اعترافات یک زن از جهاد نکاح
#قسمت_هشتم
از پله ها داشتیم میرفتیم بالا فرزانه دستم رو محکم گرفت و گفت: نمی دونم چرا حس بالا رفتن از پله های اداره ساواک رو دارم آخه میگن اینا عضو داعش میشن کلا مغزشون رو شستشو میدن !
خندم گرفت وگفتم: خانم امجد معمولا توی ساواک از پله ها می رفتن پایین! فرزانه می دونی خوبی کار کردن با تو چیه؟ با حالت چشم و ابروهاش گفت چیه؟! گفتم: اینکه تو اوج سختی کار هم با جملات نغزت حس آدم رو عوض میکنی...
در همین حین یه خانم حدود سی و دو، سه ساله اومد جلو و خوش آمدی گفت و راهنماییمون کرد داخل پذیرایی... منتظر شخصی که قرار بود بیاد برای مصاحبه نشسته بودیم ...
فرزانه با کنجکاوی اطراف رو نگاه میکرد... خونه ی کوچکی بود، دور تا دور اتاقِ پذیرایی، کناره هایی با ملحفه سفید پهن بودو نمای قالی فیروزه آیی رو بیشتر میکرد روی دیوار قاب عکس یک آقای جوانی زده شده بود که جلب توجه میکرد ...
بعد از چند لحظه همون خانم با سینی چایی اومد نشست رو به رو مون گفت بفرمایید من حاضرم...
انتظار نداشتم این فرد ،خانمِ مجاهد مصاحبه ی ما باشن! تصویری که از زن های جهاد نکاح دیده بودم خیلی متفاوت بود با خانمی که جلوم نشست هرچند که ما توی خونشون بودیم و دلیلی نداشت اون همه ردا و روبند و بند و بساط داشته باشه...
خدایش چهر ه ی زیبایی داشت با خودم گفتم: حیف این چشمهای مشکی و این معصومیت چهره که بر باد رفته...
فرزانه ساکت نشسته بود و طوری خیره خانمه رو نگاه میکرد که من جای اون بودم یه چیزی بهش میگفتم!!
وُیس رو آوردم بیرون برگه و خودکار و هر چی لازم بود... قبل از شروع گفتم: ما برای پیاده کردن متن روی کاغذ نیاز به صداتون داریم مشکلی نیست صداتون رو ضبط کنیم؟
سری تکون داد و گفت: فقط خودتون گوش کنیدمشکلی نیست... نگاهی به فرزانه انداختم او هم با لبخندی تایید کرد...
بسم الله گفتم شروع کردم
خوب در ابتدا خودتون رو معرفی کنید ..
گفت اسمم مائده است و بیست و نه سال دارم...
گفتم: لطفاً کامل بگید فامیلتون چیه؟ از کدوم شهر هستید ؟
گفت: اگه میشه دوست ندارم فامیلم رو بگم! خودتون که بهتر می دونید مصاحبه است و پس فردا همه جا پخش میشه!
نگاهی فرزانه به من انداخت و با یک حالت سرزنش خاصی سرش رو تکون داد...
گفتم باش مشکلی نیست..
از گذشتتون بگید از تفکراتتون تا برسیم به امروز به اینجایی که نشستید...
سرش رو انداخت پایین ...با دستهاش بازی میکرد چند لحظه ایی سکوت کرد و بعد شروع کرد....من توی یه خانواده مذهبی به دنیا اومدم پدر و مادرم آدم های معتقدی بودن...من هم توی همین خانواده بزرگ شدم...
از دوره ی نوجوانی به بعد من خیلی وجهه ی مذهبی گرفتم توی مدرسه خیلی فعال بودم کم کم با دوستهایی هم فکر خودم یه گروه شدیم یه تیم...
همون موقع ها بود که با واژه های مثل گذشت، فداکاری،و جهاد آشنا شدم چیزهایی که از جهاد و مبارزه میشنیدیم همه در حد شنیدن بود چون ما دختر بودیم! ولی عاشق اینجور کارها شده بودیم در واقع اسطوره های ما آدم های مبارزی بودن که ما تمام تلاش روحی و جسمی مون رو میکردیم شبیه اونها بشیم... از ورزشهای رزمی گرفته تا کوه نوردی و پیاده روی های طولانی مدت همه این کارها رو میکردیم تا...
و بعد سکوت کرد سکوتش طولانی شد فرزانه پرسید تاچی؟ گفت: تا مثلاً شبیه اسطوره هامون بشیم... تا شاید برسیم به بهشت ...
#سیده_زهرا_بهادر
ادامه ی داستان در کانال به دنبال ستاره ها👇
https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
#ناخواسته
#قسمت_هشتم
گفتم: چقدر اینجا جای دنج ایه! بالاخره نگفتی تو هم آره!
لبخند نصفه و نیمه ایی زد و گفت: بعضی وقتها برای اینکه حالم عوض بشه میام اینجا...
_سجاد تو از همه چیه زندگی من خبر داری اونوقت به ما که رسید می پیچونی!
_خوب می خوام بدونم این دختر خوشبخت کیه؟ دل رفیق ما را برده!
بلند شد نگاهی به ساعتش کرد و بدون اینکه جواب سوالم را بده گفت: امیر دیر کرده! بهش گفتم خودش را برسونه اینجا...
گوشیش را برداشت زنگ زد به امیر...
داشتم فکر میکردم هر کی با سجاد ازدواج کنه خوشبخت میشه چون همه چی تمومه...
یاد خودم افتادم و ترنم ! واقعا اگر با من ازدواج کنه خوشبخت میشه؟! و دوباره حرفهای آقای شمس توی ذهنم آشوبی به پا کرد....
توی همین حال و هوا بودم صحبت سجاد با تلفن تموم شد گفت: امیر تو راه ماشینش پنچر شده، پنچر گیری کنه میاد
سری تکون دادم تا اومدم حرفی بزنم یه ماشین با دو تا دختر کنارمون ایستاد وضع مناسبی نداشتن ...
پیاده شدن ...
و بساطی انداختن و چه بساطی!
من سرم را به نشونه تاسف تکون دادم ولی سجاد رفت سمتشون و در حالی که سرش پایین بود گفت: ببخشید خانم ها فکر نمی کنید هم وضع پوششتون هم این بساطتتون مناسب شما نیست هنوز حرفش تموم نشده بود که یکیشون
باطعنه گفت: خیلی ناراحتی از اینجا برید شما که نباشید مشکل پوشش و بساط ما هم حل میشه!
سجاد لبش را گزید و اومد سمت ماشین سوار شد و گفت: مهرداد سوار شو!
گفتم امیر چی؟
گفت: تو مسیر می بینیمش....
سوار شدم راه افتادیم
گفتم: سجاد بیکاری برا خودت دردسر درست میکنی! دیدی چطوری ضایعت کردن!
نگاهی بهم کرد و گفت: مهرداد دلم براشون میسوزه حیفه این دخترا نیست اینجوری خودشون پر پر می کنن باور کن همشون درونشون داغون نیست!
داشت صحبت میکرد مسافت زیادی را طی نکرده بودیم که یه ماشین شاسی بلند که داخلش سه و چهار تا پسر اراذل بودن از کنارمون ردشد
سجاد تا اینها را دید گفت: دورش کن برگرد مهرداد!
گفتم نه! مثل اینکه دنبال دردسری! ولش کن بابا هر چی به سرشون بیاد حقشونه! ندیدی چطوری جوابت را دادن!
عصبی نگاهم کرد و گفت: اگه یکی از این دخترای ساده که گول خورده و همچین وضعی داشتن ترنم یا خواهرت هم بودن بازم ولش میکردی هر چی خواست بشه!
بدون اینکه چیزی بگم با یه فرمون ماشین را دور زدم و خدا خواست که به موقع رسیدیم...
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
هر گونه کپی برداری شرعا و قانونا جایز نیست.
https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
#خاطرات_اولین_اربعین
#قسمت_هشتم
خیلی دلم می خواست پیاده بریم ...
ولی...
ولی...
ولی انگار اینجا هم از اونجاهایی بود که بین دو راهیه وظیفه و دلم باید درست انتخاب می کردم!
با وجود پای عارفه که سوخته بود و همراه شدن اون پیرمرد و پیرزن باید با ماشین راهی کربلا می شدیم...
یه ماشین شخصی گرفتیم با توجه به شرایط اون موقع خیلی ریسک داشت اما چاره ایی هم نبود اسم راننده عباس بود!
تنها کلمه ایی که میون همهی حرفهای عربیش با دوستش میشد متوجه شد عباس... عباس... بود
ظاهراً مسیر اصلی به خاطر موکب ها بسته بود و باید از مسیر فرعی می رفتیم که رفیقش داشت توصیه های لازم را می کرد...
راه افتادیم اولش همه چی عادی بود! شاید خیلی ساده انگاری به نظر بیاد ولی من چون اسم راننده عباس بود نگران نبودم گفتم بالاخره همین که اسمش عباس یعنی نامرد نیست...
از نجف تا کربلا با ماشین توی شرایط عادی حدودا یک ساعت و یک ساعت و نیم بیشتر نیست!
ولی ما رفتیم توی یه فرعی فقط بیابون بود نه جاده ای! نه آدمی!
فقط ماشین های شخصی بود که هراز گاهی از کنارمون رد می شد...
با توجه به اینکه صبح راه افتاده بودیم نزدیکی های ظهر بود اما تا چشم کار می کرد بیابون بود !
به همسرم گفتم بپرس چقدر دیگه می رسیم! خیلی طول کشید!
آقام هم با همون عربی دست پا شکسته پرسید!
راننده که متوجه منظور همسرم شد سه و چهار ساعت با انگشت هاش نشون داد!
یه نگاه متعجب من به همسرم ، همسرم به پیرمرد همراهمون ....
ولی کاریش نمی شد کرد ...
عارفه توی ماشین خسته شده بود بهونه می گرفت که پیرزن همراهمون از داخل کیف دستیش یه مشت نخودچی کشمش داد به دستش و گفت بخور دخترم....
چقدر دعای خیرش کردم بچه آروم شد! آخه وسایل خودمون رو صندوق عقب ماشین گذاشتیم گفتیم زود می رسیم!
بنده خدا در حال تعارف کردن به من بود که ماشین وسط بیابون ایستاد...
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
#چهارشنبه_های...
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_هشتم
گفتم: آخه لیلا ما تا کجا میخوایم پیش بریم؟
همینطور که نمی شه هر کاری کرد! هر چیزی گفت!
لیلا گفت : اینطوری تو با این شدت می خوای حال امید را بگیری فکر کنم تا سر
سفره عقد با آقا سعید بریم جلو!
بعد هم بلند بلند زد زیر خنده...
که البته با اخم شدید من روبه رو شد! بعد ادامه داد: راستی نازی دقت کردی هر دفعه میریم پیش سعید باید خودمون رو معرفی کنیم! اصلا سرش را بالا نمیگیره اینقدر از این مدل پسرا لجم میگیره!
گفتم : آره اتفاقا دقت کردم ولی به نظر من اینطوری خیلی بهتره! حداقل من راحتر می تونم صحبت کنم برعکس امید که هر وقت باهاش صحبت میکردم تا انتهای شبکیه چشمم رو بررسی می کرد!
بیچاره من چقدر راحت بازی خوردم...
لیلا نگذاشت ادامه بدم گفت: دیدی نازی
خانم معلوم آقا سعید چشمت رو گرفته
برم باهاش صحبت کنم! عصبانی شدم و گفتم: بس کن لیلا این مسخره بازی ها رو! همیشه همه چیز را به شوخی میگیری! این نازنین دیگه اون نازنین قبلی نیست چه امید چه سعید همشون
سر و ته یه کرباسن!
کیفم را برداشتم و از رو نیمکت بلند شدم ....
لیلا هم بلند شد و گفت: باشه بابا چقدر
زود بهت بر میخوره شوخی کردم با جنبه! حالا کجا داری میری با این سرعت؟ صورتم رو بر گردوندم سمت لیلا و گفتم: دارم میرم دسته گل تو رو آب بدم! لیلا گفت : نازی راست میری، چپ میری یه چیزی به من میگیا ناراحت میشم میذارمت میرما!
نگاه معنی داری بهش کردم و گفتم: کتابخونه!
برم کتاب بخونم برای تحقیق علمی درباره محدودیت های حجاب !
آخه لیلا، لیلا من از دست تو چکار کنم اینم موضوع بود گفتی...
یکدفعه بلند زد زیر خنده و گفت : دیونه ایی بخدا ... نکنه میخوای بری ببینی سعید چه کتابهایی گفته! حالا من یه چیزیم بگم بهم اخم می کنی که! بیچاره امید!
دستم رو بردم بالا که دستهایش رو آورد
سپر صورتش کرد و گفت: غلط کردم!
شکر خوردم! دیگه حرف نمیزنم!
در همین حین یکدفعه اکرم مثل اجل
معلق از پشت سرمون ظاهر شد...
گفت: خانما تنهایی کجا؟
لیلا با یه حالت خاص گفت:عزیزم کتابخانه!
اکرم شروع کرد به تند تند حرف زدن وای بچه های درس خون! نکنه اگه نمرهاتون الف بشه شوهرمیدن ها!!راستی نازی جون زحمتت جزوه ی دیروز استاد سلیمی رو میدی من کپی بزنم خیلی از کلاس رو نتونستم بیام!
همینجور که حرف میزد گفت : بچه ها بریم هم من از جزوه کپی بگیرم هم یه
قهوه بزنیم کتابخونه دیر نمیشه! لیلا
هم همراه اکرم شد و برای من مقاومت
دیگه فایده ایی نداشت...
اکرم یک ریز داشت حرف میزد رسید به اینجا که خوب حالا از کتابخونه چه کتابی می خواستین؟ لیلا با شیطنت خاصی گفت: در مورد محدودیت های حجااااااب!
اکرم متعجب یه نگاهی به لیلا کرد و بعد رو کرد به من گفت: چی میگه این دختر!
گفتم: اکرم جون چی بگم لیلا خانم یه تحقیق مسخره انداخته رو دست ما! کاش لا اقل توی آینه یه نگاهی به قیافه خودش می انداخت! بعد موضوع رو انتخاب میکرد! لیلا گفت : نازنین جون خوبه بخاطر شما افتادیم تو این دردسر!
اکرم که از حرفهای ما سر در نمی آورد گفت: ولش کنین بچه ها! بی خیال حالا یه چیزی می نویسین میدین به استاد یه نمره ایی می گیرین تموم میشه خیلی خودتون اذیت نکنین ...
تا اکرم رفت جزوه ها را پرینت گرفت خیلی طول کشید، نشستیم پشت میز هنوز جرعه ی اول قهومون رو نخورده بودیم که یکدفعه اکرم گفت: وای بچه ها ساعت چند؟
گفتم: شما همتون یه چیزیتون میشه آخه ساعت پرسیدنم این شکلیه!!!
ساعت یه ربع به سه است عزیزم چرا؟ محکم تر کوبید به پشت دستش گفت: بچه ها بخدا شرمنده من یادم نبود فردا پنج شنبه است! لیلا گفت: اکرم خوبی تو؟ خوب پنج شنبه باشه چی میشه مگه؟!
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
هر گونه کپی برداری شرعا و قانونا جایز نیست.
ادامهی داستان در کانال به دنبال ستاره ها👇
https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
#رمان_داستانی_رابطه
#قسمت_هشتم
گفت: با بچه های کلاس!
گفتم: الان که وقت کلاستون نیست! این وقت شب!
گفت: مامان اصلا بحث درس نیست که! دارم بهشون آموزش میدم!
متعجب نگاهش کردم و گفتم: آموزش! چی!
با لبخند و یه حالت افتخار گفت:زبان انگلیسی،
یه دوره برگزار کردم دوازده نفر از بچه ها هم ثبت نام کردن که زبان بهشون یاد بدم...
گفتم: ثبت نام کردی؟ یعنی پول گرفتی ازشون!
ریز نگاهم کرد و با اشاره ی انگشتش گفت: یه مبلغ ناچیز ...
گفتم: به به آقا احسان!
گفت: بابا خودش بهم پیشنهاد داد که وقتم رو تلف نکنم... باید دنبال کار باشم میگه مرد که نمی تونه صبح تا شب تو خونه بیکار باشه!
منم گفتم چکار کنم؟! شما هم که از صبح تا شب سرکاری بابای خوبم، نیستی که لااقل یه کاری با هم انجام بدیم...
بابا هم گفت: به قول پدر موشکی ایران شهید تهرانی مقدم آدم های ضعیف به اندازه ی امکاناتشون کار می کنند!
بعد هم چشماش برقی زد و با هیجان گفت: تازه ایده اش رو هم بابا داد که خدایش عااالی بود البته هر چند برای شروع مبلغش کمه ولی مامان بازم خوبه خداروشکر من راضیم خدا کنه شاگردام هم راضی باشن!
متحیر و متعجب فقط داشتم نگاهش می کردم چون اسم باباش رو برد واکنشی نشون ندادم چون می دونستم تربیتی نتیجه میده که پدر و مادر با هم هماهنگ باشند و کار طرف مقابلشون رو علنا نکوبن، حتی اگر مطابق میل یکیشون نبود! خیلی عادی با یه لبخند فقط گفتم موفق باشی عزیزم از در اتاقش اومدم بیرون...
با دلخوری اومدم پیش محسن و گفتم: دست درد نکنه آقامحسن! من میگم حواست به این بچه باشه شما اونوقت هولش دادی توی فضای مجازی!
نگاهم کرد و گفت: نخیر! انگار امشب قرار نیست ما به کاری برسیم و کاملا از سمت لپ تاپ چرخید سمت من با لبخند ادامه داد: خانم دکتررر عزیزم آرامش اولین کلید حل مسئله هاست بعدشم من که گفتم حواسم هست!
چشم هام رو ریز کردم و با کنایه گفتم: آره شما اینجا پای لپ تاپ! پسر داخل اتاق خودش پای گوشی! بعد حواستم هست! نکنه علم غیب داری من نمی دونستم حضرررررت آقا!
نفس عمیقی کشید و گفت: رایحه خانم شما دیگه چراااا شما که خودت مشاوری...
نذاشتم ادامه بده گفتم: آقا محسن من توی خونه یه همسر و یه مادرم همین! الانم نگران احسانم درک کن!
گفت: یا اااابولفضل معلومه اوضاع خیلی قمر در عقرب شده! بعد خیلی جدی گفت: خوب بشین برات بگم چرا اینکار رو کردم خانم...
نشستم رو به روش شروع کرد...
خانمم با محدود کردن که نمیشه جلوی بچه رو گرفت خصوصا که الان نوجووونه! خودت هم که بهتر میدونی نوجوون دنبال دیده شدنه! اگه من پدر یا شمای مادر مسیر درست دیده شدن رو بهش نشون ندیم خیلی ها آماده اند تا مسیری رو که دوست دارن به عنوان مسیر درست جایگزین کنن بهش نشون بدن! حالا چه فضای حقیقی یا فضای مجازی!
با این وضعیت پیش اومده هم فضای مجازي از هر دوستی در دسترس تره ! خوب بهتر نیست مسیر درست رو توی این فضا بهش نشون بدیم! منم همین کار رو کردم گفتم: به جای بی خودی چرخیدن توی فضای مجازي بیا درست دیده شو! تازه مناسب با اقتضای سنش که دوست داره مستقل بشه هم با این روش کسب درآمد کنه، بهش گفتم خصوصا که تو پسری و باید کار بلد باشی منتها از راه حلالش حتی توی فضای مجازی!
اگر اینکارو نمیکردم و این مسیر رو بهش نشون نمیدادم بالاخره که با فضای مجازی آشنایی داره پس فردا باید شاهد دیدن موهای فشن و انواع و اقسام جنگولک بازیا می دیدیش که برای دیده شدن در چنین فضایی انجام میده! اما حالا که یه مسیر مشخصه و درسته که داره از تخصص خودش پول در میاره چه اشکالی داره!
ضمنن بیا بشین پای لپ تاپ من علم غیب ندارم خانم! اما نرم افزاری روی گوشیش نصب کردم که کامل چک میشه چکار داره میکنه! تا الانم خداروشکر خطایی نکرده! ضمن اینکه گروهشون داخل فضای مجازی داخلی! بعد هم همه ی بچه هاشون رو میشناسم و کامل نکات کاربردی و مهم براش توصیح دادم خودمم توی این مسیر حواسم هست! هنوز هم نگرانی...
نفس عمیقی کشیدم چند لحظه سکوت...
از محسن عذر خواهی کردم که یه طرفه قضاوت کردم و تشکر که حوصله به خرج داد و کامل برام توضیح داد...
لبخندی زد و گفت: دیگه اینا رو اینقدر خودت گفتی تو خونه که خانم ها دوست دارن کامل حرفشون شنیده بشه و کامل با حوصله هم جوابشون رو بشنون در این صورت دخترای خوبی میشن دیگه منم یاد گرفتم دختر خوب! با خودم فکر کردم دیدم حق با محسن! شاید این چند وقت به خاطر مراجع کنندهام ذهنم از فضای مجازی نگاه منفی پیدا کرده بود ولی با این کاری که محسن کرد دیدم نه اتفاقا فکر خوبیه! اما متاسفانه این به تنهایی یه خوش خیالی بود که ...
ادامه دارد...
نویسنده: #سیده_زهرا_بهادر
هر گونه کپی برداری شرعا و قانونا جایز نیست.
ادامهی داستان در کانال به دنبال ستاره ها👇
https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
#رمان_داستانی_مزد_خون
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_هشتم
دیدن هر چیزی چشم میخواد آقا منصور....
کار سختی هم نیست به شرط اینکه چشمهامون رو نبندیم شیخ!
رفتار سید هادی به نظرم یه جوری بود!!!
ولی آقا منصور خیلی شوخ طبعانه گفت: نه دیگه!
دیدن امثال شیخ مهدی علاوه بر چشم، توفیق هم میخواد!
سید هادی ادامه داد: پس بپا نماز شبت قضا نشه دچار سلب توفیق نشی برادر!
احساس کردم داره بهش طعنه میزنه!
نمیدونم شاید به قول مهدی من زود قضاوت می کنم و باید در همین ابتدای ورودم به حوزه روی خودم با افکارم حسابی کار کنم!
ولی جالب بود که مهدی هم با یه نیمچه لبخند تنها به همین جمله اکتفا کرد و گفت: مشغول فعالیت اما نه به شدت و پشتکار شما!
با این حرف مهدی، حاج آقا منصور در حالی که کم کم قدم هاش از ما فاصله میگرفت گفت: خلاصه حاجی ما ارادتمندیم و از ما دور شد....
سید هادی که حالا فرصت بیشتری برای حرف زدن پیدا کرده بود نگاهی به مهدی کرد و گفت: خوب آقا مهدی چکار داری؟
کمکی از دستم بر میاد؟
مهدی لبخندی زد و با اشاره به من گفت: حقیقتا اومدم دست آقا مرتضی را بند کنم...
سید هادی دستش رو زد به شونم و گفت: به به بسلامتی!
چشممون منور به جمال رفقای شما شده چه سعادتی!
بعد هم همراهمون شد تا اتمام کارهای ثبت نام...
هر کسی مهدی رو میدید کلی تحویلمون می گرفتن و حسابی حال و احوال گرم...
شیخ مهدی هیچ وقت درست نمی گفت چکاره است!؟
ولی من از رفتار افراد باهاش کاملا احساس میکردم شخص مهمیه! توی دلم کلی خوشحال بودم و احساس خوبی داشتم که با حاج آقا مهدی اومدم ثبت نام...
تا لحظه ی آخر که می خواستیم بیایم بیرون که تاریخ مصاحبه رو گفتن، یکدفعه دلهره و استرس گرفتم نکنه توی مصاحبه خراب کنم!
اینقدر نگرانیم مشهود بود که سید هادی با لبخند گفت: نترس اخوی بخدا کاری بهت ندارن!
چند تا سوال تخصصی می پرسن دیگه حله!
بعد هم رفتن توی فاز خاطرات زمان ثبت نام خودشون و مصاحبه هاشون!
من که از حرفهاشون چیزی سر در نیاوردم ولی دو تایی حسابی خندیدن!
این حالتشون باعث شد منم کمی از نگرانیم کاسته بشه!
به پیشنهاد سید هادی قرار شد بریم داخل حجره ها سری بزنیم تا من هم بیشتر با فضا آشنا بشم...
داخل حجره ی سید هادی که شدیم چند تا دمپایی جلوی در ورودی بود...
سید کلی یا الله یا الله گفت و بعد رفتیم داخل...
برام جالب بود کاملا مشخص بود داخل حجره همه آقا هستن پس برای چی این همه سید هادی یا الله یاالله می گفت!
متعجب از رفتارهای سید هادی ، هنوز چند قدم بیشتر داخل حجره برنداشته بودیم که چشمتون روز بد نبینه با صحنه ای رو به رو شدیم که خارج از انتظار من بود!
کمتر از چند ثانیه جلوی چشمهام تاریک شد و مثل گلوله و فشنگ از هر طرف مشت و لگد بود که نثارمون میشد!
نه میدونستم قضیه چیه!
نه می تونستم از خودم دفاع کنم!
از سرعت و شدت ضرباتی که می خوردیم معلوم بود چهار و پنج نفری هستن که ریختن سرمون!
اما واقعا برای چی!؟ ما که کاری نکرده بودیم؟!
ادامه دارد....
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
ادامه ی داستان در کانال به دنبال ستاره ها 👇
https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
#رمان_داستانی_پازل
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_هشتم
بین راه با خودم داشتم فکر میکردم چه دنیای پر هیاهویی...
سعی کردم اتفاقات و حس بد داخل اون مجموعه رو با ذهنم نکشم این ور و اون ور...
با عجله خودم رو رسوندم خونه...
یکی از سخت ترین کارهایی که در نبود محمد کاظم برام طاقت فرسا بود، وقتایی بود که مبینا مریض میشد و من دست تنها علاوه بر نگرانی بیماری مبینا، حس تلخ تنهایی رو با تمام وجودم می چشیدم!
در خونه رو که باز کردم و رفتم داخل، مامانم بنده خدا با یه دستمال و یه تشت آب داشت مبینا رو که بی حالی از چهره اش می بارید رو پاشویه میداد...
سریع وارد عمل شدم و جلوی مامانم خیلی خودم رو مثلا ریلکس و قوی نشون دادم و لباسهای بیرونی مبینا رو پوشیدم و گفتم: مامان فکر نکنم چیزیش باشه با این حال من میبرمش دکتر که خیالم راحت شه ، خیلی اصرار کرد که همراهم بیاد ولی گفتم نیازی نیست خودم از پسش بر میام!
از حالت نگران و دلسوزانه ی نگاهش و حرفهای آهسته ایی که زیر لب زمزمه میکرد کاملا مشهود بود که داره غرغرهای این تنهایی من رو نثار و بدرقه ی محمد کاظم می کنه!
لبخندی میزنم و میگم مامان: دعای خیر ان شاءالله داری برای سلامتی محمد کاظم می کنی!
بعد با یه حالت حق به جانب و طرفداری از شوهرم در حالی که به مبینا اشاره کردم گفتم: مامان جونم، من مسئول یکیم، محمد کاظم و بچه هاشون مسئول امنیت یه کشور!
با یه آهی دستش رو گرفت بالا و گفت: ان شاءالله هر جا هستن سلامت باشن مادر...
خبر حال مبینا رو به من بده، بی خبرم نذاریا!
چشمی میگم و نفس عمیقی میکشم و از خونه میام بیرون، به خودم میگم حق داره بنده خدا، مادر دیگه نمی تونه ببینه یه دونه دخترش چه جوری داره تنهایی یه زندگی رو پیش میبره...
مبینا رو که دکتر بردم خداروشکر گفت: مسئله ی حادی نیست و تا دو سه روز دیگه خوب میشه، راه افتادم سمت خونه...
خسته بودم ولی از فشار روحی نه خستگی جسمی!
داشتم توی ذهنم برای محمد کاظم خط و نشون میکشیدم که وقتی برسه خونه چقدر بهش غر بزنم و گله کنم از تنهایی، از این وضعیت...
توی اون لحظات به خودم حق میدادم گله کنم! چون مبینا که توی تب می سوخت، محمد کاظم هم که عملا بیشتر مواقع نبود، کار هم که با وضعیت موجود کنسل شده بود و احتمال پیدا کردن جایی که من میخواستم و مد نظرم بود خیلی کم بود!
همه اینها دست به دست هم میداد که فردا با محمد کاظم روبه رو میشم با یه تنش شدید با هم برخورد کنیم وسط این افکار پریشان بودم که یه شماره ناشناس به گوشیم زنگ زد!
طبیعتا مثل همیشه جواب ندادم و خیلی بی توجه گوشیم رو گذاشتم داخل کیفم...
کمتر از چند دقیقه دوباره همون شماره تماس گرفت!
معمولا سابقه نداشت! ولی خوب این احتمال رو دادم کسی شماره رو اشتباه گرفته و با این حال باز جواب ندادم که پیامکی با همون شماره به گوشیم ارسال شد که وقتی متنش رو خوندم سرم سوت کشید!!!!
ادامه دارد....
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
#خاطرات_دومین_سفر_اربعین
#قسمت_هشتم
گفتم : خوب اگر وضعیت اینجوریه پس بیا همین الان پیاده راه بیفتیم سمت کربلا...
ایشون هم استقبال کرد و گفت: خوبه ولی بعید میدونم کربلا هم بتونیم برسیم زیارت ولی حالا توکل بر خدا....
راه افتادیم...
عزیزانی که پیاده روی، رفتن میدونن از حرم آقا امام علی تا رسیدن به عمود اول برای خودش یه پیاده روی محسوب میشه!
هر چی می رفتیم نمی رسیدیم!
حدودا یک ساعتی راه رفتیم که دیگه صدای بچه ها بلند شد که خسته شدیم و از این حرفها...
ماشین که نمیشد گرفت چون اصلا تا رسیدن به عمود اول مسیر ترددشون نبود، ولی از این موتورهایی که یه گاری بهشون وصله برای زائرانی که میخواستن تا عمود اول برسن بود،
برای اولین بار سوار شدیم بچه ها خیلی براشون جالب بود که چه وسیله ی نقلیه ی جالب و با مزه ای! ولی مشکلی که داشت باد شدید می اومد و من نگران بچه ها بودم البته عارفه مقنعه داشت و بعد هم توی بغل باباش برعکس بود و اصلا باد به صورتش نمی خورد اما من هر چی محمد حسین رو زیر چادر می گرفتم باز سرش رو بیرون می آورد که اطراف رو ببینه...
با همین وضعیت رسیدیم عمود اول....
خدا قسمت تک تکتون کنه البته با معرفت و شناخت....
من توی اون لحظات، بچه ها و همسرم که هیچ!
خودم رو هم یادم رفت..
وای خدای من...
حس خیلی خاصی بود...
انگار توی آسمون بودی...
دوست داشتم همه عمودها رو دونه دونه پیاده برم با همون حس و حال که موج معنویت همراه زائرها هر کسی رو با خودش می برد ولی... ولی...
بچه ها هم از دیدن این همه موکب و جمعیتی که با یه شور و حال خاصی پرچم به دست، به سمت یک مقصد واحد حرکت می کردند ذوق زده شده بودن ولی همچین که کمی راه اومدن خسته شدن البته این خستگی بخاطر فشار خستگی های قبلی بود !
هوا خیلی گرم بود و بچه ها تشنه هم شده بودن تنها یکی از موکب ها ی اطرافمون شربت میداد که از قضا مسیحی بودن!
هم من، هم همسرم خیلی حساس بودیم که از موکب های فرقه هایی مثل احمدالحسن و شیرازی ها که به شدت توی این مسير فعال بودن چیزی نخوریم!
همسرم با حالت خاصی گفت: خانم اینا که دیگه شیعه ی افراطی نیستن مسیحین بیا شربت بخوریم!
خنده ام گرفته بود ولی راست می گفت: حرف حق بود و دیگه چاره ای نبود حقیقتا من فکر کردم شربت آبلیمو میدن آخه رنگ شربت این شکلی بود قبول کردم ، ولی وقتی خوردم یه طعم خاصی میدادن !
طعمش خیلی خیلی خاص بود!
هنوز هم یادمه!
( فقط میتونم بگم خدا پیروان حضرت مسیح رو به اسلام و شیعه ی حقیقی هدایت کنه که به برکت این هدایت حداقل در نازلترین مرتبه طرز تهیه ی شربت آبلیموی صلواتی خودمون رو یاد بگیرن برای نذری دادن...🙃)
خلاصه با اون طعم فوق العاده مسیر رو ادامه دادیم خوب یادمه یکی از برادران عراقی دو تا پشمک چوبی می خواست بده برای بچه ها که من بخاطر چشیدن طعم قبلی یک شکرا.... شکرنی گفتم که بنده خدا جا خورد!
( البته اینم بگم خیلی حواسمون بود که اگر چیزی به ذائقه ی ما نمی خورد در کمال احترام و محبت دستشون رو رد نکنیم و جلوتر به عزیزان هم وطنشون که با همین ذائقه بودن بدیم که دلشون نشکنه، چون واقعا روی این قضیه حساس بودن که دستشون رو رد نکنیم و ما کم لطف عزیزان و مردم عراقی رو ندیدم که محبتشون با عشق جاری بود )
خلاصه پنج_شش تا عمود که رفتیم صدای بچه ها رسما بلند شد که ما دیگه راه نمیایم خسته شدیم!
همسرم محمد حسین رو بغل کرد و یکدفعه گفت: محمد حسین خیلی داغه، تب داره!
دست زدم به پیشونیش دیدم آره تب داره!
همسرم گفت: بیا با ماشین بریم کربلا!
مسیر کنار خیابون تاکسی هایی بود برای زائرانی امثال ما تا رسیدن به کربلا...
ولی من دلم میخواست پیاده بریم!
اصلا این همه راه اومده بودیم که پیاده روی برسیم حالا یعنی چی با ماشین بریم!
ادامه دارد...
#سیده_زهرا_بهادر
https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
#سم_مهلک
#قسمت_هشتم
#بر_اساس_واقعیت
ادامه داد: فریده شوهرش رو خیلی دوست داشته ظاهرا شوهرش هم آدم خوبی بوده، خودش رو هم الان اینجوری نبین، یه بار که خونشون بودم و عکس های چند سال پیشش رو نگاه میکردم باورم نمیشد اونی که داخل عکسه این فریده است!
اما متاسفانه شروع ماجراشون با شوهرش از یه نگاه شروع میشه!
گفتم مهسا: اینکه میگی از یه نگاه شروع شده من نمی فهمم یعنی چی شده میشه درست برام مسئله رو باز کنی؟ شاید میشد حلش کرد و فریده عجله کرده؟
نیمچه لبخند تلخی زد و گفت: نه به قول فریده نمیشد حلش کرد قصه هم از این قرار بود که شوهرش بیش از حد توی اینستا بیکار می چرخید و مدام تصویرها و فیلم های .... میدید و کم کم سطح توقعش از فریده اینقدر نامعقول میشه که توقع داشته یه خانم هالیودی باشه!
نه آخه میشه خدا وکیلی یکی نبوده بگه بالا اینا کلی گریم که می کنن هیچی توی تدوین با کلی برنامه های نرم افزاری چنین چیزی رو تحویل میدن !
ولی خوب نهایتا ای دریغا ذره ای شعور!
با کمی من من گفتم: خوب فریده که درد کشیده است چرا الان خودش این شکلیه!
خیلی با احتیاط گفت: خودشم افتاد توی دام همین پروژه!
( برام خیلی جالب بود که از واژه دام استفاده کرد! بدون اینکه حواسم به خود مهسا باشه، که بابا اینها تا همین یک ساعت پیش با فریده رفیق گرمابه و گلستان همدیگه بودن) با تاسف گفتم: چقدر زیادند عبرت ها و تجربه ها و چقدر کم اند عبرت گیرندگان؟!
گفت: سخت نگیر هما خوب دیگه! ممکنه گاهی راه حل دیگه ای وجود نداشته باشه!
گفتم: این که بدتر شد! به جای اینکه این ویژگی بد شوهرش رو درست کنه،خودش رو با این بهانه مسخره توجیه کرده و دقیقا عامل بیچاره کردن اول خودش وبعدش دیگران شده که !
با یه حالت خاصی نگاهم کرد( که واقعا متوجه نشدم از نوع لحن و حالتش، تعریف بود یا تنفر از این وضعیت) وگفت: ببین هما منجلللللابیه!
همه چی کم کم شروع میشه، یکدفعه که آدم اینطوری نمیشه ولی بری توش دیگه رفتی!
وقتی دست و پا میزنی فقط بیشتر غرق میشی درست مثل الانه من که وسط این دریا در حال دست و پا زدنم!
اصلا بخاطر همینم بیمارستانی شدم...
آب دهنم رو آروم قورت دادم و گفتم: یعنی تو...!
و دیگه ادامه ندادم و ترجیج دادم اصلا نشوم که چی میخواد بگه، بخاطر همین سریع جمله ام رو تغییر دادم و گفتم: این حرفت رو قبول ندارم که منجلابی تموم نشدنیه!
من همیشه به دوستام گفتم، به تو هم الان میگم نا امیدی خط قرمز خداست!
و تنها چیزی که براش هیچ راه حلی نیست مرگه!
وگرنه همه چی قابل جبرانه!
همین اول کار اتمام حجت کنم باهات و گربه رو در حجله بکشم من با رفیقی که ساز ناامیدی و نمیشه و نمی تونم بزنه نمی سازم!
آدم وقتی اشتباه می کنه نباید توی اشتباهش بمونه باید ازش رد شه تا بتونه جبرانش کنه!
اما اینکه اشتباه رو ادامه بدی جز بدتر شدن حالت چیزی نداره و اگر هم فقط بشینی غصه اش رو بخوری نتیجه اش با قبلی یکیه، چی میشه؟
دقیقا مهسا خانم می رسی به بن بست ناامیدی که آخرش رو هم خودت تجربه کردی و لازم نیست من دیگه برات بگم و توضیح بدم!
(من نمیدونستم چند وقت دیگه، حرفهایی که امروز داشتم خیلی جدی به مهسا میزدم رو یه روز برای اینکه خودم برگردم باید به سختی به یاد بیارم که رها کنم گذشته ای رو که مهسا برام رقم زد!)
مهسا که ساکت شده بود و داشت با دقت به حرفهام گوش میداد و خیلی ریلکس آب هویج بستنی اش رو هم همزمان می خورد...
ادامه دارد....
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
با ستاره ها راه گم نمیشود👇
https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
#ژنرالهای_جنگ_اقتصادی
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_هشتم
میدونم خسته ای... کلافه ای...
فقط نمیدونم چرا لج می کنی؟! این همه اصرار به کار سختی که، آخرشم یه لقمه نون توی خونه ی آدم پیدا نشه برای چیه آقا محمد؟!
خیره شد بهم و گفت: نرگس خانم طعنه میزنی!!!
خودت که خوب میدونی این شرایط برای خیلی ها هست وضعیت رو که می بینی...
گفتم: نه دیگه این بهانه است! حرف من اصلا ربطی به بقیه و وضعیتشون نداره !
اجازه نداد حرفم تموم بشه ! بدون اینکه نگام کنه گفت: من میرم بیرون کار دارم زود بر میگردم!
خیلی ناراحت شدم گفتم: تو که هنوز داخل نیومدی که داری میری بیرون ؟!
در حالی که داشت در رو می بست گفت: استقبالت خیلی گرم بود میروم یه خورده هوا بخورم خنک بشم!
و در بست و رفت....
منم همینطور داشتم حرص میخورم....
یک ساعتی گذشته بود که زنگ خونه به صدا در اومد، یعنی کی می تونست باشه؟! محمد که کلید داشت!
چادر سر کردم و رفت در رو باز کردم ...
از دیدن صحنه ی جلوم اینقدر جا خوردم که حد نداشت!!!
توی دلم گفتم: دیوونه ی دوست داشتنی....
آره محمد بود!
با حدود بیست، سی کیلو سبزی که به سختی نگهشون داشته بود!
گفت: هر چی سبزی فروش محله، سبزی داشت خریدم تا شاید نرگسی ما، راضی بشه...
بعد در حالی که به شوخی می گفت: حالا ببینم چه جوری سبزی پاک می کنی اومد داخل...
نون نداشته و گرسنگی یادم رفت و با لبخند گفتم: شرمنده کردی آقاااا!
حالا تا من یه زیر انداز میندازم و سبزی ها رو پاک می کنم برو دستهات رو بشور بیا...
تا اینو گفتم، به شوخی گفت: نرگس میرم بیرون دیگه نمیامااا بابا بذار یه دقیقه بشینیم چشم! اجازه بده عرق کارگر خشک بشه خانم!
منم دیدم راست میگه! برای اینکه یه کم خستگیش کم بشه رفتم یه چایی براش آوردم و کمی کنارش نشستم و بعد از صحبت های متفرقه رفتیم سراغ پاک کردن سبزی ها....
حالا مگه تموم میشدن!
دقیقا فکر کنم پنج ، شش ساعتی طول کشید تا کارمون تموم شد !
حالا نوبت شستن بود...
به هر سختی بود انجامش دادیم ولی چه انجام دادنی! به معنی واقعی کلمه دو تایی هلاک شدیم!
دیگه نماز صبح بود، بعد از نماز به محمد گفتم : آقا من دیگه نمی کشم، نه سری مانده... نه دستی...
خندید و گفت: کمرم را بشکستی....
بعد ادامه داد: اینقدر راحت میشه با سبزی پاک کردن پول درآورد!
چشمام رو درشت کردم و گفتم : محمددددد داری منو مسخره می کنی!
گفت: نه بابا کی من! مسخره کردن کار خوبی نیست!
بیا که هنوز پاکت کردنشون مونده عشقم!
گفتم: تا خشک میشن بیا یه کم استراحت کنیم!
محمدم قبول کرد اما خوابیدن همانا وقتی بیدار شدیم خیلی دیر شده بود!
ترازو رو آوردیم، تند تند و کاملا ناشیانه مثل تمام مراحل قبلی که انجام دادیم و نمیدونستیم هر کاری راه و روش و سیستم خودش رو داره حتی سبزی فروختن!
سبزی ها را بسته بندی کردیم و رسیدیم به مرحله ی آخر کار که پخش بود!
گفتم: خوب دیگه این مرحله کلا به شما تنفیذ میشه همسر جان!
چشم هاش رو ریز کرد و با یه حالت خاصی گفت: باعث سرافرازیه! واقعا الان نمیدونم با این پست و مقامی که بهم اعطا کردی چی بگم! زبونم بند اومده از این تنفیذ!
اخم هام رو کشیدم توی هم و گفتم: ....
ادامه دارد.....
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
با این ستاره ها راه گم نمیشود 👇
https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286