eitaa logo
به دنبال ستاره ها...
4.8هزار دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
684 ویدیو
20 فایل
🌿 اینجا رمان های واقعی رو نه تنها بخونید که زندگی کنید #اعترافات_یک_زن_از_جهاد_نکاح... #ناخواسته_بود... #مثل_یک_مرد #چهارشنبه_ها... #رابطه #مزد_خون #پازل #سم_مهلک انتشار رمان ها بدون دستکاری متن بلامانع🌹🌹🌹 آیدی_ نویسنده🔻 @sadat_bahador
مشاهده در ایتا
دانلود
اعترافات یک زن از جهاد نکاح بعد از رفتن مهمونها اینقدر حالم بد بود که خانوادم ترجیح دادن بعداً راجع به خواستگاری صحبت کنن. رفتم داخل اتاق خودم، دلم گرفته بود و آروم و قرار نداشتم... مدام رفتارهای خودم را بررسی میکردم که کجا پا کج گذاشتم که اینطوری شد... از اون آدم های هم که برای هر چیزی طلبکار خدا میشن نبودم... می دونستم هیچی بی حکمت نیست یا تنبیه و باید متوجه خطام می شدم یا امتحان و با صبر ارتقا می گرفتم و رشد میکردم... دلم آرامش می خواست، سجادم را باز کردم رفتم سجده و اینقدر اشک ریختم و گریه کردم که وقتی از سجده بلند شدم سجادم خیس شده بود... فردا صبح با آقای جلالی هماهنگ کردم زودتر برم خونه ی خانوم مائده تا سریع تر مصاحبه را تموم کنم و ببینم واقعا شوهر این خانم چکاره است؟ آخر این ماجرا به کجا می رسه! فرزانه که مرخصی بود تنهایی به سمت خونه خانم مائده راه افتادم هنوز تاثیرات حال بد دیشبم در چهرم نمایان بود رسیدم خونه خانم مائده زنگ را که زدم ایندفعه به جای خانم مائده صدای آقا رسول اومد بفرمایید کیه؟ کمی هول شدم و جا خوردم خیلی جدی گفتم: از خبر گزاری مزاحم میشم با خانم مائده کار داشتم گفت: بله بله بفرمایید بالا و در باز شد... کمی ترسیدم که چرا خانم مائده خودش آیفون را جواب نداد، دو دل شدم برم داخل یا نه! به خودم گفتم آدم عاقل ریسک نمی کنه! دوباره آیفون را زدم دوباره رسول برداشت کمی با استرس گفتم: میشه لطف کنید بگید خانم مائده بیان دم در گفت: چرا؟ خوب تشریف بیارید بالا! گفتم: ممنون میشم بگید بیان پایین کارشون دارم... گفت: باشه پس کمی صبر کنید... چند دقیقه ایی ایستادم ترجیح دادم صبر کنم و تحلیل های فرزانه را نداشته باشم که استرس بیشتری بگیرم! بعد از چند دقیقه خانم مائده اومد دم در و گفتن چیزی شده چرا تشریف نیا‌وردید بالا؟ گفتم ببخشید اومدید پایین خواستم خیالم راحت بشه شما هستید! البته جسارت نباشه ولی خوب دنیاست دیگه با آدم های عجیب غریب بهتر دیدم احتیاط کنم... لبخندی روی لبش نقش بست و گفت: آفرین خانم واقعا کار درستی کردید حالا بفرمایید بالا سر پا نایستید... نشستم روی صندلی و منتظر خانم مائده بودم، بعد از چند لحظه اومد نشست و گفت: دوستتون چرا نیومدن؟ گفتم: کاری براشون پیش اومد دیگه من تنها اومدم که مصاحبه تموم بشه اگه خدا بخواد... گفت: جواب سوال دوستتون اون دفعه موند... سری تکون دادم و گفتم: بله از همون جا شروع کنید دفعه ی قبل طوری صحبت کردید که انگار همسرتون خیلی مهربونه و منطقی بوده ولی گفتید که اذیتتون می کرد چطوری اینها با هم جمع میشه! نگاهی کرد و گفت: راستش هم مهربون بود هم منطقی ولی واقعا بعضی وقتها اذیتم میکرد حتی از همون اول ازدواجم که درست نمی شناختمش اینجوری بود! هر فردی ممکنه یه چیز خاصی اذیتش کنه یکی ممکنه حرف بد بشنوه، یکی ممکنه از کتک خوردن اذیت بشه، یکی دیگه ممکنه از دروغ گفتن اذیت بشه و هر کسی با هر روحیاتی نوع اذیت شدن آدم ها با هم فرق می کنه درسته؟ با چشمهام حرفهاش را تایید کردم. ادامه داد ولی چیزی که من را زجر میده و واقعا اذیت میشم اینه که طرف نه تنها که هیچ کاری نکنه و به روم نیاره حتی بدتر در عوض کار بدم خوبی کنه، یعنی شرمندم کنه! و این یکی از ویژگی های بارز همسرم بود اصلا یادم نمیاد دعوام کرده باشه حتی وقتی خیلی غر میزدم یا کم صبری می کردم ... من دوست ندارم شرمنده بشم ولی همسرم بارها در مقابل جر و بحث های من نه تنها چیزی نمی گفت که رأفت به خرج میداد و این خیلی برای من سخت بود... البته صبوری هاش بی تأثیر نبود و خیلی به من کمک کرد تا معنی جهاد و مبارزه را بهتر بفهمم... وقتی رفتیم سوریه پسر دومم هم به دنیا اومده بود و این ویژگی همسرم توی سوریه خیلی به دادم رسید خصوصا اینکه بیشتر وقتها نبود و من با بچه ها تنها بودم... گفتم: ببخشید ولی من گیج شدم همسر شما کارش چی بود؟ اصلا شما برای چی رفتید سوریه؟! ادامه ی داستان در کانال به دنبال ستاره ها👇 https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
# ناخواسته گوشی را مشغول کردم حالا که خیالم راحت شده بود سعی کردم صحبتم را با آقای شمس مختصر کنم... گفتم حتما اگر کسی از دوستان بود بهتون خبر میدم... بعد از کمی خوش و بش، خداحافظی کردم اومدم بیرون نفس عمیقی کشیدم... انگار یه بار سنگین از روی دوشم خود به خود برداشته شده بود... شماره ی آقا مرتضی را گرفتم... همون بوق اول جواب داد... سلام آقا مهرداد... کجایی برادر! ما را به دیدن روی تو شوق وصال است اخوی.... لبخند روی لبم نشست... چقدر این مرد خوش اخلاقه... الحق که رفیق همچین آدمی مثل سجاد می طلبه نه شاید مثل من! ولی به قول سجاد همنشین از همنشین رنگ می گیره ازبوی عطرش بو‌ میگیره... گفتم: ما هم دلمون براتون تنگ شده داداش! گفت:نه اخوی جان فک نکنم! آخه دل تنگ! شوق وصل میاره و دیدار یار! گفتم : آقا مرتضی ما هم دلمون تنگ فقط مثل شما بلد نیستم اینقد خوشگل کلمات رو بچینم کنارهم! صدای خنده اش از پشت گوشی بلند شد و گفت: شما چه جور متاهلی هستی! قشنگ معلومه از خانمت دو تا دمپایی نخوردیا! و دوباره زد زیر خنده.... گفتم: داداش چه ربطی داره! گفت: بیا اینجا ببینمت ربطش را بهت حضوری بگم آقا مهرداد... راه افتادم سمت خیریه... یه جورایی بودن با آقا مرتضی غم نبود سجاد را سبک تر می کرد... سجاد انگار می دونست تنهایی دوام آوردنم خیلی سخته! خوشحال بودم از اینکه اینجا را بهم معرفی کرد! رسیدم جلوی خیریه... رفتم داخل... چقدر بر عکس دفعه ی قبل شلوغ بود... پر از آدم های متفاوت! آقا مرتضی داخل راهرو داشت با یه آقای دیگه صحبت می کرد تا من را دید گفت: به به بفرما! آقای خداداد گفتم کار روی زمین نمی مونه! اینم استاد آقا مهرداد خودمون از بچه های جدید... من داشتم همینجور هاج و واج نگاه آقا مرتضی می کردم که قضیه چیه!؟ دستم را گرفت برد سر کلاس که دست کم سی، چهل نفر آدم از پسر نوجوان تا مرد چهل ساله نشسته بودن... شروع کرد صحبت کردن ایشون آقا مهرداد از اساتید روانشناسی ما هستن امروز جلسه ی معارفه است که ان شاالله از جلسه ی بعد کلاس سه ماه شروع میشه! من همچنان مثل بچه ای که از بدو تولد گنگ و لال به دنیا اومده ساکت ایستاده بودم واقعا نمی دونستم چی به چیه! در عین ناباوری دیدم آقا مرتضی و آقای خداداد از کلاس رفتن بیرون و گفتن با اجازتون ما دیگه مزاحم کلاس نمی‌شیم! منم کم نیاوردم مثل اساتید جا افتاده به شاگردها گفتم: تا شما یه معرفی از شخصیت خودتون روی برگه بنویسید من چند لحظه با آقا مرتضی کار دارم خدمتتون می رسم... نویسنده: هرگونه کپی برداری شرعا و قانونا جایز نیست. https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
دیدن امیررضا بالای سرم آن هم صبح به این زودی چنان شوکه ام کرد که با سر و صدا ی من از خوشحالی بچه ها هم بیدار شدند تعجب کرده بودم هنوز دو روز دیگر مانده بود تا بیاید! همون‌طور ذوق کنان اما نگران گفتم: امیررضا چی شده زودتر اومدی؟! لبخندی زد و گفت: اگه ناراحتی برم!!! گفتم: نه منظورم اینه که دو روز دیگه منتظرت بودم! ببینم نکنه بخاطر همین دیشب تماس نگرفتی ای آقای زرنگ خواستی من را سورپرایز کنی! گفت: چه کنیم دیگه! گفتم یکدفعه ببینیتم خوشحال بشی! دیروز نیروهای جدیدمون اومدن، ما هم راهی کردن خونه... بچه ها با شوق و ذوق اومدن بپرن توی بغل امیررضا که با دستش مانع شد و گفت: نه بچه های گلم فاصله اجتماعی رعایت بشه چند روزی صبر کنین نفسای بابا.... سجاد متوجه شد و قبول کرد اما ساجده مدام خودش را آویزون باباش می کرد امیررضا پلاستیکی که داخلش اسباب بازی بود را دستم داد و گفت: این برای بچه هاست ضد عفونیش کن بده بازی کنن.... بچه ها خوشحال مشغول بازی شدن من هم سریع بساط صبحانه را آماده کردم اما امیررضا خیلی صبحانه نخورد! من از دیدنش خیلی خوشحال بودم و دوست داشتم امیررضا از این چند روز برام تعریف کنه اما نمی دونم چرا کمی گرفته بود! همیشه همین طوریه وقتی می خواد نقش بازی کنه قشنگ قیافش نشون میده! خنده های مصلحتی! حرفهای متفرقه گویا این بود چیزی شده که نمی خواد بگه! دستش را گرفتم و گفتم: امیررضا چیزی شده من تو رو خوب می شناسم چرا حالت اینجوریه؟! اولش طفره رفت اما خیلی نتونست مقاومت کنه! گفت: دیروز یکی از بچه های جهادیمون که طلبه هم بود پَر... و دیگه ادامه نداد! چشمهایم بهت زده نگاهش کرد و گفتم بخاطر کرونا! سرش را به نشونه تایید تکون داد... دوباره پرسیدم زن و بچه هم داشت؟! نگاهم کرد و باز هم فقط سرش را به نشونه ی تایید تکون داد... نگاهم را از نگاهش گرفتم و خیره به دیوار رو به رو و حس اینکه الان خانواده اش چه حالی دارند دلم را سخت لرزاند.‌.. امیررضا که متوجه شد من خیلی منقلب شدم با حال گرفته ی خودش گفت: هنوز برای شهادت فرصت هست دل را باید صاف کرد... می دونی سمیه خیلی ها به خاطر کرونا مُردند از ترس، از رعایت نکردن، از بی خیال بودن، از مُقَدر بودن مرگ! اما فقط تعداد کمی شهید شدند این تفاوت انتخاب هاست! اینکه توی یه مهمونی خانوادگی بخاطر رعایت نکردن کرونا بگیری و خدای نکرده بمیری یک انتخابه! واینکه جهادی وارد میدون بشی و با تمام رعایت کردن ها با کرونا بجنگی اما درگیر بیماری بشی و پر بکشی یک انتخاب! نفس عمیقی کشید و سکوت کرد... سکوتی ممتد که گاهی با صدای خنده ی بچه ها می شکست... بهش کاملا حق دادم خودم تا دیروز که نمی دونستم حال مرضیه چه می شود مثل پرنده ای که در قفس گیر کرده باشد داشتم بال، بال می زدم! کاری از دستم بر نمی آمد برای امیررضا بکنم سعی کردم از ماجراهای دوخت و دوز ماسک ها و شکستن شیشه بگم تا کمی حالش عوض بشه اما مگه میشه دل بی قرار را با چند جمله تغییر حال داد! عصر زینب زنگ زد و گفت: قراره مرضیه دو روز دیگه مرخص بشه خیلی خوشحال شدم و گفتم: انشا الله میام ببینمش. گفت: نمی خواد بچه هات را تنها بذاری بیایی بذار بعدش که آقات اومد... گفتم: آقام امروز اومده گفت: عه چقدر خوب! چشمت روشن... بعد انگار چیزی یادش افتاده باشه گفت: پس سمیه می تونی... و بقیه حرفش را خورد! گفتم: چیه؟! زینب بگو... گفت: نه زشته آقات امروز اومده بذار برا بعد... گفتم: حالا تو بگو ببینم می تونم انجامش بدم یا نه! گفت: نیروی بیمارستانمون خسته ان از اون طرف هم من باید دوباره برم غسالخونه ... ‌ اینجا نیاز داریم به یه سر تیم.... اینقدر خوشحال شدم که حد نداشت گفتم: جدی میگی زینب من می تونم بیام کمک؟ نویسنده: وقف فرهنگی و اشتراک گذاری با لینک کانال بلامانع است. ادامه‌ی داستان در کانال به دنبال ستاره ها👇 https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
..‌. همه ی ما مبهوت رفتار ناجور این دخترا شده بودیم با برخوردی که خانم حسینی و خانم مقدم داشتن مردمی که دورمون جمع شدن قشنگ متوجه وقاحت اون به ظاهر خانم ها شده بودن! کنترل عصبانیت بچه ها باعث شد اونها بیشتر عصبی بشن! انگار دنبال بهانه ای بودن بلوا به پا کنن که با رفتار درست خانم حسینی و خانم مقدم بخیر گذشت وقتی دیدن اینجا امکان نداره صدای بلندی بشنون با همون حالت رفتن... کارمون که تموم شد لیلا که تا حالا چنین تجربه ای نداشت به خانم حسینی گفت: من تو دلم مونده چرا هیچی به این جماعت... لا اله الا الله نگفتید! دیدین چه بساطی درست کردن! خانم حسینی دستش را گذاشت روی شونه اش و گفت: لیلا جان دیدی چقدر آدم دور و برمون جمع شده بود گاهی با یه حرکت تند ما یه عده ی زیاد قضاوت اشتباه می کنن! ولی خودت که شاهد بودی نوع برخورد ما باعث شد آخر کار تمام کسانی که دورمون جمع شدن بفهمنن که کی اشتباه می کنه و حق با چه کسیه! یادت باشه بهترین کار همیشه سریع تربن راه حل نیست! لیلا دیگه حرفی برای گفتن نداشت... خداحافظی کردیم ... چند روزی از اون ماجرا گذشت ولی ذهن من هنوز هم درگیر بود! چرا اون دخترا اینجوری بودن! ما با خیلی از این تیپ ها برخورد داشتیم شاید حجاب خوبی نداشته باشن اما با اطمینان می تونم بگم حیا دارند، اخلاق دارند! اما اینا چراااا اینجوری بودن! اصلا جنسشون شبیه ما نبود! تمام فاصله‌ی بین این چهارشنبه تا چهارشنبه ی بعد ذهنم درگیر این دخترا بود! که چهارشنبه با حرفهای خانم حسینی تازه فهمیدیم ماجرا از کجا آب میخوره! خانم حسینی وقتی جمع بچه ها جمع بود شروع کرد حرف زدن من و لیلا هم کنار هم نشسته بودیم... گفت: بچه ها یادتونه هفته ی پیش سه، چهار تا دختر توی بوستان چه بلوایی به پا کردن! بچه ها با سر تاکید کردن و منتظر بودن ببینن خانم حسینی چی میخواد بگه! گفت: دیروز گرفتنشون... لیلا درست مثل زمان دانشجویش مجال نداد و گفت: عه! گشت ارشاد! خانم حسینی لبخندی زد و گفت: نه! عزیزم آخه گشت ارشاد آدم رو میگیره! تا حالا شما دیدین! گشت ارشاد در حد همون ارشاد بیشتر نیست تازه اون هم در شرایط خاص که معمولا کسی ندیده ولی نمی دونم چرا این گشت ارشاد ندیده رو اینقدر ملت شنیدن!!! لیلا سری تکون داد و گفت: راست میگید زمان جاهلیتم من هم فقط گاهی ماشین گشت ارشاد رو می دیدم، بگیر و ببندی در کار نبود و ندیدم خدایییش... من گفتم: پس کی گرفته! مژگان از اونور گفت: الهی شوهرشون باشه! لیلا گفت: کجا بوده شوهر اینایی من دیدم... خانم حسینی پرید وسط حرفش و گفت: عه! عه!خوب فرصتی بدین من بگم! همه ساکت شدن... خانم حسینی گفت: بچه های بالا... خانم مقدم متعجب گفت: بچه های بالا! یعنی نیروهای امنیتی! در حالی که چشمهاش از تعجب درشت شده بود ادامه داد: نه! چرااااا... نویسنده: هر گونه کپی برداری شرعا و قانونا جایز نیست. ادامه ی داستان در کانال به دنبال ستاره ها👇 https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
لبخندی زدم و گفتم: بفرمایید بنشینید... برگه ی کاغذ رو هم بگذارید روی میز... ببینید خانم علت این کارم دقیقا همین بود که گفتید! خیلی وقتها مشکلات ما بزرگ نیستن، حتی وزن قابل توجهی برای درهم شکستن ما ندارن! ولی اینقدر ما اینها رو در ذهن و فکر و زندگی خودمون نگه میداریم و با خودمون حمل میکنیم که این نگهداریشون خستمون میکنه! فرسودمون می کنن! در صورتی که اگر همون اول بار گذاشته بودیمشون زمین و رهاشون کرده بودیم، هیچ کدوم از این مشکلات پیش نمیومد و امروز اینقدر مثل شما خسته از زندگی نبودیم! گاهی حرف زدن کاری رو میکنه که گذاشتن این برگه روی میز میکنه و به سادگی جلوی یکسری اتفاقات بد رو میگیره! اینکه وقتی ناراحتیم سکوت کنیم و با خشم و طعنه حرف نزنیم یک خصلت خیلی خوبه! اما در یه فرصت مناسب وقتی بهم دیگه اجازه ی حرف زدن بدیم و بدون قضاوت و طعنه و کنایه مسئله ای که ناراحتمون کرده را بگیم معمولا مشکلمون حل میشه! ولی وقتی اون حرفها و ناراحتی هایی که واقعا هم ارزشی ندارند و مثل همون برگه کاغذ وزنی ندارند رو در ذهن و فکر خودمون نگه داریم و همیشه همراهمون باشن فقط داریم روحمون رو از این همه هجمه ناراحتی و حمل کردنشون عذاب میدیم!!! با این برخورد دیگه اون خانم کامل حواسش به من بود با تاکید گفتم: ببینید کاش باور کنیم بیشتر سوتفاهم ها از همین حرف نزدن ها شروع میشه! چرا باید از چنین چیزی دریغ کنیم وقتی که هیچ چیز به اندازه ی حرف زدن روی قلب و احساس و فکر مون تاثیر نداره! کلمه ها قدرتی دارند که میتونند غم ها و ناراحتی های درون فکر ما را جا به جا کنند و دیوار هایی که ما بین خودمون کشیدیم رو از بین ببرند! سکوت به همون اندازه که در جای خودش خوبه در جایی که باید بشکنه اگه نشکنه فقط ما را از هم دور میکنه! بعد میشه افسردگی... میشه ناامیدی... میشه احساس بی کسی و تنهایی... و آخرش هم حسرتی که چرا کاری نکردم! چرا نگفتم!!! چرا و چرااااا های متعدد که یا توجیهشون می کنیم و یا بی جواب می مانند!!! البته همونطوری که خودتون اشاره کردید گفتن داریم تا گفتن! یه نوع گفتن از ضربه ی شمشیرم بدتره که خوب طبیعتا منظور من از حرف زدن چنین مدلی نیست! گفت: حرفتون قبول! ولی من عادت کردم به سکوت کردن! نمی تونم خودم رو تغییر بدم!!! گفتم: بله درست می گید! یکدفعه نه تنها شما که هیچ کس جز خدا نمی تونه چیزی رو تغییر بده! ولی همین خدا قدرتی در وجودمون قرار داده که میشه ذره ذره تغییر کرد و به نتیجه رسید از کم شروع کنید اما مستمر! به قول گفتنی: آهسته و پیوسته... حالا خانمی که جلوی من بود میشد از چشمهاش سو سوی نور امید رو دید که داره حداقل به چیزهایی فکر میکنه که تا حالا به فکرش هم نرسیده بود و تجربه به من می گفت این شروع یک اتفاق خوبه... خداروشکر بعد از کلی صحبت و امید و انگیزه و راه حل با حال خوب رفت... هنوز کمی فرصت داشتم و تصمیم گرفتم سری به پیج ها و کانالهای بچه ها بزنم ببینم در چه وضعیتی قرار دارند همه چی عالی بود تا اینکه با پیج مهدیه روبه‌رو شدم داشتم از تعجب شاخ در می آوردم ظاهرا باید قبل از مادر یلدا با مهدیه صحبتی اساسی میکردم آخه این چه وضعی بود درست کرده!!! ادامه دارد.... نویسنده هر گونه کپی برداری شرعا و قانونا جایز نیست. ادامه ی داستان در کانال به دنبال ستاره ها 👇 https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
غیر قابل تصور بود! نزدیک صد، صد و پنجاه تا مرد با لباس دشداشه ی عربی بلند با رنگ مشکی و شمشیر و قمه به دست! با کلی تجهیزات صوت و فیلمبرداری که همراه با صدای مداحی که شور گرفته بود و حسین حسین می خوند میزدن توی سر و صورتشون!!! من از دیدن چنین صحنه ای بیشتر وحشت کردم چون شمشیرها واقعی بودن و اگر یکیشون به سمت ما می اومد می تونست خیلی راحت قطعه قطعمون کنه! آخه کسی که به خودش رحم نمی کنه و این شمشیر رو با اون وضعیت می کوبه توی سر خودش، هیچ بعید نبود دست به چنین کاری بزنه! یه سری از اهالی محل هم دورشون جمع شده بودن ، چون منطقه، منطقه ی شمیرانات تهران بود، بعضی از افراد که جمع شده بودن برای دیدن هیئت نوع تیپشون سبک خاصی داشت ! با دیدن این دسته که مثلا دسته ی عزاداری محرم بود! شروع به فیلم گرفتن با گوشی هاشون میکردن و با حالت های چهره ایی که نگفته پیداست چی با خودشون فکر می کنن، از این صحنه های دلخراش و وحشتناک فیلم می گرفتن! از دیدن چنین صحنه هایی واقعا به لکنت زبان افتادم! بریده، بریده گفتم: مهدی... مهدی... اینجا چه خبر! اینا چرا اینجوری میکنن حاجی...! برگشت نگاهم کرد و گفت: مگه تو توی هیئتشون نبودی! من فکر کردم دیدی این صحنه ها رو! گفتم: یا پیغمبر!!! نه! من خیر سرم توی آشپزخونه بودم! یعنی اینا دار و دسته ی منصوراند! نیمچه لبخندی زد و گفت: منصور که یه نوچه ای مثل همین هاست! گفتم: نوچه! نوچه ی کی؟ گفت: فرقه ای به اسم شیرازی ها یادم افتاد منصور اون شب از شخصی به اسم سید صادق شیرازی حرف زد... گفتم: مهدی این وضع! توی این منطقه! واقعا باعث نمیشه ملت راجع به عزدارهای آقامون اما حسین(ع) یه جور دیگه فکر کنن که چقدر انسان می تونه اهل خشونت و تهجر باشه که همچین کارایی انجام بده! گفت: اخوی کجای کاری! اینجا که خوبه! حداقل ملت میدونن این رسم ما برای عزاداری امام حسین(ع) نیست، فرض کن این جماعت خیلی آزادانه توی خیابونهای لندن، پایتخت انگلیس به اسم شیعه چنین کارهایی رو میکنن! فقط فک کن مردم اونجا با دیدن چنین تصاویر و صحنه هایی راجع به شیعه چی فکر می کنن!!!! چشمهام از حدقه زد بیرون گفتم: چی انگلیس! اخوی اونجا که شیعه پیش کش، اسم اسلام هم ببری حسابت با کرام الکاتبین! با کنایه گفت: پس خبر نداری بچه ها ارادتشون بیشتر از این حرفها هست! تا جایی که روز عاشورا محموله، محموله شمشیر و قمه از انگلیس برای فرقه ی شیرازی ها توی کربلا توزیع می کنند! بعد با اشاره به همین دسته ی مثلا عزاداری! گفت اونجا حوزه ی علمیه هم داریم فک کن چه طلبه ای از دل اونجا میاد بیرون تازه از نوع شیعه اش! گفتم: میدونم دشمنمونن ولی واقعا آخه چراااا چه نفعی برای اونها داره ؟ اون هم بحث امام حسین(ع)؟! اون هم با این وضعیت خون ریختن به چه قیمتی؟! مهدی نفس عمیقی کشید گفت: بخاطر تفکر انگلیسی که میگه چرا زحمت بکشیم بجنگیم و نابودشون کنیم! بدون جنگ نابودمون کنن به راحتی و بی زحمت با تفرقه بین شیعه و سنی! به همین سادگی از داخل که بشکنیم دیگه مشکلشون حل میشه! چون وحدتی که زیر سایه اسلام باشه میشه نفوذ ناپذیری در مقابل هر چی دشمنه! اینا خوب میدونن ما با وحدت چکارها که میکنیم بهشون نشون دادیم ها! شعار نمیدم مرتضی! اونها هم این رو، هم خوب فهمیدن، هم خوب دیدن، مثلا یه نمونه اش وحدت که باشه هر مدل و هر چقدر هم که دشمن خبیث باشه در مقابل ما شکست معنی نداره، چون میشیم یک دست متحد! یکیش میشه تیپ حیدریون! یکیش میشه تیپ زینبیون! یکیش می‌شه تیپ فاطمیون! یکیشم می‌شه بچه های تیپ نبویون اهل سنت! که بلند شدن رفتن سوریه برای دفاع از اسلام جنگیدن شهید دادن و جلوی دشمن رو مثل بقیه مدافعان حرم گرفتن! اونوقت اینها که ادعای تشیع واقعی رو دارن وقتی داعش رسید کربلا داشتن فرار میکردن آقا مرتضی! تفاوت تفکر اینجاهاست که هویدا میشه! همین تفکر غلط و متحجر و فاسد شیرازی ها و امثال شیرازی ها که کاملا هدفمند هم هست باعث شد... ادامه دارد.... نویسنده: ادامه ی داستان در کانال به دنبال ستاره ها 👇 https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
بعد از انجام آزمایش مبینا مدام سوال میکرد مامان چرا اینجا اومدیم؟ چرا اینجا اینجوریه؟ چرا و چرا و چرا... چراهای بی پاسخی که تا رسیدن به جواب برای خود من هم چهل روز زمان می برد.... هر جور بود با دادن وعده آرومش کردم و اون هم چون مطمئن بود و باور داشت به وعده هایی که دادم عمل می کنم پذیرفت و دیگه بهانه نگرفت! به خودم میگم کاش به اندازه ی این بچه من هم باور و ایمانم به خدا قوی بود به وعده های حتمی که داده و صادق اند و دیگه اینقدر پیش خودم بهانه نمی گرفتم! نفس عمیقی می کشم و با خودم آروم تکرار می کنم: ان الله مع الصابرین... نگاهی که به خانم های دو تا همکار محمد کاظم می اندازم، از خودم خجالت می کشم! از یکیشون می پرسم چطوری اینقدر آرومین! چطوری می تونین تحمل کنین؟! لبخند تلخی روی لبش نشست و اشک توی چشمهاش حلقه زد ولی پلک نزد که اشکهاش نریزن، تنها یک جمله گفت: علی همسرم هر وقت توی یه موقعیت سخت قرار می گرفتم بهم می گفت: همون لحظه ای که فکر می کنی به آخر دنیا رسیدی، درست در نقطه آغاز هستی.... صبر داشته باش! صبر! در جوابش سکوت می کنم! یعنی عملا چیزی ندارم که بگم اما خودم به خودم جواب میدم: درمان درد عاشقان صبر است... و من دیوانه‌ام! نه درد ساکن می‌شود! نه ره به درمان می‌برم! البته سعی می کنم خودم رو شبیه اونها نشون بدم مثلا مقاوم و صبور! به امید اینکه شاید حدیثی که یه روز از آقامون امام علی خوندم شامل حالم بشه که فرمودن: اگر صبور نیستی،خویشتن را صبور جلوه ده، زیرا کمتر کسی است که خود را شبیه گروهی کند و سرانجام یکی از آنان نشود! کارمون زود تموم میشه‌‌‌... با مبینا راه می افتم که هم به قول هایی بهش دادم عمل کنم، هم درست و منطقی برای یکبار تکلیف خودم رو مشخص کنم! شاید این بار چندمه که از دیروز هر بار تکلیف خودم رو مشخص می کنم اما... صدای پيامک گوشی که میاد، هول میشم واقعا نمیدونم چرا فکر می کنم شاید محمد کاظم باشه! اما ‌عاکفه بود... بدون اینکه پیام رو باز کنم، گوشیم رو میذارم داخل کیفم! به جمله ی علی رفیق محمد کاظم فکر می کنم: شاید در آغاز راهم... تصمیم می گیرم خیلی جدی مشغول کارهای ناتمومم بشم، من که قرار بود شصت روز از محمد کاظم بی خبر باشم حالا شده چهل روز! هم زمان با مبینا وارد پارک که میشیم حسابی ذوق زده است... از من جدا میشه و به سرعت به سمت سر سره میدوه... و من به خدا توکل می کنم... گوشی رو بر میدارم به عاکفه زنگ میزنم بدون اینکه بدونم تقدیرم چقدر عجیب قراره رقم بخوره! ادامه دارد.... نویسنده: ادامه ی داستان در کانال به دنبال ستاره ها👇 https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
هنوز تصمیمم رو قطعی نگرفته بودم و در حد فکر بود که اشکهام جاری شد ... بی اراده و بی اختیار! امان از دلی که عنانش دست خود آدم نباشه....! اما نه ! نباید اینقدر ضعیف باشم! به خودم با تاکید بیشتری گفتم: من می تونم... من با کمک خدا می تونم... من با کمک شهید مرتضی می تونم و تا اسم شهید مرتضی رو بردم دوباره اشک... نفس عمیقی می کشم و از روی تخت بلند میشم و میشینم نگاهی به پنجره میندازم و محکم به خودم میگم: شده شیشه ی شکسته ی احساسم رو عوض کنم، می کنم! اما من این راه نفوذ خطرناک رو می بندم! من نمیذارم یک عمر حسرت، فقط به خاطر یه لحظه نگاه زندگیم رو نابود کنه هر چند تا الان ... مهم نیست... مهم نیست تا الان چقدر فشار رو تحمل کردم! مهم اینه اولین قدم رو برای نجات زندگیم بر دارم ، این پادزهر هر چقدر هم درد داشته باشه من رو نجات میده و من دردش رو تحمل می کنم! و چقدر تحمل اولین قدم سخته و چه درد زجر آوری داره ... ایندفعه مرور گر ذهنم باهام همراهی کرد و یاد حدیثی افتادم که روزهای اول آشنایی به مهسا گفتم از آقامون امام علی (ع ): که هر وقت از سختی کاری ترسیدی در برابر آن سرسختی نشون بده، رامت میشه! و حالا نوبت سرسختی من بود با برداشتن اولین قدم... اولین قدم این بود نبینمش! نباید توی موقعیتش قرار می گرفتم! اینطوری یادم می رفت البته شاید! با اینکه مطمئن نبودم ولی یه امیدی توی دلم بود... به خودم میگم اصلا این شاید، هم حرف شیطانه! من مطمئنم نبینمش یادم میره... دوباره اشکهام میریزه... بی توجه به سردی که صورتم رو خیس می کنه، سرم رو تکون میدم و میگم : من می تونم فراموشش کنم.....! بعد با خودم آروم زمزمه می کنم: ز دست دیده و دل هر دو فریاد... که هر چه دیده بیند دل کند یاد... بسازم خنجری نیشش ز فولاد... زنم بر دیده تا دل گردد آزاد... اشکهام می ریخت ولی دیگه اونقدر حالم بد نبود! با دستم اشکهای صورتم رو پاک کردم ولی چشمم امان نمیداد و دوباره...  تصمیمم رو گرفته بودم اشک که هیچ! از آسمون سنگ هم بباره دیگه فعلا بهشت زهرا نمیرم! دیگه نباید ببینمش! من اینقدر ها هم ضعیف نیستم فقط کافی یه یاعلی بگم و بلند شم! من می توانم... احساس کردم پر از انرژی ام پر از نور پر از سبکی اما .... اما.... مگه شیطان قسم خورده به این راحتی می‌گذاره من راحت از نفسم بگذرم! ادامه دارد..... نویسنده : با ستاره ها راه گم نمیشود👇 https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
بعد از انجام آزمایش مبینا مدام سوال میکرد مامان چرا اینجا اومدیم؟ چرا اینجا اینجوریه؟ چرا و چرا و چرا... چراهای بی پاسخی که تا رسیدن به جواب برای خود من هم چهل روز زمان می برد.... هر جور بود با دادن وعده آرومش کردم و اون هم چون مطمئن بود و باور داشت به وعده هایی که دادم عمل می کنم پذیرفت و دیگه بهانه نگرفت! به خودم میگم کاش به اندازه ی این بچه من هم باور و ایمانم به خدا قوی بود به وعده های حتمی که داده و صادق اند و دیگه اینقدر پیش خودم بهانه نمی گرفتم! نفس عمیقی می کشم و با خودم آروم تکرار می کنم: ان الله مع الصابرین... نگاهی که به خانم های دو تا همکار محمد کاظم می اندازم، از خودم خجالت می کشم! از یکیشون می پرسم چطوری اینقدر آرومین! چطوری می تونین تحمل کنین؟! لبخند تلخی روی لبش نشست و اشک توی چشمهاش حلقه زد ولی پلک نزد که اشکهاش نریزن، تنها یک جمله گفت: علی همسرم هر وقت توی یه موقعیت سخت قرار می گرفتم بهم می گفت: همون لحظه ای که فکر می کنی به آخر دنیا رسیدی، درست در نقطه آغاز هستی.... صبر داشته باش! صبر! در جوابش سکوت می کنم! یعنی عملا چیزی ندارم که بگم اما خودم به خودم جواب میدم: درمان درد عاشقان صبر است... و من دیوانه‌ام! نه درد ساکن می‌شود! نه ره به درمان می‌برم! البته سعی می کنم خودم رو شبیه اونها نشون بدم مثلا مقاوم و صبور! به امید اینکه شاید حدیثی که یه روز از آقامون امام علی خوندم شامل حالم بشه که فرمودن: اگر صبور نیستی،خویشتن را صبور جلوه ده، زیرا کمتر کسی است که خود را شبیه گروهی کند و سرانجام یکی از آنان نشود! کارمون زود تموم میشه‌‌‌... با مبینا راه می افتم که هم به قول هایی بهش دادم عمل کنم، هم درست و منطقی برای یکبار تکلیف خودم رو مشخص کنم! شاید این بار چندمه که از دیروز هر بار تکلیف خودم رو مشخص می کنم اما... صدای پيامک گوشی که میاد، هول میشم واقعا نمیدونم چرا فکر می کنم شاید محمد کاظم باشه! اما ‌عاکفه بود... بدون اینکه پیام رو باز کنم، گوشیم رو میذارم داخل کیفم! به جمله ی علی رفیق محمد کاظم فکر می کنم: شاید در آغاز راهم... تصمیم می گیرم خیلی جدی مشغول کارهای ناتمومم بشم، من که قرار بود شصت روز از محمد کاظم بی خبر باشم حالا شده چهل روز! هم زمان با مبینا وارد پارک که میشیم حسابی ذوق زده است... از من جدا میشه و به سرعت به سمت سر سره میدوه... و من به خدا توکل می کنم... گوشی رو بر میدارم به عاکفه زنگ میزنم بدون اینکه بدونم تقدیرم چقدر عجیب قراره رقم بخوره! ادامه دارد.... نویسنده: ادامه ی داستان در کانال به دنبال ستاره ها👇 https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286