#خاطرات_دومین_سفر_اربعین
#قسمت_هفتم
نیم ساعتی گذشته بود برعکس دفعه ی قبل یه اتفاق عجیب بود! اینکه من هیچ حال و حس معنوی نداشتم نه اشکی نه دلتنگی نه دعایی هیچی !
شنیده بودم از بزرگانی مثل آقای بهجت اجازه ورد اشکه! شنیده بودم اشکت جاری بشه برا اهل بیت یعنی همون موقع دارن بهت نگاه میکنن!
خوب وقتی آدم اشکش در نمیاد چکار باید بکنه! هیچی دیگه هیچ کار نکردم! ( البته بگم راهکار داره ها! من اون لحظه یادم رفته بود چکار باید کنم که بعدا براتون تعریف می کنم کجا یادم اومد یا بهتر بگم یادم آوردند که چه کنم)
بعد دیدید بعضی هامون سریع توجیه و بهانه میاریم که حتما بخاطر اینه، حتما بخاطر اونه! منم دقیقا با یه بهانه به خودم گفتم حتما بخاطر خستگی زیاده بهتره کمی استراحت کنم!
ولی خوب من که نمی تونستم مثل همسرم و بچه هام نقش زمین بشم !
هر چند که اینقدر شلوغ بود که هیچ کس دقت نمیکرد روی زمین انسان از نوع زن یا مرد یا بچه خوابیده!
ولی بهر حال با توجه به روحیات خودم نهایتا به حالت نشسته سرم رو گذاشتم روی دستهام، شاید براتون پیش اومده و تجربه کردید آدم از شدت خستگی خوابش نبره و دقیقا حال من اینطوری بود ضمن اینکه یه عذاب وجدان هم سراغم اومده بود که چرا از این لحظه ها استفاده نمی کنی!
دو ساعتی توی همین وضعیت بودم که دیگه کم کمابنقدر رفت و آمد زائرها زیاد شد که بچه ها و همسرم و هر کسی اون اطراف بود از همهمه و سر و صدا بیدار شدن...
به سختی رفتیم یه گوشه ای پیدا کردیم که بشه وسیله ها رو گذاشت تا یه فکری کنیم در همینحین بچه ها که سر حال تر شده بودن با هم داشتن صحبت میکردن
عارفه زهرا به محمد حسین می گفت: اینجا همونجایی که امام علی بهمون کلی جایزه میده!
محمد حسینم اومد پیش من و گفت: مامان عارفه میگه اینجا از امام علی کلی جایزه گرفته به منم میده؟
دستم رو کشیدم روی سرش و در حالی که گفتم آره مامان جان هر چی بخواین آقا بهتون میده، احساس کردم پیشونیش داغه!
پیش خودم گفتم از شدت خستگیه بعد هم برای اینکه حالش رو عوض کنم با هم بلند شدیم رفتیم سمت اولین مغازه اسباب بازی فروشی کنار صحن...
عارفه زهرا با محمد حسین درخواست هایی که از آقا داشتن به چشم برهم زدنی اجابت شد و رسیدن، یعنی از عروسک گرفته تا تمام وسایل حمل و نقل عمومی مثل ماشین و هواپیما و قطار اسباب بازی ...
همسرم هم توفیق پیدا کرد به جای آقا پول این هدیه ها روحساب کنن...
ما خوب میدونستیم این هزینه کردن عین سرمایه گذاری ذهنیه برای بچه ها و لازمه!
خلاصه حال بچه ها به طور اساسی عوض شد...
بچه ها همون گوشه ی صحن مشغول بازی شدن همسرم هم رفت که ببینه صبحانه که دیگه نه ، نهار چکار کنیم که به پیشنهاد همدیگه با اون شلوغی به این نتیجه رسیدیم که فعلا یه نون و پنیر بخوریم تا ببینیم چی میشه!
جمعیت لحظه به لحظه شلوغ تر میشد من تصمیم گرفتم برم داخل حرم که عارفه هم گفت مامان منم همراهت میام، دستش رو گرفتم و با هم رفتیم داخل ولی اینقدر شلوغ و ازدحام بود خصوصا حضور آقایون که واقعا نمیشد داخل صحن اصلی شد و رفت پای ضریح...
با دختر یه سلام از همونجا دادیم و مجبور شدیم برگردیم...
من رو به همسرم گفتم :چقدر شلوغه!
نتونستیم بریم زیارت که هیج! ایوان طلای آقا رو هم نتونستیم ببینیم!
که ایشون گفت: با تجربه ایی که من دارم هر چی این دو سه روز وضعیت اینجا شلوغتر بشه بالاخره حضور جمعیت چند میلیونی دیگه!
ناخودآگاه با این جمله ی همسرم فکری به ذهنم رسید...
ادامه دارد....
#سیده_زهرا_بهادر
https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
|سلام میدهم و دلخوشم که فرمودید:|
|هر آنکه در دل خود یاد ماست، زائر ماست🌿❤️|
#خاطرات_دومین_سفر_اربعین
#قسمت_هشتم
گفتم : خوب اگر وضعیت اینجوریه پس بیا همین الان پیاده راه بیفتیم سمت کربلا...
ایشون هم استقبال کرد و گفت: خوبه ولی بعید میدونم کربلا هم بتونیم برسیم زیارت ولی حالا توکل بر خدا....
راه افتادیم...
عزیزانی که پیاده روی، رفتن میدونن از حرم آقا امام علی تا رسیدن به عمود اول برای خودش یه پیاده روی محسوب میشه!
هر چی می رفتیم نمی رسیدیم!
حدودا یک ساعتی راه رفتیم که دیگه صدای بچه ها بلند شد که خسته شدیم و از این حرفها...
ماشین که نمیشد گرفت چون اصلا تا رسیدن به عمود اول مسیر ترددشون نبود، ولی از این موتورهایی که یه گاری بهشون وصله برای زائرانی که میخواستن تا عمود اول برسن بود،
برای اولین بار سوار شدیم بچه ها خیلی براشون جالب بود که چه وسیله ی نقلیه ی جالب و با مزه ای! ولی مشکلی که داشت باد شدید می اومد و من نگران بچه ها بودم البته عارفه مقنعه داشت و بعد هم توی بغل باباش برعکس بود و اصلا باد به صورتش نمی خورد اما من هر چی محمد حسین رو زیر چادر می گرفتم باز سرش رو بیرون می آورد که اطراف رو ببینه...
با همین وضعیت رسیدیم عمود اول....
خدا قسمت تک تکتون کنه البته با معرفت و شناخت....
من توی اون لحظات، بچه ها و همسرم که هیچ!
خودم رو هم یادم رفت..
وای خدای من...
حس خیلی خاصی بود...
انگار توی آسمون بودی...
دوست داشتم همه عمودها رو دونه دونه پیاده برم با همون حس و حال که موج معنویت همراه زائرها هر کسی رو با خودش می برد ولی... ولی...
بچه ها هم از دیدن این همه موکب و جمعیتی که با یه شور و حال خاصی پرچم به دست، به سمت یک مقصد واحد حرکت می کردند ذوق زده شده بودن ولی همچین که کمی راه اومدن خسته شدن البته این خستگی بخاطر فشار خستگی های قبلی بود !
هوا خیلی گرم بود و بچه ها تشنه هم شده بودن تنها یکی از موکب ها ی اطرافمون شربت میداد که از قضا مسیحی بودن!
هم من، هم همسرم خیلی حساس بودیم که از موکب های فرقه هایی مثل احمدالحسن و شیرازی ها که به شدت توی این مسير فعال بودن چیزی نخوریم!
همسرم با حالت خاصی گفت: خانم اینا که دیگه شیعه ی افراطی نیستن مسیحین بیا شربت بخوریم!
خنده ام گرفته بود ولی راست می گفت: حرف حق بود و دیگه چاره ای نبود حقیقتا من فکر کردم شربت آبلیمو میدن آخه رنگ شربت این شکلی بود قبول کردم ، ولی وقتی خوردم یه طعم خاصی میدادن !
طعمش خیلی خیلی خاص بود!
هنوز هم یادمه!
( فقط میتونم بگم خدا پیروان حضرت مسیح رو به اسلام و شیعه ی حقیقی هدایت کنه که به برکت این هدایت حداقل در نازلترین مرتبه طرز تهیه ی شربت آبلیموی صلواتی خودمون رو یاد بگیرن برای نذری دادن...🙃)
خلاصه با اون طعم فوق العاده مسیر رو ادامه دادیم خوب یادمه یکی از برادران عراقی دو تا پشمک چوبی می خواست بده برای بچه ها که من بخاطر چشیدن طعم قبلی یک شکرا.... شکرنی گفتم که بنده خدا جا خورد!
( البته اینم بگم خیلی حواسمون بود که اگر چیزی به ذائقه ی ما نمی خورد در کمال احترام و محبت دستشون رو رد نکنیم و جلوتر به عزیزان هم وطنشون که با همین ذائقه بودن بدیم که دلشون نشکنه، چون واقعا روی این قضیه حساس بودن که دستشون رو رد نکنیم و ما کم لطف عزیزان و مردم عراقی رو ندیدم که محبتشون با عشق جاری بود )
خلاصه پنج_شش تا عمود که رفتیم صدای بچه ها رسما بلند شد که ما دیگه راه نمیایم خسته شدیم!
همسرم محمد حسین رو بغل کرد و یکدفعه گفت: محمد حسین خیلی داغه، تب داره!
دست زدم به پیشونیش دیدم آره تب داره!
همسرم گفت: بیا با ماشین بریم کربلا!
مسیر کنار خیابون تاکسی هایی بود برای زائرانی امثال ما تا رسیدن به کربلا...
ولی من دلم میخواست پیاده بریم!
اصلا این همه راه اومده بودیم که پیاده روی برسیم حالا یعنی چی با ماشین بریم!
ادامه دارد...
#سیده_زهرا_بهادر
https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔مثلا تو قبول کردی
کوله بارمو هم بستم💔
مثلا...😭
#اربعین
https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
#خاطرات_دومین_سفر_اربعین
#قسمت_نهم
ولی محمد حسین تب داشت و خستگی باعث بیشتر شدن تبش میشد!
با التماس و خواهش گفتم: فقط تا عمود ۱۴ پیاده بریم بعد با ماشین...
فقط تا عمود ۱۴....
حس و حال راه رفتن من یه جور بود...
حال بچه ها یه جور دیگه...حال همسرم یه جور...
به هر سختی بود بچه ها خودشون رو تا عمود ۱۴ رسوندن!
ولی از کنار عمود ۱۴ دیگه تکون نخوردن تا باباشون ماشین گرفت...
دیگه هوا داشت تاریک میشد که سوار یکی از همین ماشین های ون شدیم در حالی که دل من جامونده بود بین زائرها...!
توی تاریکی هوا باز هم با نور موکب های بین راهی حرکت زائرانی که دیگه از شدت شوق شب ها هم راه می رفتن رو میشد از شیشه ی ماشین دید...
حسرت دیدن و کاری نتوان کردن یه طرف که داغونم کرده بود، از یه طرف دیگه محمد حسین از شدت تب آروم توی بغل من خوابیده بود و من خیلی نگران بودم....
از عمود ۱۴ که ما سوار ماشین شدیم شاید ده ساعت یا بیشتر بخاطر ترافیک توی راه بودیم اتفاقا ایندفعه هم وارد یه فرعی شدیم چون راننده محلی بود خواست که ترافیک رودور بزنه که خودمون دور خوردیم! عملا مسیرمون دو برابر شد!
ساعت حدودا یازده شب بود...
توی یک جاده ی آسفالت تمیز که به نسبت خلوت هم بود چون از مسیر کربلا دور شده بودیم و این کاملا از وضعیت جاده و حجم زائرها که دیگه کسی نبود مشخص میشد، همه داشتن به راننده غر میزدن که این چکاری بود کردی و مشغول صحبت بودن!
که یکدفعه وسط جاده پنج_شش تا پسر تقریبا نوجوان و جوان ایستاده بودن با چوب و یه چیزایی شبیه چماق !😱
و مسیر رو کاملا بسته بودن !
حالا ما مونده بودیم اینا کین این وقت شب!
قراره جی بشه!
و راننده چکار میکنه!
که اون هم با همون سرعت بالا مستقیم تا لب به لب جونشون رفت ولی اینها کنار نرفتن!
نهایتا راننده مجبور شد بایسته!
چند تا جووون اومدن کنار ماشین و به عربی یه چیزایی گفتن و راننده در حالی که اعصابش بخاطر دور شدن از مسیر اصلی خورد بود با هاشون کل کل کرد البته به همون زبان عربی خودشون و در نهایت در ماشین رو باز کرد و به ما گفت: پیاده شید یاالله همه پیاده شید!!!!😳
ما که متعجب مونده بودیم ماجرا چیه و انگار دلهره ی ما رو از چهره هامون فهمیده بود به فارسی گفت: اینجا موکب الحسین تا پذیرایی نشیم نمیذارن بریم!
چون کمتر هم به تورشون زائر میخوره، یه ماشین می بینن بی خیال نمیشن!😊
در حالی که توفیقا داشتیم پیاده میشدیم به همسرم گفتم: نزدیک بود تصادف کنن اینجوری اینها وسط جاده ایستادن!!!
بعد هم حالا چرا با چوب و چماق من که سکته کردم!
گفت: چون میدونن زائر امام حسین خیلی مهمه! گاهی حتی کار به دعوا هم بین خودشون میکشه برای اینکه زائری رو بتونن پذیرایی کنن!
خلاصه پیاده شدیم و یک ساعتی طول کشید تا همه سوار ماشین شدن و دوباره راه افتادیم این اتفاق توی این مسیر دو سه بار دیگه تکرار شد به همین شکل!
یعنی واقعا نمی گذاشتن راه بیفتیم !
عجیب مسر بر پذیرایی بودن ...
ساعت سه صبح ، پنج صبح و...
هر چند آدم از دیدن این همه عشق غبطه میخورد و روحش جلا می اومد از این همه ارادت، ولی من استرس محمد حسین داشتم!
همینطوری از کربلا دور که شده بودیم حالا با این پیاده و سوار شدن فکر می کنم حدودا ساعت ده صبح روز بعد شد که رسیدیم داخل شهر کربلا...
غوغا بود از شلوغی چه آدم، چه ماشین!
راننده تا یه جایی رسوندمون بعد گفت: بخوام برم جلوتر باید بپیچم توی یه فرعی ! 😐
که هممون ترجیح دادیم پیاده شیم و بقیه ی مسیر رو پیاده بریم تا با ماشین بپیچیم توی فرعی!
داشتیم به لحظات حساس نزدیک میشدیم که ورق برگشت....
ادامه دارد...
#سیده_زهرا_بهادر
https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
.
امروز یه کلمهی تُرکی یاد گرفتم❤️🌱 ؛
داریخماق! میگفت معنیش
یعنی یه حسی هست بین
دلتنگی و بیحوصلگی ؛
فکر کنم کلمهی مناسب
برای بیان حالم رو پیدا کردم ،
این روزا حالم ؟ داریخماق
#اربعین
بعضی وقت ها دل کندن ازی سری چیزهای خوب باعث میشه یه سری چیزهای بهتر را بدست بیاری🌺
https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
#خاطرات_دومین_سفر_اربعین
#قسمت_دهم
همین طور که پیاده به سمت حرم می رفتیم و محمد حسین بی حال بود یکدفعه متوجه شدم از گوشش عفونت میاد!!! اون هم خیلی شدید !!!!
خیلی نگران به همسرم گفتم چکار کنیم؟!
گفت: می برمش دکتر اینجا موکب هایی هست که پزشک دارن...
یه موکبی که پزشک داشت و دید گفت با این وضعیتی که داره باید سریع ببریدش پیش متخصص...
حالا از هر موکبی که می پرسیدیم می گفتن جلوتر هست اینقدر با سرعت بین اون جمعیت میلیونی اومدیم که زودتر از چیزی که فکر میکردم رسیدیم به همون خیابونی که گنبد و گلدسته آقا دیده میشه....
همسرم بهم گفت احتمال داره با این شرایط مجبور بشیم برگردیم البته شاید هم این پزشک اینجا دارویی بده که بشه موند در هر صورت توکل بر خدا...
همسرم محمد حسین رو بغل کرد و گفت موکبی که پزشک متخصص داره اون طرف خیابونه من می برمش شما همین جا بمونید
من با دخترم وسط همون خیابون که دوطرفه بود از یک طرف موجی از جمعیت می رفت و از طرف دیگه موجی بر میگشت کنار جدول ها ایستادم!
همون موقع فهمیدم که چه خرابکاری عظیمی کردم....
درست رو به روی گنبد!
من خراب کرده بودم...
من از مرز چزابه تا همین جا تا روبه روی گنبد اولویتم دل خودم بود نه دل آقا(طبیعتا اولویت آقا زائرهاش هستن)
من بی توجه به زائرهای همراهم که ویژگی خاص کوچک بودن رو هم داشتن فقط و فقط به این فکر میکردم که دلم میخواد
من زودتر برسم حرم
من میخوام برم زیارت
من دوست دارم توی پیاده روی قدم بردارم
من و من و من....
و پناه می برم به خدا و آقا از این من!
و حالا بخاطر این همه منیت های من، باید برمی گشتیم چون پسرم مریض شده بود!
من دلم شکسته بود حسابی هم شکسته بود...
اما دیگه دل خودم مهم نبود!
مهم این بود دل آقا رو از خودم راضی کنم...
حالم بد بود خیلی بد...
بخاطر دخترم کنار همون جدول ها نشستم که خسته سرش رو گذاشت روی پاهام...
با همین حال یاد جمله ای می افتم که از علامه طباطبائی پرسیدن شما وقتی حال دلتون خراب میشه چیکار می کنید؟
گفتن:
توسل
توسل
توسل...
نگاهم به گنبد و گلدسته ی آقا بود و با همون حال متوسل شدم که ببخشه من رو...
(توسل و استغفار همون رازی بود که اشک رو روان میکنه و دل رو نرم و قلب امام رو راضی!
که من جلوی حرم آقام امام علی یادم رفته بود!)
اشک بارید...
اشک شست...
اشک پاک کرد...
اشک زلال کرد...
اشک راز عجیبی دارد وقتی برای حسین(ع) باشد....
اشتباه کرده بودم و باید درستش میکردم!
میدونستم توبه و استغفار وقتی اثر داره که نشون میدادم اولویتم ، اولویت امامه....
باورم نمیشد چه راحت غافل شدم و یادم رفت!
یادم رفت اربعین کلاسیه که در اون، انسانها رفاقت و مهربانیِ و همدلی و گذشت را تمرین میکنند.نه صرف رسیدن به زیارت!
در امتحان این تمرینِ گذشت من اصلا فکر نمیکردم ممکنه رفوزه بشم؟
اشکهام مثل ابر بهار می ریخت و فقط می گفتم آقا من رو ببخش که غفلت کردم...
بعد از متوجه شدنم داستان عوض شد! ولی نه اونجوری که من فکر میکردم...
ادامه دارد....
#سیده_زهرا_بهادر
https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
تجربه شخصی از این قسمت👆👇
.درسجده توبه کردم و پابان گرفت کار
تا گفتم السلام علیکم... شروع شد🌱
# فاضل نظری
حتی فرصت نمیده یه روز بگذره
قشنگ از وقتی که #توبه میکنی
امتحانات شدیدتر میشه
.