#خاطرات_اولین_اربعین
#قسمت_سوم
یک ساعتی طول کشید و من همین طور مضطرب پشت در راه می رفتم اشک می ریختم ...
صحنه ای که خیلی وقتها توی فیلم ها دیده بودم حالا دچارش شده بودم
و چقدر طعم تلخی داشت...
در اتاق که باز شد به سرعت اشکهای روی صورتم را پاک کردم ولی چشمهای پف کرده رو نمی شد هیچ کاریش کرد!
وقتی دیدم عارفه آرومه بهم خندید نفس عمیقی کشیدم و خدارو شکر کردم ...
همسرم با رنگ پریده اومد جلو گفت: خداروشکر بخیر گذشت...
هرچند شدت سوختگی بالا بود دکتر گفته پنج، شش روز هر روز باید بیاریمش برای تعویض پانسمان پاش تا خدای نکرده عفونت نکنه!
گفتم: چی شد آروم شد؟
گفت: یه پماد نمی دونم چی بود دکتر گفت مسکن هست زد به پاش...
شب از نیمه هم گذشته بود راه افتادیم سمت خونه...
خیالم از عارفه کمی راحت تر شده بود آروم توی بغلم خوابیده بود...
خسته بودیم خیلی...
ولی چیزی که هم خودم هم همسرم بهش فکر میکردیم صبحی بود که قرار رفتن داشتیم و حالا با شرایط پیش اومده برای ما قطعا کنسل شده بود...
حتما می تونید حدس بزنید چه حالی بودم ...
حال یه جامانده...
نه! نه! اشتباه نکنید!
شبیه حال کسی که پشت در مانده...
می دونید فرقش چیه جامونده خودش رو می رسونه!
ولی پشت در مونده باید اذن بدن تا خودش رو برسونه!
امتحان سختی بود...
پاسپورت ها آماده!
ساکها بسته!
نه اینکه نگن نیا ! نه!
شاید من بلد نبودم درست در بزنم که در باز بشه!
شاید هم در باز بود اما من گیر کرده بودم!
شاید هم اندکی صبر می طلبید!
هر چه که بود با توجه به سوختگی پای عارفه و نیاز به تعویض پانسمان هر روز برنامه اربعین ظاهراً برای ما بسته شد...
دلم گرفته بود...
از وضعیت پیش اومده !
از پای سوخته !
از سفر نرفته !
از غم ندیدن حرم !
توی ماشین بودیم با بغض به همسرم گفتم: ببخش به خاطر من امسال شما هم از اربعین جا موندی...
کاش بدی من اینقدر نبود که برای نرفتم راهی جز آبله های پای عارفه و جاموندن شما بشه...
خوب می دونست چی می گم نگاهی بهم کرد و با چهره ی خسته گفت: خانمم حتما خیریتی بوده ...
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
#مثل_یک_مرد
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_سوم
به خودم آمدم دیدم چند نفر از بچه ها دور و برم را گرفته اند یکی از خواهر ها نفسش را رها کرد در هوا و از عمق وجودش گفت: آخیش بهوش آمد
بعد نگاهی به من کرد و با لبخند ادامه داد: دختر تو که ما را کُشتی قبل از اینکه کرونا ما را بکشد!
شرمنده بودم خودم را به سختی جمع و جور کردم به توصیه ی مرضیه قرار شد در اتاق استراحت بمانم تا کارشان تمام شود برگردیم!
یکی دیگر از بچه ها همانطور که قاشق عسل را دهانم می گذاشت گفت : بهتری؟
آرام پلکهایم را به نشانه ی تایید تکان دادم و چیزی نگفتم
لحظه ای چهری آن خانم از ذهنم پاک نمی شد ...
در مسیر برگشت من ساکت بودم، مرضیه گفت: برای فردا اگر خواستی بیایی به من پیامک بده و اصلا انگار نه انگار امروز ضعف و ترس مرا دیده!
رسیدم خانه با حال خراب...
نگران سجاد و ساجده بودم اینکه نکند ناقل باشم بعد به خودم نهیب زدم تو که اصلا کاری نکردی!
با این حال با احتیاط وارد خانه شدم...
در را که باز کردم لبخند امیر رضا که همیشه برایم حال خوب کن بود کمی آرام ترم کرد...
منتظرم بود...
اما انگار خیلی عجله داشت تا با دوستانش از قافله ی عشق جا نماند...
از وقتی که به خاطر کرونا کارش مجازی شده بود داخل خانه خیلی کمک حالم بود.
بعد از تماس مرضیه نه تنها قبول کرده بود که تشویقم هم کرد من به عنوان غساله ی جهادی فعال باشم و تا ظهر که در خانه است مواظب بچه ها باشد.
به حرفی نرسیدیم با همان لبخندش گفت: شب می بینمت خانم جهادی!
با حسرتی سرم را تکان دادم و پیش خودم گفتم: و چه جهادی!
در همین حین امیر رضا خداحافظی کرد تا با جمع دوستانش برای ضد عفونی معابر شهر دستی برسانند...
دستم را به نشانه ی خداحافظی بالا گرفتم و با اینکه کاملا استریل بیرون آمده بودم ترجیح دادم تا قبل از دوش گرفتن دست به چیزی نزنم!
دوش گرفتم، لباسهایم را که عوض کردم رفتم سمت گاز غذا درست کنم اما دست و دلم به کار نمی رود اتفاقات امروز مدام از جلوی چشمانم رژه می رفت...
با خودم می گفتم: گیرم غذا خوردیم! خوابیدیم! اصلا زندگی کردیم آخرش که تمام می شود!؟
میان ذهن پر آشوبم دست و پا میزدم و دنبال جوابی می گشتم که ساجده آویزانم شد و پشت سر هم می گفت: مامان... مامان...
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
وقف فرهنگی و اشتراک گذاری با لینک کانال بلامانع است.
ادامهی داستان در کانال به دنبال ستاره ها👇
https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
#چهارشنبه_های...
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_سوم
یک هفته ایی دانشگاه نرفتم، توان رفتن نداشتم...
در این مدت به فکر این بودم چطوری میتونم از امید انتقام بگیرم؟
اصلا مگه می شد انتقام کاری رو که با من کرد رو گرفت!
توی همین افکار بودم که صدای در اتاقم اومد ...
مامان شمائید بیایید داخل...
در باز شد ...
هنوز صورتم رو بر نگردانده بودم تا صدای سلام رو شنیدم ! نگاهم چرخید سمت در...
لیلا بود!!!
گفت: چرا گوشیتوخاموش کردی؟!
چرا دانشگاه نیومدی...
دیونه...نگرانت شدم...
صورتم رو برگردوندم سمت میز....
دستهام رو گذاشتم روی سرم...
آروم اومد و کنار تختم نشست و شروع کرد به حرف زدن...
نازنین اگر من دوست بدی بودم الان اینجا نبودم! داخل ماشین امید نشسته بودم و داشتیم با هم...
ببین نازی من اگر اون حرفها رو زدم فقط برا این بود بدونی امید چه جور آدمیه... تودوست صمیمی من هستی ما الان بیشتر از ده سال باهم دوستیم اگر بهت نمی گفتم احساس می کردم در حقت نامردی کردم...
هرچند که من اصلا جواب امید رو ندادم که در حقت نامردی کنم ولی نگفتن اینکه امید چکار کرده هم به نظرم نامردی بود!
بدون اینکه نگاهش کنم گفتم: لیلا بس کن دیگه! اینقد امید امید نکن!
باشه تو دوست خوب...
لیلا سکوت کرد!
و من هم سکوت...
داشتم با خودم کلنجار می رفتم که لیلا
بیچاره گناهی نکرده، خوب راست میگه!
اگه نمی گفت من ساده هنوز هم امید رو
دوست داشتم هنوزم...
برگشتم سمت لیلا چشماش مثل چشمای خودم خیس اشک بود...
گفتم: لیلا چرا باید اینطوری شه ....
سرش رو تکون داد و گفت: نمیدونم
نازنین! واقعا نمی دونم!
ولی ببین نازنین حالا اتفاقی افتاده! دیگه به هر علتی ماجرا رو تمومش کردی بهش فکر نکن!
اومدم کنارش روی تخت نشستم گفتم:
چی، چی می گی ماجرا تموم شده!
تازه ماجرا شروع شده!
لبخند تلخی روی لبم نشست و گفتم: فکر ها دارم برای امید...
لیلا متحیر نگاهم کرد و گفت: یعنی چی؟!
چکار میخوای بکنی؟
بلند شدم و گفتم: می خوام زندگیش را ازش بگیرم...
چشمای لیلا از حدقه زده بیرون!!!
با همون حالش گفت: دیونه شدی!؟
نگاهش کردم و گفتم: آره دیونه شدم...
یکی با تو هم همین کار رو میکرد تو هم دیونه میشدی...
هر کسی ندونه تو که خوب میدونی قصه من و امید رو!
پرید وسط حرفم با استرس و نگرانی گفت: آره می دونم! ولی این دلیل نمیشه بخوای باهاش درگیر بشی!
نازی از تو توقع نداشتم تو دختر عاقلی هستی این کارعاقلانه ای نیست! خیر سرت این همه تو دانشگاه فلسفه و منطق خوندی!
نگذاشتم حرفش تموم بشه گفتم: اگه
عاقل بودم عاشق نمی شدم!
بعد هم اشکهام ریخت روی گونه هام...
دستش رو گذاشت رو شو نه ام...
برگشتم نگاهش کردم گفتم: لیلا کمکم
می کنی؟!
انگار یکدفعه وارفت به من من افتاد...
با دیدن قیافش گفتم: نگران نباش نمی خوام کار خاصی بکنی!
می دونی لیلا اگر اون پیامک را بهم نداده بودی معلوم نبود الان زنده بودم یانه!
تو گفتی: انتقام...
گفت: خوب الان من چکار کنم؟! اصلا چکار می تونم بکنم!
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
هر گونه کپی برداری شرعا و قانونا جایز نیست.
ادامهی داستان در کانال به دنبال ستاره ها👇
https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
#رمان_داستانی_رابطه
#قسمت_سوم
سری تکون داد و گفت: درسته!
گفتم: پس برگه رو با دقت پر کنید چون خیلی اهمیت داره و نکته ی مهم اینکه اجازه ندی ذهنت متوقف بشه روی چند تا ویژگی کلی! هر چیزی که به نظرتون خوب یا بد هست رو با ریز جزئیات بنویسید!
از تمامجذابیت های ذهنی که هر کدومشون برات دارن و همینطور ویژگی های غیر قابل تحمل!
سعی کن از بارش فکری استفاده کنی...
نگاهم کرد و گفت: بارش فکری یعنی چی؟
گفتم: یعنی اینکه اجازه بدی هر چیزی که به ذهنت اومد رو بنویسی حتی چیزهای خنده دار یا حتی چیزهایی که فکر می کنی خیلی مهم نیستن و شاید مسخره به نظر بیان به این نوع نوشتن میگن بارش فکری یعنی برای ذهنت مانع درست نکنی که بعضی چیزها رو ننویسی!
این روش برای خیلی از مسائل زندگی کاربرد داره خیلی کمک کننده است تا انسان راحتتر مشکلش رو یا حتی گاهی راه حل رو شناسایی کنه!
بعد هم با توضیح دادن یک سری نکات از در اتاق رفت بیرون...
خانم امیری اومد داخل و گفت: خانم دکتر دوستتون ده دقیقه ای هست تشریف آوردن بگم بیان داخل؟
گفتم: آره حتما
مریم با دیدنم چادرش رو کمی جمع و جور کرد و خیلی مودب نشست روی صندلی، پاهاش رو جفت کرده بود، احساس کردم خیلی یه جوری نشسته!
گفتم: مریم چرا اینجوری نشستی؟! راحت باش!
نگاهم کرد و خیلی رسمی اما سوالی گفت: خانم دکتر مگه شما نشنیدین؟!
گفتم: چیو!!!
گفت: بزرگان ما میگن جلوی دو گروه هم مودب بشینید هم ذکر یا ستار العیوب از دهنتون نیفته!
متعجب داشتم نگاهش میکردم...
خیلی جدی ادامه داد: یکی جلوی عرفا چون چشم برزخی دارن و میدونن شما چکاره ای، یکی هم جلوی روانشناس ها چون از رفتارت می فهمن چکاره ای! دیگه منم جانب احتیاط رو پیش گرفتم رایحه خانم خصوصا اینکه داخل فضای مطب هم هستیم...
چشم هام رو ریز کردم و با خنده گفتم: دختره ی مجنون! ببین مریم تو هر کارم کنی هویتت فاش شده است خیلی خودت رو اذیت نکن!
لبخندی زد و گفت: چه خبر حالا خانم دکتر؟ اوضاع و احوالت خوبه؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم: خدا رو شکر...
یکدفعه مریم گفت: یا خدااااااا عمق این تنفس حکایت از طوفان شدید در اعماق دل داره! چیزی شده رایحه؟
خندم گرفت و گفتم: تو هم روانشناس خوبی میشیاااا...
گفت: نفرمایید تاثیر همنشینی با دوستان مشاور هست وگرنه من همان خاکم که بودم...
گفتم: نگو اینجوری مریم....
چیز خاصی نیست حقیقتا این چند وقت خیلی نوع مراجعه کنندهام متفاوت شده همش حرف از فضای مجازیه، حرف از رابطه است ذهنم درگیر شده...
چشمهاش رو درشت کرد و با حالت دستش بهم اشاره کرد و گفت: پس بگو چرا مثل مرغابی پر کنده شدی! خانم دکتر زشته! شما دکتری! چرا به اصول مشاوره ای پایبند نیستی به قول خودت باید مرغابی باشی دیگه! وقتی میری زیر آب مشکلات مردم باید وقتی اومدی بیرون بخاطر پرهای چرب خیس نباشی!
بعد با خنده گفت : فکر کنم رایحه چربی پرهای ذهنت اومده پایین!
همینجوری که داشتم نگاهش میکردم!
گفتم: مریم خانم اول اینکه درسته اصل مرغابی یه اصل مهم در مشاوره است! اما عزیزم منم انسانم نمی تونم که واقعا مرغابی باشم بالاخره این همه تغییر در مراجعه کننده هام ذهنم رو مشغول کرده ، دنبال راهکارم یعنی واقعا نمیشه کاری کرد؟!
قیافه اش جدی شد و سرش رو با تاکید تکون داد گفت: آره متاسفانه درست میگی ولی به قول خودت نمیشه که نداریم! اصلا نظرت چیه یه حرکتی بزنیم یه کاری کنیم نمیدونم چی؟!
ولی خوب بهش فکر کنیم...
انگار یکدفعه چیزی در ذهنم جرقه زد و گفتم: آره مریم میشه! میشه یه کارایی کرد! فقط اینکه سه شنبه یه جلسه بذاریم بیشتر در این مورد فکر کنیم تا با یه برنامه ریزی دقیق بریم جلو...
ادامه دارد...
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
هر گونه کپی برداری شرعا و قانونا جایز نیست.
ادامه ی داستان در کانال به دنبال ستاره ها 👇
https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
#رمان_داستانی_مزد_خون
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_سوم
سری تکون داد و گفت: بریم، ولی به نظر من با توجه به روحیات تو، شما دانشجویِ آدم، هم باشی موثری آقا مرتضی!
گفتم: ای باباااا شیخ مهدی بی خیال نمیشیاا!!!
اینقدر مانع حوزه رفتن من میشی اون دنیا یقه ات رو میگيرنداااا که آقا شما برای وصل کردن آمدید نه برای فسخ کردن!
حالا هی بفرمایید بهتر است چنین شود چنان شود! والله ازتون می پرسن چرا در بهشت رو به روی مردم می بندین!!!
با دست زد روی فرمون ماشین و گفت: تکرار مکررات ولی مجددا میگم برادرم جمع نبند! این یک!
دوما هر کسی رفته حوزه بهشتی نشده ها!
بعضی ها هم بودن پاشون رو گذاشتن توی حوزه با کارهاشون درهای جهنم رو به روی خودشون باز کردن!
باید بدونی اخوی در بهشت اونجایی که کار بهت محول شده رو درست انجام بدی!
چه بنا باشی! چه آشپز! چه سرباز باشی! چه دکتر، مهندس ، معلم یا وزیر! دانشجو یا طلبه!
مهم اینه کارت رو درست انجام بدی!
سوما خیلی جالبه یه عده به ما میگن ما رو نمیخواد به زور ببرید بهشت چکار ما دارید!
یه عده هم مثل شما میگن چرا در رو بستید ما میخوایم بریم تو بهشت!
بابا به پیر! به پیغمبر! ما دربان بهشت نیستیم!
راه باز و مسیر مشخص! هر کسی بر اساس انتخاب خودش حرکت میکنه!
ما هم فقط راهنمایی کننده و کمک کننده ایم والسلام....
با جدیت گفتم: حاج آقا منم همین رو میخوام قربون شکلت والسلام....
لبخندی زد و متفکرانه گفت: ولی...
و بعد ساکت شد...
گفتم: ولی چی؟!
گفت: ولی اش بماند فعلا اما را بچسب!
نفس عمیقی با حرص کشیدم و گفتم: اما چی؟!
آروم گفت: اما اگه پدر و مادرت راضی نباشن بدون آخرش خوب نمیشه!
چه اینجا چه هر جای دیگه! از ما گفتن....
بعد هم ساکت شد و مسیر فرمون ماشین رو به سمت خونمون چرخوند...
دلم مثل سیر و سرکه می جوشید...
میدونستم بابام هر چقدر هم مخالف باشه احترام شیخ مهدی رو نگه میداره و مطمئنا روی حرفش حرف نمیزنه البته امیدوار بودم چنین اتفاقی بیفته!
رسیدیم خونه...
مهدی در ماشین رو باز کرد و خیلی صبورانه عمامه و عباش رو در آورد و مرتب گذاشت توی ماشین و اومد راه بیفته!!!
گفتم: عه عه! چرا اینا رو در آوردین؟!
یه نگاه خاص بهم کرد و گفت: قرار شد من برم صحبت کنم که دارم میرم!
چکار به این لباس ها داری؟!
عصبی گفتم: خدا پدرت رو بیامرزه اینا اعتبار داره! خوب واضحه با این لباس بری احتمال اینکه راضی بشه بیشتره...!
دستش رو گذاشت روی پیشونیش و به در تکیه داد و خیره به رو به روش دو دقیقه ای رفت توی فکر...
بعد جدی نگاهم کرد و گفت: مرتضی جان دقیقا به خاطر همین اعتبارش نباید هر جایی ازش استفاده کرد!
گفتم: حاج آقا بی انصافی نکن این کار که خوب و خیره!
و چون خیلی باهاش راحت بودم ادامه دادم: آدم فروشی نکن بپوش دیگه حاجی!
بعد هم به حالت خواهش دستم رو گذاشتم روی محاسنم که هنوز یکی در میون بود و اعتباری محسوب نمیشد و ادامه دادم: جان من!
بدون توجه به درخواستم در رو بست و گفت:
انشاالله که خیره...
بعد راه افتاد به سمت خونمون...
کمی ماشین رو با فاصله پارک کرده بود و تا رسیدن به در خونه چند قدمی راه بود ...
تا در خونه که رفت کلی توی دلم غر زدم که چقدر منت میذاره!
حالا مگه چی میشد این یه تکه پارچه رو می پوشید! آدم باید کار ملت رو راه بندازه!
بذار خودم پام به حوزه برسه...
در حال کلنجار رفتن با خودم بودم که دستش به سمت آیفون رفت...
قلبم داشت از جا کنده میشد که خدا کنه صحبتهاش اثری داشته باشه!
خیلی طول نکشید که بابام در را باز کرد و اومد دم در...
مطمئنن از دیدن مهدی که می دونست امام جماعت مسجد محلمونه کمی جا خورده!!!
من ترجیح دادم بمونم توی ماشین تا شاید شیخ مهدی اینجوری راحتر بتونه بابام رو راضی کنه!
هزارتا فکر و خیال توی ذهنم میومد که بابام اگه قبول کنه چکار کنم، اگه قبول نکنه چکار کنم...
هر جوری بود باید می رفتم حوزه...
این فقط یه تصمیم نبود...!
ادامه دارد....
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
ادامهی داستان در کانال به دنبال ستاره ها 👇
https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
#رمان_داستانی_پازل
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_سوم
اما هنوز ذوق زدگی این حال خوش توی تمام رگهای خونم جریان پیدا نکرده بود که از ذهنم گذشت اگر محمد کاظم نذاشت چی!!!
بعد خودم جواب دادم : من این همه درس خوندم حتما میذاره به اهدافم برسم اون آدم روشنفکریه!
اون با کارکردن من مشکلی نداره!
ولی شغل محمد کاظم...
بدون توجه به فکری که داشت از ذهنم عبور میکرد خودم رو اینجوری قانع کردم که من به عاکفه هم گفتم دنبال شرایط کاری خاصی هستم که دردسر ساز نشه برام، پس مشکلی نباید وجود داشته باشه!
تمام این افکار کمتر از چند دقیقه توی ذهنم رد و بدل شد و فوری در جواب عاکفه نوشتم: شیرینیت محفوظه رفیق...
فقط کجاست و چه جوریه؟!
پیام داد همه چی همونجور که میخواستی،
فردا اول وقت میام با هم بریم برای بستن قرار داد فقط باید چند تا مورد رو برات توضیح بدم که بمونه برای توی راه...
خوب طبیعی بود باید تا صبح صبر می کردم، با این اتفاق باید یه مقدمه چینی برای محمد کاظم میکردم که یکدفعه از تصمیمم جا نخوره!
هر چند که این چند وقت مستقیم و غیر مستقیم بهش گفتم ولی مطمئنا فکر نمی کرد کاری برام جور بشه!
با این حال گفتن حرفم بدون اینکه چشماش رو ببینم برام خیلی راحتر بود تا صحبت کردن رو در رو!
براش نوشتم محمد کاظم جان قرار شده فردا برای بستن حکم قرار داد کاری با عاکفه برم کارهاش رو انجام بدم گفتم در جریان باشی...
شاید یک ساعتی طول کشید ولی خبری از جواب دادن نشد...
داشتم کم کم نا امید میشدم که اعلام مخالفتش رو با جواب ندادن داره بهم میده و یا در خوش بینانه ترین حالت وسط ماموریته که اصلا پیامم رو نخونده تا جواب بده!
همینجور داشتم برای خودم تحلیل های متفاوتی میکردم که بالاخره جواب داد و در عین ناباوری کاملا غیر مستقیم بهم فهموند که مخالفه!
نوشته بود: عزیزم به قول شهید بهشتي در این انقلاب اون قدر کار هست که میشه انجام داد بدون اینکه هیچ پست، سمت، حکم و ابلاغی در کار باشه...
حقیقتا توقع نداشتم و خیلی ناراحت شدم!
براش نوشتم: محمد کاظم لطفا شعار نده!
خودت بهتر میدونی من هم روحی، هم جسمی به این کار نیاز دارم پس مانع پیشرفتم نشو!
ضمنا نگران موقعیت شغلیت هم نباش من همه شرایط رو سنجیدم...
دیگه جواب نداد...
احتمال دادم از جمله ی آخرم ناراحت شده باشه و ممکنه بهش بر بخوره!
ولی من واقعا این رو نوشتم که بگم حواسم به تو هم هست!
درسته سختیه زندگی با یه فردی که همیشه باید گمنام بمونه رو باید تحمل کنم و خیلی محدودیت دارم ولی خوب این رو دلیل محکمی برای متوقف شدنم نمی دیدم!
من هم دوست داشتم موثر و مفید باشم ...
ادامه دارد....
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
#خاطرات_دومین_سفر_اربعین
#قسمت_سوم
صدا اومد
دیدم عه ! همسرم!
گفتم: شما اینجا چکار می کنین؟
گفت: من دلم طاقت نیاورد شما بیا برو دعات رو بخون من اینجا می مونم.
گفتم: نه دیگه من گفتم که بچه ها با من!
شما برو راحت شب قدری استفاده کن...
بنده خدا که نمیدونست ماجرا چیه و این اصرار من از کجا آب میخوره ، متحیر از اصرار من، گفت: باشه بعد به گوشه ای از صحن اشاره کرد و ادامه داد: پس من میرم اونجا میشینم که اگر کاری داشتی بیا بهم بگو
قاطع گفتم: حله برو برا منم دعا کن، من امسال کربلا میخوام...
لبخندی زد و رفت...
دیگه تقریبا داشتم با شرایط موجود کنار می اومدم که کم کم نزدیک قرآن بر سر گرفتن شد قرآنم رو از داخل کیفم بیرون آوردم و با خودم گفتم همینطور که حواسم به بچه ها هست قرآن بر سر رو گوش میدم، اما هنوز لحظاتی از این فکر نگذشته بود که محمد حسین اومد پیشم و گلاب به روتون گفت: مامان بریم سرویس بهداشتی!
خوب من به بچه سه ساله که نمی تونستم بگم که چرا الان میخوای بری سرویس بهداشتی یا که کمتر تنقلات میخوردی!
اینطوری بگم دعای قرآن بر سر شروع شد حالا منم دست دوتاشون رو گرفتم دلم میخواست به سرعت نور برم و برگردم داخل صحن ولی نمیشد! نمی تونستم به بچه ها بگم بدوید که من از قرآن بر سر جا نمونم! خلاصه تا رسیدیم سرویس بهداشتی و برگشتیم صدای مداح رو که توی صحن می پیچید شنیدم که می گفت: بالحجه الهی العفو و شروع کرد دعا های آخر که به زبان خودمون میگیم رو گفتن و والسلام...
برنامه های شب قدر اول تمام شد!
فکر کنم بتونین تصور کنین من دقیقا توی چه حالی بودم! با همین حال رسیدیم پیش همسرم که دیگه با هم راه افتادیم سمت محل اقامتمون!
میدونستم شکایت یا گله کنم و غر بزنم هر چی دست گذاشتم روی دلم بی فایده میشه!
با چهره ی خیلی راضی که چه شب قدر عالی بود و واقعا امیدوار به نگاه خدا شب اول گذشت!
شب دوم هم به همین شکل بود و من بهتر تونستم دل خودم رو راضی کنم که دارم بهترین اعمال شب قدر رو انجام میدم هر چند به ظاهر خبری از دعا نیست اما میدیدم چقدر این لحظات توی ذهن فسقلی ها شیرین داره موندگار میشه و از شب قدر به بهترین شب دنیا یاد می کنن!
شب قدر سوم خدا که دید من نیتم خالص خالص خالص شده و واقعا دیگه نگران از دست دادن دعا نبودم و کارم رو کمتر از مناجات خوندن نمیدیدم ، درها باز شد و به قول گفتی گفت: تو که برای ما ساختی ما هم برای تو جبران می کنیم، خدا قاعده اش راضیه مرضیه است دیگه...
بچه ها که حسابی بازی کردن قبل از قرآن بر سر خوابشون گرفت و مثل دوتا فرشته کوچولوی معصوم توی بغل من خواب رفتن و در واقع من یکی از بهترین قرآن بر سرهای عمرم رو تجربه کردم...
یه حسی بهم می گفت کار تمومه کربلا رو گرفتی خانم!
البته که حسم اشتباه نمیکرد ولی توی محاسباتم یه نکته رو دقت نکرده بودم اون هم اینکه تا محرم و صفر سه، چهار ماه مونده بود و خیلی مهم بود توی این سه، چهار ماه رزقی که خدا برام رقم زده بود رو با سایر کارهام داغون نکنم و از دست ندم که خوب نزدیک اربعین شده بود و علی الظاهر با کارهام رزق کربلام رو از دست داده بود این رو کی فهمیدم ! همه چی طبق برنامه بود و قرار بود ده روز مونده به اربعین راه بیفتیم سمت کربلا ، همسرم طبق برنامه ریزی که کرده بود هزینه ی مورد نیازسفرمون رو کنار گذاشته بود اما بخاطر یک مسئله ی غیر منتظره تمام اون هزینه صرف یه کار ضروری شد و نهایتا سفر به معنی واقعی کنسل شد!
خوب من هم چکار می تونستم بکنم از یه طرف میدیدم که باید اون هزینه میشد از یه طرف هم کربلا پر....
حالا اربعین نزدیک و نزدیک تر میشد وطبق روال همیشه به همسرم مثل هر سال گفته بودن که بیا!
بنده خدا همسرم معذب بود چون میدونست من خیلی وقته منتظر این سفرم...
یعنی وسط یک استیصالی قرار گرفته بود!
حال من هم که دیگه مشهوده بود چی بود!
به همسرم که نمی تونستم بگم نرو...
هر چی بود مشکل از طرف من بود که یا میشد حلش کرد و یا نه!
و قاعدتا خدای خوب ما راه حل مشکلات رو نشون داده... فقط کافیه واقعا و از صمیم قلب بخواهیم....
چه جوری؟! میگم براتون...
ششم ماه صفر بود خواهرم زنگ زد به گوشیم و گفت:...
ادامه دارد.....
#سیده_زهرا_بهادر
https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
#سم_مهلک
#قسمت_سوم
#بر_اساس_واقعیت
اسم یکیشون که مهربونتر بود مهسا و دوستش فریده بود، اینکه چطوری دو تاشون با هم راهی بیمارستان شدن برام عجیب بود!
حال فریده زیاد مساعد نبود، اما مهسا بهتر بود، خانواده هاشون تیپ معمولی داشتن ولی معلوم بود خیلی نگران و مضطرب اند!
هیچ کدومشون با خانوادهاشون صحبت نمی کردن و من فکر میکردم از شدت ضعف و درد هست اما قصه، قصه ی دیگه ای بود...
وقتی به بخش منتقل شدیم ارتباط من باهاشون شروع شد...
ارتباطی که اول همدردی از زجر و دردی بود که کشیدیم اما کم کم رنگ و بوی دیگه ای گرفت!
من خیلی راحت از ماجرای راهی شدنم به بیمارستان گفتم، از اینکه بخاطر خونمون که تنها خونه ی تکی بود با ویو و چشم اندازی خاص، کنار باغ و زمین پر از دار و درخت قرار داشت. و همین کنار باغ بودنش که من یک مزیت میدیدم باعث ورود مار به خونمون شده بود!
از شیشه ی شکسته و بی خیالی و بی تفاوتی که کار دستم داد!
وقتی باهاشون صحبت میکردم احساس کردم یه جوری بهم نگاه می کنن!
جوری که نمیدونم شاید حرفهام براشون خیلی عادی بود یا شایدم نامتعارف یا هر چی...
ولی من به روی خودم نیاوردم و اصولا دختری نبودم که کم بیارم یا خجالتی باشم!
ولی خدایش خیلی ناراحت شدم که چرا وقتی پرسیدم شما چی شد راهی بیمارستان شدید چیزی نگفتند!
انتظار داشتم دست کم یکیشون توضیح بده چی شده!
ولی خوب همیشه اون چیزی که ما انتظارش رو داریم که طبیعتا اتفاق نمی افته! و افراد طبق میل ما رفتار نمی کنن!
هر چند که با نوع رفت و آمدهای خانوادهاشون و حضور چندین باره پلیس و سبک برخوردشون با مهسا و فریده، چیزهایی دستم اومده بود و حدس هایی میزدم که ماجرا از چه قراره!
ولی دوست داشتم خودشون اصل قضیه رو بگن، که بالاخره هم گفتن ولی نه توی بیمارستان ،توی یه شرایط بدتر!
شاید باورتون نشه ولی واقعا دلم براشون می سوخت که چرا جوون ما باید به اینجا برسه؟!
توی اوج شکوفایی... اوج زندگی...
درد عمیق تری به جونم افتاده بود که از نیش اون مار لعنتی بیشتر می سوزوندم و ناگهان توی اون لحظات فکری به ذهنم رسید فکری که عواقب خاصی برای من داشت!
یاد حدیثی از پیامبر(ص) افتادم که افراد به کیش و مسلک دوستانشون هستن!
و مسیری رو میرن که دوستانشون در اون مسیر قدم برداشتن...
تصمیم گرفتم دوستشون بشم تا قدم هاشون رو توی یه مسیر درست بردارن، تا دوباره به ته خطی که فقط شیطان میتونه بچینه نرسن!
غافل از اینکه شیطان برای خود من هم بی برنامه نبود و امان از وقتی که فکر کردیم داریم کار خوبی می کنیم اما حواسمون جمع نبود و از خودِ خودمون غفلت کردیم!
هرچند که در هر زمانی قرار میگیریم مبارزه به نحویست...
توی مدتی که بیمارستان بودم مهسا خیلی پشیمون تر به نظر می رسید!
شاید هم یکی از دلایلی که برای دوستیمون و ادامه ی ارتباط بیشتر با هم ابراز علاقه کرد همین بود!
اما از حالات فریده معلوم بود با اینکه فرصت زندگی دوباره و نعمتی که نصیب هر اشتباه کننده ای نمیشه، بهش داده شده اما باز هم کمی تردید در چهره اش موج میزد!
ولی من عزمم رو جزم کرده بودم که دستی بگیرم و کاری براشون کنم...
وضعیت روحشون خیلی شکننده بود خیلی...
من هم خوب میدونستم توی این موقعیت نیاز به یه حامی عاطفی می تونه خیلی موثر باشه!
و چه حامی عاطفی پایه تر از من که به قول بچه ها هویج بستنی رو تنهایی نمیخورم...
ادامه دارد....
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
با ستاره ها راه گم نمیشود👇
https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
#ژنرالهای_جنگ_اقتصادی
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_سوم
با حالت خاصی شروع کردم حرف زدن:
آقا محمد .... محمد....راستش... من....من... چیزه...
یعنی من... من خسته ام.... خیلی خسته.....
قبل از اینکه ادامه بدم انگار که منظورم رو اشتباه فهمیده باشه یه نگاهی بهم کرد و گفت: خوب نرگسی خانم، من چقدر بگم خودت رو توی خونه کمتر اذیت کن!
واقعا این همه سابیدن و شستن برای خونه ای که فقط دو تا آدم زندگی می کنن زیاده!
از پا و کمر می افتی و اینجوری خسته میشی...
سرم رو به نشونه ی منظورم این نیست تکون دادم و گفتم: نه منظورم این نبود راستش ... اصلا بهتر برم سر اصل مطلب!
محمد کمی صاف تر نشست و منتظر بود ببینه من چی می خوام بگم!
یه کم استرس داشتم که خدا کنه بد برداشت نکنه! خدا کنه مخالفت نکنه!
از شدت استرس طرح مسئله، قند توی دستهام مدام مثل یه مکعب می چرخید!
یه نفس عمیق کشیدم و گفتم: راستش...
از کار تو خسته شدم... از خستگی تو خسته شدم... از اینکه صبح میری شب بر میگردی خسته شدم.... از این شروع رویایی زندگی خسته شدم...
بابا هنوز شش ماه اول زندگیمون تموم نشده ولی من خسته شدم متوجه میشی چقدر سخته!
از اینکه اینهمه تلاش می کنی ولی بازم هشتمون گره نهمونه خسته شدم.....
همینجور که من تند تند می گفتم رنگ صورت آقا محمد تغییر می کرد!
معلوم بود توقع نداشت این حرفها رو بزنم!
ولی این شروع حرفهای من بود باید تا آخرش می گفتم که فکر نکنه میخوام تحقیرش کنم بلکه بدونه من میخوام همراهش بشم ...
رنگ چهرهاش کامل پریده بود!
همینطور که از شدت استیصال دستش رو به صورتش می کشید خیلی اروم و با حالت شرمندگی گفت : نرگس حق داری میدونم... درست میگی... ببخش خانمم...یه روز درست میشه... هیچ حالی ثابت نیست اینم میگذره خانمم! خدا بزرگ....
ولی خودت بهتر میدونی چاره ای ندارم! درکم کن...
همینجوری صبح میرم تا شب این وضعمونه!
حالا قرار باشه دو ساعتم زودتر بیام طبیعتا خودت میدونی زندگیمون سخت تر از اینی هست میشه....
پریدم وسط حرفش و گفتم: نه محمد...! نه....!
نمیگم زودتر بیا! میگم منم میخوام کار کنم!
یه لحظه احساس کردم با شنیدن این جمله چشمهاش داره از حدقه میزنه بیرون!
با تعجب و تن صدای مردونش که حکایت از ناراحتی هم داشت گفت: چی؟!!!!!
میخوای کار کنی؟!
یعنی اینقدر تحت فشار و سختی!
همینطور که ناراحتی توی چهره اش بیداد میکرد با همون حال خیلی جدی گفت: نرگس بیشتر کار می کنم حتی شده شبها تا تو راحت تر باشی مطمئن باش...
در همین حین هم بلند شد بره که دستش رو گرفتم...
و گفتم: نه عزیزم! نه محمد جان!
منظورم این نبود که بخاطر فشار سختی میخوام کار کنم! البته شاید این یه دلیلش باشه ولی دلیل اصلیم نیست!!
من میگم میخوام همراهت باشم، اینجوری من هم کنارتم و دیگه اینقدر تنهایی زجرم نمیده، به علاوه ی اینکه منم دوست دارم توی این وضعيت اقتصادی یه کمکی کرده باشم !
منتظر واکنشش بودم...
ولی محمد سکوت کرد....
دیدم خیلی طول کشید و هیچی نگفت!
خودم دوباره شروع کردم تا راضیش کنم گفتم: نظرت چیه محمد ؟!
باور کن به تست کردنش می ارزه!
تازه مگه ما قرار نذاشتیم همراه هم باشیم...
محمد... بخدااااا من دلم میسوزه این خستگیتو می بینم، اینجوری حداقل پا به پات میام یه کمکی میشم برات!
دستش رو زد زیر چونش و خیره خیره بهم نگاه کرد!
دیدم نخیررررر حرفی نمیزنه!!!!!
آخرین حربه رو زدم و گفتم:محمددددددددد قبوله! جون نرگس....
ادامه دارد....
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
با این ستاره ها راه گم نمیشود 👇
https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
#مانده_در_غبار
#قسمت_سوم
من که متوجه شدم خانممه، کمی قدم هام رو بلندتر برداشتم...
میخواستم از بچه ها خداحافظی کنم که حسین در همین حین به سعید گفت: آخه اُسکُل!
حالا اگه بگم بی دین و کافر و فلان و فلان نیستی ولی سعید، خدایش بیشعور هستی!
تو نمیدونی خانم صالح، مسئول ثبت نام اردوهای خانم هاست که آمارشون رو داره!
سعید هم که ضایع شده بود سری تکون داد و گفت: من که علم غیب ندارم، از کجا باید بدونم بعد هم حالا مگه چی گفتم که آقا به تریج قباش برخورده!
این همه بار من کردین، این به اون در!
بچه ها هم دیگه بحث رو ادامه ندادن...
منم برای اینکه بحث تموم بشه، در حال خداحافظی بدون اینکه نگاه شخص خاصی کنم گفتم: بچه ها یه نکته بحث میخواید بکنید بکنید، ولی یادمون نره بچه هیئتی ادب حسینی داره از کلام تا رفتار حواسمون جمع باشه!
اول حسین به خودش گرفت و سریع پرید یقعه ام رو گرفت و گفت: ذی شعور (صاحب شعور) من دارم از تو طرفداری می کنم اینه جواب خوبی!
از اونطرف هم سعید دستم رو گرفت و گفت: من که میدونم به حسین گفتی که من بشنوم!
الان تو باادب، هیئتی!
ما همه بی تربیت و ...
دستم رو گذاشتم جلوی دهنش گفتم: هیس سعید دیگه ادامه نده...
این وسط محمد رضا گفت: صالح قبلش گفتاااا، یکیمون یه کاری کنه، پای همه می نویسن همینه! خودمونم، خودمونو جمع می بندیم بی تربیتا من که باادب بودم بین شما!
وسط این ماجرا اون هم اومد یقعه ی من رو گرفت! دیگه کاملا فضا عوض شده بود، بچه ها از حالت جدل به حالت شوخی و یقعه گیری منه بیچاره تغییر موضع داده بودن!
اصلا یه وضعی شد...
تنها کاری می تونستم بکنم این بود که بگم خانمم توی ماشین منتظرمه تا ولم کنن!
و خداروشکر وقتی فهمیدن توی ماشین خانمم هست، راهکار جواب داد و برای حفظ آبروی خودشون رهام کردن و خیلی مودب انگار که چند تا شهید زنده در جوار من هستن به مسیرشون ادامه دادن و راه افتادن...!
فردا اول وقت دانشگاه بودم بعد از کلاس رفتم دفتر بسیج، از سعید که خبری نبود ولی علی و حسین همونجا بودن...
داشتن با هم بحث میکردن که توی فضای مجازی کانال فعالیت هامون رو راه بندازیم یا نه!
علی می گفت: اینکارا فایده نداره!
این هجمه ی دشمن حالا فکر کردین هزارتا فالور (دنبال کننده) هم داشته باشیم به چه دردی میخوره؟! اثری داره؟! به نظر من که وقت تلف کردنه!
ولی حسین مسر بود و میگفت: اصلا هزارتا دنبال کننده هم که نه، حتی پنج نفر هم باشن باید اینکار رو انجام بدیم چون من معتقدم آدم، مهم اینه تکلیفش رو درست انجام بده!
با ورود من هر کدوم اومدن به نفع خودشون یار کشی کنن ولی متاسفانه همزمان با من، دو نفر از خانم های واحد خواهران، داخل دفتر بسیج شدن که دوباره بچه ها مثل شهدای زنده مودب شدن و کاملا جدی!
این حرکت های یکدفعه ای بچه ها برام جالب بود که دوست داشتن حجب و حیای مردونشون رو جلوی هر خانمی حفظ کنن.
چند لحظه ای گذشت که بالاخره یکی از خانم ها اومد جلوتر و از قضا فلشی رو به سمت علی داد که پشت میز نشسته بود و گفت: ...
ادامه دارد...
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
با این ستاره ها راه گمنمیشود 👇
https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
#مانده_در_غبار
#قسمت_سوم
من که متوجه شدم خانممه، کمی قدم هام رو بلندتر برداشتم...
میخواستم از بچه ها خداحافظی کنم که حسین در همین حین به سعید گفت: آخه اُسکُل!
حالا اگه بگم بی دین و کافر و فلان و فلان نیستی ولی سعید، خدایش بیشعور هستی!
تو نمیدونی خانم صالح، مسئول ثبت نام اردوهای خانم هاست که آمارشون رو داره!
سعید هم که ضایع شده بود سری تکون داد و گفت: من که علم غیب ندارم، از کجا باید بدونم بعد هم حالا مگه چی گفتم که آقا به تریج قباش برخورده!
این همه بار من کردین، این به اون در!
بچه ها هم دیگه بحث رو ادامه ندادن...
منم برای اینکه بحث تموم بشه، در حال خداحافظی بدون اینکه نگاه شخص خاصی کنم گفتم: بچه ها یه نکته بحث میخواید بکنید بکنید، ولی یادمون نره بچه هیئتی ادب حسینی داره از کلام تا رفتار حواسمون جمع باشه!
اول حسین به خودش گرفت و سریع پرید یقعه ام رو گرفت و گفت: ذی شعور (صاحب شعور) من دارم از تو طرفداری می کنم اینه جواب خوبی!
از اونطرف هم سعید دستم رو گرفت و گفت: من که میدونم به حسین گفتی که من بشنوم!
الان تو باادب، هیئتی!
ما همه بی تربیت و ...
دستم رو گذاشتم جلوی دهنش گفتم: هیس سعید دیگه ادامه نده...
این وسط محمد رضا گفت: صالح قبلش گفتاااا، یکیمون یه کاری کنه، پای همه می نویسن همینه! خودمونم، خودمونو جمع می بندیم بی تربیتا من که باادب بودم بین شما!
وسط این ماجرا اون هم اومد یقعه ی من رو گرفت! دیگه کاملا فضا عوض شده بود، بچه ها از حالت جدل به حالت شوخی و یقعه گیری منه بیچاره تغییر موضع داده بودن!
اصلا یه وضعی شد...
تنها کاری می تونستم بکنم این بود که بگم خانمم توی ماشین منتظرمه تا ولم کنن!
و خداروشکر وقتی فهمیدن توی ماشین خانمم هست، راهکار جواب داد و برای حفظ آبروی خودشون رهام کردن و خیلی مودب انگار که چند تا شهید زنده در جوار من هستن به مسیرشون ادامه دادن و راه افتادن...!
فردا اول وقت دانشگاه بودم بعد از کلاس رفتم دفتر بسیج، از سعید که خبری نبود ولی علی و حسین همونجا بودن...
داشتن با هم بحث میکردن که توی فضای مجازی کانال فعالیت هامون رو راه بندازیم یا نه!
علی می گفت: اینکارا فایده نداره!
این هجمه ی دشمن حالا فکر کردین هزارتا فالور (دنبال کننده) هم داشته باشیم به چه دردی میخوره؟! اثری داره؟! به نظر من که وقت تلف کردنه!
ولی حسین مسر بود و میگفت: اصلا هزارتا دنبال کننده هم که نه، حتی پنج نفر هم باشن باید اینکار رو انجام بدیم چون من معتقدم آدم، مهم اینه تکلیفش رو درست انجام بده!
با ورود من هر کدوم اومدن به نفع خودشون یار کشی کنن ولی متاسفانه همزمان با من، دو نفر از خانم های واحد خواهران، داخل دفتر بسیج شدن که دوباره بچه ها مثل شهدای زنده مودب شدن و کاملا جدی!
این حرکت های یکدفعه ای بچه ها برام جالب بود که دوست داشتن حجب و حیای مردونشون رو جلوی هر خانمی حفظ کنن.
چند لحظه ای گذشت که بالاخره یکی از خانم ها اومد جلوتر و از قضا فلشی رو به سمت علی داد که پشت میز نشسته بود و گفت: ...
ادامه دارد...
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
با این ستاره ها راه گمنمیشود 👇
https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
#مانده_در_غبار
#قسمت_سوم
من که متوجه شدم خانممه، کمی قدم هام رو بلندتر برداشتم...
میخواستم از بچه ها خداحافظی کنم که حسین در همین حین به سعید گفت: آخه اُسکُل!
حالا اگه بگم بی دین و کافر و فلان و فلان نیستی ولی سعید، خدایش بیشعور هستی!
تو نمیدونی خانم صالح، مسئول ثبت نام اردوهای خانم هاست که آمارشون رو داره!
سعید هم که ضایع شده بود سری تکون داد و گفت: من که علم غیب ندارم، از کجا باید بدونم بعد هم حالا مگه چی گفتم که آقا به تریج قباش برخورده!
این همه بار من کردین، این به اون در!
بچه ها هم دیگه بحث رو ادامه ندادن...
منم برای اینکه بحث تموم بشه، در حال خداحافظی بدون اینکه نگاه شخص خاصی کنم گفتم: بچه ها یه نکته بحث میخواید بکنید بکنید، ولی یادمون نره بچه هیئتی ادب حسینی داره از کلام تا رفتار حواسمون جمع باشه!
اول حسین به خودش گرفت و سریع پرید یقعه ام رو گرفت و گفت: ذی شعور (صاحب شعور) من دارم از تو طرفداری می کنم اینه جواب خوبی!
از اونطرف هم سعید دستم رو گرفت و گفت: من که میدونم به حسین گفتی که من بشنوم!
الان تو باادب، هیئتی!
ما همه بی تربیت و ...
دستم رو گذاشتم جلوی دهنش گفتم: هیس سعید دیگه ادامه نده...
این وسط محمد رضا گفت: صالح قبلش گفتاااا، یکیمون یه کاری کنه، پای همه می نویسن همینه! خودمونم، خودمونو جمع می بندیم بی تربیتا من که باادب بودم بین شما!
وسط این ماجرا اون هم اومد یقعه ی من رو گرفت! دیگه کاملا فضا عوض شده بود، بچه ها از حالت جدل به حالت شوخی و یقعه گیری منه بیچاره تغییر موضع داده بودن!
اصلا یه وضعی شد...
تنها کاری می تونستم بکنم این بود که بگم خانمم توی ماشین منتظرمه تا ولم کنن!
و خداروشکر وقتی فهمیدن توی ماشین خانمم هست، راهکار جواب داد و برای حفظ آبروی خودشون رهام کردن و خیلی مودب انگار که چند تا شهید زنده در جوار من هستن به مسیرشون ادامه دادن و راه افتادن...!
فردا اول وقت دانشگاه بودم بعد از کلاس رفتم دفتر بسیج، از سعید که خبری نبود ولی علی و حسین همونجا بودن...
داشتن با هم بحث میکردن که توی فضای مجازی کانال فعالیت هامون رو راه بندازیم یا نه!
علی می گفت: اینکارا فایده نداره!
این هجمه ی دشمن حالا فکر کردین هزارتا فالور (دنبال کننده) هم داشته باشیم به چه دردی میخوره؟! اثری داره؟! به نظر من که وقت تلف کردنه!
ولی حسین مسر بود و میگفت: اصلا هزارتا دنبال کننده هم که نه، حتی پنج نفر هم باشن باید اینکار رو انجام بدیم چون من معتقدم آدم، مهم اینه تکلیفش رو درست انجام بده!
با ورود من هر کدوم اومدن به نفع خودشون یار کشی کنن ولی متاسفانه همزمان با من، دو نفر از خانم های واحد خواهران، داخل دفتر بسیج شدن که دوباره بچه ها مثل شهدای زنده مودب شدن و کاملا جدی!
این حرکت های یکدفعه ای بچه ها برام جالب بود که دوست داشتن حجب و حیای مردونشون رو جلوی هر خانمی حفظ کنن.
چند لحظه ای گذشت که بالاخره یکی از خانم ها اومد جلوتر و از قضا فلشی رو به سمت علی داد که پشت میز نشسته بود و گفت: ...
ادامه دارد...
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
با این ستاره ها راه گمنمیشود 👇
https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286