اعترافات یک زن از جهاد نکاح
#قسمت_سی_وهشتم
واای که چه فکرها راجع به خانم مائده نکردم!
خدا منو ببخشه...
گفتم: حلال کنید ما هم در گیر تیتر مصاحبه شدیم وفکرمون خطا رفت...
لبخندی زد و گفت اشکالی نداره اینم از جذابیتهای شغل شماست.
با هیجان گفتم: خوب الان همسرتون کجاست؟
اشکی آروم روی صورت معصومش لغزید لحظه ایی سکوت کرد بعدگفت:
به قول شهید یوسف الهی اجرجهاد شهادت است...
و همسرم خوب اجرش را گرفت...
من من کنان گفتم یعنی شهید شد؟؟؟
با دست اشکهاش را پاک کرد با اشاره سر گفت: آره
دیگه واقعا اگر سرم را به دیوار می کوبیدم جاداشت...
چه تحلیل ها که نکردیم! چه قضاوتها که نگفتیم ....
سرم را انداختم پایین هیچی برای گفتن نداشتم!
خانم مائده هم که متوجه حال من شد رفت تا یه لیوان شربت برام بیاره...
دوباره از اول مصاحبه رو توی ذهنم مرور کردم ولی این بار چقدر کلمه هایی مثل جهاد، مثل گذشت، مفهومشون فرق داشت چه تقدسی گرفته بودن کلمات...
چه تواضعی داشته خانم مائده...
وای اگر فرزانه بفهمه...
یکدفعه یاد حسام افتادم دیشب گفت: همکار همسر خانم مائده است خدا کنه هنوز خونه زنگ نزده باشن...
خانم مائده با سینی شربت اومد داخل
و چقدر خوردن این شربت برام هم شیرین بود هم تلخ...
شیرین بود چون مهمون خونه ی یه شهید بودم ...
تلخ بود چون شرمنده خانم مائده بودم با اون تحلیل ها...
بدون اینکه چیزی بگم خانم مائده شروع کرد صحبت کردن گفت:
من خیلی جهاد را دوست داشتم ولی قبل از ازدواجم مسیرش را درست نمی دونستم خوب خدا خواست با ازدواجم بدون اینکه بدونم افتادم توی مسیر ...
همونطوری گفتم دوسال اول خیلی سخت بهم گذشت چون فکر میکردم نابود شدم هم خودم... هم اهدافم ...
ولی بعد که کم کم مطالعه کردم فهمیدم دقیقا توی مسیر جهادم و اینکه من و خانم های امثال من از این مسیر می رسیم به خدا...
خیلی مهمه آدم متوجه بشه و بفهمه خدا برای رسیدن به خودش برای هر کسی چه مسیری را مشخص کرده ...
چون اگر ندونه ممکنه مثل تیتر مصاحبه ی شما مفهومش کلا عوض بشه و مسیر جهاد با نکاح بشه جهاد نکاح!
انتهای یکی بهشت! انتهای دیگری قهقرای جهنم!
درست یادمه یکی از همین دخترهای پانزده، شانزده ساله که از عربستان اومده بود برای جهاد نکاح دقیقا توی فهم دچار مشکل شده بود اسمش چی بود؟ گوشه ی لبش رو گزید و گفت: اسمش..... آره اسمش عایشه بود با یک افتخاری از جهاد نکاح یاد میکرد!
می گفت: من دختری باکره بودم اما به محض ورود به جهاد نکاح توسط چندین نفر دوشیزگی خودم را فدای اسلام کردم! و در این مدت مشکل رزمندگان زیادی را حل کردم و اکثر مجاهدانی که با من جهاد داشتند از الجزایر، اتیوپی، چچن و مغرب بودند، الان هم باردار هستم!
و جالبتر اینکه می گفت من می دونم که این فرزند در آینده یکی از مجاهدان بزرگ راه اسلام میشه چون در حین جهاد خدا این بچه را به من داده! من برای تقرب خدا جهاد کردم و امیدوارم خدا از من قبول کنه!
خانوم مائده سرش را با حرص تکون داد و گفت: نگاه کنید فهم چقدر کج میشه متاسفانه بعد هم به عنوان قهرمان جهاد نکاح توسط مفتی های عربستان معرفیش کردن تا بتونن افراد بیشتری را جذب کنن!
نفس عمیقی کشید و گفت : یه ضرب المثل هست میگم:
خشت اول گر نهد معمار کج/تا ثریا می رود دیوار کج... دقیقا مصداق همین افراد هست
دستی به صورتش کشید و یک جرعه شربت خورد لیوان رو گذاشت سرجاش و ادامه داد: اما در مورد خودم البته اگرهمراهی و صبر همسرم نبود اگر بصیرتش نبود و می خواست مستقیم این را به من بفهمونه خوب کار سخت می شد!
درسته به بیراه ایی مثل جهاد نکاح کشیده نمی شدم ولی توی مسیر رسیدن به هدفم هم قرار نمی گرفتم!
ولی خیلی هوشمندانه من را به مسیرم برگردوند به مسیر خدایی شدنم...
البته بگم تغییر سخته، خیلی روی تفکرم کار کردم خیلی...
فرض کنید آدمی که عبادت و شهادت را فقط در دعا و نافله و یا یک کار ویژه می دید حالا فهمیده بود با آشپزی با خیاطی با بچه داری با همسر داری می تونه در مسیر یک مجاهد باشه!
یک مسئله ایی که این افراد جهاد نکاح توی سوریه و عراق تحت هیچ شرایطی نمی پذیرند همین تغییر تفکر، در واقع اصلا تفکری وجود نداره همش تعصب!
حالا حتما جهاد نکاح را هم نگاه نکنید خیلی وقتها ما خودمون روی خیلی از ویژگی هامون تعصب بی جا داریم حاضر نیستیم بهشون فکر کنیم و تغییر کنیم!
لحظاتی ساکت شد نگاهش خیره به لیوان نصفه ی شربت موند...
نگاهش را از لیوان برداشت ادامه داد: یک نکته اساسی که من توجه نمی کردم در بچه های مبارز خصوصا زمان جنگ که اسطوره های من بودن این بود که دعا و نافله هاشون تقویت کننده های قوی بودن برای مجاهدتشون، برای در معرض گلوله قرار گرفتنشون ،برای روی مین رفتنشون، برای انجام تکلیفشون ...
#سیده_زهرا_بهادر
ادامه ی داستان در کانال به دنبال ستاره ها👇
https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
#ناخواسته
#قسمت_سی_وهشتم
گفت: از چند ماه قبل سجاد راجع به شما با من صحبت کرده بود از توانایی هات و موقعیت علمیت توی دانشگاه!
فقط دنبال یه فرصت مناسب بود بهت بگه چون درگیر ازدواجت بودی!
سرش را انداخت پایین همینطور که با دستش چای را گرفته بود گفت: قسمت این بود بعد از شهادت سجاد بیای پیش ما...
ساکت شدم!
انگار ته هر ماجرای خوب زندگی من می رسید به سجاد!
آقا مرتضی که دید منقلب شدم نگذاشت توی این سکوت بمونم و سریع با حرفش مسیر صحبت را عوض کرد...
خوب حالا آقا مهرداد از کلاس راضی بودی!
سرم را آوردم بالا لبخند نصفه نیمه ای زدم و گفتم هنوز که خیلی زوده بعدم اینکه این بندگان خدا باید راضی باشن حالا باید ببینم چقدر تاثیر داره توی کسب و کارشون!
آقا مرتضی قند را گذاشت دهنش و هم زمان گفت: شیرینی از قند نیست با چای اندر بر تو!
لعل سخنت کام مرا شیرین کرد...
لبخند پهنای صورتم رو گرفت گفتم چقدر خوبه آقا مرتضی این همه شعر بلدید و با احساس هستید!
هنوز قند توی دهنش آب نشده بود که با حرف من پرید تو گلوش!
افتاد به سرفه !
یک جا لیوان چایی را سر کشید کمی بهتر شد...
اخم هاشو کشید تو هم گفت ببینم پسر مگه تو تازه عقد نکردی!
سرم را کج کردم و گفتم: خوب آره چطور مگه!
گفت: البته حق داری تا زن نداشته باشی نمیدونی با چه شیوه ی باهاش برخورد کنی!
خانم ها عاشق شعرن و پر از احساس!
آدم که نباید فقط پول خرج زنش کنه!
در کنار خرج کردنها چهار تا بیت شعر معجزه میکنه تست کن اثرش را ببین!
این افاضات ما هم حاصل همین تجربه هاست آقا مهرداد...
برام جالب بود آدمی که اینقدر توی کارش جدیه چقدر با احساس از این مدل حرفها می زنه و حس خوبی رو منتقل میکنه...
چایی را که خوردم بلند شدم آقا مرتضی هم بلند شد قرار هفتگی کلاس ها را گذاشتیم برگه ها را برداشتم و آقا مرتضی تا جلوی در همراهیم کرد خداحافظی کردم و از خیریه اومدم بیرون...
چند ماهی گذشت و تقریبا هفته ایی دو یا سه روز کلاس داشتم وقتی می دیدم چقدر تاثیر گذاره و چقدر برای شاگردام کاربردیه و راضی هستن دعای خیرش را بدرقه مسیری که سجاد بهم نشون داد بود می کردم...
یه روز که با ترنم بیرون بودیم امیر باهام تماس گرفت گفت: حکم قاتل سجاد را صادر کردن...
خدا می دونه چقدر خوشحال شدم گفتم: خوب حالا چکار باهاش می کنن!
گفت: با توجه به اینکه سابقه دار بوده و استعلام بیمارستان که علت مرگ را ضربات چاقو تشخیص دادن.
حکم اون نامردی که چاقو زده اعدامه، بقیشون هر کدوم چند سال حبس...
گفتم: تو از کجا خبر شدی!
گفت: علی بهم زنگ زد داداش سجاد...
هنوز هم با اینکه چند ماه گذشته حالشون خرابه!
نفس عمیقی کشیدم و گفتم: حق دارن بخدا جوون دسته گلشون به دست یه آدم پست و پلید پر پر شد مگه میشه با این غم کنار اومد...
نویسنده:# سیده_زهرا_بهادر
هرگونه کپی برداری شرعا و قانونا جایز نیست.
https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
#چهارشنبه_های...
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_سی_وهشتم
نگاههای متعجبمون بهم گره خورد! این تعجب توی چهره ی بعضی از بچه ها هم دیده می شد! هانیه گفت: مگه چه اتفاقاتی در اندلس افتاد و چی شد!
خانم حسینی دستش را با یه حسرتی زد پشت دست دیگه اش و نفس عمیقی کشید گفت: کشور اسپانیا رو که می شناسید قدیم بهش اندلس می گفتن، سال ۷۱۱ میلادی یعنی قرن اول هجری مسلمون ها فتحش می کنن. پس از فتح اندلس ، رشد فرهنگي در بسياري از مناطق این کشور اتفاق افتاد و در کنار آن آباداني و عمران شهرها و روستاها به وجود آمد.
در دوره اسلامي اسپانيا، علم رونق پیدا کرد و روز به روز بر تعداد علاقه مندان به علم و دانش افزوده می شد . به عنوان نمونه در كتابخونه كوردوبا، چهارصد هزار كتاب وجود داشت و اين حجم در اندلس اسلامي در شرايطي بود كه بزرگ ترين كتاب خانه هاي اروپاي مسيحي پيش از قرن دوازدهم، بيش از چند صد كتاب نداشته اند.
اسلام مثل همه جا در اندلس هم، منشا پيشرفت ها، شكوفايي ، شكل گيري نظامات اجتماعي و پيشرفت و عمران اين سرزمين شد و به همين دليل با اقبال ساكنان بومي رو به رو شد.
عمل اسلامي دقت کنید عمل! باعث شد اندلس به كانون علم، دانش و عزت و عظمت مسلمانان تبديل بشه و به عنوان يك مقطع درخشان، در تاريخ اسلام به ثبت برسه.
دشمن تلاش هاي فراواني رو براي خارج كردن اندلس از دست مسلمونها انجام دادن همراه با توسل به شيوه هاي مختلف که به هر شکل با مقاومت مردم شکست می خوردند، حدود هشتصد سال اسلام در این سرزمین حاکم بود! بچه ها هشتصد سال کم نیستا! اما سرانجام این اتفاق تلخ افتاد و پیروز شدن اما نه با لشکر نظامی!
با یه راهبرد زیرکانه به یک حیله ی فرهنگی متوسل شدن نقشه ی اساسی دشمن براي سقوط اندلس اسلامي چند تا راهبرد داشت از اونجایی هم که فتح اندلس توسط مسلمانان براي اونها خیلی گران تموم شده بود و بر همين اساس، فكر شكست دادن مسلمين، لحظه اي از سر زمام دارانشون خارج نمی شد.
از طرفی هم شكست راهبردهاي مختلف نظامی عليه مسلمانان، اونها را به سمت گشودن جبهه فرهنگي و ترويج فساد، فحشا و بي بندو باري سوق داد.
ببینید دخترا یه مقایسه کنید متوجه میشید چرا دشمن ما این همه هزینه و وقت و برنامه ریزی می کنن تا به ما ضربه بزنن! چون ما با انقلابمون منافع اونها را از بین بردیم و حالا یه تنه و تنها داریم پیشرفت می کنیم از اونجایی هم که توی هشت سال جنگ با ما شکست خوردن پس گزینه ی نظامی براشون معنی نداره و طبیعتاً به اهدافشون نمی رسن و فقط می مونه چی؟؟؟
من گفتم: دقیقا تهاجم فرهنگی...
خانم حسینی گفت: دقیقا و مهم ما بدونیم راهبردهای دشمن چیه و از کجا نفوذ می کنن حالا دقت کنید راهبرد اون ها شامل سه مرحله بود:
مرحله اول: تبليغ و ترويج افكار و انديشه هاي به ظاهرروشن فکرانه با هدف ايجاد تزلزل در عقايد جوانان مسلمان و سست کردن پايبندي به احكام ديني. کارایی مثل رفتار های همین دخترای هفته ی گذشته که دیدید!
مرحله دوم: نفوذ در امر حياتي و مهم تعليم و تربيت جوانان مسلمان از طريق گرفتن امتياز باز كردن مدارس مجاني با هدف تعليم مطالب انحرافي و القاي شبهات در جوانان مسلمان. دقیقا چیزی شبیه برنامه ی سند ۲۰۳۰ که برای بچه های ما چیدن! با این تفاوت که اینها با هوش ترند و برنامه هاشون از بچگی شروع کردن!
مرحله سوم: توسعه روابط تجاري با مسلمين با هدف ترويج فساد و بي بند و باري در زمام داران و به ويژه جوانان مسلمان اندلس. این را هم که با تحریم و تحت فشار قرار دادن به یه شکل دیگه دارن روی ما اجرا می کنن!
نتيجه مراحل سه گانه كه جملگي يك راهبرد اساسي براي فروپاشي اندلس اسلامي و خارج كردن اين سرزمين از دست مسلمانان بود، خراب کردن فکرها و انديشه هاي مسلمانان بود...
و درست به قول گفتنی وقتی درخت از داخل تهی شد! تبر را زدند! و با یک حمله ی نظامی به آنچه می خواستن رسیدن!
لیلا با حرص زد به پیشونیش گفت: اینجوری باشه ما هم که بدبخت شدیم رفت! چون تمام این کارها رو روی ما هم انجام دادن!
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
هر گونه کپی برداری شرعا و قانونا جایز نیست.
ادامهی داستان در کانال به دنبال ستاره ها👇
https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
#رمان_داستانی_رابطه
#قسمت_سی_وهشتم
عصر با یلدا بیاین پیشم با جفتتون کار دارم...
اتفاقا مهدیه آنلاین بود و سریع برام تایپ کرد اتفاقا رایحه جان منم با شما کار دارم ولی نمیشه تنها بیام!
آخه یه کم کارم خصوصیه!!!!
نوشتم انشاالله که خیره باشه پس عصر خودت بیا من خودم با یلدا هماهنگ میکنم.
پیش خودم گفتم حتما خودش متوجه اشتباهش شده و احتمالا برای همین میخواد تنها بیاد باهام صحبت کنه، اما قضیه چیزی نبود که من به این راحتی فکر میکردم!!!
عصر شد خانم امیری رفته بود و خودم تنها بودم مهدیه در زد ...
در رو باز کردم خیلی شاد و شنگول اومد داخل...
نشست روی صندلی و بعد از احوالپرسی گفت: بگو رایحه جان بگو که میشنوم!
گفتم: شما بسم الله رو بگو تا ببینیم چی میشه شاید حرفی دیگه برای گفتن من باقی نمونه!
گفت: ای دختر زرنگ الحق که روانشناسی خوندی!
پس قیافم اینقدر تابلو که معلومه نیت کردم قاطی متاهل ها بشم ! برای لحظاتی به عینه شوکه شدم و نزدیک بود چشمهام از حدقه بزنه بیرون!!!
گفتم: قاطی متاهل ها بشی! تو که چند وقت پیش به مریم گفتی این حرفها زوده!!! حالا بسلامتی کیه این شاخ شمشاد که با این سرعت عمل اینقدر زود دل رفیق ما رو برد!!!
لبخندی زد و کمی سرخ و سفید شد و بالاخره با من من گفت: راستش یه هفته بعد از اینکه شروع به فعالیت داخل فضای مجازی کردیمیه برادری مرتب برای پست هامون کامنت می گذاشت البته همونطوری که قرار گروهمون بود من هیچ کدوم از کامنت ها رو جواب نمیدادم! اینم بگم که آقا ابوذر هم به جز راجع به خود مطلب چیز دیگه ای نظر نمیداد!
همینطور که مهدیه حرف میزد مو به تنم سیخ میشد آخه من که میدونستم ته این ماجرا چی میشه !!!!
آخر ش این دختر کار دست خودش داد!!!
مهدیه ادامه داد: تا اینکه هفته ی گذشته داخل دایرکت شخصیم خیلی محترمانه بهم پیام داد که شماره منزلتون رو لطف کنید من تصمیم دارم برای امر خیر با خانوادم مزاحمتون بشم!
هیچی دیگه! منم به خانوادم گفتم و بعد هم شماره ی خونه رو دادم...
حالا قراره فردا شب بیان خواستگاری بخاطر همین گفتم قبلش با تو صحبت کنمکه چی بگم؟! چکار کنم؟! حقیقتا رایحه دلم یه جوریه هم استرس دارم هم...
چی می تونستم به مهدیه بگم! اصلا چی میخواستم به مهدیه بگم و حالا چی باید می گفتم!!!
گفتم: مهدیه قرار بود توی فضای مجازی کار فرهنگی کنیم ها!!!!
من رو باش هنوز میخواستم توبیخت کنم چرا عکس خودت رو گذاشتی پروفایلت!!!
چشمهاش رو ریز کرد و با شیطنت گفت: اینم خوب کار فرهنگیه دیگه عکس به اون محجبه ای تبلیغ حجابه خااانم! تازه باعث کار فرهنگی و خیر ازدواج هم شده چی بهتر از این!!!!
طبیعتا مهدیه اون موقع پذیرش حرفهای من رو برای اینکه کار درستی نکرده رو نداشت!
تنها چیزی که می تونستم با گفتنش به مهدیه کمک کنم این بود که ملاک هات رو برای ازدواج مشخص کردی؟!
گفت: تقریبا!!!!
گفتم: تقریبا نمیشه جواب!!!
حرف از یه عمر زندگیه! باید دقیق مشخص کنی تا به چالش نخوری! مثلا قیافه چقدر برات مهمه! اخلاق چقدر برات مهمه! اعتقادات چقدر برات مهمه! استقلال چقدر برات مهمه! خانواده چقدر برات مهمه! و کلی ملاک مهم که توی زندگی نقش اساسی داره!
لبخندی زد و گفت: همه ی اینا حله رایحه جان! قیافش رو که دیدم، اونم که دیده! اعتقادات و اخلاقشم که از برادر و خواهر گفتنش معلومه دیگه یکی از نوع دیووونه های هم تیپ خودمونه ! استقلال هم بهش نمیخوره بچه ی لوس و وابسته ای باشه!!! خانواده ی منم که خودت میدونی از هر دو جهان آزاد، اصلا اهل گیر بازار و این حرفها نیستن اینطوری هم که متوجه شدم خانواده ی اون بنده ی خدا هم همینطوری هستن!
متعجب و متحیر از حرفهای مهدیه نگاهم رو متمرکز چشمهاش کردم و گفتم: مهدیه آشنایی شما از فضای مجازیه ها!!! قیافه و این حرفها ممکنه فیک باشه! متوجهی دختر!
هر چی من گفتم، مهدیه هی توجیه کرد!!!
باورش خیلی سخت نبود که حتی از بچه های خودمون درگیر چنین پروژه ای بشن چون اونها هم دخترند و سرشار از احساس! اما حداقل با احتیاط بیشتر که مهدیه خانواده رو در جریان گذاشته، هر چند با خانواده ای که مهدیه داشت خیلی چیزها مهم نبود مثل نوع آشنایی!!!
آخرش تنها حرفی زدم این بود که مهدیه جان توی جلسه ی خواستگاری احساسی برخورد نکن!!! درست حساب و کتاب کن! رابطه ها رو درست بسنج و اینکه به قول خودت اگه میخوای زیر رادیکال نری عاقلانه انتخاب کن، عاشقانه زندگی...
ادامه دارد....
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
هر گونه کپی برداری شرعا و قانونا جایز نیست.
ادامه ی داستان در کانال به دنبال ستاره ها 👇
https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
#رمان_داستانی_مزد_خون
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_سی_وهشتم
گفتم: آره اخوی چرا ندونم !
دارم امثالش رو جلوی چشمهام می بينم به اسم امام حسین(ع) توی لشکر امامحسین(ع) با لباس عزادار امام حسین(ع) نفوذی لشکر یزید باشی و براش کار کنی والله خودِ درد! یه درد کشنده!
اخم هام رو بیشتر کشیدم توی هم و ادامه دادم: اصلا چرا باید لباس عزادار امام حسین(ع) رو بپوشند!
چرا هر جا نفوذی هست یا زیر یقه دیپلمات بسته شده تا حلقه یا زیر لباس روحانیت؟!
سری تکون داد و با تاسف گفت: چون در پوشش عزادار حسین(ع) ، راه حسین (ع) رو ببندی و صدای کسی در نیاد خیلی راحتتر از اینه که در پوشش یزید راه را بر حسین(ع) ببندی و صدای کسی در نیاد!
یکی دیگه از اصلی ترین علت هاش هم که معلومه برای داشتن امنیت!
این روش مختص الان هم نیست! بعد از واقعه ی کربلا عبیدالله بن زیاد هم برای رسیدن به دارالحکومه از در، دروازه ی شهر کوفه تا رسیدن به کاخش لباس امام حسین(ع) رو پوشید برای اینکه از مردم در امان باشه!
خوب اینها هم شاگردهای همون خبیث هستن دیگه! تاریخ خوب نشون داده تزویر از ابزار همیشگی خواص فاسد و سیاست باز و قدرت طلب هست اینم یه مدلشه دیگه!
گفتم: حاجی اینا که دیگه ادعاشون اینه اهل سیاست و قدرت نیستن و دم از جدایی دین از سیاست میزنن!
مهدی جوری نگاهم کرد که قشنگ متوجه شدم منظورش اینه چقدر ساده ای تو پسر!
بعد هم گفت: اشتباه نکن!
اینها تا وقتی دم از جدایی دین از سیاست میزنن که منفعت و قدرتشون رو به خطر میندازه! وگرنه سیاستی که تامینشون کنه و منفعتشون رو تقویت، حمایت هم می کنن درست مثل بیانیه هایی که در اوج فتنه های سال ۸۸ دادن و سید صادق شیرازی رسما از فتنه گرها حمایت کرد...
همین چند وقت پیش هم توی عراق یه گروه از تایید شده هاشون نامزد نمایندگی مجلس شدن که خوب رای نیاوردن!
قضیه اینجوریاست آقا مهدی....
هم زمان که صحبت مهدی به اینجا رسید خدا نصیبتون نکنه دسته ی عزاداریشون رسید به مرحله ی هروله کردن یعنی وضعیتی بود!
خیلی از جمعیتی که دورشون جمع شده بودن فاصله گرفتن که یه وقت وسط این شور هروله گرفتن، گرفتار شمشیر حرمله ای نشن بخدااااا !
با استرس گفتم: شیخ مهدی جون مادرت بیا بریم! حیفه اینجوری بمیریم!!!
گفت:چیه ترسیدی!
نگران نباش اینقدر حواسشون هست که بهانه دست ملت ندن!
گفتم: والا ترسم داره حاجی!
توی تمام عمرم فقط توی فیلم ها این همه آدم شمشیر و قمه به دست یه جا دیدم!
همینطور که ازشون دور میشدیم و فاصله میگرفتیم گفتم: مهدی چه جوری اینها اینقدر راحت فعالیت می کنن؟! هیچ کس هیچی نیست بهشون بگه!
نیش خندی زد و گفت: منافق باهوش، تزویر و نفوذ برادرم!
معمولا اینقدر با دقت کار میکنن که به تله نیفتن!
مثلا همین منصور که یکی از افراد رده پایینشون هست، اینقدر حواسش جمعه که سوتی نده و می بینی هنوز توی حوزه خیلی راحت رفت و آمد می کنه!
امثال هئیتی هاشون هم همون مردم جاهل رو شامل میشن که بعضی هاشون واقعا فکر میکنن با این کارها عشق و ارادتشون رو به امام حسین(ع) نشون میدن!
ضمنا قدرت نفوذ اینقدر بالا هست که اینها پیش کش، همونجوری که از شش نفر مذاکره کنندمون توی وین، فعلا سه تاش جاسوس از آب در اومد که البته اون هم بعد از انجام مذاکرات لو رفت یعنی بعد از اتمام کار دیگه توقع چی داری!
نفوذ رو باید جدی گرفت مرتضی باید جدی گرفت!
یه جمله یی هست مختص این افراده که میگه: من انگلیسی فکر می کنم ولی فارسی حرف میزنم!
نتیجه اینکه شیخ، هر فارسی زبانی خودی نیست!
و نه هر روضه خوانی، عزادار حسین(ع)...
ادامه دارد....
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
ادامهی داستان در کانال به دنبال ستاره ها 👇
https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
#رمان_داستانی_پازل
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_سی_وهشتم
اینقدر قلبم با شدت می تپید که احساس کردم الان از توی قفسه ی سینه ام میزنه بیرون!
درست مثل لحظه ای که بهم گفتن محمد کاظم مفقود شده!
با لکنت صدام باز شد...
صدایی که از ته گلوم به سختی می اومد!
م... محمد... م... محمد کاظم تویی!!!
با نفس های بریده... بریده ... با دیدن مردی که جلوم بود آروم سر خوردم و نشستمکنار کابینت!
یعنی این مرد محمد کاظم منه!
پس چرا این شکلیه!
نشست کنارم آروم دستش رو کشید روی سرم و گفت: رضوان عزیزم خانم خوبم خوبی؟
دست خودم نبود شروع کردم بلند بلند گریه کردن...
که سریع دستش رو گذاشت روی دهنمو گفت: مگه مبینا خواب نیست بعد ادامه داد: میدونم سختی کشیدی، میدونم بی خبری اذیتت کرده ولی الان من اینجام پس جان من گریه نکن!
با سر اشاره کردم گفتم: باشه
دستش رو برداشت صدای هق هق گریه ام که توی گلومخفه می شد رو نمی تونستمکاری کنم
بلند شد یه لیوان آب بهم داد...
یه جرعه آب رو که خوردم کمی حالم بهتر شد نگاهش کردم و گفتم: محمد کاظم چرا این شکلی شدی؟ چکار کردی با خودت آخه!؟
لبخند نشست روی صورت نحیفش!
گفت: حالا تعریف می کنم برات ، تو خوبی الان؟
با سر تایید کردم خوبم دستم رو گرفت و دوتایی رفتیم نشستیم روی مبل...
من سکوت کرده بودم و منتظر بودم حرف بزنه
اما محمد کاظم هم سکوت کرده بود لحظه ای گذشت شروع کرد گفتن: ظاهرا قبل از رسیدن به مقر اصلیمون، شخصی که قرار بود اطلاعاتی بهمون بده نفوذی بوده و مجبور شدیم وارد عملیات بشیم و وسط همین ماجرا یکی از رفیقاشون شهید شده و در نهایت خودش و یه نفر دیگه از اون موقعیت عقب نشینی کردن !
و برای اینکه ردی ازشون باقی نمونه تا گیر نیفتن، هیچ فردی ازشون خبر نداشته تا به یه جای امن برسن!
تنها چیزهایی که بهم گفت همین ها بود!
گفتم: پس چرا صورتت این شکلی شده چرا وضعت اینطوریه!
سرش رو کج کرد و گفت: خانمم دارم میگم عملیات کردیم وسط عملیاتم نقل و نبات که نمیدن حالا یه چند تا خراش هم افتاده روی صورت من، چیزی نیست که!
متعجب نگاهش کردم و با بغض گفتم به این صورت میگی چند تا خراش!
بعد یکدفعه یاد شهیدی که اسمش مفقود بود افتادم و گفتم محمد کاظم رفیقتون که شهید شده بود، کی بود؟
نفس عمیقی کشید...
اشک توی چشمهاش حلقه زد اما پلک نزد که اشکش نریزه این حالتش من رو یاد خانم علی انداخت!
بعد از لحظاتی باتامل گفت: علی...
چیزی ازش نموند وسط آتیش سوخت...
نگاهش رو ازم گرفت و با یه حسرتی ادامه داد:
رضوان آخ رضوان کاش من جای اون بودم کاش...
علی... علی...
نمی خواست اشکهاش رو ببینم...
بلند شدم رفتم سمت آشپزخونه یه خورده خودم رو معطل کردم، چقدر توی اون لحظات دلم برای خانم علی سوخت اما نه! اون صبورتر از این دلسوزیها بود، دلم باید به حال خودم می سوخت که چقدر هنوز ضعیفم!
چند دقیقه ای که گذشت یه لیوان شربت براش آوردم...
نگاهم که دوباره به صورتش می افته احساس می کنم چقدر دیدن صورتش با این همه زخم برام سخته!
به روی خودم نمیارم لیوان رو میدم دستش..
محمد کاظم لیوان رو ازم که گرفت تشکر کرد اما حرفی زد که واقعا باورم نمیشد توی همچین موقعیتی بعد از برگشتن به این سختی برگرده بهم بگه که:...
ادامه دارد:....
نویسنده: #سیده_زهرا_بهادر
ادامه داستان در کانال به دنبال ستاره ها👇
https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
#سم_مهلک
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_سی_وهشتم
ولی چه بخوای چه نخوای دختر، نمیرود از سرِ من خیال تو!
به خودم با حرص میگم: یعنی این پروژه ی خیال امروز بی خیال من نمیشه!
به خوندن ادامه دادم:
همااا جونم رفیق همراه ، تو توی نقطه ی عطف زندگیم همراهم شدی حالا قراره یه اتفاق مهم دیگه بیفته که به بودنت نیاز دارم و میدونم که میای و من منتظرتم...
بخاطر کرونا یه مراسم ساده توی بهشت زهرا کنار سید رضا داریم...
دعوتم کرده بود برای مراسم عقدش!
یعنی واقعا این مدت خبری از مهسا نبود درگیر ازدواج بود!
ناراحت شدم که چرا اینقدر دیر بهم گفته!!!
براش نوشتم: بسلامتی ان شاءالله خوشبخت بشید اما واقعا خجالت نمی کشی از معرفتم حرف میزنی!!!
نخواستم بیشتر اذیتش کنم بهر حال من خودم باعث شدم باهاش یه مدت قطع ارتباط کنم
پیامک بعدی رو قبل از اینکه جیزی برام بفرسته نوشتم و فرستادم: حالا کی هست این بیچاره ی فلک زده!!!
سریع جواب داد: برات توضیح بدم بهم حق میدی، تعارف نکن چیز دیگه ایم بلدی بگو خوبه دوستم رو دعوت کردم براستی چه نیاز به دشمن!
ولی هماااا مطمئنم با دیدنش سورپرایز میشی؟!
با این حرفش یه لحظه حس کنجکاویم تحریک شد!
یعنی کیه که من با دیدنش سورپرایز میشم؟!
نمیدونم چرا یه لحظه ترسیدم!
نه مهم نیست!
از صمیم قلبم دوست دارم خوشبخت بشه. ولی آخه من چجوری برم برای عقدش اون هم کجا!
بهشت زهرا!!!!
من می خواستم چهل روز اینجا بمونم!
ولی هنوزدوهفته هم نشده!
نرفتنم که کار درستی نیست!
اگه نرم مهسا ممکنه خیلی ناراحت بشه و اگه برم می ترسم آخه ممکنه...
از چیزی که میاد به ذهنم، قلبم به شماره می افته!
سریع به این حالتم گارد میگیرم و واکنش نشون میدم و میگم شاید بتونم مراسمات ختم ریحانه را بهانه کنم...
ولی...
ولی هنوز ته قلبم یه جورایی دوست دارم برم که هم ببینم مهسا قراره با کی عقد کنه هم....
به حال خودم تاسف میخورم که بعد از اون همه قول و قرار به خودم، توی قدم اول اینقدر لنگ میزنم...
نگاهم رو به بالا می گیرم و به خدا میگم: قربونت برم چرا هر وقت تصمیم می گیرم یه کار بد رو ترک کنم اَد یه بساطی درست میشه من توی همون موقعیت قرار بگیرم؟!!
یاد جمله ی یکی از دوستام می افتم و جواب رو به سادگی می گیرم که می گفت: بالاخره باید توی همون موقعیت به خدا نشون بدی تصمیمت واقعی و راسته!
و مصممی که می خوای برگردی به سمتش....
ولی من می ترسم خدا!!!
از خودم می ترسم... آخه من دلم هنوز اسیر!
هنوز ذهنم درگیره!
می ترسم درجا بزنم...
ادامه دارد....
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
با ستاره ها راه گم نمیشود👇
https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
#رمان_داستانی_پازل
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_سی_وهشتم
اینقدر قلبم با شدت می تپید که احساس کردم الان از توی قفسه ی سینه ام میزنه بیرون!
درست مثل لحظه ای که بهم گفتن محمد کاظم مفقود شده!
با لکنت صدام باز شد...
صدایی که از ته گلوم به سختی می اومد!
م... محمد... م... محمد کاظم تویی!!!
با نفس های بریده... بریده ... با دیدن مردی که جلوم بود آروم سر خوردم و نشستمکنار کابینت!
یعنی این مرد محمد کاظم منه!
پس چرا این شکلیه!
نشست کنارم آروم دستش رو کشید روی سرم و گفت: رضوان عزیزم خانم خوبم خوبی؟
دست خودم نبود شروع کردم بلند بلند گریه کردن...
که سریع دستش رو گذاشت روی دهنمو گفت: مگه مبینا خواب نیست بعد ادامه داد: میدونم سختی کشیدی، میدونم بی خبری اذیتت کرده ولی الان من اینجام پس جان من گریه نکن!
با سر اشاره کردم گفتم: باشه
دستش رو برداشت صدای هق هق گریه ام که توی گلومخفه می شد رو نمی تونستمکاری کنم
بلند شد یه لیوان آب بهم داد...
یه جرعه آب رو که خوردم کمی حالم بهتر شد نگاهش کردم و گفتم: محمد کاظم چرا این شکلی شدی؟ چکار کردی با خودت آخه!؟
لبخند نشست روی صورت نحیفش!
گفت: حالا تعریف می کنم برات ، تو خوبی الان؟
با سر تایید کردم خوبم دستم رو گرفت و دوتایی رفتیم نشستیم روی مبل...
من سکوت کرده بودم و منتظر بودم حرف بزنه
اما محمد کاظم هم سکوت کرده بود لحظه ای گذشت شروع کرد گفتن: ظاهرا قبل از رسیدن به مقر اصلیمون، شخصی که قرار بود اطلاعاتی بهمون بده نفوذی بوده و مجبور شدیم وارد عملیات بشیم و وسط همین ماجرا یکی از رفیقاشون شهید شده و در نهایت خودش و یه نفر دیگه از اون موقعیت عقب نشینی کردن !
و برای اینکه ردی ازشون باقی نمونه تا گیر نیفتن، هیچ فردی ازشون خبر نداشته تا به یه جای امن برسن!
تنها چیزهایی که بهم گفت همین ها بود!
گفتم: پس چرا صورتت این شکلی شده چرا وضعت اینطوریه!
سرش رو کج کرد و گفت: خانمم دارم میگم عملیات کردیم وسط عملیاتم نقل و نبات که نمیدن حالا یه چند تا خراش هم افتاده روی صورت من، چیزی نیست که!
متعجب نگاهش کردم و با بغض گفتم به این صورت میگی چند تا خراش!
بعد یکدفعه یاد شهیدی که اسمش مفقود بود افتادم و گفتم محمد کاظم رفیقتون که شهید شده بود، کی بود؟
نفس عمیقی کشید...
اشک توی چشمهاش حلقه زد اما پلک نزد که اشکش نریزه این حالتش من رو یاد خانم علی انداخت!
بعد از لحظاتی باتامل گفت: علی...
چیزی ازش نموند وسط آتیش سوخت...
نگاهش رو ازم گرفت و با یه حسرتی ادامه داد:
رضوان آخ رضوان کاش من جای اون بودم کاش...
علی... علی...
نمی خواست اشکهاش رو ببینم...
بلند شدم رفتم سمت آشپزخونه یه خورده خودم رو معطل کردم، چقدر توی اون لحظات دلم برای خانم علی سوخت اما نه! اون صبورتر از این دلسوزیها بود، دلم باید به حال خودم می سوخت که چقدر هنوز ضعیفم!
چند دقیقه ای که گذشت یه لیوان شربت براش آوردم...
نگاهم که دوباره به صورتش می افته احساس می کنم چقدر دیدن صورتش با این همه زخم برام سخته!
به روی خودم نمیارم لیوان رو میدم دستش..
محمد کاظم لیوان رو ازم که گرفت تشکر کرد اما حرفی زد که واقعا باورم نمیشد توی همچین موقعیتی بعد از برگشتن به این سختی برگرده بهم بگه که:...
ادامه دارد:....
نویسنده: #سیده_زهرا_بهادر
ادامه داستان در کانال به دنبال ستاره ها👇
https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286