دو برادر بودند؛ ثابت و ثاقب. نوجوانهایی که سال ۶۱ امدادگران خستگیناپذیر گردان سلمان بودند. عملیات مسلم بن عقیل در منطقهی سومار اولین باری بود که شهابینشاطها پا به جبهه گذاشته بودند. همرزمان این دو شهید میگویند وقتی نامهها از فرماندهی برای سنگرها میآمد، معمولا ثابت و ثاقب غیبشان میزد. یکبار یکی از رزمندگان متوجه شد وقتی همه گرم نامه خواندن هستند و خبر سلامتی خانواده و عکسهایشان را با وجد نگاه میکنند، دوقلوها دست در گردن هم در کنج سنگر گریه میکنند. او بعدها میگوید که موضوع را جویا شدم و فهمیدم آنها بیسرپرست هستند و هر بار دلشان میشکند که کسی آنسوی جبهه چشمانتظارشان نیست، عکسهای کودکی و زنبیل قرمزی را که در آن سر راه گذاشته شدهاند، بغل و گریه میکردند. چندی بعد ثاقب در مجتمع نگهداریاش دعوت حق را لبیک گفت و برادر بعد از چند سال تحمل مجروحیت از استنشاق گازهای شیمیایی به نزد برادر میشتابد و او نیز شهد شهادت را مینوشد
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
این عنایت سردار بود...👇👇👇
بسم الله قاصم الجبارین
سلام علیکم
یه ماجرایی قسمت من شده که گفتم شاید جالب باشه که تعریف کنم.
دیروز توی تشییع جنازه شهید سلیمانی توی تهران حضور داشتم.
جمعیت خیلی خیلی زیاد بود.
تازه مراسم توی دانشگاه آغاز شد که حرکت جمعیت قفل شد.
اون زمان به تقاطع خیابان قدس و دانشگاه رسیده بودم.
همونجا به مداحی ها و سخنرانی زینب وار دختر شهید سلیمانی گوش کردیم.
نماز شروع شد و همونجا ما هم نماز شهدا رو اقامه کردیم.
بلافاصله بعد از نماز که تشییع شروع شد جمعیت از پشت سر برای رسیدن به پیکر شهدا هجوم آوردند و هول می دادند در حالی که هنوز حرکت قفل بود و راهی برای جلو رفتن وجود نداشت.
از طرف دیگه عده زیادی بر خلاف جهت جمعیت به سمت چهار راه ولیعصر حرکت کردند و فشار بیشتر شد.
از طرف دیگه یکی از درب های دانشگاه تهران که توی خیابون قدس بود رو باز کردند و جمعیت از داخل دانشگاه به این تقاطع سرازیر شدند.
ازدحام جمعیت توی این تقاطع خیلی شدید بود و همه هم دیگه رو ناخواسته هول می دادند.
عده ای زمین خوردند
عده ای زخمی شدند
بچه ها رو روی دوششون گرفته بودند تا زیر دست و پا نمونند.
یکدفعه از پشت سر من یه خانمی جیغ کشید که بچه ام زیر دست و پا موند
رفتم کمک
کسی بچه رو توی اون شلوغی نمی دید
من پیداش کردم
یه دختر بچه هفت ساله
زیر پای جمعیت گم شده و بود و پاش رو لگد کرده بودند و پاش شکسته بود و از درد جیغ می کشید
فوری توی اون ازدحام به سختی درش آوردم و بغلش کردم.
اونجا دقیقا وسط تقاطع بود و من برای نجات اون بچه باید بر خلاف سه جهت حرکت جمعیت حرکت می کردم که واقعا مشکل بود
کفشم پاره شد و یک نفر توی ازدحام و موج جمعیت محکم با آرنج به کمرم برخورد کرد
هر لحظه با فشار جمعیت ممکنه بود با بچه توی بغلم که داشت زجه می کشید از پا درد، ممکن بود بخورم زمین
دائم دعا می کردم که نخورم زمین.
اگر این اتفاق می افتاد من به خاطر هیکل بزرگ و ورزشیم نهایتش آسیب جزئی می دیدم، ولی اون بچه با اون جسه کوچیکش زیر جمعیت له می شد.
مدام با تمام توانم فریاد می زدم:
بچه مصدوم بغلم هست، کمک کنید رد بشم.
انقدر داد زدم که گلوم زخم شد
به هر زحمتی بود بچه رو به مادرش رسوندم و بچه رو پشت یه نیسان که بلندگو حمل می کرد گذاشتم تا جاش امن باشه و اورژانس در اسرع وقت بتونه برسه اونجا
کم کم تموم شد اون ازدحام و پدر بچه رسید و بچه رو به بیمارستان انتقال دادند.
از درد کمر و پا به خودم می پیچیدم و نمی تونستم به خاطر زخم گلوم صحبت کنم.
به اطراف که نگاه کردم دیدم چندین نفر دیگه زخمی شدند و نیرو های امدادگر دارند کمک می کنند.
اون تقاطع پر شده بود از کفش های جا مونده و پاره
به زحمت با اون وضعیت به سمت مترو رفتم تا خودم رو به خونه برسونم
توی راه ضمن اینکه توی دلم به اون مسئولینی که توی کنترل جمعیت کوتاهی کرده بودند فحش می دادم ، به خودم گفتم من که آدمه این کار ها نبودم...
چی شد که رفتم جلو و توی اون خطر اون بچه رو نجات دادم ، در حالی که خودم سابقه بیماری تنفسی داشتم.
بلاخره رسیدم خونه
شب که خوابیدم، توی خواب سردار رو دیدم.
من روی صندلی تو یه خونه نوساز و زیبا نشسته بودم و سردار رفته بود روی نردبان و داشت پرده اتاق رو نصب می کرد.
ازم پرسیدند قشنگ شده؟
جای چوب پرده صاف هست؟
من با خجالت گفتم بله دست شما درد نکنه
صدا زد علی بیا کمک که نصب پرده رو تموم کنیم
به سردار گفتم اجازه بدید خودم کمک می کنم
گفت: نه تو استراحت کن آقا داماد
کمرت درد میکنه.
علی دیگه زن گرفته خودش خونه دار هست.
خوب بلده چجوری پرده اتاق رو نصب کنه.
علی وارد اتاق شد و اومد به کمک سردار
همون جا بود که از خواب پریدم
علی همون علی رضوانی بود
گزارشگر بدون تعارف ۲۰:۳۰
همون کسی که سردار توی نماز عید فطر بهش گفت تو چرا داماد نمیشی...
حالا نمی دونم الان واقعا دوماد شده یا نه.
من خودم رو می شناسم.
لایق این نبودم که دیروز اون کار رو انجام بدم و این خواب رو هم ببینم.
همه این ها عنایت حاج قاسم سلیمانی بود...
#عنایت_سردار_حاج_قاسم
#کمی_طولانی_ولی_قشنگ
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
شهــدا هنــوز پشت خاکــریز ها منتظــر لبیــک انـد ،
بیــدار شــو رفیـق مـن ، شهـــدا منتظــرند ...
🌷شهيد حاج #رضا_الواني🌷
#روزتون_شهدایی
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
#خاطــره🎞
🦋|زندگینامه #شهید محمدحسن فایده| :
همسر شهید : یک روز که اومدم خونه، چشماش سرخ شده بود. نگاه کردم دیدم کتاب گناهان کبیره شهید دستغیب توی دستاش گرفته
بهش گفتم: گریه کردی؟
یک نگاهی به من کرد و گفت:
راستی اگه خدا اینطوری که توی این کتاب نوشته با ما معامله کنه عاقبت ما چی میشه؟
مدتی بعد برای گروه خودشون یک صندوق درست کرده بود و به دوستانش گفته بود:
هرکی غیبت کنه باید پنجاه تومان بندازه تو صندوق. باید جریمه بدیم تا گناه تکرار نشه
|خاطرات دفاع مقدس|🦋
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
#خاطرات_شهدا 📖
یادم هست یڪ دفعه ڪه با شهید عباس بهنام تقدسی بہ درب منزل آنها رفتہ بودم پدرش درباره فعالیتهای عباس خیلی اعتراض داشت و در بحثی ڪه بین آنها پیش آمده بود پدرش گفت : مگر حدیث امام موسی بن جعفر (ع) را نشنیده ای ڪه فرموده اند روزت را تقسیم ڪن :
ا- استراحت
2- تنوع ڪار
3- عبادت
اگر یڪی از آنها را نداشتی نمی توانی بقیہ را انجام دهی .
ایشان در جواب پدرش گفت : شما ڪاملا صحیح می گوئید ، ولی من تمام تفریح و لذتهای روحی ام را در رفتن بہ حرم مطهر امام رضا (ع) بہ دست می آورم و در نماز تمام خستگی هایم رفع می شود و با خواندن قرآن قلبم روشن می شود ؛ پس نیاز بہ تفریح و گردش در خیابان ها ندارم .
#شهید_عباس_بهنام_تقدسی
#شهدا_سنگ_نشانند_ڪه_ره_گم_نڪنیم
#یادشهداباذڪرصلوات
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
علی آقا
پیش حضرت زهرا(س)خادم های معراج شهدا راهم یادکن....
💠شهید جمشیدی بهار سال ۹۵ به صورت افتخاری خادم معراج شهدا بود و دو ماه بعد در منطقه خانطومان به فیض عظیم شهادت نائل آمد و پیکرش در منطقه باقی ماند.
💐شادی روح پرفتوح شهید #صلوات
ــــــــــــــ🕊🌹ــــــــــــــ
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
315.5K
یکی از مخاطبین خوش ذوق وخوش صدای ما شعر بالا راخواندن ,امیدوارم بردلتان بنشیند
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
💠اصطلاحات جالب جبهه های دفاع مقدس :👇
برادر عبدالله = برای صدا زدن رزمنده ای که اسمش را نمیدانستند.
تجدیدی = مجروح شدن و به شهادت نرسیدن
حلوا خور=کسیکه هرگز شهید نمیشود و از همه عملیاتها سالم باز میگردد
پا لگدکن=نماز شب خوان (وقتی همه خواب بودن تو تاریکی بیدار میشد پاها رو لگد میکرد)
بی ترمز = بسیجی،عاشق خاکریز اول(حکایت از شجاعت و به کام خطر رفتن)
ترکش اواخواهری = ترکش فوق العاده ریز و ناچیز که اصابت آن اسباب خجالت بود!
چشم چران = دیده بان
ترکش با معرفت= ترکشی که زوزه کشان می آمد و از بالای سر رد میشد و راه خودش را
ادامه میداد و به کسی آسیب نمیرساند.
آجر = پنیر مونده و خشک شده
آچار همه کاره = چفیه (پارچه ای که ازآن به جای باند زخم،سفره،حوله و… استفاده میشد)
دکمه تقوا = دکمه بالایی پیراهن
اهل دل = طعنه به فرد شکمو
ترکش پلو = عدس پلو
پرچم = غذایی که بعضا شب ها میدادن که شامل گوجه و خیار و پنیر بود
دلبر و دلاور = قطار مسیر تهران اهواز ، موقعی که اهواز می رفت بهش می گفتن دلاور
و موقعی که تهران می رفت بهش می گفتن دلبر.....🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
🔰شهید جاویدالاثر ابراهیم هادی #مشاور سردار شهید حاج قاسم سلیمانی 🌹
🍂نوروز سال قبل در سفر عتبات بودم. روزی که به #کربلا رسیدم، به نیابت از #ابراهیم زیارت و دعا📿 کردم. همان شب در عالم رویا مشاهده کردم که در #بینالحرمین جمعیت زیادی👥 نشستهاند. مانند جلسات هیئت!!
🍂من هم وارد شدم و گوشهای نشستم. یکباره دیدم که #ابراهیم، با همان چهره ملکوتی🌟 روبروی من نشسته. خواستم به طرفش بروم اما #خجالت کشیدم.
🍂از آقایی که چای☕️ پخش میکرد پرسیدم: ایشون #ابراهیم_هادی است؟گفت:بله. گفتم: اینجا در عراق چه میکند⁉️ به آرامی گفت: ایشان #مشاور حاج قاسم سلیمانی است...
🍂و ما مشاهده کردیم که درست در همان ایام، رزمندگان عراقی شهر #تکریت که دژ محکم داعش محسوب میشد را به راحتی و با کمترین👌 تلفات آزاد کردند. آن هم با #توسل به مادر سادات حضرت زهرا (س)♥️
📚کتاب سلام بر ابراهیم۲
#شهید_ابراهیم_هادی
#خوشا_به_حالت_سردار
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
#شكنجه_روحى_و_روانى_اسرا_با_كمبود_لباس!!
🌷لباسمان همان لباس عراقی بود. باید شسته میشد و البته یک دشداشه هم داشتیم و آن را اگر بدون زیرپوش یا شلوار بپوشیم چه قدر زشت است و اسرا مجبور بودند لباسها را بعد از شستن جایی پهن کنند تا خشک شود و با همان یک دشداشه گوشه اتاق مینشستند تا لباسها را بعد از شستن و خشک شدن بپوشند، چون حرکت بدون لباس برای ما قابل قبول نبود.
راوى: آزاده سرافراز على توحيد از اردوگاه موصل
منبع: خبرگزارى دفاع مقدس
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
#شكنجه_وحشيانه_پيرمرد_٧٠_ساله!!
#افسران_بعثى_مست_بودند....
🌷وقتی ما را اسیر کردند، سوار اتوبوسهایی کردند و به سمت بغداد بردند. وقتی رسیدیم، دیدیم از جلوی اتوبوسها تا جلوی سلول الرشید، ۲۰۰ نفر از سربازان عراقی در دو طرف مسیر عبور ما با انواع چوب، کابل و ... ایستادهاند و ما باید از این تونل عبور میکردیم. در آن تونل وحشی که درست کرده بودند، طوری بچهها را میزدند که به عنوان مثال، وقتی کابل به صورت یکی از بچهها پیچید، چشمش بیرون آمد. خیلیها همان جا شهید شدند. خصوصا زخمیها، آنها بچهها را به قصد کشت میزدند، اگر یکی از آنها میافتاد، آن قدر او را میزدند تا شهید میشد.
🌷این تونل خیلی دردناک بود. با این وضع وارد بغداد شدیم و ما را داخل سلولهای تنگی که درون آن دچار خفگی شده بودیم، فرستادند. آنقدر جا تنگ بود که همه ایستاده بودند. سربازان عراقی به علت استفاده از مشروبات الکی، حالت عادیشان را از دست داده بودند، آمدند و یک پیرمرد بسیجی ۷۰ ساله را با خود بردند وسط محوطه و ریشهای را دانه دانه با دست کندند. یکی دیگر از اسرا را هم بردند بیرون و دور گردنش طنابی انداختند و زیر پایش حلبی گذاشتند. یک عراقی هم رفت بالای دیوار و سرطناب را گرفت تا او را دار بزنند.
🌷یکی از بچهها را هم وادار کردند که حلبی زیر پایش را بکشد. تا حلبی از زیر پای پیرمرد کنار زده شد، سرباز بالای دیوار که طناب دستش بود، نتوانست خود را کنترل کند و روی زمین پرت شد. به همین دلیل، آنها به بچهها حمله کردند و تا میتوانستند همه را کتک زدند. از بعد از ظهر آن روز تا فردا، که شروع کردند به تقسیم کردن اسرا به اردوگاههای مختلف انواع و اقسام شکنجهها را روی آنها پیاده کردند.
راوى: آزاده سرافراز محمد ذاكرى
📚 کتاب «حکایت زمستان»
منبع: خبرگزارى دفاع مقدس
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
شکارچی تانکها
🔸قبل از اینکه عملیات والفجر ۸ شروع شود، بهروز دست به رشادتی میزند که زبانزد همه در منطقه میشود. درگیری و تبادل آتشی بین نیروهای ایرانی و عراقی رخ میدهد. شرایط سختی برای نیروهای ایرانی به وجود آمده بود. بهروز تصمیمش را میگیرد. آرپیجی روی شانههایش هست و شروع به پیشروی میکند؛ جلو میرود و شروع به زدن تانکهای دشمن میکند و یکی در میان تانکهای عراقی را منهدم میکند.
وی حتی به تانکهای شلیک شده هم آرپیجی میزد. وقتی دوستان دلیل این کار را میپرسند، توضیح میدهد که در این تانکها عراقیها هستند و من به کسانی که قصد کشتن بچههای ایرانی را داشته باشند شلیک میکنم تا کاملاً از بین بروند در همان عملیات بود که به شکارچی تانک معروف شد.بهروز در یکی از نبردها زخمی شده و به اسارت دشمن درآمد.سرانجام پس از گذراندن 5 سال درد و رنج اسارت با تنی ضعیف و رنجور و زخم خورده از دوران سخت اسارت با اولین گروه آزادگان در سال 69 به میهن بازگشت. بهروز 3 ماه بعد از بازگشت به دلیل زخمهای اسارت در یکی از روزهای سال 69 به زمین خورد و دیگر از جایش برنخواست.
#اولین_شهید_آزاده_بهروز_ترکاشوند
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
✍خرما گرفته بود دستش
به تکتک بچهها تعارف میڪرد🌸
گفتیم:مرسی🙏
گفت:چیگفتی😲
گفتیم:مرسی😶
ایستاد و گفت:دیگه نگو #مرسی☺
بگوخدا پدرمادرت رو بیامرزه✋
❤️ #حاج_احمدمتوسلیان❤️
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
هدایت شده از آرامش حس حضور خداست
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلت رفت حرم امام رضا دعا کنیم به حق موسی بن جعفر خدا همه گرفتاران و نجات بده 🤲
🍃
🌼🍃 @takhooda 🕊