eitaa logo
به دنبال ستاره ها...
4.7هزار دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
685 ویدیو
20 فایل
🌿 اینجا رمان های واقعی رو نه تنها بخونید که زندگی کنید #اعترافات_یک_زن_از_جهاد_نکاح... #ناخواسته_بود... #مثل_یک_مرد #چهارشنبه_ها... #رابطه #مزد_خون #پازل #سم_مهلک انتشار رمان ها بدون دستکاری متن بلامانع🌹🌹🌹 آیدی_ نویسنده🔻 @sadat_bahador
مشاهده در ایتا
دانلود
اعترافات یک زن از جهاد نکاح گفت: به اونجا هم می رسیم هنوز زوده ... فرزانه که منتظر جواب مد نظر خودش بود با این حرف خانم مائده دوباره خودش رو مشغول نوشتن روی برگه ها کرد. من گفتم: خوب داشتید می گفتید ادامه بدید... خانم مائده گفت: توی اون تایم زمانی که ما می گذروندیم روزگار بر وفق مراد ما بود. شب‌های چهارشنبه دعای توسل ... شب‌های جمعه دعای کمیل ... صبح های جمعه دعای ندبه... قرار همیشگیمون بود. ما یک تنه داشتیم مثلا روی معنویاتمون کار میکردیم ولی این دقیقا شبیه ماشینی بود که بنزین نداشت و ما مدام هولش می‌دادیم که بره جلو ! البته بی تأثیر هم نبود چند قدمی حرکت میکرد ولی خوب تا وقتی ماشینی بنزین نداشته باشه مگه چقدر آدم توان داره هولش بده! اون موقع معلوم نبود ولی حساس ترین جای زندگیم خودش رو نشون داد... حرفهای خانم مائده من رو یاد تحلیل هامون با فرزانه انداخت... اینکه یک خشک مقدس فقط دنبال سجاده و تسبیح... اینکه یه خشک مغز با پیشونی پینه بسته مخلصترین بنده خدا رو می کشه... داشتم فکر میکردم دین ما ابعاد مختلف زندگیمون رو در بر میگیره چرا یه عده از اینور میفتن یه عده از اونور؟! که گاهی هم این نوع افتادن خیلی خطرناک میشه حالا یا برای خودشون یا برای جامعه... با حرف زدن دوباره فرزانه رشته ی افکارم پاره شد... فرزانه گفت: دوستانتون هم همینطور بودن! بعد با کنایه یه دستی زد و گفت: یعنی هیچ کس نبود یه لیتر بنزین بریزه تو این ماشین! خانم مائده لبخند تلخی نشست رو صورتش و گفت: دوستان هر کسی هم تم و هم گرایش همون فردن ... معمولا آدما دوستانی رو انتخاب میکنن که با روحیات و شخصیت خودشون سازگاری داره ، خوب منم از این قضیه مستثنی نبودم ... توی دوره ی نوجوانی و جوانی که اوج شور و هیجان انسان هست وقتی در قالب یه گروه یا تیم میشه با افکار و رفتار همون گروه انس میگیره و تفکراتش نقش می بنده... فرزانه مجال نداد حرفش تموم بشه دوباره با طعنه گفت: البته اگر تفکری باشه! خانم مائده سرش رو به نشونه تایید تکون داد و گفت بله کاملا درست می گید اگر تفکری باشه و به فکر فرو رفت و ساکت شد... روی برگه برای فرزانه نوشتم میشه لطفاً اینقد نطق نکنی! هر دو دقیقه یه چیزی میگی طرف دیگه نمی تونه حرف بزنه! اینجوری ادامه بدی تا فردا باید مصاحبه بگیریم... فرزانه تا نوشته رو خوند با یه دستش زد روی لبش و دست دیگه اش رو گذاشت رو چشمش ... یعنی یه جوری تابلو کرد که خانم مائده هم فهمید من چی براش نوشتم... .ادامه ی داستان در کانال به دنبال ستاره ها👇 https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
شروع صحبت هاشون با حال و احوال پرسی صمیمی بود تا رسیدن به اینجا که مریم گفت: ترنم چکار کردی یکی دو روزه بابات راضی شد؟! ترنم گفت: بماند دیگه! ولی مریم خیلی اصرار کرد ... و ترنم شروع کرد به حرف زدن ... مریم، مجبور شدم واقعیت زندگیم رو به بابام بگم! _از تمام نداشته هایی که فکرش را هم نمی کرد! از تمام لحظاتی که به سختی ولی در سکوت و بغض گذشت... گفتم: بابا از بچگی تنها بودم و هم بازی هام عروسک های رنگا رنگ و متنوعی که بی جان بودند و بی زبان و بی احساس! ولی شما فکر می کردید برای من سنگ تمام می ذارید! _آرزوی حرف زدن، بازی کردن، حتی دعوا کردن با یه خواهر یا برادر همیشه به دلم موند ... تنها بزرگ شدم، با کلی اسباب بازی های که هیچ وقت خراب نشدن و نشکستند! چون کسی نبود که بخوام سر داشتن یا نداشتنشون با هم کَل کَل کنیم و خراب بشن و من یاد بگیرم یه وقتهایی بگذرم و بدم و یه وقتایی از حقم دفاع کنم! _بابا تو خونه همیشه حرف من بود چون یه دونه بودم و همین باعث شد من، نه شنیدن رو یاد نگیرم و شکننده بزرگ بشم... _مریم خیلی برام سخت بود گفتن این حرفها به بابام ولی دیگه نمی خواستم برای ازدواج با این تنهایی و بی کسی ادامه بدم... شاید بابام درست بگه! من تجربه خانواده پنج و شش نفره نداشتم شاید خیلی سخت یاد بگیرم چطوری باید زندگیم رو جمع کنم ولی حاضرم این سختی را قبول کنم اما بچه هام مثل من بدون دایی و خاله وعمو و عمه بزرگ نشن ! _داشتن یه حامی توی فامیل آدم، نعمتی که فقط وقتی نداریش می فهمی! گفتم: بابا من رشته ام روانشناسیه و بهتر از خیلی ها می فهمم چه آسیب های دیدم و قراره با چه آسیب های رو به رو بشم ! _در واقع این مهردادِ باید انتخاب کنه که با من ازدواج کنه یا نه! _نمی دونم بگم بخاطر رفاه طلبی خودتون یا خود خواهی، شایدم بخاطر آسایش من، چیزی را از من دریغ کردید که با هر چی برام تا حالا خریدید نداشتنش برابری نمی کنه! _شرایط بزرگ شدن من ویژگی های در من بوجود آورد که زندگی کردن باهام سخته! ممکنه با یه تشر توی زندگی بشکنم یا توی یه موقعیت حساس پا پس بکشم.... _بابا واقعیت رو نگاه کن شما و مامان هر دوتون تک فرزند بودید کم ندیدم وقتهایی مامان دلش می گرفت ولی هیچ کس را نداشت باهاش حرف بزنه! _درسته وضع مالی مون خوبه ولی به چه قیمتی! اصلا چی را فدای چی کردید! _بابام هیچی دیگه نگفت شاید باورش نمی شد ناخواسته با من چه کرده و چه ضربه ایی به زندگیم زده! که اگر هم بشه درستش کرد به سختی میشه! _حالا فهمیدی مریم چی شد راضی شد! و بعد همراه هق هق گریه هاش گفت: مریم خیلی ها ممکنه آرزوی زندگی و امکانات من را داشته باشند! اما باید توی موقعیتش باشی تا درک کنی... تو شاید عمق این درد را متوجه نشی چون اصلا شرایط شبیه من را تجربه نکردی... شنیدن صدای هق هق گریه ها ی ترنم نفسم را بند آورد.... چقدر دلم برای ترنم سوخت... واقعا این همه سال تنهایی چطوری براش گذشته... یاد همین چند لحظه پیش افتادم که آبجی مینا و مریم با چه شوری رفتن که مشغول حرف زدن بشن... نویسنده: هرگونه کپی برداری شرعا و قانونا جایز نیست. https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
بسم اللهی گفتم و شروع کردم ورق زدن ... خیالم راحت بود که امیر رضا مواظب بچه ها هست نمی دانم چقدر طول کشید تا کتاب را تمام کردم! خیلی وقت بود یک کتاب را یک جا نخوانده بودم! وقتی در کتاب را بستم تازه متوجه شدم شب شده و امیر رضا با بچه ها خوابیدن! روی برگه ای مطلبی نوشتم برای امیر رضا و با خیال راحت خوابیدم... صبح طبق معمول برای نماز بیدار شدم امیر رضا زودتر بیدار شده بود نگاهم که به نگاهش افتاد لبخند رضایتمندانه ی زد. حق داشت در نبرد احساس و عقل و اعتقاد اون پیروز شده بود و چقدر راحت میانبر زد برای گرفتن رضایت من! اما من هم خوشحال بودم... خوشحال بودم از اینکه تا نفس می کشیم بتوانیم کاری کنیم... آمدم صبحانه را آماده کنم که گفت: نه دیگه امروز نوبت منه آخر ساله می خوام بگم یک سال من توی خونه کار کردم! می شناختمش این شیرین کاری هایش طبیعی بود... اما از دیشب هنوز نوشته های کتاب با من حرف می زد وحرفهای محمد حسین توی ذهنم رژه می رفت... اتفاقاتی که حاج قاسم روایت می کرد و هر کدامش راهی را نشان میداد... نگاه شهدا نه تنها با حضور که حتی با روایت خاطراتشان هم راهگشا بود... مثل همیشه! مثل روز اولی که من رفتم غسالخانه... صدای زنگ گوشی که بلند شد به سمت در رفتم امیر رضا که تا آن لحظه حرفی از رفتن نزده بود من من کنان گفت: سمیه جان پس دیگه اسمم رو بنویسم؟! بین چارچوب در و چار چوب قلبم گیر کردم اما توانستم رد شوم و گفتم: توکل بر خدا...و این شروع اتفاقاتی جدیدی بود که بی خبر از آن بودم! خیلی خوشحال شد شادی توی چشمهایش برقی زد! آمدم بیرون تا رسیدن به ماشین با خودم زمزمه می کردم: من مست و تو دیوانه! مارا که برد خانه... نشستم داخل ماشین مرضیه که روحیات من را می دانست از حالتم متوجه شد سر حالم ... چپ چپ نگاهم کرد گفت: نه به دیروز که با حال زار رفتی خونه! نه به امروز که اینقدر سر حالی! انرژی زا زدی دختر! لبخندی زدم از داخل کیف کتاب را آوردم بیرون گفتم: دیروز که داشتم بر می گشتم خیلی ناراحت بودم دو سه روز دیگه ماموریت جهادیم تموم میشه! اما دیشب ماموریت جدیدی بهم محول شد به قول آقا حسینِ حاج قاسم: تکلیف برای من نه زمان می شناسند نه مکان! یادت باشه برگشتن شماره ی فاطمه عابدی را بهم بدی! کتاب را گرفت و مثل سکانس های یک فیلم هیجانی سری تکان داد و با تمام احساسش گفت: مسیر روشنه سمیه و نفس عمیقی زیر ماسکش کشید که شیشه های عینکش بخار زد! رسیدیم غسالخانه... روزهای آخر سال اینجا غریبتر می شود! همه به امید شروعی سال نو در تکاپو هستند جز مردمان راهی این دیار! لباسهایم را تعویض کردم دوست داشتم ریز جزئیات این لحظاتم را که داشت به پایان در این مکان نزدیک می شد با حس خاصی بسر ببرم... دیدن خانواده هایی که مادری از دست داده اند... یا خواهری... یا دختری... ذهن و دل انسان را یکی می کرد که وقتی مسیر انسان از اینجا می گذرد پس دلبستگی چرااااا؟! وارستگی را باید آموخت که هم عاشق بود و زندگی کرد هم آماده! دوباره کاوری آمد و مسافری آورد! زیپی باز شد و کفنی بسته... چقدر خوشحالیم که حداقل می توانند کفنی ببرند چقدر غربت آن روزهای اول درد آور بود که جنازه ای فقط با تیمم و کاور راهی سفری ابدی می شد! اصلا شاید همین سفیدی کفن چشم دل انسان را روشن می کند میان تاریکی قبر... درمیان گذر از دالان پر پیچ و خم افکارم نا آگاه روضه خواندن زینب رسید به بی کفن کربلا... نویسنده: وقف فرهنگی و اشتراک گذاری با لینک کانال بلامانع است. ادامه‌ی داستان در کانال به دنبال ستاره ها👇 https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
بعد از چند دقیقه مهدیه با کلی وسیله اومد داخل اتاق هنوز هم داشت غر میزد... مریم زودتر رفت کمکش بعد از اینکه وسیله ها و کتابها و پذیرایی ها را گذاشت روی میز گفت: دست شما طلا مهدیه خانم!! و شروع کرد پذیرایی و کتابها رو بین بچه ها تقسیم کردن مهدیه نیمچه لبخندی زد و بدون اینکه بشینه سر جاش کمک مریم داد... فاطمه گفت: خوب بحث قانون و قانونگذاری بود یلدا گفت: رسیدیم به ارائه ی محتوای خوب در قالب خوب ! گفتم: بله ولی دیگه انشاالله بقیه ی مباحث بمونه برای جلسه ی آینده نظرتون چیه؟ مهدیه همونطور در حال پخش وسایل بود که گفت: رایحه جون مسئله ی مهم دشمن شناسی مونداااا تا دشمن رو نشناسیم نمی تونیم به هدف بزنیم این حرف من نیستااا حرف بزرگ مرد استراتژی جنگه! با سر حرفش رو تایید کردم و گفتم: درسته مهدیه! بدون شناخت دشمن کار کردن اشتباه! اما اگه ساده ترین حالت دشمن رو بخوایم در نظر بگیریم خصوصا توی فضای مجازی به چندین نقطه ی مهم تقسیم میشه که هر کدومش تخصص خاص خودش رو میخواد که بدون تخصص هم در هر زمینه ای کار کردن می دونید عین بی تقواییه! به خاطر همینه اول تاکید بر شناخت خودمون و بحث تقوا داشتیم ولی شاید بهتر باشه کمی هم در این زمینه صحبت بشه تا پیش ذهنیتی داشته باشیم... بعد دوباره نگاهی به مهدیه کردم و گفتم: خوب مهدیه جان شما خودت این قسمت مهم رو توضیح بده! مهدیه نگاهی به جمع کرد و در حالی که کتابش دستش بود گفت: به سبک مریم بخوام بگم، دشمنی حساب شده دقیقا مثل عددی چند رقمی می مونه، که میره زیر رادیکال و بعد تبدیل به عددی میشه که واقعا آدم متعجب می ماند چطور شد اینطوری شد! ندا یه نگاهی به مهدیه کرد و گفت: جون مادرت بیا و بزرگواری کن به زبون ریاضی حرف نزن! من همیشه حساب و کتابم داغون بوده! مهدیه خندید و گفت :چشم! ببینید دشمنی حساب شده یعنی: مثلا یک کتاب میدن دستمون که تمام محتوای صفحاتش خوبه و عالیه! اما فقط چند خط ضد ارزش داخلش نوشته شده! ممکن خیلی ها بگن حالا این چند خط بین این همه محتوای خوب چیزی نمیشه که! اما غافل از اینکه وقتی داخل یه پارچ شربت فقط چند قطره سم بریزن، کار خودش رو میکنه و اگه حتی آدم رو نکشه، دست کم مسموم میشه! این حالت رو من توی فضای مجازی زیاد دیدم اینا فارغ از دشمنی هایی که آشکارا و رسما دارن کار میکنن، توهین می کنن و همه چیز را از دین و اعتقادات تا حیا و سیاست و مملکت رو می برن زیر سوال! به نظر من اینا خیلی خطرناکن! چون نرم نرم و خزنده و زیرکانه وارد میشن! ثریا گفت: نه خوشم اومد! مهدیه ترشی نخوری یه چیزی میشی! حساب و کتابت خوب بود! فاطمه گفت: بله تحلیل درستیه! ولی جلوی چنین آدم هایی بخوایم قد علم کنیم حتما نیاز به تخصص و تقوا داره! چه بسا با همون سبک ناخواسته از اون پارچ یه لیوان شربت هم به خورد خودمون بدن که البته کم هم ندیدم همون قضیه جاده خاکی و نا کجا آباد! مریم گفت: پس قبل از هر چیزی اول باید تکلیف خودمون رو باخودمون مشخص کنیم! مهدیه بدون اینکه بدونه در آینده چه اتفاقاتی براش خواهد افتاد با اطمینان گفت: من این جماعت رو خوب میشناسم می تونم با احتساب روابط مشخص و با رعایت خطوط قرمز اصلی یه حرکت موثری زده باشم البته با اجازه ی حضار جمع! مریم نگاهی به من کرد.. ثریا و فاطمه و یلدا و ندا هم همزمان خیره به من شدن تا ببینن چی میگم! من هم با توجه به تجربه ی این مدت گفتم: کار کردن توی فضای مجازی برای یه هدف مشخص بهتره تیمی باشه، حالا دو نفره یا سه نفره! اینطوری هم قوی تر میشد کار کرد، هم اگر کسی مسیر اشتباهی می رفت یه نفر دیگه بود که کمکش کنه تا دچار مشکل نشه! حقیقتا دوست نداشتم اتفاقی که بخاطر بی احتیاطی نسرین، سر سمانه و زندگیش اومده بود برای فرد دیگه ای هم بیفته! برای اینکه مهدیه نارحت نشه نگاهی به جمع بچه ها کردم و ادامه دادم: اول که به نظرم بیشتر فکر کنید! حساب و کتاب همه چی رو هم داشته باشید! این به سادگی دو دو تا چهار تا نیستااا! کار خیلی جدی تر از این حرفهاست و بعد که تصمیم قطعی گرفتید یه هم تیمی پیدا کنید تا هفته ی آینده! مریم با لبخند خاصی رو به مهدیه گفت: اگه نتونستی هم تیمی پیدا کنی، من ناچار میشم برات پیدا کنم با یه تیر دو تا نشونه رو هم می زنم هم هدف مشترک! هم زندگی مشترک! ثریا مجالی به مهدیه نداد که حرف بزنه و با شیطنت خاصی گفت: آقاااا من از همین الان رسما اعلام میکنم از پیدا کردن هم تیمی عاجزم مریم جون به فکر ما هم باش!!! مهدیه نگاه معنی داری به مریم و ثریا کرد و خیلی جدی گفت: مریم جان چه حرفیه هنوز خیلی زوده!!! نمیدونم من چرا اون لحظه احساس کردم که.... ادامه دارد... نویسنده: هر گونه کپی برداری شرعا و قانونا جایز نیست. ادامه ی داستان در کانال به دنبال ستاره ها 👇 https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
گفت: رضوان من خودمم خیلی موافق نیستم ولی سودابه میگه حیفه! میگه توی این دور و زمونه آدم خوش ذوق و خوش تیپ و پولدار کمه! چپ چپ نگاهش کردم و گفتم: عاکفه تو میخوای باهاش زندگی کنی یا سودابه! بعد هم مگه زندگی فقط پول و تیپ و قیافه است! اگه اینجوریه پس چرا خیلی از افرادی که بی گدار به آب می زنن و فقط همین ملاک ها رو دارن و با آدم های خوشتیپ و پول دار و خوش ذوق ازدواج می کنن بعد از یه مدت طلاق میگیرن و قریب به اتفاق علت اصلی جدایشون رو نداشتن اخلاق مطرح می کنن خانم! ضمن اینکه حالا گیرم بگی اخلاقم داره که با توجه به‌ همون یکبار دیدن من با ایشون، البته جای بسی تحقیق لازمه...! سرش رو انداخت پایین و با یه حسرتی گفت: تو میدونی که من بابام رو زود از دست دادم... من میخوام با یکی زندگی کنم تکیه گاهم باشه کمکم کنه رشد کنم، پیشرفت کنم، واقعا هم برام پول و قیافه مهم نیست! به نظر خودم هم عقلانی نیست بخاطر همین می خواستم با تو مشورت کنم... خیلی جدی گفتم: کاری که فکر می کنی عقلانی نیست رو هیچ وقت انجام نده حتی اگه دلت رو برد! چون دل تابع عقل نیست، تابع چشم! حرف حساب هم اینکه عاقلانه انتخاب کنیم عاشقانه زندگی... آه عمیقی کشید و نگاهش رو داد سمت آسمون و گفت: این قضیه که از نظر من منتفی شد اما رضوان نمیدونم به چیزی میخوام می رسم یا نه! به شوخی گفتم: الان منظورت شوهره خیلی نگران نباش نمی تُرشی! با اخم نگاهم کرد و گفت: خیلی بدجنسی! نه دیوونه منظورم اهدافمه! یادم افتاد یه بار محمد کاظم یه حدیث خیلی انگیزشی از امام زمان برام گفت که خیلی حالم رو خوب کرد دیدم دقیقا جاش همینجاست که کمی حال خوب به عاکفه بدم تا از این فضا بیاد بیرون... گفتم: عاکفه به قول امام زمانمون(علیه السلام): اگر (واقعا) چیزی را بخواهی آن را خواهی یافت. لبخندی نشست روی لبش و چند لحظه ای ساکت شد... بعد انگار تازه یادش افتاده باشه گفت: راستی چه خبر از کار جدیدت؟ خوبه ؟ راضی هستی؟ براش توضیح که دادم خیلی ابراز احساسات کرد که چقدر خوب و عالی، وقتی موضوع پژوهشیم رو که فهمید حسابی ذوق زده شد و با حالت خاصی گفت: کاش می تونستیم با هم روی این موضوع کار کنیم! ولی حیف من نمی تونم... از نوع صحبت هاش متوجه شدم دیگه نمیخواد پیش آقای سلمانی بره سرکار البته طبیعی بود و حق داشت! بهش گفتم: قول نمیدم ولی اگر بخوای با خانم عزیز الهی صحبت کنم که بیای با هم کار کنیم... انگار دنیا رو بهش داده باشن خیلی خوشحال شد بعد دستم رو محکم گرفت و گفت: خیلی عجیبه رضوان دنیا رو می بینی چه جوریه! تا چند وقت پیش تو منتظر خبر من برای کار بودی، امروز من منتظر خبرت قراره بمونم... چیزی نگفتم فقط لبخند زدم ولی وقتی خوب که به جمله اش فکر کردم دیدم مصداق جمله ای که آقامون امام علی گفتن: که دنیا مثل مهمانیست شبی را در جایی می‌گذراند و صبح کوچ می‌کند! دیروز پیش عاکفه، امروز پیش من، و فردا جایی دیگه... ادامه دارد.... نویسنده: به مناسبت عید تمام رمانهای کانال به دنبال ستاره ها، بدون دستکاری محتوا و مطالب آن، اجازه ی نشر دارد. https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
چند تا آقا از جلومون رد شدن بخاطر همین من ساکت شدم... سکوت من باعث شد مهسا حرف بزنه... گفت: با داشتن خواهر میشه باهاش حرف زد ، حرفهایی که هیچ کجا نمیشه گفت! بعد خودش با تاکید سرش گفت: البته خوب شاید همه ی خواهرها هم اینجوری نباشن ولی هما من میخوام با تو حرف بزنم و بدون اینکه منتظر واکنشی از طرف من باشه ادامه داد : راستش... راستش الان که دیگه فریده ای نیست طبیعتا داریوش هم نخواهد بود، با مردن فریده عملا برای من داریوش هم مرد! نگاهش رو به آسمون دوخت ادامه داد و چه بهتر که توی زندگی من داریوش نباشه! من چون هیچی از ماجرای داریوش نمیدونستم واقعا نظری نداشتم که بدم! اینکه این آقا کیه و توی زندگی مهسا چکاره بوده برام مبهم بود! می خواستم بپرسم که اصل قضیه چیه؟! اماجملات پر قدرت بعدی که مهسا گفت مجالی برای پرسیدن این حرفها نگذاشت... با حالی بین انگیزه برای جبران گذشته و امید به یه مسیر جدید ادامه داد: من درستش می کنم... همه چیز رو... خوشحال بودم اینقدر انگیزه گرفته، اما از لحن کلامش کمی هم نگران شدم چون احساس کردم که دنباله اینه یک شبه همه ی گذشته اش رو میخواد جبران کنه، اما من می‌دونستم این مسیر پلکانیه و طبق قاعده گام به گام باید نقص ها و ضعف ها رو شناخت و جبران کرد و یکدفعه توقع خوب عالم شدن رو داشتن جز بدترشدن ماجرا کمکی نمی کنه! این مساله خیلی برام واضح بود که حتی تعمیر یه دستگاه خراب دست کم، هم زمان می بره ،هم باید يه سری قطعات کلا عوض بشه تا راه بیفته، حالا چه برسه به اینکه يه آدم تصمیم بگیره يه تغییر اساسی برای راه اندازی دوباره اش داشته باشه! بالاخره شوخی که نبود! قرار بود يه زندگی زیر و رو بشه! ولی باید حواسم می بود برای من هم این نگرانی، تله ی حمله ی شیطان از جلو نباشه که من رو هم نا امید کنه که نمیشه، این مسیر هر چند با بالا و پایین هاش روشن بود... بعد از ماجرای گلزار شهدا و حرفهایی که بینمون رد و بدل شد ارتباط من و مهسا خیلی بیشتر و عمیقتر شد. اوایل خیلی این رابطه برای من سخت بود چون تفاوتهامون زیاد بود. اما کم کم شبیه هم شده بودیم. یعنی درست بخوام بگم مهسا شبیه ما شده بود. از تفکرش گرفته تا تیپ و پوشش. هرچند طول کشید و زمان زیادی برد اما بالاخره به قول پیامبرمون(ص) شبیه دوستایی که باهاشون می چرخید داشت می شد... شاید بیش از چندین ماه گذشته بود که دم دمای عصر بود که مهسا بهم زنگ زد. از تن صداش معلوم بود حالش مثل همیشه نیست! اولش که نمی خواست چیزی بگه اما بعد از اصرار من شروع کرد مبهم صحبت کردن! حرفهایی که رنگ و بوشون از مشکلی حکایت میکرد اما علتش مشخص نبود! در نهایت دیدم هیچی از حرفهاش نفهمیدم! گفتم مهسا به قول بچه ها، فارسی حرف بزن ببینم مشکل چیه؟! من که تا خودت نگی علم غیب ندارم بتونم کمکت کنم! نکنه هنوز با من رودربایستی داری خاااانم؟ بالاخره زبون باز کرد و گفت:... ادامه دارد... نویسنده: با ستاره ها راه گم نمیشود👇 https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
اما هنوز جواب سوالهام رو نگرفته بودم بایدبا لیلا صحبت می کردم با تصمیمی که من گرفته بودم فکر میکردم این روزها آخرین روزهایی که لیلا رو می بینم... نشستم کنارش احساس کردم خیلی بهش مدیونم.خیلی بیشتر از چیزی که شاید خودش فکر کنه... کمی باهم حرف زدیم از تصمیمم که با خبرشد لبخند روی لبش و گشادی مردمک چشمهاش حسش رو قشنگ بهم منتقل کرد... نمیدونم حکمتش چی بود اما تا اومدم دوباره ازش سوالم رو بپرسم خانم صادق‌زاده صداش زد! تا بلند شد که بره، دستش رو کشیدم و گفتم: لیلا یه دقیقه فقط یه دقیقه! من تصمیم خودم رو گرفتم و میدونم بهترین تصمیم و درسترین راه رو انتخاب کردم اما این سوال مغزم رو خورده، و هر چی دو دو تا چهار تا می کنم نمی تونم با خودم حلش کنم ! آخه این همه خانم ها سر کار هستن یعنی کار اشتباهی می کنن؟! عجله ی رفتش پیش خانم صادق زاده ، با این سوال من انگار توی زمان متوقف شد! نگاه عمیق و معنی داری بهم کرد و گفت: برای جواب سوالت، یه بزرگی حرف خیلی خوبی میزنه، که البته قبلش بگم منظوم شما نیستیاااا که بهت بر بخوره و بعدش، تن شوهرم رو تو قبر بلرزونی!اصل مطلبش مهمه که می گن: ‌ یه "عده‌‏ای بد و یا کج‏ فهمیدند؛ یک عده‌ا‏ی مغرض هم از این کج ‏فهمی استفاده کردن؛ کأنّه یا باید زن، مادر خوب و همسر خوبی باشد یا باید در تلاش‏‌ها و فعالیت‏‌های اجتماعی شرکت کنه؛ قضیه این‏طوری نیست؛ هم باید مادرِ خوب و همسر خوبی باشد، هم در فعالیت اجتماعی شرکت کنه. فاطمه‌ی زهرا (سلام‏‌الله‏‌علیها) نماد چنین جمعیه؛ جمع بین شئون مختلف. زینب کبری نمونه‌ی دیگه ایشه ." پس نرگس خانم منظور من از تمام حرفهایی که زدم این نبوده و نیست که، خانم کار یا فعالیت اجتماعی نکنه، اتفاقا باید حضور داشته باشن...! اما... اما... نکته اش که خیلی مهمه و همین عزیز بزرگوار، در ادامه می گن اینکه: دو شرط برای این فعالیت ها و اشتغال وجود داره؛ یکی تضمین فرد که وقتی شما شاغل شدی خانواده را فراموش نکنی! دوم این که جامعه باید این شرایط را فراهم کنه که، امثال من و شما نشیم نیروی کار تحت هر شرایطی! یه نکته ی مهم خانوادگی هم این وسط کامل محسوسه اون هم اینکه، این کار اقتصادی که خانم انجام میده جنبه ی حمایتی داشته باشه، نه پول خودمه...حق خودمه... خودم جون کندم... اصلا کی منت تو رو میکشه....خوبه دستم تو جیب خودمه و از این حرفها که اقتدار همسر رو پودر میکنه میره و دوباره قصه از اول...! که اگه اینجوری باشه خودش و خانوادش از بین میره و نابود میشه اما در غیر این صورت نتیجه ی عکس داره حتی باعث دلگرمی و محبت بیشترم میشه! ولی‌ فعلا اولویت تو خانواده و همسر و بچه هات هستن که ضربه نخورن ..... بعد هم زد به شونم و گفت: نرگس دیگه خودت بهتر از من میدونی که شناخت اولویت ها خیلی مهمه! و هر اولویتی به تناسب افراد فرق میکنه! بعد هم با یه حالت تهاجمی شیرینی ادامه داد: الان هم اولویت من ، خانم صادق زاده است که اگه نرم با اجازه فردا تو با پای خودت و من با پای خانم صادق زاده از اینجا بیرون میریم! همینطور که داشت می رفت گفتم: چه نکته سنج و دقیق و کار بلدی بوده این بنده خدا! ولی به نظرم برو... برو... که از کار بیکار نشی خواهر، همچین کاری با چنین شرایطی که روی کره ی زمین پیدا نمیشه به قول گفتنی، گشتم نبود ، نگرد نیست....! ادامه دارد... نویسنده: با این ستاره ها راه گم نمیشود👇 https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
گفت: رضوان من خودمم خیلی موافق نیستم ولی سودابه میگه حیفه! میگه توی این دور و زمونه آدم خوش ذوق و خوش تیپ و پولدار کمه! چپ چپ نگاهش کردم و گفتم: عاکفه تو میخوای باهاش زندگی کنی یا سودابه! بعد هم مگه زندگی فقط پول و تیپ و قیافه است! اگه اینجوریه پس چرا خیلی از افرادی که بی گدار به آب می زنن و فقط همین ملاک ها رو دارن و با آدم های خوشتیپ و پول دار و خوش ذوق ازدواج می کنن بعد از یه مدت طلاق میگیرن و قریب به اتفاق علت اصلی جدایشون رو نداشتن اخلاق مطرح می کنن خانم! ضمن اینکه حالا گیرم بگی اخلاقم داره که با توجه به‌ همون یکبار دیدن من با ایشون، البته جای بسی تحقیق لازمه...! سرش رو انداخت پایین و با یه حسرتی گفت: تو میدونی که من بابام رو زود از دست دادم... من میخوام با یکی زندگی کنم تکیه گاهم باشه کمکم کنه رشد کنم، پیشرفت کنم، واقعا هم برام پول و قیافه مهم نیست! به نظر خودم هم عقلانی نیست بخاطر همین می خواستم با تو مشورت کنم... خیلی جدی گفتم: کاری که فکر می کنی عقلانی نیست رو هیچ وقت انجام نده حتی اگه دلت رو برد! چون دل تابع عقل نیست، تابع چشم! حرف حساب هم اینکه عاقلانه انتخاب کنیم عاشقانه زندگی... آه عمیقی کشید و نگاهش رو داد سمت آسمون و گفت: این قضیه که از نظر من منتفی شد اما رضوان نمیدونم به چیزی میخوام می رسم یا نه! به شوخی گفتم: الان منظورت شوهره خیلی نگران نباش نمی تُرشی! با اخم نگاهم کرد و گفت: خیلی بدجنسی! نه دیوونه منظورم اهدافمه! یادم افتاد یه بار محمد کاظم یه حدیث خیلی انگیزشی از امام زمان برام گفت که خیلی حالم رو خوب کرد دیدم دقیقا جاش همینجاست که کمی حال خوب به عاکفه بدم تا از این فضا بیاد بیرون... گفتم: عاکفه به قول امام زمانمون(علیه السلام): اگر (واقعا) چیزی را بخواهی آن را خواهی یافت. لبخندی نشست روی لبش و چند لحظه ای ساکت شد... بعد انگار تازه یادش افتاده باشه گفت: راستی چه خبر از کار جدیدت؟ خوبه ؟ راضی هستی؟ براش توضیح که دادم خیلی ابراز احساسات کرد که چقدر خوب و عالی، وقتی موضوع پژوهشیم رو که فهمید حسابی ذوق زده شد و با حالت خاصی گفت: کاش می تونستیم با هم روی این موضوع کار کنیم! ولی حیف من نمی تونم... از نوع صحبت هاش متوجه شدم دیگه نمیخواد پیش آقای سلمانی بره سرکار البته طبیعی بود و حق داشت! بهش گفتم: قول نمیدم ولی اگر بخوای با خانم عزیز الهی صحبت کنم که بیای با هم کار کنیم... انگار دنیا رو بهش داده باشن خیلی خوشحال شد بعد دستم رو محکم گرفت و گفت: خیلی عجیبه رضوان دنیا رو می بینی چه جوریه! تا چند وقت پیش تو منتظر خبر من برای کار بودی، امروز من منتظر خبرت قراره بمونم... چیزی نگفتم فقط لبخند زدم ولی وقتی خوب که به جمله اش فکر کردم دیدم مصداق جمله ای که آقامون امام علی گفتن: که دنیا مثل مهمانیست شبی را در جایی می‌گذراند و صبح کوچ می‌کند! دیروز پیش عاکفه، امروز پیش من، و فردا جایی دیگه... ادامه دارد.... نویسنده: https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286