🔸7 نوع تنبلی
✓چجوری به اونا غلبه کنیم
✅
#ترسروانی
وقتی این جمله تو ذهنت میاد،حاضری هر کاری بکنی غیرازاون کاری که باید انجام بدی.
مثلا به جای شرکت تو دوره ای که جلوت میندازه.درجا میزنی و هیچ کاری نمی کنی.این احساس رو معمولاموقع شروع کارهای حدید داری.
اما مطمئنم که تو گذشته کارهایی بوده که انجامشون دادی و به نتیجه رسیدی درخالی که فکر میکردی نمیتونی.اونها رو به خودت یادآوری کن تا بتونی شروع کنی.
✅
#ذهنیتثابت
ذهنیت ثابت یعنی از شکست خوردن وقضاوت شدن می ترسی
درمورد تغییرذهنیت ثابت من یک ویدئو دارم که می تونی راه حل هاشو ببینی.
فقط یادت باشه می تونی رشدکنی،تغییر کنی،وتو هرکاری باتمرین بهتر بشی،حتی وقتی کاری روبا اشتباهات زیادانجام بدی میتونی رشد کنی واز اشتباهاتت یاد بگیری.
پس هروقت از قضاوت شدن ترسیدی به خودت یاداوری کن من اشتباه میکنم تا بیشتر یاد بگیرم
✅
#رخوتوخستگی
اول از همه مطمئن بشید این خستگی و بی حالی منشا جسمی نداشته باشد.خواب کافی وتغذیه درست داشته باشید.امااگرحالت روحی ای از خستگی وبیحالی در شما هست،بهترین راهش اینه همیشه بگی فقط یکی دیگه
همیشه یه حرکت بیشتربه تو و ذهنت ثابت می کنه تمام اشتیاق وانرژی لازم برای کارهایی که بایدبکنی رو داری
✅
#سردرگمی:
سردر گمی طاقت فرساست وآدم رو فلج میکنه
کسانی که کمالگرا هستن خیلی این نوع تنبلی رو دارن.
چون همیشه منتظرکاملترین و بهترین شرایط هستندووقتی این شرایط مهیا نیست نمیدونند چیکار باید بکنند.
تواین حالت ما همیشه به مسیر تموم شده و نتیجه رو می خواهیم درحالی که اونقدر ترسیدیم که حتی شروعش نمیکنیم.
راه حل اینه که شروع کنی ودر مسیر همه چیز رو خوب کنی حتی اگر اشتباه کنی هم میتونی از اشتباهات یاد بگیریو رشد کنی.
✅
#هویت:
قدرت کلمات رو جدی بگیر ومراقب باش چطوری ازشون استفاده می کنی
Confirmatione bias یک فک علمیه که میگه همون طور که فکر میکنی،همه چیز در اطرافت به گونه ای رقم میخوره تا بهت اون فکررو ثابت کنه،
اگر فکر کنی تنبلی ذهنت شروع میکنه به دلیل بافی تابهت ثابت کنه که تنبلی...
✅
#پشیمونی:
وقتی فرصتی رودر گذشته ازدست دادی والان دوباره این فرصت خودش رو نشون میده،این صدا میاد توذهنت که دیر شده.
به این صدا گوش نکن،توهمین الان هم میتونی شروع کنی وکلی فرصت باقی مونده،اگر الان پشیمونی چرا یک سال قبل یا دوسال قبل شروع نکردی...پس همین الان دست به کار شوتا دوباره یکسال بعد پشیمون تر نشدی...
✅
#بیحسوحالی
معلومه که توهم به چیزی اهمیت میدی
هممون چیزی داریم که برامون مهمه اما علتی که این حالت برامون پیش میاداینه که فکر میکنیم کاری از دستمون ساخته نیست.
چیزی که برات مهمه را پیدا کن،روش کار کن و ازش انرژی بگیربرای بقیه کارهایی که باید انجام بدی.
میتونی برای کارهایی که باید انجام بدی پاداشی از چیزها یا کارهایی که دوست داری انتخاب کنی.
نشر دهید
🅰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☝️حتما گوش بدید ...
یادمون باشه ابلیس دو
تا کار اساسی داره
یا مأیوست میکنه
یا مغرور
ازش بپذیری، مأیوست میکنه !
ازش نپذیری، مغرورت میکنه !
تا بگی من آدم حسابی هستم
میگه بله بله تو خیلی خوبی،
تو عالی هستی
مغرورت میکنه
خودتو نگه دار "نه مایوس بشو،
نه مغرور"
بیخودی هم تواضع نکن و نگو
من لیاقتِ عنایتِ پروردگار رو ندارم!
برو عاشقِ خدا باش،
برو ازش تشکر کن
همه چیز بهت خواهد داد...
تو عزیز خدایی...
🎙"دکترالهی قمشه ای"
✨✨✨
🌸 @ba_khodabash1 🌸
✨✨✨
💠پروانه
مردی پیله پروانه ای پیدا کرد .یک روز،روزنه کوچکی در آن نمایان شد.او نشست و پروانه ای را تماشا کرد که ساعتها تلاش میکرد از سوراخ کوچک بیرون بیاید.سپس به نظر رسید دست از تلاش برداشت. گویی که این کار سخت تر از آن بود که پروانه بتواند انجام دهد و دیگر تلاش نکرد.بنابراین مرد تصمیم گرفت به پروانه کمک کند
او قیچی آورد و انتهای پیله را قطع کرد.پس از آن پروانه به راحتی آشکار شد،اما بدن کوچک پف کرده و بالهای چروکیده ای داشت
مرد به تماشای پروانه ادامه داد چون انتظار داشت که هر لحظه بالها بزرگ شود و توان تحمل بدن پروانه را داشته باشد،که به موقع منقبض شود.
هیچ اتفاقی نیفتاد.در حقیقت،پروانه بقیه عمرش با بدن پف کرده و بالهای چروکیده می خزید.پروانه هرگز نتوانست پرواز کند
آنچه مرد به خاطر مهربانی و شتابی که داشت،درک نکرد این بود که روزنه کوچک و تلاش، برای بیرون آمدن از پیله برای پروانه لازم بود ،روش خداوند برای بیرون آمدن مایعی از بدن پروانه به سمت بیرون بود بطوریکه زمانی که از پیله آزاد شد،قادر به پرواز باشد
گاهی اوقات تلاش، واقعا آن چیزی است که ما در زندگی مان نیاز داریم.اگر خداوند به ما اجازه می داد بدون هیچ مانع و مشکلی از مسیر زندگی بگذریم ،این ما را معلول می کرد و ما بقدر کافی برای آنجه باید انجام میدادیم، قوی نمی شدیم.هرگز نمی توانستیم پرواز کنیم .
✨✨✨
🌸 @ba_khodabash1 🌸
✨✨✨
💎مردی در کنار چاه زنی زیبا دید، از او پرسید: زیرکی زنان به چیست؟
زن داد و فریاد کرد و مردم را فراخواند!
مرد که بسیار وحشت کرده بود پرسید:
چرا چنین میکنی؟ من که قصد اذیت کردن شما را نداشتم، دیدم خانم محترم و زیبارویی هستی، خواستم از شما سوالی بپرسم.
در این هنگام تا قبل از اینکه مردم برسند زن سطل آبی از چاه بیرون کشید و آن را بر سر خود ریخت.!
مرد با تعجب پرسید:
چرا چنین کردی؟
زن خطاب به مردم که برای کمک آمده بودند گفت:
ای مردم من در چاه افتاده بودم و این مرد جان مرا نجات داد، مردم از آن مرد تشکر کرده و متفرق شدند.
در این هنگام زن خطاب به مرد گفت :
این است زیرکی زنان!
اگر اذیتشان کنی تو را به کام مرگ میکشند و اگر احترامشان کنی خوشبختت میکنند.
شیطان که با فرزندش نظاره گر ماجرا بود در حالیکه سیگارش را میتکاند به فرزندش گفت: خاک بر سرت، یاد بگیر...!
❤️
✨✨✨
🌸 @ba_khodabash1 🌸
✨✨✨
❤️
🍁باور هایی که به شما
آرامش و شادی هدیه می دهند
🍁من باور دارم که......
همیشه باید کسانی را که صمیمانه دوستشان دارم با کلمات و عبارات زیبا و دوستانه ترک گویم، زیرا ممکن است آخرین باری باشد که آنها را می بینم.
🍁من باور دارم که.......
زمینه ها و شرایط خانوادگی و اجتماعی بر آنچه که هستم تاثیرگذار بوده اند اما من خودم مسئول آنچه که خواهم شد هستم.
🍁من باور دارم که........
دو نفر ممکن است که دقیقا به یک چیز نگاه کنند و دو چیز کاملا متفاوت را ببینند.
🍁من باور دارم که.......
شاد ترین مردم لزوما کسی که بهترین چیزها را دارد، نیست بلکه کسی است که از چیزهایی که دارد بهترین استفاده را می برد.
🍁من باور دارم که...
خداوندی همیشه زنده ، توانا و حکیم هست که لحظه ای از من چشم بر نمی دارد و مراقب من است.
─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
✨✨✨
🌸 @ba_khodabash1 🌸
✨✨✨
#تلنگــــــــــر
✍🏻پدر میگفت:
ﭘﺴﺮ ﺟﺎﻥ ﻣﺒﺎﺩﺍ ﺑﺎ ﺁﺑﺮﻭﯼ ﮐﺴﯽ ﺑﺎﺯﯼ ﮐﻨﯽ!!!
ﻣﺒﺎﺩﺍ ﺩﺧﺘﺮ ﻣﺮﺩﻡ ﺑﺸﻪ ﭼﮏ ﻧﻮﯾﺲ ﺍﺣﺴﺎﺳﺎﺗﺖ!!!
ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﺩﺭ ﺟﻮﺍﺏ ﻧﺼﯿﺤﺖ ﻫﺎﺵ، ﻧﯿﺸﺨﻨﺪﯼ ﺯﺩﻡ ﻭ ﮔﻔﺘﻢ:
ﺍﯼ ﺑﺎﺑﺎ؛ ﺩﻭﺭﻩ ﯼ ﺍﯾﻦ ﺣﺮﻓﺎ ﮔﺬﺷﺘﻪ
ﺩﺧﺘﺮﺍﯼ ﺍﯾﻦ ﺩﻭﺭﻩ ﺯﻣﻮﻧﻪ
ﺧﻮﺩﺷﻮﻥ ﭼﺮﺍﻍ ﺳﺒﺰ ﻣﯿﺪﻥ...
ﺧﻮﺩﺷﻮﻥ ﺍﺯ ﺧﺪﺍﺷﻮﻧﻪ ...
✍🏻ﭘﺪﺭﻡ ﺗﻮ ﭼﺸﻤﺎﻡ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ:
ﭘﺴﺮ ﺟﺎﻥ ﺯﻟـﯿـﺨـﺎ ﺯﯾﺎﺩﻩ ،
ﺗﻮ " ﯾـﻮﺳـﻒ "ﺑﺎﺵ
ﻫﻤﯿﻦ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺟﻤﻠﻪ ﺭﻭ ﺷﻨﯿﺪﻡ
ﻣﻮ ﺑﻪ ﺗﻨﻢ ﺳﯿﺦ ﺷﺪ ﺯﺑﻮﻧﻢ ﺑﻨﺪ ﺍﻭﻣﺪ
ﺩﯾﮕﻪ ﻫﯿﭻ ﺟﻮﺍﺑﯽ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ ﮐﻪ ﺑﺪﻡ
ﻭﺍﻗﻌﺎ ﻫﻢ ﺣﻖ ﻣﯿﮕﻔﺖ
ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺯﻟـﯿـﺨـﺎ ﺯﯾﺎﺩ ﺑﻮﺩﻩ ﻭ ﻫﺴﺖ؛
ﺍﻭﻥ ﻣﻨﻢ ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ " ﯾـﻮﺳـﻒ " ﺑﺎﺷﻢ.
تو زندگیت مرد باش... نامرد زیاده ....
✍🏻 گویند:
ملا مهرعلی خویی، روزی در ڪوچه دید دو ڪودڪ بر سر یڪ گردو با هم دعوا میڪنند.
🔹به خاطر یڪ گردو یڪی زد چشم دیگری را با چوب ڪور کرد.
یڪی را درد چشم گرفت و دیگری را ترس چشم درآوردن، گردو را روی زمین رها ڪردند و از محل دور شدند.
🔹ملا رفت گردو را برداشت و شڪست و دید، گردو از مغز تهی است. گریه ڪرد. پرسیدند تو چرا گریه میڪنی؟
🔹گفت: از نادانی و حس ڪودڪانه، سر گردویی دعوا میڪردند ڪه پوچ بود و مغزی هم نداشت.
⛔️ دنیا نیز چنین است، مانند گردویی است بدون مغز! که بر سر آن میجنگیم و وقتی خسته شدیم و آسیب به خود رساندیم و یا پیر شدیم، چنین رها ڪرده و برای همیشه میرویم.
#داستان۰کوتاه
#نجات_عشق❤️
روزی خبر رسید که به زودی جزیره به زیر آب خواهد رفت. همه ساکنین جزیره قایق هایشان را آماده و جزیره را ترک کردند. اما عشـــق می خواست تا آخرین لحظه بماند، چون او عاشق جزیره بود.
وقتی جزیره به زیر آب فرو می رفت، عشق از ثروت که با قایقی باشکوه جزیره را ترک می کرد کمک خواست و به او گفت:« آیا می توانم با تو همسفر شوم؟»
ثروت گفت:« نه، من مقدار زیادی طلا و نقره داخل قایقم هست و دیگر جایی برای تو وجود ندارد.»
پس عشق از غرور که با یک کرجی زیبا راهی مکان امنی بود، کمک خواست.
غرور گفت:« نه، نمی توانم تو را با خود ببرم چون تمام بدنت خیس و کثیف شده و قایق زیبای مرا کثیف خواهی کرد.»
غم در نزدیکی عشق بود. پس عشق به او گفت:« اجازه بده تا من باتو بیایم.»
غم با صدای حزن آلود گفت:« آه، عشق، من خیلی ناراحتم و احتیاج دارم تا تنها باشم.»
عشق این بار سراغ شادی رفت و او را صدا زد. اما او آن قدر غرق شادی و هیجان بود که حتی صدای عشق را هم نشنید.
آب هر لحظه بالا و بالاتر می آمد و عشق دیگر ناامید شده بود که ناگهان صدایی سالخورده گفت:« بیا عشق، من تو را خواهم برد.»
عشق آن قدر خوشحال شده بود که حتی فراموش کرد نام پیرمرد را بپرسد و سریع خود را داخل قایق انداخت و جزیره را ترک کرد. وقتی به خشکی رسیدند، پیرمرد به راه خود رفت و عشق تازه متوجه شد کسی که جانش را نجات داده بود، چقدر بر گردنش حق دارد.
عشق نزد علم که مشغول حل مساله ای روی شن های ساحل بود، رفت و از او پرسید: « آن پیرمرد که بود؟»
علم پاسخ داد: « زمان»
عشق با تعجب گفت:« زمان؟! اما او چرا به من کمک کرد؟»
علم لبخندی خردمندانه زد و گفت: « زیرا تنها زمان قادر به درک عظمت عشق است.
#پسوریازیس
چی #بخوریم خوبه؟
🔸نوشیدنی شربت یک قاشق غذاخوری خاکشی با یک قاشق مرباخوری شکر (در دیابتیها عسل مجاز) در یک استکان آب گرم، صبح ناشتا
🔹نوشیدن روزانه شربت سکنجبین شکری با یا بدون خاکشی
🥘مصرف روزی یک وعده سوپ جوی کم ادویه با سبزیجات و جوانهها همراه با آبغوره یا آبلیموی تازه و روغن زیتون
🥗مصرف سالاد جوانهها، هویج رنده شده، سیب درختی، مویز، رب انار ملس، روغن زیتون، روزی یک وعده در کنار غذا یا به عنوان میانوعده
🔸مصرف روزی ۱۰ عدد مغز بادام شیرین خام، ۱۰ عدد عناب که خیس خورده و بدون پوست بهتر است و ۲۰ عدد مویز (در صورت مساعد بودن شرایط اقتصادی)
🍏🍒🍊مصرف گیلاس، آلبالوی شیرین، سیب گلاب، شاه توت و پرتقال شیرین به عنوان میانوعده
🍇جایگزین کردن شیرین کنندههای مصنوعی با میزان کمی عسل، شکر سرخ، شیره انگور، کشمش، انجیر، توت خشک و …
🥩🍖گوشتهای مناسب: گوشت گوسفند (خصوصاً بره ۶ ماهه تا یکساله)، گوشت خروس و مرغ محلی، گوشت پرندگان کوچک (بلدرچین، دراج و کبک).
🔸ماء الشعیر طبی
🔹ماء الجبن افتیمونی، صبح ناشتا ( در صورت غلبه سودا)
🔴 تدابیر موضعی
🔺روغن مالی بدن به ویژه ضایعات پوستی با روغن بنفشه بادام یا بادام شیرین به ویژه بعد استحمام
🔺در صورت عدم دسترسی، استفاده از وازلین یا مخلوط گلاب و گلیسیرین هم میتواند مدّنظر قرار گیرد.
🟢 تدابیر کمکی
🔸استفاده از حجامت، بادکش گذاری و زالو اندازی به عنوان تدابیر کمکی در کنار رعایت تدابیر بالا، و زیر نظر پزشک متخصص طب سنتی
🔹تشخیص انجام یا عدم انجام و نیز نوع حجامت و تمهیدات قبل و بعد از آن، به عهده پزشک معالج است.
👈امّا به نظر میرسد بهترین روش این است که در ابتدا با یک یا چند مرحله حجامت عام، پاکسازی عمومی ایجاد گردد و سپس، برای دفع مواد زائد ضایعات پوستی اقدام به حجامتهای موضعی کرد.
⭕️حجامتهای موضعی در پسوریازیس، با ایجاد خراشهای ریز متعدد انجام میشود.
در موارد منتشر، نیازی به بادکش گذاری و خونگیری نیست اما در موارد محدودتر، بادکش و خونگیری به شیوه معمول هم انجام میشود.
👈این حجامتهای موضعی تا درمان کامل ضایعه تکرار می شود.
البته در مورد ضایعات محدود و کوچک، از زالواندازی هم میتوان کمک گرفت.
📖 دست غیبی، ما را نجات داد
کارگری که اهالی یکی از روستاهای قزوین بود، به تهران رفته تا با فعالیت و دست رنج خود پولی تهیه کند و به ده خود برگشته و با زن و بچه خود برای امرار معاش از آن پول استفاده نماید.
پس از مدتی کار کردن، پول خوبی به دستش آمد و عازم ده خود گردید.
یک مرد تبهکاری از جریان این کارگر ساده مطلع می شود و تصمیم می گیرد که دنبال او رفته و به هر قیمتی که هست پول او را بدزدد و تصاحب نماید.
کارگر سوار اتومبیل شده و با خوشحالی عازم ده شد، غافل از اینکه مردی بد طینت در کمین اوست.
بعد از آنکه به ده رسید و به خانه خود نزد زن و بچه اش رفت، آن دزد خائن، شبانه به پشت بام می رود و از سوراخی که پشت بام گنبدی شکل خانه های آن ده معمولاً داشته و اطاق آنها نیز دارای چنین سوراخی بود کاملا متوجه آن کارگر می شود.
در این میان می بیند که وی پول را زیر گلیم می گذارد.
با خود می گوید وقتی که آنها خوابیدند، بچه شیرخوار آنها را به حیاط برده و بیدار می کنم و به گریه اش می اندازم.
از صدای گریه او، پدر و مادرش بیرون می آیند.
در همان موقع با شتاب خود را به پول می رسانم و حتما به نتیجه می رسم.
پدر و مادر می خوابند.
نیمه های شب، دزد آرام آرام وارد اطاق شده و بچه شیرخوار را به انتهای حیاطی که وسیع بود آورده و به گریه می اندازد.
در همان جا بچه را می گذارد و خودش را پنهان می نماید.
از گریه بچه، پدر و مادرش بیدار می شوند و از این پیشامد عجیب، وحشت زده و ناراحت با شتاب به سوی بچه می دوند.
در همین وقت، دزد خود را به پول می رساند.
همین که دستش به پول می رسد، زلزله مهیب و سرسام آوری قزوین را می لرزاند.
همان اطاق به روی سر آن دزد خراب می شود و او در میان خروارها خاک و آوار، در حالی که پول را بدست گرفته می میرد.
اهل خانه نجات پیدا می کنند، ولی از این جریان اطلاع ندارند و با خود می گویند دست غیبی ما را نجات داد.
پس از چند روزی که خاک ها را به این طرف و آن طرف ریختند تا اثاثیه خانه و پول را به دست بیاورند، ناگاه چشمشان به جسد آن دزد که پول ها را به دست گرفته می افتد و از راز مطلب واقف می گردند.
منبع: داستان هایی از خدا، نوشته احمد میر خلف زاده و قاسم میرخلف زاده، جلد ۱
❤️
✨✨✨
🌸 @ba_khodabash1 🌸
✨✨✨
📖 اتوبوس
وارد اتوبوس شدم، جایی برای نشستن نبود.
همان جا روبروی در، دستم را به میله گرفتم.
پیرمردی با کُتی کهنه، پشت به من، دستش به ردیف آخر صندلی های آقایون گره کرده که می شود گفت تقریبا در قسمت خانم ها است.
خانم دیگری وارد اتوبوس شد.
کنار دست من ایستاد.
چپ چپ نگاهی به پیردمرد انداخت، شروع کرد به غر زدن.
ـ برای چی اومده تو قسمت زنونه! مگه مردونه جا نداره؟ این همه صندلی خالی!
ـ خانم جان این طوری نگو، حتما نمی تونسته بره!
ـ دستش کجه، نمی تونه بشینه یا پاش خم نمیشه؟
ـ خب پیرمرده! شاید پاش درد می کنه نمی تونه بره بشینه!
ـ آدم چشم داره می بینه! نیگاه کن پاش تکون می خوره، این روزها حیا کجا رفته؟!
سکوت کردم، گفتم اگر همین طور ادامه دهم بازی را به بازار می کشاند.
فقط خدا خدا می کردم پیرمرد صحبت ها را نشنیده باشد.
بی خیال شدم، صورتم را طرف پنجره کردم تا بارش برف ها را تماشا کنم.
به ایستگاه نزدیک می شدیم، پیرمرد می خواست پیاده شود.
دستش را داخل جیبش برد.
پنجاه تومنی پاره ای را جلوی صورتم گرفت.
گفت دخترم، این چند تومنیه؟
بغض گلویم را گرفت، پیرمرد نابینا بود.
خانم بغل دست من خجالت زده سرش را پایین انداخت و سرخ شد.
❤️
✨✨✨
🌸 @ba_khodabash1 🌸
✨✨✨
روزی مردی داخل چاله ای افتاد و بسيار دردش آمد ...
یک مومن او را دید و گفت:حتماْ گناهی انجام داده ای!!!
یک دانشمند عمق چاله و رطوبت خاک آن را اندازه گرفت!
یک روزنامه نگار در مورد دردهایش با او مصاحبه کرد! یک یوگيست به او گفت : این چاله و همچنين دردت فقط در ذهن تو هستند در واقعيت وجود ندارند!!!
یک پزشک برای او دو قرص آسپرین پایين انداخت!
یک پرستار کنار چاله ایستاد و با او گریه کرد!
یک روانشناس او را تحریک کرد تا دلایلی را که پدر و مادرش او را آماده افتادن به داخل چاله کرده بودند پيدا کند!
یک تقویت کننده فکر او را نصيحت کرد که : خواستن توانستن است!
یک فرد خوشبين به او گفت : ممکن بود یکی از پاهات رو بشکنی!!!
سپس فرد بیسوادی گذشت و دست او را گرفت و او را از چاله بيرون آورد...!
آنکه می تواند انجام می دهد و آنکه نمی تواند انتقاد میکند
❤️
✨✨✨
🌸 @ba_khodabash1 🌸
✨✨✨