eitaa logo
رفاقت با شهدا
3.7هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
662 ویدیو
15 فایل
بِســـمِ الله الرّحمـــنِ الرّحیـــم أُوْلَئِکَ الَّذِینَ امْتَحَنَ اللَّهُ قُلُوبَهـمْ لِلتَّقـوَی آن‌ها کســانی‌اند که خدا قلب‌هاشان را برای تقـــوا امتحان کرده🕊 تأسیس1399/2/25
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از آرامش حس حضور خداست
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
که مثل بولدوزر مسیر زندگیت رو عوض میکنه ! دانشمند دانلود 👌 🍃 🌸🍃 @takhooda 🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
*شهیدی که سرش جا ماند و اروند پیکرش را آورد*🕊️ *شهید محمد جواد خیامی*🌹 تاریخ تولد: ۱۸ / ۱۱ / ۱۳۴۵ تاریخ شهادت: ۴ / ۱۰ / ۱۳۶۵ محل تولد: کرمان محل شهادت: شلمچه مادرش میگوید← ۱۰ فرزند داشتم ۸ پسر و دو دختر🌷 هر ۸ پسرانم به جبهه رفتند💐 دو نفر از آن ها شهید شدند که هر دو غواص بودند🕊️ که یکی از آنها به اسم حمید رضا با ۲۱ سال سن در عملیات والفجر ۸ به شهادت رسید🕊️ و دیگری محمد جواد که بر اثر اصابت ترکش🥀 در کربلای ۴ شربت شهادت را نوشید🕊️ *حدود ۴ ماه از محمد خبری نداشتیم*🖤 به همراه پدرش هر جای از جبهه را گشتیم ولی خبری از او نبود🥀شبانه روز خواب نداشتم هر وقت صدای در می‌آمد فکر میکردم که جواد باشد اما نبود🥀 *تا اینکه بعد از گذشت 4 ماه*🥀 یک روز برایمان خبر آوردند که محمد در عملیات کربلای 4 جزء غواصانی بوده که در اروند به همراه دیگر یارانش به شهادت رسیده🕊️ *ولی جسدش را یک صیاد پیدا کرده و به ساحل آورده است*🥀صیاد گفته وقتی برای صید ماهی به وسط اروند رفته بودم💫 دیدم که چیزی روی آب وول میخورد و وقتی جلوتر رفتم دیدم که یک جسد است🥀همه میگفتند معجزه بوده که جنازه اش همانجا مانده و به دریا نرفته است🥀🖤 *تقریبا نیمی از سرش جامانده بود و از روی وسایل داخل جیبش شناسایی شد*🥀و سرانجام به وطن بازگشت🕊️🕋 *شهید محمد جواد خیامی* *شادی روحش صلوات*💙🌹 شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعالیت درگمنامے آمد ، گفت :« باید برای نیروهایی که رفته اند خط مهمات بار بزنیم💣 . نمی شناختمش اما رفتیم دنبالش🚶. رفت زاغه ی مهمات . جعبه ها را بار کامیون کردیم . عرق همه در آمده بود😓 ، عرق او هم . بچه ها کلافه شده بودند و خسته ؛ غرغر می کردند و لجبازی😤😩 . اما او فقط بچه ها را آرام میکرد🙂 و کار تمام که شد خسته نباشیدی گفت و تشکر. مجری گفت🎤: هم اکنون توجه شمارا به فرمایشات معاونت محترم تیپ 27 محمد رسول الله برادر گرامی حاج محمد ابراهیم‌ همت جلب می کنیم 😧. وقتی آمد پش تریبون پیشانی‌هایمان عرق کرد. او همان بود که به او بد وبیراه گفته بودیم .😑🙈 خدمت از ما –بهزاد دانشگر – صفحه 15 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
شب عملیات مسلم ابن عقیل یک مشکل اساسی وجود داشت آن هم وجود ماه🌕 در آسمان و روشنایی زیاد بود این روشنایی باعث می شد تا دشمن نیرو های ما را ببیند و مشکل ایجاد گردد ساعت یازده شب از سنگر فرماندهی بیرون رفت نگاهی به آسمان انداخت و برگشت داخل سنگر🍃 شهید آیت الله اشرفی اصفهانی و شهید حجت الاسلام محلاتی نماینده امام در سپاه حضور داشتند به آنها گفت « مهتاب🌕 کار را مشکل کرده و ممکن است دشمن از حمله آگاه شود☝️ » قرار شد دعای توسل بخوانیم و از خدا بخواهیم مشکل را حل کند🙂 دعا را شهید آیت الله اشرفی اصفهانی خواندند ، خیلی گریه می کردندپس از دعا به کنار بی سیم آمد و وضعیت نیرو ها را بررسی کرد و بعد گوشی را زمین گذاشت و بیرون رفت🍃 وقتی برگشت خیلی خوشحال بود☺️ ، انگار داشت بال در می آورد آسمان را که نگاه کردیم ابر سیاه و خیلی بزرگی روی ماه را پوشاند و حالا دیگر دشمن نمی توانست حرکت آنها را ببیند☺️ و ساعتی بعد اتفاق مهم تری افتاد درست وقتی که رزمندگان به سنگر های دشمن رسیدند🍃 و لازم بود هوا روشن باشد🙂 تا بتوانند دشمن را ببینند👀 و به سوی او حمله کنند آن تکه ابر کنار رفت🌓 و آسمان نورانی شد🌕 این توجه خداوند و این معجزه ها تنها به برکت دعای آن انسانهای خالص روی می داد☺️❤️ ❤️ شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
*شهیدی که حقش را گرفت*☑️ *شهید داوود عابدی*🌹 تاریخ تولد: ۷ / ۱ / ۱۳۴۲ تاریخ شهادت: ۲۲ / ۱۱ / ۱۳۶۳ محل تولد: دخر آباد مزار: تهران محل شهادت: عملیات بدر 🌹همرزمش میگوید← داوود گفت می خوام دم آخری روضه مادرم زهرا(س) رو بخونم🏴یکی یکی بچه ها آمدند و دورمان جمع شدند💫 شاکی شدم و گفتم: «بابا، چه خبره؟ یواش‌تر. الان همه‌مون لو میریم.»❌ آخرش داوود شعری خواند، همه‌مان گریه کردیم🥀. به دلم افتاد داوود رفتنی است. واقعا آسمانی شده بود. از رخش پیدا بود.💫 نگاهش کردم. *دیدم شانه‌اش رو از جیبش در آورد و موهایش رو شونه کرد* گفتم: «داوود، انگار ملاقاتی داری؟؟.»💫 گفت: *« سید امشب می خوام حقم رو بگیرم !»💫*🕊️ دور و بر ساعت 12، تو سکوت کامل و به ستون راه افتادیم. پاهایم درد داشتو بچه ها از من دور تر شدند🥀 وقتی رسیدم دیدم چند نفر حلقه زدند دور یک نفر🥀 *رفتم جلو و دیدم داوود است*🥀 سر داوود روی قبضه بود و نمی توانست بلندش کند. فقط گفت: *«یا علی، سید، دیدی من مسافر شدم؟»*🕊️ گفتم:«سلام منو به مادرم فاطمه زهرا (س) برسون🌷، گفت منتظرتم سید💫.. بغلش کردم و ماچش کردم. *او بلند شد دست به سینه گذاشت تعظیم کرد و بعد به شهادت رسید*🕊️ او طی عملیات بدر بود *که با تیری به پهلو*🖤شربت شهادت را نوشید🕊️🕋 *شهید داوود عابدی* *شادی روحش صلوات*💙🌹 شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹یه نوجوان 16ساله بود🌹 یه نوار روضه حضرت زهرا (سلام الله علیها) زیر و روش کرد. بلند شد اومد جبهه. یه روز به فرماندمون گفت:من از بچگی حرم امام رضا (علیه السلام) نرفتم.می ترسم شهید بشم و حرم آقا رو نبینم.یک 48 ساعته به من مرخصی بدین برم حرم امام رضا(ع) زیارت کنم و برگردم ... اجازه گرفت و رفت مشهد. دو ساعت توی حرم زیارت کرد و برگشت جبهه. توی وصیت نامه اش نوشته بود: در راه برگشت از حرم امام رضا (علیه السلام) ، توی ماشین خواب حضرت رو دیدم.آقا بهم فرمود: حمید! اگر همینطور ادامه بدهی خودم میام می برمت... یه قبری برای خودش اطراف پادگان کنده بود. نیمه شبا تا سحر می خوابید داخل قبرگریه می کرد و میگفت:یا امام رضا (علیه السلام) منتظر وعده ام...آقا جان چشم به راهم نذار... توی وصیتنامه ساعت شهادت، روزشهادت و مکان شهادتش رو هم نوشته بود. شهید که شد، دیدیم حرفاش درست بوده.دقیقا توی روز،ساعت و مکانی شهیـد شدکه تو وصیت نامه اش نوشته بود! 🌹شهید حمید محمودی🌹 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از آرامش حس حضور خداست
41.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دانلود 👌👆 چشماتون بارونی شد التماس دعای فرج 🍃 🌸🍃 @takhooda 🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹 بسـْــمِ رَبِّـــــ الشُهـَــــدا 🌹 ‍ قبل از بود. جهت هماهنگی بهتر بین سپاه و ارتش، جلسه‌ای در محل گروه برگزار شده بود. بجز من و ابراهیم، سه نفر از فرماندهان و سه نفر از فرماندهان هم حضور داشتند. تعدادی از بچه‌ها هم داخل حیاط مشغول نظامی بودند. اواسط بود. همه مشغول صحبت بودند که یک‌ دفعه از پنجره اتاق، یک به داخل پرت شد! دقیقا افتاد وسط اتاق! از رنگم پرید! همین‌طور که کنار اتاق نشسته بودم، سرم را در بین دستانم قرار دادم و به سمت دیوار زدم! برای لحظاتی در سینه‌ام حبس شد! بقیه هم مانند من هر یک به گوشه‌ای خزیده بودند. لحظات به سختی می‌گذشت. اما صدای نیامد! خیلی آرام چشمانم را باز کردم. با چشمانی که از تعجب بزرگ شده بود گفتم: ! بقیه هم یک یک از گوشه و کنار اتاق سرهایشان را بلند کردند. همه با رنگ پریده وسط اتاق را نگاه می‌کردند! صحنه بسیار عجیبی بود! در حالی که همه ما به گوشه و کناری خزیده بودیم، ابراهیم روی خوابیده بود! در همین حین مسئول آموزش وارد اتاق شد. با کلی معذرت خواهی گفت: خیلی شرمنده‌ام! این نارنجک بود! اشتباهی افتاد داخل اتاق! تا آن موقع که سال اول بود، چنین اتفاقی برای هیچ‌یک از بچه‌ها نیفتاده بود! بعد از آن، ماجرای نارنجک زبان به زبان بین بچه‌ها می‌چرخید. 📚 سلام بر ابراهیم 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🤔یادش بخیر توی خط L منطقه فاو مستقر شدیم. دو نفر دانشجوی دانشگاه نفت بنام اکبری و دوستش که بچه ی اصفهان بودند. تیربارچی🔫 و کمک تیربار چی ما بودند. به اکبری گفتم : -تیربارت ببر بالای خاکریز و شروع کن به بلبلی زدن.🤔.... -بلبلی زدن چیه علی جون؟!...چه جوریه؟!🙄 نگاهی به او کردم. موهای خودش را با نمره 4 زده بود. ته ریشی داشت و لبخند قشنگی همیشه روی لبهای او دیده می شد. لب هایم 😗را غنچه کردم. شروع کردم به سوت زدن و مثل چحچه بلبل ها نغمه سر دادم. تمام بچه های دور تا دور ما شروع به خنده کردند. و از آن روز اکبری به بلبل معروف شد...... یادش بخیر. .... راوی. علیرضا کوهگرد باخداتاشهادت 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊🌷 🌷🕊 🕊 🌷 سالم جبّار حسّون، از عشایر عراق بود كه با برادرش سامی، پول می‌گرفتند و در كار تفحص شهدا كمكمان می‌كردند. چند وقتی بود كه سالم را نمی‌دیدم. از برادرش سراغش را گرفتم. به عربی گفت: «سالم، موسالم؛ سالم مریض است.» گفتم: «بگو بیاید برای شهدا كار كند، خدا حتماً شفایش می‌دهد.» صبح جمعه بود كه در منطقه هور، یك بلم عراقی به ما نزدیك شد. به ساحل كه رسید،‌ دیدم سالم، از بلم پیاده شد و افتاد روی خاك. گفت: «دارم می‌میرم.» به شدت درد می‌كشید. فقط یك راه داشتم. گذاشتیمش توی آمبولانس و آمدیم طرف ایران. به او گفتم خودش را معرفی نكند. از ظهر گذشته بود كه رسیدیم به بیمارستان شهید چمران سوسنگرد. دكتر ناصر دغاغله او را معاینه كرد. شكم سالم ورم كرده بود. دكتر دستور داد سریع او را به اتاق عمل ببرند. سالم به گریه افتاد، التماس می‌كرد كه «من غریبم، كسی را ندارم. به من دارو بدهید، خوب می‌شوم.» فكر كردیم شاید دكتر در تشخیص خود اشتباه كرده. بردیمش بیمارستان شهید بقایی اهواز. چند ساعتی منتظر ماندیم، اما از دكتر كشیك خبری نبود. بالاخره دكتر رسید. همان دكتر دغاغله بود! گفتم: «دكتر، ما فكر كردیم شما در تشخیص اشتباه كردید، از دستتان فرار كردیم. ولی ظاهرا این مریض قسمت شماست.» دستور داد او را به اتاق عمل ببرند. سالم به اتاق عمل رفت و من هم رفتم طرف شلمچه دنبال كارهایم. به كسی هم نگفته بودیم كه یك عراقی را اینجا بستری كردیم. من بودم و یك پاسدار عرب‌زبان اهوازی، به نام عدنان. بعد از 48 ساعت از شلمچه برگشتیم اهواز. وارد بیمارستان كه شدم، دیدم توی حیاط دارد راه می‌رود. گفتم: «سالم، دیدی دكترهای ما چه خوب هستند و چه مردم خوبی داریم.» زد زیر گریه. گفت: «وقتی دكتر مرا عمل كرد، آقایی آمد بالا سرم و گفت بلند شو برو توی بخش بخواب. ناراحت شدم، سرش داد كشیدم كه آقا من شكمم پاره است! آن آقا دست به سرم كشید و گفت بچه‌ها بیایید دوستتان را داخل بخش ببرید. عده‌ای جوان دورم را گرفتند كه گویی همه‌شان را می‌شناسم. به من گفتند اینجا اصلاً احساس غریبی نكن. چون تو ما را از غربت بیرون آوردی، ما هم تو را تنها نمی‌گذاریم. آنها تا چند لحظة پیش كنار من بودند!» ... از آن روز، سالم به‌كلی عوض شده بود. می‌گفت: «تا آخرین شهیدی كه در خاك عراق مانده باشد، كمكتان می‌كنم.» خالصانه و با دقت كار می‌كرد. بعثی‌ها دخترش را كشتند تا با ما همكاری نكند، اما همیشه می‌گفت: «دخترم فدای سر شهدا!» شادی روح امام و شهدا صلوات🌷 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خاطره مهدی شفازند از شهادت همت و میرافضلی: در گرماگرم نبرد خيبر در جزيره مجنون، کار براي بچه‌هاي لشکر 27 محمد رسول الله گره خورد و با خستگي و کمبود نيرو مواجه ‌شدند. حاج همت با موتورش به محل استقرار نيروهاي لشکر 41 ثارالله آمد تا از حاج قاسم سليماني مدد بگيرد. حاج قاسم به سیدحمید ميرافضلي گفت با يک گروهان از نيروها به کمک همت برو. سوار بر موتورهايمان، راه افتاديم. موتور حاج همت و ميرافضلي که ترک حاج همت نشسته بود، از جلو مي‌رفت و من هم پشت سرشان. ناگهان صداي گلوله و انفجارش موجي را به طرفم آورد که باعث شد تا چند لحظه گيج و مبهوت بمانم. از موتور پیاده شدم و دیدم دو نفر روی زمین افتاده‌اند. اولي را که برگرداندم، ديدم تمام بدنش سالم است. فقط صورت ندارد، رفتم سراغ دومي، نمي‌توانستم باور کنم که او سيدحميد است. 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊