eitaa logo
به دنبال ستاره ها...
5.8هزار دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
374 ویدیو
16 فایل
🌿 اینجا رمان های واقعی رو نه تنها بخونید که زندگی کنید #اعترافات_یک_زن_از_جهاد_نکاح... #ناخواسته_بود... #مثل_یک_مرد #چهارشنبه_ها... #رابطه #مزد_خون #پازل #سم_مهلک انتشار رمان ها بدون دستکاری متن بلامانع🌹🌹🌹 آیدی_ نویسنده🔻 @sadat_bahador
مشاهده در ایتا
دانلود
.. شب جمعه هست شب زیارتی ارباب ✨ ..
1_922138069.mp3
3.09M
امام زمان(ع) یقینا می بیند....🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رسیدم جلوی در خونه... نگاهی به آسمون انداختم و گفتم: خدایا خودت کمکم کن... میدونستم و مطمئن بودم حرف زدن با خدا همیشه جواب میده حتی اگر من الان جواب رو نبینم! آیفون رو زدم... عاکفه در رو باز کرد... و زود خودش رو رسوند جلوی در که ببینه چی شده؟! چشمهای قرمزم یه چیزی می گفت، که با حرفهایی خودم شروع کردم به زدن در تناقض بود و این پارادوکس اینقدر واضح بود که مبینا هم فهمید و گفت: مامان چرا گریه کردی؟! لبخندی زدم و گفتم: ای شیطون بلا، بگو ببینم با خاله عاکفه چه بازیابی کردی ؟ و شروع کرد به توضیح ریز به ریز دادن که چه کار کردن.... عاکفه هم در حمایت از مبینا گفت که خیلیم دختر خوب و گوش به حرفی بوده الانم نقاشیش تموم نشده زود میره که یه نقاشی خوشگل بکشه برو خاله جون برو... مبینا که رفت عاکفه گفت: خوب چی شد؟ چه خبر؟ بدون اینکه جوابش رو بدم گفتم: میدونم مبینا کلی وقتت رو گرفته ولی تونستی مقاله ای، مطلبی ، چیزی پیدا کنی؟! عاکفه قشنگ فهمید که نمی خوام بهش چیزی بگم! کمی متحیر نگاهم کرد! اما وقتی دید من واکنش خاصی نشون نمیدم شروع کرد با حالت خاصی صحبت کردن و گفت: از اونجایی که من خیلی با شعورم و شعور توی رفاقت خیلی مهمه، چون احساس کردم نمیخوای چیزی از اتفاقاتی که برات افتاده بهم بگی منم اصرار نمی کنم رضوان خانم! اصلا مسائل خانوادگی شما چه ربطی به من داره مگه نه! با این حرفش لبخند بی رمقی روی لبم نشوند و با همون صدای گرفته گفتم: خداروشکر توی این مورد اشتباه نکردم! عاکفه که نتونسته بود احساسات من رو درگیر کنه و بفهمه قضیه چیه دیگه چیزی نپرسید، ادامه داد: رضوان وقتی نبودی، توی اینترنت داشتم در مورد بانو امین سرچ می کردم یه مطالبی دیدم که خیلی برای خودم عجیب بود! فکر کن هشت تا فرزند خدا بهش داده بود که هر کدومشون به دلیل خاصی فوت کردن به جز یک نفر! ولی با این حال به زندگیش ادامه داده، افسردگی نگرفته، بهانه نیاورده! ودر کنار تمام اتفاقات و بالا و پایین های زندگیش هم به درسش رسیده هم عمل به اونچه میدونسته و خونده! یعنی برای رسیدن به هدفش جنگیده و تلاش کرده! من اگه بودم بینی و بین الله درس که هیچ! دور از جون، ممکن بود دین و ایمانمم بذارم کنار! البته میدونم خدا اینجور امتحان ها رو از هر کسی نمیگیره چون ما ظرفیتش رو نداریم، و هر کسی به اندازه ی ظرفیتش امتحان میشه، یکی مثل من سلمانی رو میندازه جلوش تا کلی حرص بخورم اما ببینه راه درست رو انتخاب می کنم یا نه! یکی کنکور خراب میکنه، چمیدونم یکی با ازدواجش امتحان میشه، یکی با بچه اش، یکی با معلولیت، یکی با پولش، یکی هم رضوان مثلا همین امروز خودت رو در نظر بگیر حالا من که نمیدونم چی شده، ولی چشمات که میگن کلی سر خدا غر زدی! بعد هم نیمچه لبخندی زد و گفت: الکی میگم! نفس عمیقی کشیدم سرم رو انداختم پایین... ( عاکفه بدون اینکه بدونه، حرفهایی رو میزد که دقیقا برای شرایط الان من بود تا حواسم باشه....) لحظاتی گذشت و من توی همون حال بودم، اومد زد به شونم و گفت: خیل خوب حالا ، منم بهتر از تو نیستم، کم کم درست میشیم به قول گفتنی: پله پله بریم می رسیم یکدفعه ای هیچ کس به جایی نرسیده...! نگاهم رو متمرکزش کردم و با یه حسرتی گفتم: آره پله پله... عاکفه بدون توجه به حال من، یکدفعه تغییر موضع داد و با یک حالت شادی گفت: ولی رضوان جوش نزن، من راه حل فرار حتی از همین امتحانها رو پیدا کردم بعد چشمکی زد و گفت:... ادامه دارد.‌‌‌... نویسنده: ادامه ی داستان در کانال به دنبال ستاره ها👇 https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
مثل حرّ باش! آن چنان که دیروزت با امروزت... زمین تا آسمان فرق داشته باشد!🌿 . .
؟(6) مشکل بعدی شمر این بود که ملعون نژاد پرست بود، به خاطر اینکه حضرت عباس و برادرانش فرزندان ام البنین بودند و ام البنین از بنی کلاب و از قبیله خودش بود برای آنها امان نامه آورد ، یعنی در آنجا وسط آن ماجرا او  عشیره و قبیله را می بیند ، گفت: بابا حسین را ول کنید و بیایید اینجا شما از بنی کلابی هستید! خون جلوی چشمان حضرت عباس را گرفت ، سرش را به پایین انداخته بود و می گفت: من چه کرده ام که شمر به خودش جرأت داده برای من  امان نامه بیاورد ، من چه کار کرده ام خدا ، چگونه به خودش جرأت داده این فکر را با خودش بکند ، در تاریخ آمده به او گفت: خدا آن روز را نیاورد یکی مثل تو برای من امان نامه بیاورد .شمر نگاه عشیره ای داشت ، نگاه قبیله ای داشت ، نگاه قوم و خویشی داشت. در مقابل آقا حضرت عباس وقتی به میدان می رود نمی گوید من آمده ام  برای برادرم بجنگم ، من برای عشیره نیامده ام می گوید: ( والله ان قطعتمو یمینی انی احامی ابداً عن دینی )من به دینم آمدم کمک کنم من امام حسین رو می خواهمش چون امام این دین ، چون قرآن ناطق این دین است. گفتیم شمر مادرزاد که شمر به دنیا نمیاده است ، بترسیم ! خدایا نکند من حسودم ، من بی ادبم، نکند من نژاد پرستم ، نکند من شکم پرست و شهوت پرستم! .
روی عکس زوم کنید چی می بینید؟! من یه چفیه دیدم و یه سربند یه دست قنوت گرفته و یه سجاده با یه لباس رزم... خداوکیلی چند تامون از خانم و آقا گرفته، اینقدر مثل یک مَردیم! و اینقدر مجاهد! عکس از بر و بچه های جهادی داخل بیمارستان👌 هدفمند زندگی کنیم👌 https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
رهبری در دیدار اخیر درباره واکسن و واکسیناسیون عمومی چه فرمودند؟ 🛑 «خب یک مسئله‌ی فوری داریم که مسئله‌ی کرونا است؛ مسئله‌ی سلامت، الان یک جنبه‌ی فوریّت پیدا کرده که باید به این رسید. البتّه در مسئله‌ی سلامت تلاش خوبی در دولت گذشته شد، کارهای خوبی انجام دادند، دنبال کردند، هم برای تولید واکسن کار شد، هم برای واردات واکسن کار شد؛ حالا شایعاتی در دهنها هست که اینها غالباً اعتبار ندارد؛ غالباً بی‌اعتبار است؛ 🛑کارهای خوبی انجام گرفت؛ باید این کارها دنبال بشود و تأکید بشود؛ هم درمان، هم پیشگیری، هم مراقبت و غربالگری؛ غربالگری از بیماران محتمل بسیار چیز مهمّی است که اینها باید حتماً انجام بگیرد. واکسیناسیون عمومی مسئله‌ی بسیار مهمّی است که حتماً بایستی انجام بگیرد.» 🛑 « البتّه مردم هم وظایفی دارند؛ بنده مکرّر این را گفته‌ام. مردم عزیزمان بایستی این چهار مسئولیّت مهم را قبول کنند و به عهده بگیرند: ✔️یکی مسئله‌ی ماسک، ✔️یکی مسئله‌ی فاصله، ✔️یکی مسئله‌‌ی تهویه، ✔️یکی مسئله‌ی صابون ‌زدن دست؛ ✔️ اینها که کارهای مشکلی نیست، اینها همه‌ کارهای آسانی است؛ [اگر] این رعایتها را بکنند، قطعاً تأثیر خواهد گذاشت در ابتلاء، و این تلفات سنگینی که دل انسان را به درد می‌آورد، به وجود نخواهد آمد.» ۱۴۰۰/۶/۶ https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
گفت: به قول گفتنی تحریم ها رو دور بزنیم! یه خورده چپ چپ نگاهش کردم و با حال نداشتم منتظر بودم ببینم راه فرار از امتحانات الهی که میخواد بگه چیه؟! بعد به شوخی گفت بفرما داخل دم در بده! انگار تازه متوجه شدم این مدت جلوی در ایستادم! رفتم داخل و نشستم روی مبل.... عاکفه رفت یه برگه کاغذ از روی میز برداشت و اومد نشست کنارم و شروع کرد: امروز وقتی توی اینترنت دنبال مطلب می گشتم یه جمله ی جالب و کاربردی از حاج قاسم دیدم نمیدونم چی به دلم داد این جمله رو بنویسم ولی فکر کنم گره کارمون رو باز می کنه رضوان! برای رفیقش نوشته بود: اگر می خواهی دردمند نشوی، دردمند شو! دردی که خنکای وجودت را در گرمای سوزنده غیر طاقت است. دردی که گرمای وجودت در سرمای جانکاه باشد. عزیز برادرم همه دردها درد نیستند و همه بلاها، بلا نمی باشند. چه بسیار دردهایی که دوای دردند و چه بسیار بلاهایی که در حقیقت خودت را به او بسپار و رضایتش را عین نعمت و لطف و محبت بدان. همینطور که با تموم احساسش متن رو می خوند بلندشد و رفت سمت آشپزخونه که یه لیوان شربت برام بریزه و بدون اینکه نگام کنه با اشتیاق حرفش رو ادامه داد و گفت: میدونی یعنی چی؟ یعنی چه بخوایم چه نخوایم، چه بانو امین باشیم، چه بنت الهدی صدر و چه حتی من یا تو رضوان! قاعده ی این دنیا اینه که سختی داره، اما این حرف حاجی یعنی اگه میخوای توی سختی ها ی این دنیا نیفتی، خودت رو توی سختی هایی که دوست داری بنداز! در واقع میگه سختی هایی رو انتخاب کن که نتایج دوست داشتنی داشته باشه غیر از اینه! مثل دانشجویی که چون معدلش خیلی بالاست بدون امتحان میره کارشناسی ارشد میخونه، چون اینقدر خوب سختی درس خوندن رو چشیده ،دیگه به سختی امتحان دادن نمی افته! یا کسی که برای حفظ سلامتیش سختی هر روز پیاده روی و ورزش رو تحمل می کنه تا به سختی بیماری دچار نشه! در واقع یه جور قدرت انتخابه دیگه! همینطور که مثال میزد شربت رو که ریخت اومد نشست کنارم و لیوان رو داد به دستم... من که هنوز توی جملات حاج قاسم مونده بودم و صورتم پر از اشک بود با خودم تکرار میکردم: همه درد ها درد نیستند و همه ی بلا ها بلا نیستند... عاکفه که حالم رو دید دستش رو گذاشت روی شونه ام و گفت: نمیخوای به من بگی چی شده رضوان! اینطوری حداقل یکم سبک میشی؟ اشکهام روی صورتم رو پاک کردم و سرم رو تکون دادم و گفتم: نه! نمیخوام بگم عاکفه آخه گفتنی نیست چون همه ی درد ها درد نیستن... لحظاتی سکوت کرد... ادامه دادم : عاکفه احساس می کنم دو سه روز نیاز به استراحت دارم... عاکفه چشم هاش رو ریز کرد و برای اینکه فضا رو عوض کنه گفت: درسته، بعضی چیزها گفتنی نیست! ولی خانم شما هنوز شروع نکرده توی قدم اول نیاز به استراحت پیدا کردی از عجایبی والا! از یه طرف نه میگی چی شده! از این طرف هم میخوای استراحت کنی! راحت بگو ما رو کاشتی تا سبز بشیم دیگه! اصلا هر اتفاقی هم که افتاده ، من منطقت رو قبول نمی کنم! حداقل برای اثر گذاری دست کم، کاری رو شروع کردی تمومش کن دختر.... ادامه دارد.... نویسنده: ادامه ی داستان در کانال به دنبال ستاره ها👇 https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286