اعترافات یک زن از جهاد نکاح
#قسمت_بیست_وششم
شروع کرد برام کتاب گرفتن...اوایل هفته ایی یک کتاب برام می آورد من با وجود بچه و کارهای زیاد به خاطر رسیدن به آرزوهام تمام سعی ام رو می کردم کتابها رو بخونم ولی خیلی وقت کم می آوردم.
بعد از یه مدت متوجه شد من نمی رسم کتابها رو بخونم در نتیجه با نصفه و نیمه خوندن هیچ تغییری در روحیات من بوجود نیومده بود!
برنامه های کاریش را با اینکه سنگین بود و بیشترمواقع خونه نبود طوری تنظیم کرد تا مواقعی خونه هست شرایط رو برای من فراهم کنه تا کتابها رو تموم کنم.
معتقد بود با خوندن این کتابها اتفاقات مهمی برای من و زندگیمون رخ میده و درست حدس زده بود...
گفتم: محتوای کتابها بیشتر چی بود که باعث تغییر شما شد؟
خانم مائده گفت: بیشتر کتابهایی که محتواشون راجع به تفکر و نوع فکر کردن بود را برام می آورد و کم کم روی من خیلی اثر گذاشت
فرزانه متعجب گفت:تفکر ! فکر کردن!
خانم مائده با یه لبخند خاصی به فرزانه گفت:بله دقیقا همون دولیتر بنزینی که ماشین من نداشت!
فرزانه هم کم نیاورد و گفت: بله البته ماشین با بنزین هم که باشه مهمه در چه جهتی حرکت کنه!
خانم مائده گفت: به همین خاطر جهت حرکتم رو بعد از خوندن کتابها تغییر دادم و تصمیم گرفتم با شوهرم برم سوریه برای جهاد یک جهاد سخت ولی شیرین....
دیگه مصاحبه داشت به جاهایی می رسید که حالم بهم می خورد با خودم گفتم: جهاد سخت ولی شیرین!!! خدا به انسان قدرت تفکر داده ولی این جماعت نشون دادن هر کسی می تونه هر چیزی که خدا داده را به جای استفاده درست، نابودش کنه و به ته دره پرت بشه!
در همین حین فرزانه پرسید میشه راجع به تفکری که اینقدر باعث تغییر شما شد بیشتر توضیح بدید چطوری حاضر شدید این جهاد به قول خودتون سخت ولی شیرین رو انجام بدید؟ برای من اصلا قابل پذیرش نیست این حرفتون!
خانم مائده گفت:اگر شوهر من هم همینجوری و بدون مقدمه و مطالعه اون همه کتاب، بهم چنین پیشنهادی میداد منم شاید مثل شما قبول نمی کردم!
ولی زیرکی که اون به خرج داد این بود که اول با دادن کتابها و فراهم کردن شرایط خوندنشون غیر مستقیم و بدون دخالت شخصی خودش، به فکر من جهت داد و کار اصلی رو کرد بعد من با خط فکری که تازه جوانه زده و بوجود اومده بود به عمل و رفتارم جهت دادم ...
چیزی که من از محتوای کتابها یاد گرفتم این بود که وقتی فکر پشت هر عملی بیاد جهت پیدا می کنه و وقتی عملی را در جهت درستش انجام دادیم ما را به هدفمون می رسونه...
یکدفعه صدای رسول از پشت در بلند شد آبجی یه لحظه میشه بیاید؟ تا خانم مائده رفت ببینه آقا رسول چکارش داره من رو به فرزانه گفتم این چی داره میگه جهت درست چی؟!
فرزانه با دست کوبید به پیشونیش و گفت: یه خورده جلوتر بریم منم فک کنم با این سبک فکری بهش بپیوندم!
#سیده_زهرا_بهادر
.ادامه ی داستان در کانال به دنبال ستاره ها👇
https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
#ناخواسته
#قسمت_بیست_وششم
اینجا آقا مهرداد ما بهونه ها را از آدم ها می گیریم...
متعجب نگاهش کردم و گفتم :یعنی چی آقا مرتضی؟
گفت: اوایل وقتی خیریه را راه انداخته بودیم خوب مثل همه ی خیریه ها کمک هامون مادی بود وسیله ای، اقلام غذایی و از این جور کارها...
یه روز یه جوون اومد گفت: خانواده ی من خیلی فقیر هستن من واقعا نیاز به کمک دارم!
داشتم راهنمایش می کردم که چند بسته اقلام غذایی بگیره که چنان بهش برخورد!
و با شدت بهم گفت : شما واقعا می خواین به من کمک کنید یا می خواین من رو از سر خودتون باز کنید شایدم اینکه دوست دارید محتاجم کنید و دائم بیام اینجا!
شوکه از حرفهایش اخم هام رو کشیدم تو هم و گفتم: این حرفها چیه برادرم!
حرفم تموم نشده بود، دید ناراحت شدم کمی آروم تر گفت: من کمک می خوام ولی نه اینجور کمکی!
شما خیلی بزرگی که کمک می کنی ولی من بزرگواری می خوام!
همین طور که صحبت می کرد توی ذهن خودم گفتم حتما وسایل بیشتری می خواد...
که ادامه داد من دنبال کارم!
می خوام یه مهارت یاد بگیرم خرج خانوادم را در بیارم این طوری خیرتون بیشتر میرسه!
اومدم بهش بگم جوون مگه ما اینجا موسسه ی کاریابی زدیم که یکدفعه یه جرقه ای ذهنم زد!
جرقه ایی که حاصلش بیش از پنج سال فعالیتیه که دنبال خیر بیشتره و ماندگار تر!
این کلاسها رو که می بینی داخل هر کدومش یه مهارت رو آموزش میدیم...
از نجاری و خطاطی گرفته تا آموزش زبان و آموزش کسب و کار!
اینجا از نوجوون و جووون میان تا میان سال ....
بیشتر خانواده ها ی کم بضاعت یا بی سرپرست و... را شناسایی می کنیم
و افراد روجذب می کنیم تا نه تنها محتاج نباشن که هر کدومشون یه خَیِر بشن!
مهارتها را مربی هایی مثل سجاد که وقت و علمشون را در راه خیر صرف می کنن و رایگان به این افراد یاد می دن
که ناخواسته درگیر جهل زندگی نشن!
حسابی مشغول صحبت شده بودیم که گوشیم زنگ خورد...
امیر بود...
از پشت گوشی داشت زار زار گریه می کرد طوری که اصلا نمیفهمیدم چی میگه!
فکر کردم به خاطر چک های برگشتیه اما وقتی از بین کلمات نامفهومی که می گفت اسم سجاد اومد تنم لرزید...
گوشیش خاموش شد هر چی تلاش کردم تماس بگیرم فایده نداشت!
آقا مرتضی ها هم متوجه شد یه اتفاقی افتاده!
نمی دونم چرا همون لحظه تصمیم گرفتم برم بیمارستان پیش سجاد...
اومدم خداحافظی کنم که گفت: منم میام اگر اشکالی نداره با هم بریم!
در اون لحظات حضور مرتضی را نه تنها مشکل نمی دیدم که یه جوری قوت قلبم هم بود...
دلشوره ی عجیبی گرفتم...
مثل دیوانه ها مدام با گوشیم شماره ی امیر را می گرفتم اما باید قبول میکردم گوشی که شارژ تموم کرده روشن نمیشه مگر اینکه به یه منبع برق وصل بشه!
شاید خیلی بی ربط بود ولی حتی از این فکرم هم ترسیدم...
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
هرگونه کپی برداری شرعا و قانونا جایز نیست.
https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
#مثل_یک_مرد
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_بیست_وششم
خیلی عجیب بود مرضیه قول داده بودم دختری نبود زیر قولش بزنه نگران شده بودم زنگ زدم زینب گفتم مرضیه هنوز نیومده گوشیش هم جواب نمیده چکار کنم؟
زینب گفت صبر کن بهت خبر میدم! کمتر از چند دقیقه بعد تماس گرفت که نرگس میاد دنبالت گفتم مرضیه چی شد خبری گرفتی؟
گفت: گوشیش را که جواب نمیده حتما کار مهمی براش پیش اومده نگران نباش!
نیم ساعتی تا لحظه ی سال تحویل مونده بود که با نرگس رسیدیم غسالخانه...
انتظار نداشتیم همان اول صبح جنازه ای باشد اما متاسفانه بود بی معطلی لباسهامون را عوض کردیم و مجهز شدیم، تعدادمان زیاد نبود مثل همان روزهای اول...
مشغول کار شدیم که زینب لحظه ی قبل از تحویل سال شروع کرد عاشورا را خواندن...
حس غریبیست درست وقتی آب بر روی جنازه ای می ریزی ذکر یَا مُقَلِّبَ الْقُلُوبِ وَ الْأَبْصَارِ یَا مُدَبِّرَ اللَّیْلِ وَ النَّهَارِ یَا مُحَوِّلَ الْحَوْلِ وَ الْأَحْوَالِ حَوِّلْ حَالَنَا إِلَی أَحْسَنِ الْحَال...ِ را می گویی!
اینجا راحت تر دگرگونی قلب را احساس می کنی و از صمیم قلب بهترین حال را برای زمانی که مثل چنین جسمی بی جان روی سنگ افتاده ای را می طلبیم...
همچنان ذهنم درگیر مرضیه بود نکند چیزیش شده باشه آخه دیروز هم خیلی حال خوبی نداشت نگاهی به جنازه ی انداختم که علت فوتش را کرونا گفته بودند و زیر دست ما بود ... دوباره فکر مرضیه سراغم آمد نکند... خودم سعی کردم فکرم را منحرف کنم...
خداروشکر تا لحظه ای که من بودم فقط سه، چهار جنازه آوردند هر چند که همین هم خیلی زیاد بود اما نسبت به روزهای قبل وضعیت بهتر بود...
بعد از اتمام کار نشستم پیش زینب گفتم: زینب من نگران مرضیه ام خبری ازش نیست یه وقت چیزیش نشده باشه!
لبخند مهربونی زد و گفت: مرضیه است دیگه! نگران نباش تا شب پیداش می کنم بعد هم از شیرینی های که خودش با تمام پروتکل ها بهداشتی درست کرده بود تعارفمان کرد و گفت: بخورید که شیرینی شهادته! نرگس گفت شربت شهادت شنیده بودیم شیرینی نه!
جای خالی مرضیه حسابی احساس می شد که با شیرین زبانیش روحیمان را عوض می کرد!
لباسهایم را تعویض می کنم جلوی در غسالخانه که می ایستم یاد روز اول می افتم...حالا اینجا ماموریتم تمام شده بود و من با کوله باری از خاطرات و اتفاقات به سمت خانه راهی می شدم که در این شرایط ماموریت های جدیدی برایم داشت...
موقع برگشت هم با نرگس آمدم...
رسیدم خانه بعد از ضدعفونی و تعویض لباس امیررضا و بچه ها با برف شادی آمدن استقبالم و کلی حس خوب خانواده...
فردا قرار بود امیررضا برود به خاطر همین تمام تلاشش را برای امروز کرد.
روز اول عید بود و طبیعتاً باید خوشحال می بودم اما سال تحویل متفاوت بیشتر فکرم را درگیر کرده بود که چگونه یکسال گذشته ام را گذراندم! در میان این هیاهو فکر مرضیه که خبری ازش نبود و فکر امیررضا که فردا قرار بود برود حسابی درگیرم کرده بود!
دم دم های غروب روز اول فروردین بود که زینب تماس گرفت گوشی را برداشتم بعد از حال و احوال پرسی مجدد گفت: مرضیه را پیدا کردم خیلی خوشحال شدم...
اما این خوشحالی خیلی طولی نکشید وقتی که گفت: مشکوک به کرونا است دیشب حالش بد شده و مجبور شدن بیمارستان بستریش کنند...
زبانم قفل شده بود آخه مرضیه خیلی رعایت می کرد از بچه های غساله ی ما کسی تا حالا نگرفته بود!
همانطور متحیر پرسیدم آخه از کجا؟ چرا!
زینب گفت: والا سمیه جان هر جا ویروس بوده مرضیه هم بوده از کار داخل بیمارستان گرفته تا غسالخونه!
نفس عمیقی از پشت گوشی کشید و ادامه داد: خوب مثل خیلی از بچه های جهادی و مدافع سلامت درگیر شده براش دعا کن ...
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
وقف فرهنگی و اشتراک گذاری با لینک کانال بلامانع است.
ادامهی داستان در کانال به دنبال ستاره ها👇
https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
#چهارشنبه_های...
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_بیست_وششم
اصلا انتظار چنین جواب قانع کننده ایی رو نداشت با اشاره سرش حرف خانم حسینی رو تایید کرد و ترجیح داد حرفی نزنه! خانم حسینی ادامه داد: دخترم وقتی شما با این سبک پوشش تو جامعه حاضر نشی افراد جامعه هم دچار حرص نمی شن در واقع حتی بهش فکر هم نمی کنند و می تونن موثر باشن!
اما وقتی بوی خوشی ،صورت دلربایی ببینن اون وقته که کار سخت میشه برای اون که دیده! و کار سختتر میشه برای اون که دیده شده و احتمالا میدونی معمولاً چی در انتظارشون!
دختر رو کرد به خانم حسینی و بدون اینکه گارد بگیره گفت: شما دستمال کاغذی دارین!؟
خانم حسینی دستمال کاغذی رو داد طرف دختر و دختر هر آنچه که برصورتش رنگ ولعاب داده بود رو پاک کرد و نگاهی به خانم حسینی کرد و گفت: من آدم منطقی هستم حق با شماست...
خانم حسینی گفت: دخترم راستی نگفتی اسمت چیه؟ دختر که حسابی شرمنده شده بود گفت:ساناز ...
خانم حسینی گفت: به به چه اسم قشنگی ساناز جان بعد رو کرد به من و گفت چقدر خوب امروز یک دوست جدید پیدا کردیم نازنین جان! من هم لبخندی زدم و چیزی نگفتم...
ساناز خانم کمی با خانم حسینی صحبت کرد صحبتهاش از جنس روزهای اول آشنایی ما با خانم حسینی بود و بعد هم شماره خانم حسینی رو گرفت و با لبخند رفت...
من که هم ذوق کرده بودم هم برایم خاطره به یاد ماندی در ذهنم نقش بست با ولع خاصی به خانم حسینی گفتم: اگر اجازه بدید من هم چهار شنبه ها بیام اینجا...
خانم حسینی لبخندی زد و گفت: من که خیلی خوشحال میشم حتما عزیزم... بعد گفتم: راستی از اینایی که چشمک میزنن به ما نمیدین؟؟؟
با سینی زولبیا اومد جلوم و گفت: اینم پذیرایی ویژه امروز ما بفرما نازنین جان! در حال خوردن زولبیا گفتم: چرا چهارشنبه!؟ این همه روز هفته؟! روی صندلی روبروم نشست و گفت: ما این طرح رو از نه سال پیش شروع کردیم اون موقع من شیفت خادمی حرمم چهارشنبه ها بود و مصادف شد با این روز و جالبه بعدها که متاسفانه پروژه ی چهارشنبه های سفید یه مدت راه افتاد که دقیقا مقابل حجاب و حیا بود و بی حجابی و بی حیایی رو ترویج میکرد دوستانی که تازه به ما می پیوستن فکر می کردند چهارشنبه های زهرایی براساس این نامگذاری شده!
اما ما خیلی قبل تر از چنین پروژه های منحوسی کار میکردیم ولی کم کاری رسانه ایی باعث شده چنین چیزی به نظر بیاد! هر چند که برای ما کار کردن و موثر بودن مهمه و با بچه های تازه نفسی مثل شما انشاالله مسیر رو پر توان میریم...
از اینکه در یک چنین جمعی قرار گرفته بودم حس خوبی داشتم روزهام بی قرار چهارشنبه ها می گذشت و هر هفته با کلی خاطرات شیرین تو ذهنم به یادگار می موند! تعداد دوستهام خیلی بیشتر شده بود و این به خاطر جمع صمیمی بچه های تیم بود و نوع نگاهشون...
هر بار اتفاقات جالبی می افتاد..
یک بار که همراه خانم حسینی داشتیم هدیه می دادیم به یک مادر و دختر برخوردیم داشتن با هم دعوا میکردن چه دعوایی! سبک و پوشش دختر هیچ شباهتی به مادرش نداشت! من که ترسیدم جلو برم خانم حسینی رفت جلو...
تا گفت دخترم! یه سیلی محکم نشست روصورتش...
بعد دختر با داد و فریاد گفت: هر چی می کشیم از دست شما می کشیم! راحتمون بزارید! داشت همین جور داد می زد که مادرش اومد جلو و دست دخترش رو خیلی عصبی کشید عقب! وبعد رو کرد به خانم حسینی وکلی عذر خواهی کرد من خشکم زده بود!
خانم حسینی لبخندی زد و بدون اینکه چیزی بگه اومد پیش من و باهم رفتیم... گفتم: خوب چرا جوابش رو ندارین حق نداشت چنین کاری کنه دختری...
نگاهی بهم کرد و گفت: تو عصبانیت موثر نیستیم! حتی ممکنه یه حرکت در عصبانیت باعث بشه بر عکس هدفمون اتفاق بیفته و یک نفر رو تا آخر عمر از دین زده کنیم به همین سادگی فقط با یک حرکت...
در مقابل این دید وسیع جز سکوت در اون لحظات کاری نمی شد کرد.
یک ساعتی گذشته بود که دوباره همون دختر رو دیدیم ولی ایندفعه تنها و انگار منتظر مادرش بود! خانم حسینی به من گفت: تو اینجا بمون من الان میام... گفتم: خانم حسینی نرید جلو! این عصبیه! یه بلائی سرتون میاره! خندش گرفت گفت: نترس دخترم آدم همیشه توی یک حالت نیست! من خیلی جدی گفتم: باش ولی اگه مشکلی پیش اومد صدام کنید من دوره های تکواندو رو گذروندم در حد دفاع از خودمون می تونم چند تا حرکت بی خطر بزنم حساب بیاد دستش...
نگاهی بهم کرد و با خنده گفت: عجب نگفته بودی بهم!
بذار برم و بیام ببینم بعد می تونی منو خلع سلاح کنی... این روحیه شوخ طبعی در اوج حالتی که من واقعا نگران بودم خیلی برام جالب بود...
خانم حسینی رفت به سمتش...
قلبم داشت از دهنم میزد بیرون! گفتم: الانه که یکی دیگه نثار خانم حسینی کنه ایندفعه دیگه مادرش هم نیست لااقل جلوش رو بگیره!
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
هر گونه کپی برداری شرعا و قانونا جایز نیست.
https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
#رمان_داستانی_رابطه
#قسمت_بیست_وششم
که چه جوری دختر دسته گلش پر پر شده و با یه گوشی زندگیش زیر رو! حقیقتا دلم خیلی سوخت اما خیلی تعجب نکردم! تعجب نکردم چون انگار دیگه خیلی عادی شده آسیب هاي فضای مجازي رو ببینیم و راحت از کنارش رد شیم! فقط نوع آسیب هاش و راههای صدمه زدنش متفاوته! اما آخر همه ی این قصه خسارت جبران ناپذیریه!
پدرش با اشک تعریف می کرد: مژگان با ارتباط هر چه بیشتر این فرقه و اعتماد سازی چند ماه یک روز پیشنهاد قرارملاقات باهاش میگذارند یه قرار علمی! نه قرار عشقی!
مژگان از خوشحالی در پوست خودش نمی گنجه! چون قرار بود کسی یا کسانی را ببینه که در پاسخ دادن به سوالاتش کمک های بی دریغی در حقش می کردند! آنقدر ذوق زده بود که حتی این موضوع را به خانواده اش هم گفت که قراره با چند نفر از اساتیدش دیدار کنه اما نگفته بود استاد چه درسی و چه محتوایی!
چندین بار این دیدارها تکرار شد و ما در این دیدارها بیشتر از اینکه بدونیم و نگران فکر و ذهن دخترمون باشیم نگران رعایت پروتکل های بهداشتی بودیم متاسفانه! اما اینکه بار آخر در اون روز و دیدار چه اتفاقی برای مژگان افتاد کسی خبر نداره!
پدر و مادرش متوجه تغییر رفتار مژگان از اون روز به بعد میشن !
توداری و ساکت بودن های بیش از حدش حسابی خانوادش رو نگران می کنه اما واقعا فکر نمیکردن این دیدارهای چند ساعته چه بلایی سر دخترشون میاره!
خلاصه بعد از اون روز که مژگان وضعیت روحی مناسبی نداشت و دچار افسردگی شدید روحی شده بود در نهایت تصمیمی اشتباه تر از مسیر اشتباهش گرفت و متاسفانه خودکشی کرد!
گزارش های پزشک قانونی حاکی از این بود که چند روز قبل از خودکشی مورد تجاوز قرار گرفته و نگفته پیداست در اون دیدارآخر چه اتفاقی افتاده!
حالا پدر بیچاره به دنبال عاملین اصلی مُردن دخترش تا دختر دیگری رو بدبخت نکنند و سزای کارشون رو ببین!
اما آنچه از کف دستانش رفته... رفته....
اینها رو گفتم که بگم من و ندا تصمیم گرفتیم فقط تخصصی در این زمینه کار کنیم اون هم نه به صورت گروه که بحث مختلط پیش بیاد بلکه با کانال و پیج اقدام کردیم، یعنی آگاهی بخشی از فرقه های انحرافی و ضاله ای مثل احمد الحسن ، انجمن حجتیه، عرفان های حلقه و هزاران فرقه های نو ظهور دیگه!!! که کارشون رو با حرفهای قشنگ شروع میکنن اما به قول مهدیه فقط با ریختن دوقطره سم از حرفهای پلیدشون میان کلی حرف جذاب به خواسته ی برنامه ریزی شدشون از قبل میرسن!
بعد هم گفت: درسته فضای مجازی ضعف های زیادی داره ولی فرصت و بستر های خوبی هم داره به شرط اینکه درست و طبق مرز بندی بریم جلو...
بعد هم اومد نشست و گوشیش رو روشن کرد و روند کارهاشون رو از عکس نوشته و متن، نشون داد که برای شروع کار خوب و امیدوار کننده بود...
هر چند آخر داستان مژگان تلخ بود اما انگیزه ی قوی شده بود تا فاطمه و ندا در حد وسع خودشان نگذارند انتهای این مسیر ختم به نا کجا آباد شود...
حالا نوبت مریم بود که بیاد و بگه در این دو هفته چکار کرده اند، اما از ثریا خواست توضیح بده که در چه زمینه ای فعالیتشون رو شروع کردن! رفتار مریم به نظرم عجیب بود! مریم دختر معتقد و مقیدی بود و بعید به نظر می رسید در طول همین دو هفته دچار مشکلی شده باشه اما رفتارش از نظر من طبیعی نبود...
برعکس همیشه بیشتر ساکت بود و خیره به میز! تا قبل از این با خودم فکر میکردم در طول این مسیر باید نگران مهدیه باشم اما حالا رفتار مریم دل نگرانم میکرد! فکر اینکه من باعث به خطا رفتن کسی باشم عذابم میداد! اما یاد حرف محسن افتادم که می گفت حتی پیامبر صلوات الله علیه هم تنها آگاهی دهنده بود! بشارت دهنده و ترساننده بوده! اما با نشون دادن درست و غلط راه، در نهایت هر کسی خودش مسیرش رو انتخاب میکنه...
ادامه دارد....
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
هر گونه کپی برداری شرعا و قانونا جایز نیست.
ادامه ی داستان در کانال به دنبال ستاره ها 👇
https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
#رمان_داستانی_مزد_خون
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_بیست_وششم
خیلی با رغبت ابراز علاقه کردم و گفتم خدا کنه بتونم و کاری از دستم بر بیاد دریغ نمی کنم برای امام حسین( ع )انشاالله...
لبخندی زد و تا اومد مطبی بگه، یه جوون که از چهره ی آفتاب سوخته اش پیدا بود از شهرهای جنوب کشور هست از ما عذر خواهی کرد و گفت: ببخشید حاج آقا میشه لطف کنید چند لحظه بیاید ما باید زود بریم کاری پیش اومده...
که بنده خدا حاج آقای خوش تیپمون از ما عذر خواهی کرد و رفت و حسابی مشغول شد...
دیگه واقعا چندین ساعت از فاطمه خبری نداشتم ضمن اینکه می خواستم به شیخ مهدی هم زنگ بزنم، خیلی زشت بود اون همه پول و هزینه رو برام واریز کرده بود و من تا اون موقع زنگ هم بهش نزدم!
به منصور گفتم: حاجی اگه کاری نداری من برم بیمارستان یه سر بزنم به خانمم خیالم راحت بشه!
محکم زد روی پام و گفت: هر چند که راهت نمیدن داخل ولی بیا بریم می رسونمت...
گفتم: نه حاجی مزاحم نمیشم باید چند جای دیگه هم برم ممکنه طول بکشه...
چشمکی زد و با شیطنت گفت: خیره اخوی انشاالله خیره...
خیلی جدی نگاهش کردم و گفتم: منصور یه بار دیگه از این تکه کلام ها بگی، کلاهمون میره تو هم گفته باشم!
اصلا از این نوع تفکر خوشم نمیاد حتی به شوخی!!!
گفت: باشه بابا، آقا مرتضی یه چیزی گفتم با هم بخندیم گناه که نکردم اشاره به یکی از احکام خدا بود!
گفتم: اخوی اولا که شوخیشم قشنگ نیست!
دوما اینکه شما که طلبه ای بهتر از بقیه میدونی هر حکمی شرایط خاص و افراد خاص خودش رو داره سوما...
هنوز حرفم تموم نشده بود، پرید وسط صحبتم و با حالت عذر خواهی محاسنش رو با دستش گرفت و گفت: تسلیم اخوی تسلیم...
بعد هم اصلا به روی خودش نیاورد و ادامه داد: حالا شیخ مرتضی فردا پایه ایی چند جا با هم بریم؟!
گفتم: با این وضعیت خانمم کار خاصی که ندارم اما یکدفعه یادم افتاد من باید کارهای ثبت نامم رو انجام بدم و توی این موقعیت بهترین فرصته...
گفتم: منصور تازه یادم افتاد فردا احتمالا درگیرم حالا باز هم بهت خبر میدم...
خداحافظی کردم و راه افتادم سمت بیمارستان...
با خودم فکر میکردم شاید علت اینکه مهدی با منصور و بچه هاشون باج بهم نمیدن بخاطر همین شوخی های بیجای منصوره! اما نه منصور سریع پذیرفت و عذر خواهی کرد و مطمئنم تکرار نمی کنه، پس مسئله این نیست!!!
اینکه چی باعث این همه فاصله بین شیخ مهدی و شیخ منصور شده بود ذهنم رو حسابی مشغول کرده بود...
شماره مهدی رو گرفتم که ازش تشکر کنم...
چند تا زنگ خورد بعد جواب داد...
مثل همیشه گرم و صمیمی بدون اینکه به روی خودش بیاره چکار مهمی برام انجام داده با هم احوال پرسی کردیم، ازش کلی تشکر کردم اما قشنگ بحث رو عوض کرد و گفت: خوب کی باید بیایم شیرینی تولد آقازادتون رو بخوریم شیخ مرتضی...
گفتم: انشاالله تا دو هفته ی دیگه گفتن، خیلی دعا کنید که مشکلی پیش نیاد...
گفت: نگران نباش انشاالله سالم و صالح پا به رکاب و سرباز آقا، پس احتمالا میام می بینمت، دو هفته ی دیگه قم جلسه ای داریم توفیق و سعادتم داشته باشیم شما و آقازادتون رو هم زیارت می کنیم...
خیلی خوشحال شدم که قرار شد ببینمش...
توی دلم یه چیزی میگفت ماجرای دیدن منصور رو به شیخ مهدی بگم ....
ادامه دارد...
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
ادامه ی داستان در کانال به دنبال ستاره ها 👇
https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
#رمان_داستانی_پازل
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_بیست_وششم
همینطور که داشتم به کارهای خودم فکر میکردم با یه حساب دو دو تا ، چهار تا توی روال زندگیم متاسفانه به نتیجه ی جالبی نرسیدم!
عملا هیچ کجا به درد بخور نبودم...
به جای اینکه انگیزه بگیرم، بیشتر کلافه شده بودم چون این منِ من، تا آن منِ آرزوهام فاصلشون زیاد شده بود...
اینقدر زیاد که رسیدن بهش برام محال دیده می شد!
خوب من چکار می تونستم بکنم؟
این سوالی بود که مدام توی ذهنم رژه می رفت!
یعنی واقعا برای اینکه موثر و موندگار بشم باید بانو امین بشم...
یا بنت الهدی صدر!
یا توی این پازل دنیا نقش من جای دیگه ای بود!
نصفه شبی خواب که هیچ! مغزم دیگه کشش این همه کلنجار رو نداشت...
آهسته بلند شدم رفتم سراغ یکی از کتابهام...
اتفاقی صفحه ای رو باز کردم و چقدر برام جالب بود برگه ای با دست خط محمد کاظم وسطش بود که خوندنش تیر خلاص رو برای من زد!
با خودم بلند تکرار میکنم: هر كسى كه دو روزش (از نظر رشد انسانى وكمال زندگى) يكسان باشد، ضرر كرده و باخته است!
هركس كه امروزش بهتر از ديروزش باشد، مورد غبطه ديگران قرار مى گيرد و آرزو مى كنند كه مثل او باشند( شاید شبیه حال من برای بانو امین شدن)
هركس امروزش بدتر از ديروزش باشد، محروم از رحمت خداست.
هركس كه در وجود خود، افزايش و كمال را نبيند و حس نكند، رو به كاستى و نقصان است!
و هركس رو به نقصان وكاهش باشد، مرگ براى او بهتر از زندگى است. [معانى الأخبار، ص 342]
و همین جمله برام کافی بود تا ایندفعه درست بشینم و به گذر زندگیم یه جور دیگه نگاه کنم نه ناامید و کلافه! و برعکس دفعه ی قبل این بار به نتایج مهمی رسیدم!
فردا صبح عاکفه که بعد از روز اول کاریش مستقیم اومده بود پیش من و انگار سالهاست ما دو نفر روی یک موضوع مشترک داریم کار می کنیم بی مقدمه گفت : رضوان چقدر بعضی چیزها رسیدن بهش محاله! مثلا مثل بانو امین شدن!
واقعا چه جوری میشه به چنین جایگاهی رسید؟
یه کم سکوت کردم بعد گفتم: اتفاقا منم دیشب تا دیر وقت این سوال ذهنم رو درگیر کرده بود اما آخرش به نتیجه ی جالبی رسیدم!
عاکفه با حالت مچ گیری نیمچه لبخندی زد و گفت: دیدی خواب نرفتی! خوب حالا به چه نتیجه ای رسیدی؟
گفتم: حقیقتا تنهایی که نتونستم به نتیجه برسم!
عاکفه همینطور منتظر نگاهم می کرد که ببینه چی میخوام بگم!
ادامه دادم: یه جمله از آقامون امام صادق کمکم کرد و حدیث رو براش خوندم...
همینطور که خیره خیره نگاهم میکرد گفت: این چه ربطی داره به سوالی که من پرسیدم!
گفتم: ربطش اینه هیچ کس نمی تونه یه شبه بانو امین یا یه فرد موثر بشه! اما اگه فقط هر روز ، روزی یه درصد بهتر بشیم یعنی برای رسیدن به اون چیزی میخوایم تلاش کنیم طبیعیه بعد از بیست سال میشیم بانو امین یا هر شخصیتی که میخوایم!
عاکفه مردمک چشمش رو به سمت بالا داد و انگار توی مغزش داشت حرفهام رو تحلیل می کرد، بعد از یه مکث کوتاه گفت: یه چیزی بگم! قبول دارم درست میگی، ولی واقعا سخته!
باور کن چقدر من تلاش کردم اما هیچی به هیچی!
لبخندی زدم و گفتم: میدونی مشکل چیه!
مشکل اینه چون خیلی وقتها ما نتیجه تلاش هامون رو فوری نمی بینیم، کلا بی خیال و نا امید میشیم و در نتیجه همونی بودیم می مونیم! حتی شاید ناامید تر از قبل !
فقط به این فکر کن بانو امین که بیست و یک سالگی شروع کرد و چهل و دو سالگی اجتهادش رو گرفت، اگر توی چهل و یک سالگی احساس خستگی میکرد که نتیجه ی بیست سال درس خوندن هیچی به هیچی ، اونوقت چه اتفاقی براش می افتاد؟ مشخص دیگه!
ادامه دارد....
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
ادامه ی داستان در کانال به دنبال ستاره ها👇
https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
#سم_مهلک
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_بیست_وششم
دیدن اون آقا پسری که شبیه شهید مرتضی بود به فاصله ی کمتر از یکی دو تا مزار شهید از من، دوباره بهمم ریخت...
خیلی ترسیدم نمیدونم چرا؟!
منِ هدی، که قبلا تو دانشگاه عین بلبل برای بچه های کلاسمون کنفرانس میدادم الان از ایستادن توی چنین شرایطی دچار ضعف شدم!
احساس میکردم زانوهام توان حرکت ندارن از اون طرف هم انگار یه بمب ساعتی کنارم کار گذاشتن !
از شدت این همه احساس مختلف داشتم دیوووونه میشدم و عملا هیچ پیام عصبی به مغزم نمی رسید!
تنها تلاشی که تونستم بکنم این بود که نهایت انرژیم رو بذارم تا از این موقعیت فاصله بگیرم....
اینقدر تند و سریع بلند شدم و راه افتادم که نزدیک بود سرم به شدت با قاب عکس شهید کناریم برخورد کنه!
حالتی که کاملا اون آقا پسر متوجه شد!
چقدر حس عجیبی داشتم! نمیدونم شایدم حس حیا بود که داشت برای از دست رفتن من مانع میشد!
هر چی که بود با همون حس از اون محیط فرار رو بر قرار ترجیح دادم!
به مهسا که رسیدم نفس نفس میزدم....
داشت سر مزار سید رضا دعا میخوند...
چپ چپ نگاهم کرد و گفت: چه زود اومدی آشتی؟!
وقتی دید وضعیت من نرمال نیست با استرس کتاب دعاش رو رها کرد، بلند شد و گفت: چی شده هدی اتفاقی افتاده؟
نشستم نفسم که جا اومد، وقتی براش تعریف کردم چی شده به جای اینکه کمکم کنه دوباره شروع کرد شوخی و شیطنت کردن....
شوخی هایی که کم کم برای من جدی جدی داشت، جدی میشد!
و خیلی راحتتر از چیزی که فکر میکردم یادم رفت! که چشم، دریچه دل و اندیشه انسانه!
یادم رفت! اگر چگونه نگریستن را یاد بگیریم و چگونه دیدن را تجربه کنیم، چشم، چشمه امید و ایمان ميشه و نگاه ما، عبادت و سبب رشد و تکامل و اگر اون رو رها کنیم تا به هر چه هوى و هوس دستور داده نگاه کنه چه با صورت های پلید و شهوانی چه با صورتهای مقدس و معنوی، ضررهای جبران ناپذیری متوجهمون میشه، و به گناهان ناخواستهاى دچار خواهیم شد!
یادم رفت! مگر فاصله "نگاه" تا "گناه" چه قدره؟
یادم رفت! اگر عقل انسان در اختیار چشم قرار بگیره، پیامدهاى روانى و غیر روانى فراوانی داره که ممکنه هر انسانی را به تباهى بکشونه.
یادم رفت! اون حدیثی که آقامون على(ع) رو که گفت: «اَلعَینُ جاسُوسُ القَلبِ وَ بَرید العَقل؛ چشم جاسوس و مأمور دل و نامه رسان عقل است».
و جاى دیگه فرمود: «اَلعَین بَریدُ القَلب؛ چشم پیغام رسان دل است.
و نتیجه این فراموشی این شد که براحتی چشمم با نگاه نا به جا، گرفتارم کرد تا جایی که فکرش رو نمیکردم.....
رو به مهسا با یه حالت زار و خاصی گفتم: فکر میکنم دچار یه چیزی شدم نمیدونم...
نذاشت جمله ام تموم بشه و نامردی نکرد من رو درست انداخت وسط منجلابی که عقلم از سیطره انتخاب خط خورد!
با یه لحن شیطنت آمیزی گفت: دچار....
ادامه دارد...
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
با ستاره ها راه گم نمیشود👇
https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
#ژنرالهای_جنگ_اقتصادی
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_بیست_وششم
گفتم:صاف و صادق بگم من از کار کردن می ترسم!
لیلا خیلی با آرامش گفت: از چیش می ترسی دختر! اینو بگو؟
گفتم : از اینکه دوباره خانواده ام ضربه بخوره!
گفت فقط، همین...
ابروهامو دادم بالا و خیلی جدی گفتم: بالاخره خودت گفتی این مهمه!!!!!
دوباره لبخندی زد و گفت: بله خیلییییم مهمه!
ولی یه نکته ی ریز که شما حواست بهش نبوده اینه که کارآفرینی با اشتغال(کارمندی) فرق میکنه!
فرقش هم خیلی مهمه!
وقتی شما شاغلی ، هیچی دست خودت نیست!
باید سر یه ساعت مشخص بری!
سر یه ساعت مشخص بیای!
یه مکان دیگه غیر از خونه حاضر باشی !
یعنی باید حتما در یه زمان های خاص و در یه مکان خاص باشی و این یعنی پیش بچه هات و همسرت نیستی دیگه!
خستگی و فشار کار هم، که دیگه خودت تجربه کردی نگم برات!
خوب معمولا اینها ضربه میزنه به خانواده!
نبودنت و ندیدنت، وقتی که باید باشی و نیستی! (البته باز هم بستگی به شرایط هم داره ها! یعنی برای بعضی ها هم با این حال ضرری که هیچ حتی لازمه یا حداقل ضرری کمتر داره که البته شرایط خاصه که برای همه چی استثنا هم هست)
اما حرف من چیه نرگس؟!
من ابدا نمیگم شاغل شو که، دوباره به چالش بخوری !
بلکه منظورم، کار آفرینیه که، دقیقا بر عکس این قضیه است!
نه تنها به زندگی و خانوادت آسیب نمیزنه، بلکه همه چیز دست خودته و می تونی برای آینده ی بچه هات هم هدفمند کار کنی! حتی دست چند نفر ضعیف رو هم بگیری و باقیات و الصالحاتی به جا بذاری...
البته باید یادت باشه ببخشید بازم تکرار می کنم ولی شناخت اولویت ها خیلی مهمه توی هر کاری، و حق خانواده رو ضایع نکردن در هر صورت ارجحیت و اولویت داره در هر زمانی!
دستی به صورتم کشیدم و کمی مقنعه ام رو جمع و جور کردم و با همون حالت گفتم خوب بلدی آدم رو مجاب کنی لیلا!
گیرم حرفات همه درست و قبول!
ولی.... ولی... دوباره مثل حالتی که تیک عصبی گرفته باشم با دستهام مشغول مقنعه ام شدم و سکوت کردم...
لیلا حالتم رو که دید با دستهاش شروع کرد مقنعه ام رو درست کردن و گفت: بیا این صاف صاف شد دیگه دست بهش نزنیا!!!
بعد هم جفت دست هام رو گرفت و گفت: نرگس! ولی چی...؟!
گفتم: ولی من بازم می ترسم....
لیلا متعجب نگاهم کرد و گفتم الان که راجع بش حرف زدیم!
گفتم: نه این مسئله که حل شد، ولی از یه چیز دیگه می ترسم ....
نفس عمیقی کشیدم در حای که لیم رو به دندون گرفته بودم ادامه دادم: اینکه به اون چیزی میخوام نرسم... می ترسم ... می ترسم یه کاری رو شروع کنم و مثل اتفاقات قبل، با سر برم توی دیوار!
یعنی نتونم اونجوری که باید درستش کنم و به جای اینکه به بچه ها کارکردن و مهارت رو یاد بدم بدتر خراب کنم...
میدونی که من سرشارم از تجربه های تلخ!
هنوز شروع نکرده، یاده پروژه ی سبزی فروشی می افتم تنم میلرزه ....
با من من دوباره ادامه دادم: من می ترسم وارد پروژه های کسب و کار بشم!
استرس می گیرتم، نکنه به جای سرباز جنگ اقتصادی بودن، دوباره بشم سربار...
تو که بهتر وضع منو میدونی ...
هنوز یادم نرفته چه خرابکاری هایی با ندونم کاری هام کردم....
من با تمام وجودم داشتم استرس و ترسم رو نشون میدادم، اما لیلا خیلی ریلکس، لبخند قشنگی زد و دستم رو گرفت و گفت: بلند شو... بلند شو....با من بیا که دوای دردت پیش خودمه!
ادامه دارد....
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
با این ستاره ها راه گم نمیشود 👇
https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286