eitaa logo
به دنبال ستاره ها...
5.8هزار دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
374 ویدیو
16 فایل
🌿 اینجا رمان های واقعی رو نه تنها بخونید که زندگی کنید #اعترافات_یک_زن_از_جهاد_نکاح... #ناخواسته_بود... #مثل_یک_مرد #چهارشنبه_ها... #رابطه #مزد_خون #پازل #سم_مهلک انتشار رمان ها بدون دستکاری متن بلامانع🌹🌹🌹 آیدی_ نویسنده🔻 @sadat_bahador
مشاهده در ایتا
دانلود
🌱؟(7) در مقابل شمربن ذی الجوشن ، حبیب بن مظاهراست. حبیبی که حبیب است ، ، (من الغریب الی الحبیب : از غریب به حبیب) ، این را امام زمان علیه سلام برای یک شیعه نوشته است، خیلیه که  امام زمان اینجوری صدایت کند ، حبیب هم به یکباره شد حبیب؟  نه! حبیب هم ویژگی ها دارد ،  بحث بحث اولویت است ، اولویت زندگی شما چیست؟ اگر اولویت زندگی شما چیزی جز آنکه حبیب بن مظاهر انتخاب کرد ، باشد به خطا رفته اید ، حج که از فروع دین است برقرار بود اما امام زمان حج را رها می کند ، حبیب تو با حج می مانی یا با امام می روی ؟ بین امام و مستحب کدام رو باید انتخاب کنیم ؟ امام . کار به جایی می رسد که باید بین امام و واجب یکی را انتخاب کنیم . یعنی اصلاً  اولویت اصلی امام است ، ما در قرآن کلمه خیلی زیبایی داریم با نام سؤل ، خداوند در سوره طه می فرماید( قد اوتیت سُؤلَکَ یا موسی : موسی سؤلت را به تو دادیم) ، سؤل چیست ؟ آن آیتم اصلی که تمام زندگیتان را بر مبنای آن بستید ، به آن سؤل می گویند ، خداوند به حضرت موسی  گفت چه می خواهی برای اینکه پیغمبریت را شروع کنی و بروی با فرعون در بیفتی ، گفت:(رب اشرح لی صدری : سینه ام را گشاده کن )، (و یسر لی امری :کارم را آسان کن) ، (و احلل عقده من لسانی : به بیانم قدرت بده )، (یفقهو قولی : حرفهای من را بفهمند) ، (و اجعل لی وزیراً من اهلی هارون اخی) ، همه اینها را خواست. و قتی خدا خواست اجابت کند گفت (قال قد اوتیتک سؤلک یا موسی) ، همه اینها سؤلت است سؤل موضوع اصلی است و کارهایی  که برای رسیدن به آن انجام می دهیم  می گویند امیّه. شیطان روی هر دوتا دست می گذارد. تصویر یکی از کارهای شیطان است ، آن گذاره اصلی وآن آیتم اصلی زندگیت را جایگزین می کند  . زندگی رو می خواهی چه کار کنی ؟ برای چی می خواهی زندگی کنی ؟ هدفت از زندگی چیست؟ سؤلت چیست ؟ ادامه دارد...
ترجیح دادم سکوت کنم... عاکفه که وضعیتم رو دید گفت: فکر کنم بهتره من برم، دست کم به جای دو روز، حداقل دو ساعت استراحت کنی! شاید حالت بهتر شه از این وضعیت اومدی بیرون... با تایید حرفش نگاهش کردم و مختصر گفتم: شرمنده عاکفه جان ببخش... خیلی از رفتن عاکفه نگذشته بود... چشمهام که بسته میشد تصویر محمد کاظم توی ذهنم نقش می بست... بلند شدم و کمی قدم زدم ... راه رفتم... فکر کردم... باید یه کاری می کردم اما نمی دونستم چکار! باید می پذیرفتم اینکه هر انسانی برای کاری به این دنیا میاد.‌.. من باید باور کنم قراره در این دنیا چه اثری بگذارم و چه کاری انجام بدم.. خیلی از افراد تا آخر عمر خودشون درک نمی کنن که باید چه کاری در دنیا انجام بدن و من دلم نمی خواست جزو این دسته باشم... اما رسالت من چی بود تا پازل دنیا تکمیل بشه؟ محمد کاظم که تکلیف خودش رو مشخص کرد و رفت! اما من نباید بمونم توی این بلاتکلیفی! عاکفه راست می‌گفت من باید حداقل کاری رو که شروع کردم تموم کنم... اینطوری از این همه فکر و خیال هم میام بیرون... رفتم پای لپ تاپ نمیدونم چرا انگشت هام به جای سوال مورد نظرم تایپ کرد: سرنوشت شهید احمد متوسلیان چی شد؟! و جواب مشخص بود... یک روز گفتند شهید شده! یک روز گفتند نه اسیر است! و چرخه ی ابهام سی و چند ساله هنوز روی این دو جمله می چرخد! جوابی که خیلی وقتها شنیده بودم اما هیچ وقت اینطوری درکش نکرده بودم! با خودم فکر کردم یعنی من چند سال باید اینطوری سرگردون باشم؟ چند سال! محمد کاظم...شهید... مفقودالاثر... اسیر... اسرائیل...! وسط این استیصال که دلیل زندگیم دیگه چی می تونه باشه... جمله ای دیدم از حاج احمد متوسلیان! جمله که نبود راه نشانی بود برای دل پریشان من! حالا حاج احمد متوسلیان به من داشت میگفت: رمز خودسازی ما این است که برای هر عمل مان برای هر چیزمان، برای هر حتی اندیشه مان، یک دانه علامت سوال جلویش بگذاریم که چرا؟؟؟ دلیلی برای کارهایمان، دلیلی برای اندیشه هایمان، دلیلی برای فکرمان، و دلیلی برای زندگیمان پیدا کنیم... به خودم گفتم اگه واقعا دلیلت برای زندگی فقط محمد کاظم بوده، که دیگه تو هم تموم شدی رضوان تموم! اما... نه! دلیل من برای زندگي محمد کاظم نبود! فقط دلیلم رو مدتها بود که یادم رفته بود... همونطوری که محمد کاظم دلیل زندگیش من نبودم و نه تنها دلیل زندگیش که کارهاش و اندیشه اش همون هدف مقدسی که همیشه می گفت بود.... با این تلنگر سخت تازه فهمیدم کسی که مفقوده منم، نه محمد کاظم! انگار تازه باید برای این همه مدت، مفقود الاثر بودنِ خودم گریه می کردم... ادامه دارد... نویسنده: ادامه ی داستان در کانال به دنبال ستاره ها👇 https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
🌺‌هیچ وقت نگران آینده‌ی ناشناخته ات نباش 🌺وقتی خدای شناخته شده ای داری هدفمند زندگی کنیم👌
🌱 ؟(8) هدف زندگی مان این است که می خواهیم مثلا استاد دانشگاه بشویم ؟ وای بر ما ، ما اصلاً سؤل زندگیمون مشخص نیست هان ، خیلی اوضاع و وضعمان ناجور میشود... حالا می گویم آقا می خواهم به امام زمانم خدمت کنم چه گونه ؟ می خوام استاد دانشگاه بشوم توی کلاسها در موردش صحبت کنم . آفرین به تو حالا استاد دانشگاه شد چی؟ امیّه . یعنی خواسته مهم است اما اهم نیست . حبیب، ابا عبدالله الحسین را سؤل خود قرار داد ، هر چی خود ابا عبدالله شب عاشورا گفت بروید ، گفت نمی روم ،  تو الان دم دستم هستی  تازه پیدایت کردم کجا بروم ؟ گفت بدهی دارید کار دارید بروید ، گفت کجا بروم ؟ من خودت رو می خواهم . اولویت چیست ؟ وقتی اولویت درست فهمیده شد آن  موقع آدم سقوط نمی کند . در جنگ صفین قرآن سر نیزه کردند ! آقا آدم  با شمشیر بزند به صفحه قرآن گناه دارد یا نه ؟ گناه دارد توهین به قرآن است اصلاً جرأت فکر کردن به آن را هم نداریم ؟ امام زمان می گوید من کاغذ و جوهرم ، من قرآن ناطقم بیایید شمشیر بزنید و بجنگیدچه شد؟ گیر کردند می دانید چرا؟ سؤلش را مشخص نکرده بودند، اولویت را نمی فهمیدند.... ادامه دارد....
دقیق تر که به این حرف حاج احمد فکر کردم دیدم دیگه گریه بسته! بهتره یه کاری کنم و چه کاری بهتر از اتمام کار، نیمه کاره! رفتم سراغ کتاب بنت الهدی صدر... نگاهی که به فهرست کتاب کردم، کتابی بود پر از داستانهای کوتاه اما پر مفهوم و تاثیر گذار! واقعا چرا من با خودم فکر میکردم یک متفکر برای اثر گذاری باید کتابی قطوری داشته باشه! اصلا این همه کتابهای قطور که نویسنده های مختلف نوشتند، اما حتی یک صفحه از آنها را هم خیلی ها نخواندند یا بعضی دیگه که شاید خواننده های زیادی هم داشته ولی چرا اینقدر موثر نبوده! واقعا ماجرا چیه؟! هم زمان با این سوال، ذهنم درگیر داستان اول کتاب بنت الهدی هم شده بود داستانی به اسم ای کاش می دانستم... (مخاطب عزیزم راجع به داستان توضیح نمیدم تا خودتون برید بخونیدش ارزشش رو داره) خیلی نگذشت، شاید به اندازه ی همان چند صفحه داستان که به جواب رسیدم... سری تاسف وار به حال خودم تکون دادم و توی کشمکش حال خودم بودم که مبینا اومد کنارم! مامان... مامان... بیا بریم باهم بازی کنیم! بدون اینکه متوجه درخواستش بشم، نگاهی بهش انداختم و ذهنم پر شد از انبوهی فکر... دستم رو گرفت و با تکونی که با اصرار همراه بود دوباره تکرار کرد مامان ... مامان.... گفتم بریم بازی... همینطور که داشتم بلند میشدم توی ذهنم حرف حاج احمد، که دلیلی برای کارهایمان پیدا کنیم هر لحظه پر رنگ تر میشد ... برای بازی با مبینا شاید تا دیروز فقط حس مادری بود اما الان هزار تا دلیل نگفته داشتم! نه به دلیل اینکه شاید تمام کس و کار زندگیم الان فقط اونه، یا چون یتیم شده باشه نه! هر چند اینها هم مقدسه..‌ اما دلایلی که بنت الهدی صدر فقط در اولین صفحات داستان کتابش به من یاد داد و من حسرت اینکه ای کاش زودتر می دانستم... نمیدونم از غصه ی دلم بود یا از نبود محمد کاظم یا اثر جمله ی حاج احمد متوسلیان و یا نوشته های بنت الهدی صدر هر چه بود آن شب بیشتر از همیشه با مبینا بازی کردم... در حدی که از شدت خستگی زودتر از همیشه خوابید! و حالا که شب شده حال عجیبی دارم! انگار سنگینی امروز یکجا مونده بود توی گلوم... ناخودآگاه با خودم زمزمه می کنم... شب است و سکوت است و ماه است و من فغان و غم اشک و آه است و من شب و خلوت و بغض نشکفته‌ام شب و مثنوی‌های ناگفته‌ام شب و ناله‌های نهان در گلو شب و ماندن استخوان در گلو من امشب خبر می‌کنم درد را که آتش زند این دل سرد را بگو بشکفد بغض پنهان من که گل سرزند از گریبان من این ابیات حاج صادق آهنگران را چقدر جانسوز تر و عمیق تر الان می فهمم... نمیدونم چرا بعضی شبها اینقدر طولانی میگذرند! خواب که برام معنی نداشت! و اشک امانم نمیداد.‌‌... اما قرار دنیا بر گذشتن است... و گذشت... صبح اول وقت مبینا را بیدار کردم تا با هم بریم برای آزمایشDNA! و چقدر سخته نشانی را ببری، برای پیدا کردن نشانی... ادامه دارد.... نویسنده: ادامه ی داستان در کانال به دنبال ستاره ها👇 https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
Ahangaran (17).mp3
2.01M
شب است... و سکوت است... و ماه است... و من.... [به یاد تمام شهدا...🌱❤️]
🌱؟(9) بعضی ها اولویت ها را قاطی کردند خراب کردند ، خیلی ها خراب کردند ، آقا ما روایت داریم (بُنیَ الاسلامَ علی خُمس : صلاه ، زکات، صوم ، حج ، ولایه .نماز، زکات ، روزه ، حج ، ولایت) امام حسین علیه السلام حج را نصفه کاره گذاشت و آمد ، یک فردی مثل قاضی شریح فتوا داد چون حج رو نیمه گذاشته است از دین خارج شده ، این که می گفتند خارجی است،  فکر نکنید مردم کوفه نمی دانستند مثلا بگویند از اروپا آمده اند ، خارجی یعنی خارج از دین شدند ، خروج کردند. یعنی بیچاره ای مثل قاضی شریح که امیرالمؤمنین علیه السلام درکوفه قاضی اش کرده بود ، این آدم بین امام زمان و حج، می گوید حج!  اولویت اول دینمان رو باید بشناسیم برادر من ، خواهر من، نشناسیم گیر می کنیم ، کما اینکه خیلی ها گیر کردند ، یک عده در مدینه ماندند و گفتند در اینجا سؤال شرعی جواب می دهیم ، امام حسین دارد می رود ، گفتند :نرو یا حسین این آخر عاقبت ندارد هان ،نصیحت هم می کردند ، اما م زمان را  نصیحتش می کردند نرو آنجا بوی خون می دهد این سفر، امام زمان از همه توجیح تر است  بیچاره ،شاعر شعر قشنگی می خواند: از مرز ضعیف و کفر و ایمان می گفت ... از آدم و دامهای شیطان می گفت ... در کرب و بلا حسین را می کشتند ... در گوشه حجره شیخ عرفان می گفت! ادامه دارد....
بعد از انجام آزمایش مبینا مدام سوال میکرد مامان چرا اینجا اومدیم؟ چرا اینجا اینجوریه؟ چرا و چرا و چرا... چراهای بی پاسخی که تا رسیدن به جواب برای خود من هم چهل روز زمان می برد.... هر جور بود با دادن وعده آرومش کردم و اون هم چون مطمئن بود و باور داشت به وعده هایی که دادم عمل می کنم پذیرفت و دیگه بهانه نگرفت! به خودم میگم کاش به اندازه ی این بچه من هم باور و ایمانم به خدا قوی بود به وعده های حتمی که داده و صادق اند و دیگه اینقدر پیش خودم بهانه نمی گرفتم! نفس عمیقی می کشم و با خودم آروم تکرار می کنم: ان الله مع الصابرین... نگاهی که به خانم های دو تا همکار محمد کاظم می اندازم، از خودم خجالت می کشم! از یکیشون می پرسم چطوری اینقدر آرومین! چطوری می تونین تحمل کنین؟! لبخند تلخی روی لبش نشست و اشک توی چشمهاش حلقه زد ولی پلک نزد که اشکهاش نریزن، تنها یک جمله گفت: علی همسرم هر وقت توی یه موقعیت سخت قرار می گرفتم بهم می گفت: همون لحظه ای که فکر می کنی به آخر دنیا رسیدی، درست در نقطه آغاز هستی.... صبر داشته باش! صبر! در جوابش سکوت می کنم! یعنی عملا چیزی ندارم که بگم اما خودم به خودم جواب میدم: درمان درد عاشقان صبر است... و من دیوانه‌ام! نه درد ساکن می‌شود! نه ره به درمان می‌برم! البته سعی می کنم خودم رو شبیه اونها نشون بدم مثلا مقاوم و صبور! به امید اینکه شاید حدیثی که یه روز از آقامون امام علی خوندم شامل حالم بشه که فرمودن: اگر صبور نیستی،خویشتن را صبور جلوه ده، زیرا کمتر کسی است که خود را شبیه گروهی کند و سرانجام یکی از آنان نشود! کارمون زود تموم میشه‌‌‌... با مبینا راه می افتم که هم به قول هایی بهش دادم عمل کنم، هم درست و منطقی برای یکبار تکلیف خودم رو مشخص کنم! شاید این بار چندمه که از دیروز هر بار تکلیف خودم رو مشخص می کنم اما... صدای پيامک گوشی که میاد، هول میشم واقعا نمیدونم چرا فکر می کنم شاید محمد کاظم باشه! اما ‌عاکفه بود... بدون اینکه پیام رو باز کنم، گوشیم رو میذارم داخل کیفم! به جمله ی علی رفیق محمد کاظم فکر می کنم: شاید در آغاز راهم... تصمیم می گیرم خیلی جدی مشغول کارهای ناتمومم بشم، من که قرار بود شصت روز از محمد کاظم بی خبر باشم حالا شده چهل روز! هم زمان با مبینا وارد پارک که میشیم حسابی ذوق زده است... از من جدا میشه و به سرعت به سمت سر سره میدوه... و من به خدا توکل می کنم... گوشی رو بر میدارم به عاکفه زنگ میزنم بدون اینکه بدونم تقدیرم چقدر عجیب قراره رقم بخوره! ادامه دارد.... نویسنده: ادامه ی داستان در کانال به دنبال ستاره ها👇 https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
سلام دوست عزیزم که این روزها در خط مقدم مشغولید اگر ما حرف از راه شهدا و شهادت میزنیم، شما با عمل ثابت می کنید ❤️ محتاج دعای خیر شما هستم پایدار در مسیر..‌.