#پیام_شما ۲
#تجربه_مخاطبین
#سقط_جنین ۱
سلام
من متولد ۶۵ هستم،همسرم متولد ۶۳ هستن،
سال ۸۹ عقد کردیم و سال ۹۰ عروسی گرفتیم و رفتیم سر خونه زندگیمون🌱
خدا سال ۹۱ یه دختر و سال ۹۲ یه پسر بهمون هدیه داد و البته بین دختر و پسرم یه بارداری دیگه هم داشتم که خودمون طفل معصوم رو سقط کردیم(بخاطر مشکلات متعددی که وجود داشت،
که در هر صورت توجیه کار غلط و حراممون رو نمیکنه!)
بعداز دنیا اومدن پسرم،دکتر زنان بهم گفت بدنت خیلی آمادس اگه مراقبت نکنی دوباره بارداری پشت بارداری...
و من که دیگه تحمل نداشتم با همسرم تصمیم گرفتیم که یه راه مطمئن پیدا کنیم که دیگه بچه دار نشیم😔
مرکز بهداشت پیشنهاد وازکتومی رو داد و شماره دکتر رو بهمون داد و ما این عمل رو انجام دادیم،
الان بعداز گذشت ۹سال ما متوجه شدیم که دلمون بازم بچه میخواد،دوس داریم توی خونمون بازم صدای بچه بپیچه و به زندگیمون رنگ دوباره بده،
خیلی دکتر رفتیم و بعد از گذشت چندین ماه قرار شده آی وی اف کنم برای همین همسرم عمل تسه انجام دادن و خودم در حال مصرف دارو هستم...
✅از همه شما عزیزان تقاضا دارم که برامون توی این روزای عزیز دعا کنن تا خدای مهربون بازم از فرشته هاش نصیب ما بکنه،
الهی دامن همه آرزومندا به زودی زود سبز بشه🙏🌸
《انتشار متنها فقط با لینک🌱》
https://eitaa.com/joinchat/2140275155C5efce19099
#پیام_شما ۸
#تجربه_مخاطبین
#محرم
این یک گوشه ای از مراسم عزاداری هست که ما دیشب شرکت کردیم🤭
بچه ها یک سرسره مانندی برای خودشان پیدا کرده بودند و اونجا حسابی مشغول بازی بودند...
ما پدر و مادرها چه می کردیم؟؟ *همراهی!!*
دلمان نمی خواست برویم کنار مداح و سخنران در سکوت و آرامش بنشینیم و یک دل سیر اشک بریزیم و بهره ببریم؟! معلومه که بله!!
ولی ما قبل از شرکت در مراسم های عزاداری و قبل از اینکه حتی از خانه بیرون برویم یک دور شرایط مان را برای خودمان مرور می کنیم مثلا می گویم: ببین تو دو تا بچه کوچک داری و حتی پسر دومیت تازه ابتدای مسیر کشف و جستجو و کنجکاویه(به زبون خودمون یه جا بند نمیشه🤪)
پس بپذیر که نمی توانی بروی توی قسمت زنانه و شانه به شانه بقیه عزادارن به سخنرانی گوش دهی و موقع روضه اشک بریزی و عزاداری کنی...
برای خودم مشخص می کنم " می روی مراسم عزاداری شرکت کنی که چی بشود؟"
می روی بچه ات را دعوا کنی که چرا انقدر راه می رود یا بهانه می گیرد و نمی تواند ساکت و آرام دو سه ساعت بشیند؟🤐
یا مدام به خودت بگویی عجب غلطی کردم اومدم(دور از جونتون البته!!🥴)
و در حال تقلا باشی که هرجور شده بچه را به زور در آن جای تنگ و شاید تاریک حسینیه نگه داری؟
بعد هم با اعصاب داغون ارتباط خودت با همسرت و بچه ات را خراب کنی ..؟!
رفیقم! وقتی *پذیرفتی* ، توی حیاط و حتی با فاصله ای دورتر از بقیه می نشینی و در فضای غر زدن و شکایت از زمین و زمان و سرزنش خودت از مادر شدن و... نیستی!
شاید از سخنرانی ۵تا جمله را بشنوی یا موقع راه رفتن پشت سر فرزندت یک تکه روضه را بشنوی و اشک در چشمانت حلقه بزند
ولی می دانم که اثر همین سخنرانی های نصفه و نیمه و روضه های در حال حرکت و بدو بدو را دیده ای؟!
به برکت همراهی و رضایت و لبخند فرزندت...🥰😍❤️
https://eitaa.com/joinchat/2140275155C5efce19099
یڪ روز با فرشتہها🇮🇷
#پیام_شما ۸ #تجربه_مخاطبین #محرم این یک گوشه ای از مراسم عزاداری هست که ما دیشب شرکت کردیم🤭 بچه ها
#پیام_شما ۱۲
#تجربه_مخاطبین
به نام حضرت حق ☘☘
نمیدونم تا حالا برات پیش اومده که لطف خدا، دست عنایت خدا رو تو تربیت بچه هات احساس کنی و با همه وجودت بگی خدایا ممنونتم، خدایا عاشقتم که هوامو داری 😊، دمت گرم که کم کاری های منو جبران میکنی، چقدر خوبه که تو رو دارم.... امشب که مثل هر شب این دهه دلچسب، از روضه برگشتیم و دلمون هنوز هوایی قاسم سیزده ساله ای بود که عمو جون روضه اش را خونده بود. 😭طبق معمول بچه ها شروع کردند به حرف زدن و غرغر های من که باباتون خوابه و صبح میخوایم بریم روضه و چقدر حرف میزنید هم هیچ فایده ای نداشت.
ترجیح دادم بیخیال حرص خوردن بشم و منتظر بمونم خوب از حرف زدن تخلیه بشن و برن بخوابن، شاممو که خوردم بچها رو به حال خودشون رها کردم و خواستم بیام بیرون که یه جمله فاطمه باعث شد برگردم و ازش بخوام حرفشو دوباره تکرار کنه. داشت به ریحانه که امشب با ما نبود و رفته بود هیئت دانشگاه میگفت نبودی ریحانه، امشب عمو یه چیزی گفتن که خیلی قشنگ بود و خوب تو ذهنم مونده، برگشتم دوباره تو آشپزخونه و گفتم منظورت کدوم قسمت سخنرانیه؟؟؟🤔 گفت اونجا که امام به یارشون گفتند: محبت ما رو که داری همه چی داری؟
و شروع کرد به تعریف کردن، و دوباره اون حال قشنگ مجلس را برام تداعی کرد وقتی یار امام علیه السلام میره خدمت امام تا از فقرو تنگدستی ناله کنه و به امام میگه من هیچی ندارم. امام علیه السلام میگن چرا تو خیلی چیزا داری😊. میگه نه آقا واقعا هیچی ندارم😔😔. حضرت میگن یکم فکر کن خیلی چیزا داری. میگه نه آقا ندارم😔😔. حضرت میفرمایند تو مگه ولایت ما رو نداری؟ محبت ما رو نداری؟ میگه چرا آقا دارم.☺️ حضرت میگن پس همه چیز داری چرا میگی هیچی ندارم. وقتی فاطمه داشت اینا را تعریف میکرد و ساجده و ریحانه با اشتیاق گوش میدادن، فقط یه چیز تو قلب من تکرار میشد، خدا ممنونتم که بچه هام بهمدیگه درس ولایت میدن، ممنونتم که محرم را قراردادی که درس عشق و محبت اهل بیت علیهم السلام، را بدون هیچ سختی و هزینه ای به بچه هامون یاد بدیم،نه .... تو یاد بدی ما هیچ کاره ایم و به این فکر میکردم، چطور اونهایی که معتقدند تربیت بچه سخته و بخاطر همین بچه نمیارن پیش خدا حجت خواهند داشت وقتی خود خدا متکفل تربیت اطفال ماست و کم کاریهامون را جبران میکنه.😔 و چه خوب خدایی است او. فتبارک الله احسن الخالقین.
بماند که قبل از این بحث سه نفری سر اینکه عشقشون روضه کدوم شبه ؟با هم بحث میکردند. یکی عاشق قاسم و سررسیدن عمو مثل باز شکاری بالای سر او بود و دیگری عاشق علی اکبر و شعر جوانان بنی هاشم و کوچیکه معتقد بود تنها روضه ای که اشک یه بچه را درمیاره روضه رقیه کوچک است و لا غیر. فقط یه مادر که عمری بچشو تو روضه ها شیر داده و اشک و شیرش باهم قاطی شده میفهمه چقدر سلول سلول بدنت به وجد میاد وقتی میبینی. بچه هات عاشق اهل بیتن با ذوق میان روضه و بحث و تحلیل میکنند.
خدایا بحق تمام دردانه های اباعبدالله الحسین علیه السلام دست عنایت خودت را از سر بچهامون برندار و بپوشان ضعف ها و بی لیاقتی های ما را در تربیت این امانت های شیرین. الهی آمین 🤲🤲
التماس دعا.🌱🌱
نویسنده :ن، ر
#محرم
《انتشار متنها فقط با لینک🌱》
https://eitaa.com/joinchat/2140275155C5efce19099
#پیام_شما ۱۳
#تجربه_مخاطبین
#محرم
بچه ها که کوچیکن، میشه نشست باهاشون حرف زد و ازشون حرف کشید و فهمید که چه میکنن و چی تو سرشونه.
اما بزرگتر که میشن، اصلا به این سادگیا گیر نمیان. چه برسه که بخوان از نقشه های توسرشون برات حرف بزنن.
ولی وقتایی که دوتایی میشینن با هم صحبت میکنن، اگه سرت گرم کار خودت باشه و گوشت به صحبتاشون، خیلی چیزا دستگیرت میشه.
که مثلا اینقدر بزرگ شدن که برای خودشون برنامه بچینن امسال دهه محرم کجا برن و کجا نرن.
یادش به خیر، انگار همین دیروز و پریروز بود هر هیئت و مسجدی که میرفتم، دمپایی هم برای علی تو کیفم میذاشتم. اسباب بازی و خوراکی هم که لازم بود.
ولی حالا دیگه انگار وقتشه من ازشون بخوام یه جایی برن که منم بتونم باهاشون برم.
درست مثل بچگیامون که منتظر بودم یکی منو با خودش ببره.
یعنی بیشتر اینجوری بود که دعا میکردیم زودتر بریم خونه مامانی. اگه میرفتیم اونجا، دیگه خیالم راحت بود هم دسته میبینم و هم تعزیه.
هم سینه زنی میرم و هم غذای نذری میخورم.
مامانی خدابیامرز با وجود درد پاش، دلش طاقت نمیاورد تو خونه بشینه.
از همون صبح زود چادرش رو سر میکرد و عصا زنون راه میفتاد که بره عزاداری.
ما هم دنبالش ریسه میشدیم و هرجا میرفت باهاش میرفتیم.
هیچ وقت هم نگران چیزی نبودیم. میدونستیم مامانی حواسش به همه چی هست و ما رو همه جا میبره.
حتی حواسش به شمع درست کردن برای شام غریبان هم بود و همیشه از قبل چند تا قوطی خالی شیر خشک نگه میداشت.
اصلا راستش رو بخواید اون اولا محرم برای ما بیشتر از هر چیز یه مراسم تماشایی بود تا دردناک.
کم کم و از روی گریه های وقت و بی وقت مامانی و سوال پیچ کردنای ما و قصه های مامانی فهمیدیم که ماجرا چیه و عاشورا یعنی چی.
و راستش هنوزم معتبرترین روایت عاشورا برای من، اونیه که مامانی ام برام تعریف کرده.
نه فقط عاشورا، که کلا سر نخ همه زندگی ام به مامانی ام برمیگرده. یه جورایی مبدأ مختصات زندگی مون بود...الان بیست ساله که قطب نمای زندگی ام هی دور خودش میچرخه و شمال و جنوبش رو پیدا نمیکنه...
https://eitaa.com/joinchat/2140275155C5efce19099
#پیام_شما ۱۴
#تجربه_مخاطبین
#محرم
بی دعوت امکان نداره راهت بدن
این جمله رزق امشب ما بود بعد از روضه ابا عبدالله علیه السلام. نمیدانم چقدر تا به حال تجربه کردی که گاهی بزرگترین درسها را از ساده ترین آدم ها می توان گرفت.
یک راننده تاکسی بود از آن راننده هایی که وقتی توی ماشینش میشینی دغدغه شلوغ کاری بچه هایت را نداری. از آن راننده هایی که یک عمو جان به بچه ها می گویند و و صد عمو جان از دهانشان میریزد.
با همسرم از روضه بر میگشتیم. کنار راننده ای که لباس سیاهش خبر از اعتقاد راسخ در حفظ حرمت عزای سیدالشهدا علیه السلام میداد. تلفن همسرم زنگ خورد مخاطب پشت خط از سفر اربعین و ملزوماتش میپرسید، دیدم که حواس راننده جمع شد. وقتی تلفن تمام شد پرسید امسال اربعین چقدر شده ؟؟ بعد از پاسخی که همسرم داد گفت ما هم انشالله امسال قصد سفر داریم کارهایمان را هم کردیم اولین کارمان هم توسل و درخواست از خودشان است.بعد گفت حاج آقا من معتقدم تو این عالم هرجا بخوای بری اراده کنی و هزینه بدی میتونی بری. جز حرم ائمه علیهم السلام. اونجا هرچقدر هم اراده کنی پول هم داشته باشی. دنیا را هم که به خط کنی اما دعوت نامه نداشته باشی. راهت نمیدن. منم از امام حسین دعوت نامه خواستم. و شروع کرد این دعوت شدن را توضیح دادن. هرچه او بیشتر توضیح میداد من بیشتر به حالش غبطه میخوردم و بر این باور راسختر میشدم که معرفت هیچ ربطی به سواد و تحصیلات آکادمیک ندارد معرفت در نایابی است که به هرکس ندهندش. نگاه این راننده اینقدر زیبا و عمیق بود که منی که سالهاست به شاگردانم درس دین و اعتقاد میدهم را چنان حسرت زده و خجالت زده کرد که آرزو کردم کاش من هم همینقدر عمیق، همینقدر دقیق واسطه فیض بودن ائمه علیهم السلام را درک کرده بودم.
بیخود نیست که یک قفل ساز لایق دیدار امام میشود و یک چای بی کیفیت مقبول نظر بی بی دو عالم می افتند. اعتقاد وقتی باور قلبی ات شد و دلت آرام گرفت. لازم نیست این همه دست و پازدن برای جلب نظر اولیای الهی. خودشان به دیدارت می آیند، خودشان دعوتت میکنند و خودشان زندگیت را مدیریت میکنند. و چه حالی از این بهتر که در کشتی نجات اهل بیت در مسیر حق پیش بروی. اللهم الرزقنا 🤲🤲
۷ مرداد ماه ۱۴۰۲
یازدهم محرم الحرام ۱۴۴۵
https://eitaa.com/joinchat/2140275155C5efce19099
#پیام_شما ۱۷
#تجربه_مخاطبین
#فرزند_برکت ۱
سلام خدمت همه ی عزیزان
الهی همیشه دلتون شاد و لبتون خندون باشه به حق صاحب این زمان.
من صاحب سه فرزند هستم با فاصله سنی تقریبا زیاد و اگر برگردم به گذشته اصلا این کارو نمیکنم .من تقریبا 2 دوسال بعد از ازدواجم بود که باردار شدم و همون موقع بود که یه مشکل مالی بسیار بزرگی برامون پیش اومد در حدی که آواره شدیم و از شهری که در آن ساکن بودیم مجبور شدیم به شهری که خانواده ام اونجا بودن بریم منم باردار و کارم شده بود گریه و نمیدونم اگر من توی اون موقعیت باردار نبودم چه بر سر زندگیم میومد روزای خییلی سختی رو پشت سر گذاشتم و با تمام مشکلاتی که هنوز تمام نشده بود و اوضاع بدتر شده بود بچه ام به دنیا اومد ولی فقط و فقط توی اون اوضاع دلخوشی من شد این بچه و این که دیگه توی شهر غربت نبودم پیش خانواده ام بودم و همین طور گذشت و ما باز مجبور شدیم کوچ کنیم از این طرف به اون طرف و بدون این که گشایشی بشه تا8 سال ادامه داشت دیگه این بچه شده بود 8 ساله و همش فکر من این بود که چون توی بارداریم زجر کشیدم تا حل نشه دیگه حامله نشم یک ترس عجیبی افتاده بود به جونم و بی خبر از این که کارم و فکرم اشتباه بودو دارم هم به خودم هم به این بچه ظلم میکنم و خییلی سخت بودو سخت گذشت و این بچه شده بود همه ی زندگیم خیییلی وابسته شده بودم بهش و جدای از این که برای این بچه هم سخت بود تنها بود هم بازی میخواست تا این که تصمیم گرفتیم اقدام کنیم برای بچه به خدا قسم به خدا قسم فقط تصمیم گرفتیم هنوز اقدامی نکرده بودیم این مشکل به طور معجزه آسایی حل شد به لطف خدا و من هم باردار شدم سر بچه ی دومم و هنوز که هنوز میگم خدایا ببخشید ببخشید من جلوی نعمتی که قرار بود بیاد و گره از مشکلمون حل کنه گرفته بودم و فکر بیخود میکردم و ظلم کردم در حق خودم و این بچه 😭 و تقریبا بعد از5 سال سومی رو باردار شدم و خییلی سخت گذشت بهم چون دیگه بلاخره سنم رفته بود بالاتر اون شور و شادابی قبل نبود و همش میگفتم باید الان حداقل 4 تا بچه داشتم هنوز حسرت میخورم که چه قدر اشتباه کردم حالا بخوام از برکتی که بچه با خودش میاره بگم که بچه ی سومم که اومد که دیگه الحمدلله خییلی زندگیم بهتر شد از همه لحاظ بخدا همین که به دنیا اومد بازم به طور شگفت انگیزی ماشین دار شدیم درسته با وام و قسط و قرض .وو اینا بود ولی باورم نمیشددیگه ما بخوایم با این اوضاع ماشین بخریم به لطف خدا ی مهربون که هر چی بگیم از لطف و کرم و مهربونیش کم گفتیم . و هیچ دعایی بهتر از عاقبت بخیری نیست .
اللهم عجل لولیک الفرج
https://eitaa.com/joinchat/2140275155C5efce19099