صفحه آرا: سید مصطفی شفیعی (Ghadirnegar.ir)
قیمت: ۳۰۰۰۰ ریال
نشانی مرکز پخش:
قم – خیابان شهیدان فاطمی – نبش کوچه ۳ – فروشگاه زمزم هدایت
در سال ۶۳ بر اثر اصابت ترکش و موج انفجار از ناحیه سر، گوش و اعصاب و روان. در سال ۶۴ در هنگام شناسایی روی مین رفت و دو پا و دست چپش صدمه دید. در سال ۶۵ یکبار در مهران از ناحیه سینه و بار دوم در جزیره مجنون دچار موج انفجار شد. در سال ۶۶ در حلبچه از ناحیه ریه، چشم و پوست شیمیایی شد و در نهایت در سال ۶۷ در شلمچه نیز از ناحیه ساعد دست چپ و پا مجروح گردید
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
کتاب در یک نگاه
محمدرضا زنجانی ۱۵ بهمن ۱۳۴۵ مصادف با ۱۷ ربیع الاول سالروز میلاد حضرت محمد (صلی الله علیه و آله و سلم) و امام جعفر صادق (علیه السلام) در شهر «مهاجران» همدان به دنیا آمد.
کمتر از ۱۵ سال سن داشت که به جبهه رفت. به خاطر سن کم کپی شناسنامهاش را دستکاری کرده بود تا بتواند به جبهه برود. از سال ۶۱ تا آخر جنگ در جبهه حضوری فعال داشت. در این مدت هفت بار مجروح شد؛ در سال۶۱ در عملیات «ثارالله» از ناحیه انگشتان دست.
در سال ۶۳ بر اثر اصابت ترکش و موج انفجار از ناحیه سر، گوش و اعصاب و روان. در سال ۶۴ در هنگام شناسایی روی مین رفت و دو پا و دست چپش صدمه دید. در سال ۶۵ یکبار در مهران از ناحیه سینه و بار دوم در جزیره مجنون دچار موج انفجار شد. در سال ۶۶ در حلبچه از ناحیه ریه، چشم و پوست شیمیایی شد و در نهایت در سال ۶۷ در شلمچه نیز از ناحیه ساعد دست چپ و پا مجروح گردید. از سال ۶۶ که شیمیایی شده مشکل تنفسی پیدا کرده و مجبور است از کپسول اکسیژن استفاده نماید. به خاطر تماس چشمهایش با گازهای شیمیایی، ناچار است از قطرههای درمانی و اشک مصنوعی استفاده کند. وقتی هوا گرم میشود به خاطر جراحات شیمیایی بر روی پوستش هر چند وقت یکبار بدنش تاولهای خونی میزند که باید فوراً با محلول سوختگی درمان و یا در بیمارستان بستری شود. بعد از پایان جنگ هم در سال ۱۳۷۰به خاطر احساس تکلیف حدود چهار ماه برای یاری رزمندگان حزب الله علیه رژیم صهیونیستی به لبنان میرود. از سال ۸۱ به خاطر تشدید ناراحتیهای ناشی از شیمیایی و مجروحیتهای دیگر، بیشتر از این که در خانه باشد در بیمارستان بستری میشود.
با توجه به ضربه مغزی و موج انفجار بیشتر خاطراتش را به یاد ندارد. با این حال پای گوشهای از خاطرات این مجاهد راه خدا مینشینیم
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
مطالعه بخشی از کتاب
——– صفحات ۵۷ تا ۶۰ ——–
حنابندان
به همراه شهید «ذوالفقار کنعانی» در یکی از مناطق عملیاتی غرب کشور مستقر بودیم و منطقه مورد نظر را برای عملیات بعدی شناسایی میکردیم. در نزدیکی مقرّمان رودخانهای بود و روزهایی که فرصت داشتیم در آن شنا و استحمام میکردیم. چند روز به عملیات مانده بود که شهید کنعانی را حنا به دست دیدم که دنبال من میگشت. گفتم: «چه خبره؟ حنا دست گرفتی؟!» گفت: «زود وسایل شنایت را بردار بریم که دیر نشه؛ چون امروز خیلی کار دارم!» به اتفاق هم کنار رودخانه رفتیم. شهید کنعانی حنا را خیس کرد و روی پاهایش گذاشت. در طول مدتی که منتظر بودیم حنا اثرش را بگذارد ضبط صوتی را با خودش آورده بود که نوار «پشت سنگر مانده بیسر، ای برادر، ای برادر» را میخواند.
گفتم: «ذوالفقار! حالا که ما رو اُوردی اینجا، برای حنابندونی عروسیات هم ما رو دعوت میکنی؟» خندهای کرد و گفت: «جشن حنابندونی دامادی من همین الآنه و تو رو هم به خاطر این که از رفقای صمیمیام هستی دعوت کردهام!»
عکس یادگاری
قبل از عملیات عاشورا در منطقه «میمک»، قرار شد با شهید «ذوالفقار کنعانی» که با هم خیلی صمیمی بودیم، عکس یادگاری بگیریم. هنگام گرفتن عکس به شهید کنعانی گفتم: «به یک شرط حاضرم باهات عکس یادگاری بگیرم که قول بدی اگر شهید شدی، منو شفاعت کنی.» با اصرار من قبول کرد.
ذوالفقار در همان عملیات آسمانی شد.
یادگاری
در منطقه عملیاتی عاشورا مستقر بودیم. «شهید کنعانی» یک روز بعدازظهر به من گفت: «بیا بریم به گردان رزمی که برادرم در اونجاست، سری بزنیم.» به اتفاق رفتیم. ایشان برادرش را دید و برگشتیم. هنگام برگشت گفت: «فلانی! به نظرت چرا برادرم از من دل نمیکَند و نمیذاشت که بیایم؟» گفتم: «خوب برادر است و برادر هم به برادر محبت داره. به خصوص حالا هم در جایی هستیم که عملیات در پیش است و مشخص نیست چه اتفاقی برامون میافته.»
شب شد و شهید کنعانی یک تسبیحی را به من داد. گفتم: «ذوالفقار، تو فقط یه تسبیح داری و خودت هم به اون احتیاج داری، به خصوص این که نماز شبت هیچ موقع قضا نمیشه.» گفت: «من این تسبیح رو به عنوان یادگاری بهت میدم؛ چون قراره امشب به جایی برم که دیگه احتیاج به این تسبیح ندارم!»
با این که من و شهید کنعانی هر دو در یک گردان بودیم و مأموریتمان مشترک بود؛ ولی در رابطه با این کلامش که «قرار است به تنهایی برود!» توجه نکردم، تا اینکه بر اثر اصابت گلوله، ایشان شهید شد و من مجروح.
فال شهادت!
یکی دو روز مانده بود به عملیات عاشورا. در منطقه «میمک» واحد اطلاعات عملیات باید در نزدیکترین نقطه به منطقه عملیاتی مستقر میشد. همه تجهیزات را جمع کرده و حرکت کردیم. شهید «چیتسازیان» فرمانده واحد، طبق معمول از همه زودتر پشت کامیون در میان بچهها نشست و بچهها هم او را چون نگینی در بر گرفتند.
ایشان به خاطر اینکه بداند کدام یک از بچهها در این عملیات شهید و کدام یک مجروح میشوند برای افراد فال میگرفت.
بعد از عملیات با شهادت و با مجروحیت برخی، دیگر هیچ کس به فال شهید چیتسازیان شک نداشت.
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
دو برادر بودند؛ ثابت و ثاقب. نوجوانهایی که سال ۶۱ امدادگران خستگیناپذیر گردان سلمان بودند. عملیات مسلم بن عقیل در منطقهی سومار اولین باری بود که شهابینشاطها پا به جبهه گذاشته بودند. همرزمان این دو شهید میگویند وقتی نامهها از فرماندهی برای سنگرها میآمد، معمولا ثابت و ثاقب غیبشان میزد. یکبار یکی از رزمندگان متوجه شد وقتی همه گرم نامه خواندن هستند و خبر سلامتی خانواده و عکسهایشان را با وجد نگاه میکنند، دوقلوها دست در گردن هم در کنج سنگر گریه میکنند. او بعدها میگوید که موضوع را جویا شدم و فهمیدم آنها بیسرپرست هستند و هر بار دلشان میشکند که کسی آنسوی جبهه چشمانتظارشان نیست، عکسهای کودکی و زنبیل قرمزی را که در آن سر راه گذاشته شدهاند، بغل و گریه میکردند. چندی بعد ثاقب در مجتمع نگهداریاش دعوت حق را لبیک گفت و برادر بعد از چند سال تحمل مجروحیت از استنشاق گازهای شیمیایی به نزد برادر میشتابد و او نیز شهد شهادت را مینوشد
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
این عنایت سردار بود...👇👇👇
بسم الله قاصم الجبارین
سلام علیکم
یه ماجرایی قسمت من شده که گفتم شاید جالب باشه که تعریف کنم.
دیروز توی تشییع جنازه شهید سلیمانی توی تهران حضور داشتم.
جمعیت خیلی خیلی زیاد بود.
تازه مراسم توی دانشگاه آغاز شد که حرکت جمعیت قفل شد.
اون زمان به تقاطع خیابان قدس و دانشگاه رسیده بودم.
همونجا به مداحی ها و سخنرانی زینب وار دختر شهید سلیمانی گوش کردیم.
نماز شروع شد و همونجا ما هم نماز شهدا رو اقامه کردیم.
بلافاصله بعد از نماز که تشییع شروع شد جمعیت از پشت سر برای رسیدن به پیکر شهدا هجوم آوردند و هول می دادند در حالی که هنوز حرکت قفل بود و راهی برای جلو رفتن وجود نداشت.
از طرف دیگه عده زیادی بر خلاف جهت جمعیت به سمت چهار راه ولیعصر حرکت کردند و فشار بیشتر شد.
از طرف دیگه یکی از درب های دانشگاه تهران که توی خیابون قدس بود رو باز کردند و جمعیت از داخل دانشگاه به این تقاطع سرازیر شدند.
ازدحام جمعیت توی این تقاطع خیلی شدید بود و همه هم دیگه رو ناخواسته هول می دادند.
عده ای زمین خوردند
عده ای زخمی شدند
بچه ها رو روی دوششون گرفته بودند تا زیر دست و پا نمونند.
یکدفعه از پشت سر من یه خانمی جیغ کشید که بچه ام زیر دست و پا موند
رفتم کمک
کسی بچه رو توی اون شلوغی نمی دید
من پیداش کردم
یه دختر بچه هفت ساله
زیر پای جمعیت گم شده و بود و پاش رو لگد کرده بودند و پاش شکسته بود و از درد جیغ می کشید
فوری توی اون ازدحام به سختی درش آوردم و بغلش کردم.
اونجا دقیقا وسط تقاطع بود و من برای نجات اون بچه باید بر خلاف سه جهت حرکت جمعیت حرکت می کردم که واقعا مشکل بود
کفشم پاره شد و یک نفر توی ازدحام و موج جمعیت محکم با آرنج به کمرم برخورد کرد
هر لحظه با فشار جمعیت ممکنه بود با بچه توی بغلم که داشت زجه می کشید از پا درد، ممکن بود بخورم زمین
دائم دعا می کردم که نخورم زمین.
اگر این اتفاق می افتاد من به خاطر هیکل بزرگ و ورزشیم نهایتش آسیب جزئی می دیدم، ولی اون بچه با اون جسه کوچیکش زیر جمعیت له می شد.
مدام با تمام توانم فریاد می زدم:
بچه مصدوم بغلم هست، کمک کنید رد بشم.
انقدر داد زدم که گلوم زخم شد
به هر زحمتی بود بچه رو به مادرش رسوندم و بچه رو پشت یه نیسان که بلندگو حمل می کرد گذاشتم تا جاش امن باشه و اورژانس در اسرع وقت بتونه برسه اونجا
کم کم تموم شد اون ازدحام و پدر بچه رسید و بچه رو به بیمارستان انتقال دادند.
از درد کمر و پا به خودم می پیچیدم و نمی تونستم به خاطر زخم گلوم صحبت کنم.
به اطراف که نگاه کردم دیدم چندین نفر دیگه زخمی شدند و نیرو های امدادگر دارند کمک می کنند.
اون تقاطع پر شده بود از کفش های جا مونده و پاره
به زحمت با اون وضعیت به سمت مترو رفتم تا خودم رو به خونه برسونم
توی راه ضمن اینکه توی دلم به اون مسئولینی که توی کنترل جمعیت کوتاهی کرده بودند فحش می دادم ، به خودم گفتم من که آدمه این کار ها نبودم...
چی شد که رفتم جلو و توی اون خطر اون بچه رو نجات دادم ، در حالی که خودم سابقه بیماری تنفسی داشتم.
بلاخره رسیدم خونه
شب که خوابیدم، توی خواب سردار رو دیدم.
من روی صندلی تو یه خونه نوساز و زیبا نشسته بودم و سردار رفته بود روی نردبان و داشت پرده اتاق رو نصب می کرد.
ازم پرسیدند قشنگ شده؟
جای چوب پرده صاف هست؟
من با خجالت گفتم بله دست شما درد نکنه
صدا زد علی بیا کمک که نصب پرده رو تموم کنیم
به سردار گفتم اجازه بدید خودم کمک می کنم
گفت: نه تو استراحت کن آقا داماد
کمرت درد میکنه.
علی دیگه زن گرفته خودش خونه دار هست.
خوب بلده چجوری پرده اتاق رو نصب کنه.
علی وارد اتاق شد و اومد به کمک سردار
همون جا بود که از خواب پریدم
علی همون علی رضوانی بود
گزارشگر بدون تعارف ۲۰:۳۰
همون کسی که سردار توی نماز عید فطر بهش گفت تو چرا داماد نمیشی...
حالا نمی دونم الان واقعا دوماد شده یا نه.
من خودم رو می شناسم.
لایق این نبودم که دیروز اون کار رو انجام بدم و این خواب رو هم ببینم.
همه این ها عنایت حاج قاسم سلیمانی بود...
#عنایت_سردار_حاج_قاسم
#کمی_طولانی_ولی_قشنگ
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
شهــدا هنــوز پشت خاکــریز ها منتظــر لبیــک انـد ،
بیــدار شــو رفیـق مـن ، شهـــدا منتظــرند ...
🌷شهيد حاج #رضا_الواني🌷
#روزتون_شهدایی
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
#خاطــره🎞
🦋|زندگینامه #شهید محمدحسن فایده| :
همسر شهید : یک روز که اومدم خونه، چشماش سرخ شده بود. نگاه کردم دیدم کتاب گناهان کبیره شهید دستغیب توی دستاش گرفته
بهش گفتم: گریه کردی؟
یک نگاهی به من کرد و گفت:
راستی اگه خدا اینطوری که توی این کتاب نوشته با ما معامله کنه عاقبت ما چی میشه؟
مدتی بعد برای گروه خودشون یک صندوق درست کرده بود و به دوستانش گفته بود:
هرکی غیبت کنه باید پنجاه تومان بندازه تو صندوق. باید جریمه بدیم تا گناه تکرار نشه
|خاطرات دفاع مقدس|🦋
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
#خاطرات_شهدا 📖
یادم هست یڪ دفعه ڪه با شهید عباس بهنام تقدسی بہ درب منزل آنها رفتہ بودم پدرش درباره فعالیتهای عباس خیلی اعتراض داشت و در بحثی ڪه بین آنها پیش آمده بود پدرش گفت : مگر حدیث امام موسی بن جعفر (ع) را نشنیده ای ڪه فرموده اند روزت را تقسیم ڪن :
ا- استراحت
2- تنوع ڪار
3- عبادت
اگر یڪی از آنها را نداشتی نمی توانی بقیہ را انجام دهی .
ایشان در جواب پدرش گفت : شما ڪاملا صحیح می گوئید ، ولی من تمام تفریح و لذتهای روحی ام را در رفتن بہ حرم مطهر امام رضا (ع) بہ دست می آورم و در نماز تمام خستگی هایم رفع می شود و با خواندن قرآن قلبم روشن می شود ؛ پس نیاز بہ تفریح و گردش در خیابان ها ندارم .
#شهید_عباس_بهنام_تقدسی
#شهدا_سنگ_نشانند_ڪه_ره_گم_نڪنیم
#یادشهداباذڪرصلوات
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
علی آقا
پیش حضرت زهرا(س)خادم های معراج شهدا راهم یادکن....
💠شهید جمشیدی بهار سال ۹۵ به صورت افتخاری خادم معراج شهدا بود و دو ماه بعد در منطقه خانطومان به فیض عظیم شهادت نائل آمد و پیکرش در منطقه باقی ماند.
💐شادی روح پرفتوح شهید #صلوات
ــــــــــــــ🕊🌹ــــــــــــــ
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
315.5K
یکی از مخاطبین خوش ذوق وخوش صدای ما شعر بالا راخواندن ,امیدوارم بردلتان بنشیند
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
💠اصطلاحات جالب جبهه های دفاع مقدس :👇
برادر عبدالله = برای صدا زدن رزمنده ای که اسمش را نمیدانستند.
تجدیدی = مجروح شدن و به شهادت نرسیدن
حلوا خور=کسیکه هرگز شهید نمیشود و از همه عملیاتها سالم باز میگردد
پا لگدکن=نماز شب خوان (وقتی همه خواب بودن تو تاریکی بیدار میشد پاها رو لگد میکرد)
بی ترمز = بسیجی،عاشق خاکریز اول(حکایت از شجاعت و به کام خطر رفتن)
ترکش اواخواهری = ترکش فوق العاده ریز و ناچیز که اصابت آن اسباب خجالت بود!
چشم چران = دیده بان
ترکش با معرفت= ترکشی که زوزه کشان می آمد و از بالای سر رد میشد و راه خودش را
ادامه میداد و به کسی آسیب نمیرساند.
آجر = پنیر مونده و خشک شده
آچار همه کاره = چفیه (پارچه ای که ازآن به جای باند زخم،سفره،حوله و… استفاده میشد)
دکمه تقوا = دکمه بالایی پیراهن
اهل دل = طعنه به فرد شکمو
ترکش پلو = عدس پلو
پرچم = غذایی که بعضا شب ها میدادن که شامل گوجه و خیار و پنیر بود
دلبر و دلاور = قطار مسیر تهران اهواز ، موقعی که اهواز می رفت بهش می گفتن دلاور
و موقعی که تهران می رفت بهش می گفتن دلبر.....🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
🔰شهید جاویدالاثر ابراهیم هادی #مشاور سردار شهید حاج قاسم سلیمانی 🌹
🍂نوروز سال قبل در سفر عتبات بودم. روزی که به #کربلا رسیدم، به نیابت از #ابراهیم زیارت و دعا📿 کردم. همان شب در عالم رویا مشاهده کردم که در #بینالحرمین جمعیت زیادی👥 نشستهاند. مانند جلسات هیئت!!
🍂من هم وارد شدم و گوشهای نشستم. یکباره دیدم که #ابراهیم، با همان چهره ملکوتی🌟 روبروی من نشسته. خواستم به طرفش بروم اما #خجالت کشیدم.
🍂از آقایی که چای☕️ پخش میکرد پرسیدم: ایشون #ابراهیم_هادی است؟گفت:بله. گفتم: اینجا در عراق چه میکند⁉️ به آرامی گفت: ایشان #مشاور حاج قاسم سلیمانی است...
🍂و ما مشاهده کردیم که درست در همان ایام، رزمندگان عراقی شهر #تکریت که دژ محکم داعش محسوب میشد را به راحتی و با کمترین👌 تلفات آزاد کردند. آن هم با #توسل به مادر سادات حضرت زهرا (س)♥️
📚کتاب سلام بر ابراهیم۲
#شهید_ابراهیم_هادی
#خوشا_به_حالت_سردار
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊