اعترافات یک زن از جهاد نکاح
#قسمت_یازدهم
سه نفری از در اتاق پریدیم بیرون...
اوه... اوه....چه وضعیتی!!!
یخچال افتاده بود زمین و پاهای یکی از آقاها زیر یخچال مونده بود دو نفر دیگه داشتن تلاش میکردن بکشنش بیرون...
خانم مائده هم مرتب میزد تو سرو صورت خودش می گفت رسول خوبی رسول...
به هر بیچارگی بود یخچال رو از روی پای همون که رسول صداش میزدن برداشتن... داغون شده بود...
فرزانه یه نگاهی به پای رسول کرد یه نگاهی به خانم مائده با شتاب گفت: خوب زنگ بزنید اورژانس و دوید سمت رسول رو کرد به خانم مائده گفت: من دوره کمک های اولیه رو گذروندم جعبه ی کمک های اولیه دارید؟ خانم مائده که کاملا هول کرده بود و پهنای صورت اشک میریخت. رفت جعبه کمک های اولیه بیار ...
فرزانه اومد پای رسول رو بررسی کنه که رسول چنان خودش رو عقب کشید نزدیک بود سرش بخوره به دیوار! در حالی که درد زیادی می کشید و تو خودش می پیچید گفت نیازی نیست دست نزنید الان اورژانس میرسه...
فرزانه یه نگاه عصبانی بهش کرد و بلند شد اومد سمت من... دیدم اوضاع خیلی خرابه و نمی تونیم مصاحبه رو ادامه بدیم به خانم مائده گفتم پس با این وضعیت مصاحبه رو بذاریم برا یه وقته دیگه...
با هق هق گفت: ببخشید من به داداشم گفتم امروز مهمون داریم نمی خواد این یخچال رو ببری تعمیر گاه! گفت: من کاری به مهمونا ندارم با دوستام اومدم یه لحظه می بریمش تموم ... همونطور اشک می ریخت گفت اومد ثواب کنه کباب شد ....
خدا حافظی کردیم و داشتیم بیرون میومدیم اورژانس هم همون موقع رسید...رسول رو گذاشتن رو برانکارد قبل از اینکه سوار ماشین بشه با همون حال خرابش گفت: ببخشید خانمها برنامه ی امروزتون خراب شد ...
سوار ماشین شدیم فرزانه سرش رو گذاشت رو فرمون گفت عجب روزی بود ها... تر کیدیم... گفتم فرزانه :صحنه هایی امروز دیدم که هیچ وقت یادم نمیره !چه زجر روحی توی اتاق کشیدیم...
واقعا چه جوری بعضی ها تونستن تن به جهاد نکاح بدن !!!
فرزانه گفت:آره واقعا خیلی بد بود دفعه ی دیگه توی خونشون قرار مصاحبه نذاریا نصف عمر شدیم... بعد هم ادامه داد پسره رو دیدی عه!عه! یکی نیست بهش بگه تو که اینقد متعصبی جلو خواهرت رو میگرفتی که....
#سیده_زهرا_بهادر
ادامه ی داستان در کانال به دنبال ستاره ها👇
https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
#ناخواسته
#قسمت_یازدهم
شب شده بود و هوای سرد پاییز با حرفهای دکتر درهم آمیخته بودند تا لرزی عجیب را به جانم بیندازند! اصلا امروز این انجماد بدن من قصدی جز آب کردن من ندارد...
سوار ماشین که شدم بخاری ماشین را روشن کردم اما این سوز عجیب دست از تن کوفته ام بر نمی داشت!
سمت خونه راه افتادم و حالا به جای حرفهای آقای شمس حرفهای سجاد بود که ذهنم را به تلاطم می کشید...
گاهی وقتها انسان دلش می خواد تنها با خدا حرف بزنه تنها کسی که تنهایت را می فهمه!
خدا یا تنها تو میدونی جلوی چشمهای مادر سجاد چطور بغضم را فرو می بردم!
کاش می شد جیغ کشید یا هوار زد یا آنقدر اشک ریخت که دیگر بغضی خفه ات نکند...
خدایا سجاد....
دیدی که به خاطر تو بود...
مثل همیشه تنها بهانه ی کارهاش تو هستی پس...
نم نم اشک ها صورتم را خیسِ خیس کرده بود رسیدم جلوی خونه پیاده که شدم باد سردی دوباره مرا مثل بید لرزاند!
داخل که رفتم مریم با دیدنم چنان شوکه شد که اگر عصر سرش داد نزده بودم حتما می آمد جلو و می پرسید که چی شده؟
مادرم زودتر از همه خودش رابهم رسوند فکر میکرد از جواب نه خانواده شمس اینطور بهم ریخته ام!
دستش را که روی پیشانی ام گذاشت دادَش رفت هوا!
مهرداد داری توی تب میسوزی مادر! حالش منقلب شد و دست پاچه گفت : مریم یه جوشونده برا داداشت بذار و بعد هم شروع کرد قربون صدقه ام رفتن که حالا دنیا به آخر نرسیده و...
ومن یاد دل پر آشوب مادر سجاد افتادم ترجیح دادم چیزی به مادرم نگم سجاد همیشه می گفت:
غصه ها ت رو به مادرت نگو چون مادرهمیشه نگران بچه اش هست اگر غصه هات رو بگی داغون میشه...
رفتم توی اتاقم استراحت کنم چند دقیقه ایی بیشتر نگذشته بود که با تن کوفته ام روی تخت دراز کشیده بودم مریم در اتاقم در زد...
نیم خیز نشستم اومد جلو و جوشونده ی داغش را داد بدستم، نشست روی صندلی بدون اینکه نگاهم کنه گفت: دعوا کردی؟ چشمام گرد شد و آب جوشونده پرید تو گلوم افتادم به سرفه...
با عجله بلند شد چند بار با دستش کوبید پشت سرم تا نفسم بالا اومد...
نفس عمیقی کشید دوباره نشست روی صندلی منتظر جوابم نموند گفت: عصری بعد از رفتنت ترنم زنگ زد می خواست ببینه نتیجه صحبت کردنت با باباش چی شده؟
منم هر چی ازت دیدم بهش گفتم !
نگاهی کردم و گفتم مریم همه چیو! لبخندی زد و گفت آره همه چی رو! بعد کمی مکث کرد و ادامه داد البته به جز دادی که زدی سر من !
حالا اینا را گفتم چون ترنم اصرار کرد ببینه چی شده تا با باباش صحبت کنه می خواد تکلیفش روشن بشه!
حالا که اومدی فردا بیا با هم بریم باهاش صحبت کنی...
_مریم من فردا نمی تونم مجال نداد حرف بزنم گفت: یعنی چی نمی تونی فکر کردی دختر مردم حیرون توئه !
اصلا از اولم اشتباه از من بود فکر میکردم درست می شناسمت که ترنم را معرفی کردم ولی انگار اشتباه میکردم دستش که تو هوا می چرخید را گرفتم گفتم مریم فرصت بده !
سجاد تو بیمارستانه عمل کرده ! ساکت شد و خیره به چشمهای من ! یعنی چی ؟ مگه عصر با هم نبودیم مگه قرار نبود برید سفر! یا خدا ببینم نکنه تصادف کردین آره؟
گفتم : آبجی یه لحظه مهلت بده برات تعریف کنم...
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
هر گونه کپی برداری شرعا و قانونا جایز نیست.
https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
#خاطرات_اولین_اربعین
#قسمت_یازدهم
ما کمی دور تر ایستادیم همسرم همراه همون زائرهای عرب پیش افسر عراقی که نشونی اش رو داده بودن رفت ...
دو، سه ساعتی طول کشید در همین زمان تعداد زائرها بیشتر هم شد روی هم رفته پانزده شانزده نفر شده بودیم...
همه خسته و معطل!
بعد از کلی چونه زنیِ عربها به سبک خودشون، بالاخره راضی شد با یه ماشین وَن که می خواست بره کربلا مسافر بزنه از جاده ی اصلی که یه طرفه بود بریم ولی اتمام حجت کرد و گفت پای خودتون دیگه!
به زور داخل ماشین چپیدیم دیگه دم دمای غروب بود...
یه مقدار که از مسیر خاکی رو رفتیم رسیدیم جاده اصلی...
حالا طول و عرض این جاده فقط به اندازه ی یه ماشین بود یعنی جای سبقت هم نداشت بماند که بخواد از رو به رو هم ماشین بیاد!
کنار جاده هم فاقد شانه بود یعنی کامل شیب!
در نظر بگیرید از رو به رو، پشت سر هم اتوبوس می اومد بعد با توجه به اینکه بیشتر از یه ماشین هم جا نبود یکی باید می کشید توی خاکی و طبیعتاً اتوبوس نمی رفت تو خاکی !
جالبتر اینکه وقتی ماشین از رو به رو می اومد راننده ی ما مدام چراغ میداد راننده ی ماشین رو به رو هم مدام چراغ میداد تا بالاخره یکی بکشه کنار که متاسفانه ماشینی که می کشید کنار ما بودیم!
و دقیقا کج می شدیم در حد چپ کردن! از اونجایی که طعم تلخ چپ کردن اتوبوس رو هم چشیده بودم هر بار که ماشین توی شیب خاکی کامل کج می شد یاد همون صحنه می افتادم...
اینا یه طرف سرعت راننده غیر قابل وصف بود که شرایط رو بدتر می کرد!
در حدی که صدای زائرهای عرب هم بلند شد که به راننده می گفتن: ارحم ...ارحم...
دقیقاً اینجا بود که به چاله های هوایی هواپیما راضی شدم خدا می دونه چقدر توی این مسیر آیة الکرسی خوندم و فقط خدا خدا می کردم حرم ندیده نمیریم...
باید داخل این ماشین وَن می بودید تا مفهوم پرواز در روی زمین را با پوست و گوشتتون احساس کنید اصلا یه وضعی!
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
#مثل_یک_مرد
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_یازدهم
با بچهها مشغول شدیم کاور را که باز کردیم دختر جوانی بود...
یکدفعه مرضیه منقلب شد و گوشه ای نشست از یک طرف می خواست دیگران متوجه بغضش نشوند از یک طرف هم نمی دانم چرا روحش بهم ریخته بود با اینکه طی چند روز گذشته جنازه هایی داشتیم که جوان باشند اما برای آنها چنین حالتی نداشت!
بچه ها کار را ادامه دادند من آرام رفتم کنارش گفتم: می شناختیش؟
با بغض گفت: آره
گفتم: از آشناهایت هست؟
سرش را تکان داد و گفت: نه!
ادامه داد: من عصرها از اینجا می رفتم بیمارستان برای کمک...
چند روز پیش این دختر با پدر و مادرش که درگیر بیماری شدند را آوردند مادرش فوت کرد و خودش نمی دانست خیلی نگران پدر و مادرش بود خیلی می ترسید...
کلی تلاش کردم تا به او روحیه بدهم که نگران نباشد درست می شود! اما بعد از دکترها پرسیدم گفتند: بیماری زمینه ای دارند...
حق دادم به مرضیه...
بلند شدم و گذاشتم در حال و هوای خودش باشد...
دوست داشتم واکنش آن دخترک نوجوان را ببینم...
کنار مادرش تمام تلاشش را می کرد!
هم زمان که محو آن دخترک شده بودم صدای داد و شیون از بیرون بلند بود...
یکی از خانواده ی متوفی می پرسید: برای دفن رویشان آهک می ریزید!؟
با شنیدن این جمله ترس تنم را لرزاند آهک!!! رفتم پیش مرضیه با اینکه می دانستم حالش خراب هست باید جواب سوالم را می گرفتم با حالت خاصی گفتم: فلسفه ی این آهک ریختن چیست؟ تنها به این جمله اکتفا کرد: روی جنازه که نمی ریزند بعد از سنگ لحد می ریزند تا مورچه هایی که در قبرها رفت و آمد می کنند آلودگی را جا به جا نکنند!
مورچه ها...
مورچه ها...
و ناخودآگاه از ذهنم این آیه عبور کردِ
ای انسان ، چه چیز تو را درباره پروردگار بزرگوارت مغرور ساخته؟(سوره انفطار آیه ۶)
نفس حبس شده در سینه ام رها نشد و فضای ماسکم را پر از مه کرد و من ماندم افکاری که ناگفته پیداست...
تمام ساعتی که آنجا بودیم مرضیه دیگر ساکت بود چقدر وقتی این دختر ساکت است فضای غسالخانه حزن انگیز تر می شود!
هرچند زینب تمام تلاشش را می کرد تا انرژی بچه ها نیفتد و مدام با بچه ها ذکر و عاشورا می خوانند...
کار که تمام می شود مثل همیشه من چون با مرضیه هم مسیرم با هم همراه می شویم داخل ماشین که می نشینیم راننده هر چه تلاش کرد ماشین روشن نشد!
پیاده می شویم مرضیه کمی کلافه است انگار جای دیگری قرار دارد بعد از کلی تماس آقایی که مسئول قسمت خواهران جهادی است خودش را می رساند دیگر تقریبا همه ی بچه ها رفته اند به جز زینب که منتظر نیروهای جدید است...
آقای جوانی بود و سر به زیر هر چه کرد او هم نتوانست ماشین را راه بیاندازد!
با هر آژانسی هم تماس گرفت هیچ کس نیامد چون مسیر بهشت زهرا دور بود ضمن اینکه با توجه به شرایط خیلی ها هم می ترسیدند!
مرضیه واقعا کلافه و عصبی شده بود البته من می دانستم بیشتر ناراحتی اش بخاطر دیدن آن جنازه بود خدا می داند چه حرفها که با آن دختر نزده بود! اما بهر حال هر چه که بود شدت عصبانیتش را سر این مسئول آقا خالی کرد!
بنده خدا حرفی برای گفتن نداشت من بیشتر ساکت بودم و نگران خانه که خیلی دیر شده بود حتما امیر رضا منتظرم است ولی چاره ای جز صبر نبود!
آقای فاطمی (همان مسئول آقا) آخر سر مجبور شد خودش ما را برساند و چون نگران بود که قسمت غسالخانه کاری داشته باشند و نباشد به سرعت نور رانندگی می کرد اول من را رساند و بعد هم مرضیه را...
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
وقف فرهنگی و اشتراک گذاری با لینک کانال بلامانع است.
ادامهی داستان در کانال به دنبال ستاره ها👇
https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
#چهارشنبه_های...
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_یازدهم
اما خانم حسینی که پشت میز نشسته بود با دیدن ما خیلی عادی یک لبخند زد و تعارف کرد بشینیم...
نشستیم روی صندلی و گفت: بفرمایید در خدمتم خانم ها...
از قبل به لیلا گفته بودم که ایندفعه خودم صحبت می کنم تا دوباره خرابکاری نکنه!
گفتم: ما از طرف آقای صالحی مزاحمتون میشیم، تا اسم سعید رو آوردم گفت: به به، پس شما تحقیق داشتید منتظرتون بودم دخترهای گلم! حتما از دانشگاه اومدید چای یا قهوه تا نفستون تازه بشه...
ما که اصلا انتظار چنین برخوردی رو نداشتیم جا خوردیم وکمی مِن مِن کردیم و در نهایت گفتیم: چای خوبه...
خانم حسینی گفت: خوب کمی از خودتون بگید! اسمتون چیه! چی می خونید؟ گفتم: من نازنبن هستم، دوستم هم اسمش لیلاست من فلسفه می خونم و دوستم... که لیلا پرید وسط حرفم و گفت: منم حالا خودم رو با یک چیزی مشغول کردم بعد هم یکی از اون لبخندهای خبیثانش رو لبش نشست خانم حسینی گفت: احسنت چقدر خوب! بعد ادامه داد: حالا چی شد این موضوع را انتخاب کردید؟!
نگاهی به لیلا انداختم و گفتم: بعضی وقتها یک اتفاقاتی می افته که دست ما نیست! یا بهتر بگم هست خودمون ناخواسته باعثش می شیم این تحقیق هم از همین نوعه!
خانم حسینی سرش رو تکون داد گفت: عجب پس توفیق اجباری نصیبتون شده! بهر حال در هر اتفاقی خوبی هایی هست که بعدها از اتفاق افتادن چنین چیزهایی آدم ها خوشحال میشن!
سینی چای که رسید خودش هم اومد کنار ما نشست خیلی صمیمی! لیلا یه کم جمع و جورتر نشست و اخم هایش رو کشید تو هم! مثل برج زهر مار!
خانم حسینی شروع کرد به حرف زدن اینکه هیچ چیز بی حکمت نیست و حتما خیرتی بوده بالاخره بعضی تحقیق ها هم نتایجش را بعدها نشون میده! لیلا بی توجه فنجون چایی را برداشت و قند را گذاشت توی دهنش...
خانم حسینی ادام داد: مثل داستانی که میخوام براتون بگم بعد هم نیم نگاهی به لیلا کرد و با لبخندی گفت: البته تا شما چای تون رو بخورید...
لیلا اما بی توجه چایش رو سر کشید!
منم به جای چای فقط حرص می خوردم و لبخند مصنوعی که روی لبم خشک شده بود!
خانم حسینی ادامه داد: میگن سالهای بسیار دور پادشاهی زندگی میکرد که وزیری داشت، تکه کلام وزیر همیشه این بود که: هر اتفاقی رخ میده به صلاح ماست.
یه روز پادشاه برای پوست کندن میوه
کارد تیزی برداشت اما از قضا در حین بریدن میوه انگشتش رو برید، وزیر هم که شاهد ماجرا بود مثل همیشه گفت: که اصلا نگران نباشید تمام چیزهایی که رخ میده در جهت خیر و صلاح شماست !
پادشاه از این حرف وزیر عصبانی شد و از رفتارش در برابر این اتفاق آزرده خاطر
شد و دستور زندانی کردن وزیر را داد!
چند روز بعد پادشاه با همراهاش برای
شکار به نزدیکی جنگلی رفتند. پادشاه
در حالی که مشغول اسب سواری بود
راه را گم کرد و وارد جنگل انبوهی شد
و از ملازمان خودش دور افتاد،در حالی که دنبال راه بازگشت بود به قبیله ای رسید که مردم اونجا در حال تدارک قربانی برای مراسمشون بودند، وقتی که مردم پادشاه خوش سیما را دیدن خوشحال شدند چون تصور کردند او بهترین قربانی در مراسم برای تقدیم به خدای آنهاست!
بعد پادشاه را در برابر تندیس الهه بستند تا او را بکشند، اما ناگهان یکی از مردان قبیله فریاد می زنه: چگونه این مرد را برای قربانی کردن انتخاب می کنید در حالی که او بدنی ناقص دارد، به انگشتش نگاه کنید!
به همین دلیل از کشتنش منصرف شدن او را قربانی نکردند و آزاد شد .
پادشاه که به قصر رسید وزیر را احضار
کرد و گفت: حالا فهمیدم منظور تو از اینکه میگفتی هر چه رخ میده به صلاح شماست چه بوده زیرا بریده شدن انگشتم موجب شد زندگیام نجات پیدا کند اما در مورد تو چی؟ تو به زندان افتادی این امر چه خیر و صلاحی برای تو داشت؟!
وزیر پاسخ داد: پادشاه عزیز مگر نمیبینید،اگر من به زندان نمی افتادم مانند همیشه در جنگل همراه شما بودم در آنجا زمانی که شما را قربانی نکردند مردم قبیله مرا برای قربانی کردن انتخاب میکردند، بنابراین میبینید که حبس شدن نیز برای من مفید بود!
لیلا فنجون چایی اش را که نصفه خورده بود گذاشت داخل سینی و با حالت کنایه آمیزی به خانم حسینی نگاه کرد و گفت: بله حتما یه سری اتفاقات خوب می افته! شاید یکیش هم این باشه که بعد از این همه سال بفهمیم برای ما خانمها حجاب محدودیته!
بعد هم خیلی طلبکارانه پرسید....
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
هر گونه کپی برداری شرعا و قانونا جایز نیست.
ادامهی داستان در کانال به دنبال ستاره ها👇
https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
#رمان_داستانی_رابطه
#قسمت_یازدهم
نگاهم کرد و گفت: رایحه من میگم حالم بد...
اومدم پیش تو که یه کاری برام بکنی بعد تو بیشتر سرزنشم میکنی؟!!
کمی ابروهامو کشیدم تو هم و گفتم: خداروشکر کن که حالت بد! اگه حالت خوب بود که الان اینجا نبودی حتما جای بدی بودی!
این بدی حال بخاطر علتی که خودت بهتر میدونی ...!
بخاطر خطایی که کردی و راه اشتباهی که رفتی! اما لطف خدا نذاشت به نابودی برسی...
سمانه شاید الان خیلی داری عذاب میکشی بخاطر وضعیت الانت...
اما خودت بهتر میدونی بخاطر اشتباهت بوده!
میدونی سمانه جای خوشحالی داره که حالت بده...
کم ندیدم خانم هایی که این مسیر رو تا تهش رفتن و انگار نه انگار عین خیالشون نبود که به نا کجا آباد کشیده شدن!
اما تو مثل اونها نیستی که!
در این حد بی قید و بند!
خطای بزرگی کردی به نحوی داری جورش رو میکشی...
میدونم سخته اما سختیش بیشتر از کاری که کردی نیست...
گفت: رایحه بخدا مجتبی هم بی تقصیر نیست...
من یه خانمم...
نیاز دارم به محبت...
به عشق...
به دیده شدن...
گفتم: حرفت درسته!
اما کارت اشتباه بوده!
همونطوری که کار حامد اشتباه بوده !
بالا و پایین توی همه ی زندگی ها هست اما یه چیزی که ازش غفلت کردید این بوده که بین دو تا نامحرم شیطان همش بینشون محبته الکی بوجود میاره...
مدام طرف رو جذاب و خوب جلوه میده...
در حالی که تو واقعیت طرف اونقدرا هم جذاب و خوب نیست و دقیقا همین بالا و پایین ها رو در یه زندگی مشترک خواهد داشت!
بعد همین شیطان بین زن و شوهر (چون رابطشون حلال هست) مدااااام دعوا و کینه درست میکنه...
تا یجوری رابطشون رو خراب کنه...
تا جایی که از کار زیاد شوهرت که فقط بخاطر تو داره انجام میده، ضعف میسازه!
بی توجهی به تو رو تلقین می کنه!
بعد از یه رابطه ی حرام و کسی که هیچ کاری برات نکرده و فقط بهت پیام میده فرهاد میسازه! عشق میسازه!
ببین سمانه هر مسئله ای راه حل خودش رو داره از راه درست! نه هر راهی حتی توجه و عشق...
مثل این می مونه جوونی بگه من نیاز دارم، نیاز من یه نیاز طبیعیه!
حالا چه گرسنگی و تشنگی باشه!
چه نیاز به همسر و محبت...
بله درست میگه!
ولی راه پاسخ دادن به نیازش باید از راه درست باشه نه صرف جواب دادن به نیاز از هر راهی...
این قبل از اینکه یه حرف دینی باشه یه حرف منطقی و عقلیه سمانه متوجهی!
سرش رو با بغض تکون داد و گفت: من فکر نکنم هیچ وقت حالم خوب بشه رایحه...
نگاهش کردم و خودکارم رو گذاشتم روی میز و گفتم: حرفهایی که تا اینجا بهت زدم به عنوان یه دوست بود...
یه دوستی که آخر خیلی از این ماجراها رو شنیده و عینا موردهاش رو دیده!
اما برای بهتر شدن حال خودت بهترین کار جبرانه...
نامفهوم گفت: جبران چی!
چیزی نمونده که جبرانش کنم...
فرصتم تموم شده...
گفتم: فقط کسانی فرصت جبران ندارن که دیگه نفس نمی کشن پس تا زنده ای و نفس می کشی هنوز فرصت هست...
از بچگی بهمون گفتن: جبران یعنی وقتی کار بدی کردی در عوضش حسابی کار خوب کن ...
خدای خوبی داریم سمانه ...
یا مبدل سیئات بالحسنات از ویژگی های خاصشه...
منم سعی خودم رو میکنم کمکت کنم...
با شنیدن اين حرف به زمین خیره شد...
یکدفعه یاد نسرین افتادم و گفتم:
راستی نسرین چی شد...
تا جایی یادمه اون هم متاهل شده خبر داری در چه وضعیتیه!
نگاه سمانه از زمین فاصله گرفت و گفت: اون هنوز مشغول فعالیته...
سوالی پرسیدم: به نظرت چراااا اون درگیر چنین ماجرایی نشده؟؟!
ابروهاش رو داد بالا و گفت: نمیدونم حتما شوهر خوبی داره یا شایدم....!!!
بلند تکرار کردم: شوووهر خوووب یا شایدم...!!!!!
بعد گفتم: سمانه خدااایش واقعا برا خودت سوال نشده؟!
نگاهش رو متمرکز دیوار رو به رو کرد و گفت: اصلا دلم نمیخوادببینمش...
اصلا نمیخوام بدونم...
کاش اون روز هم نمی دیدمش...
کاش...
دیدم وضعیت روحیش خیلی خوب نیست بیشتر از این ذهنش رو درگیر نکردم سعی کردم کمی کمکش کنم و مسیر جدید و درستی رو بهش نشون بدم هر چند که شیشه ای که ترک برداشته و شکسته رو به سختی میشه بهم چسبوند...
ولی ذهن خودم درگیر شده بود چرا نسرین و سمانه یه مسیر رو میرن برای یه هدف مقدس...
برای موثر بودن...
برای کار فرهنگی کردن...
ولی یکی توی این مسیر می پیچه توی فرعی و میزنه به جاده خاکی که تهش دره ی خطرناکیه!
یکی هم هنوز داره با قوت ادامه میده!
واقعا قضیه از چه قراره؟!
از سمانه که نمیتونستم شماره ی نسرین رو بگیرم بعد از رفتنش به چند واسطه بالاخره شماره ی نسرین رو پیدا کردم و یه قرار ملاقات برای فردا باهاش گذاشتم باید تا قبل از جلسه ی روز سه شنبه با بچه ها می دیدمش...
خیلی سوالها داشتم که شاید گره اش رو نسرین می تونست باز کنه...
ادامه دارد...
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
هر گونه کپی برداری شرعا و قانونا جایز نیست.
ادامه ی داستان در کانال به دنبال ستاره ها 👇
https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d28
#رمان_داستانی_مزد_خون
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_یازدهم
سید هادی و بچه هامون اکثرا رفته بودن تبلیغ و من چند روزی بود توی حجره تنها بودم و بخاطر همین تنهایی خیلی حس و حال خوردن غذا رو نداشتم از اون طرف هم حسابی مشغول درس خوندن بودم و همین باعث شد که خیلی شدید مریض بشم...
اینقدر حالم بد بود که فقط خدا میدونه مثل یه جنازه افتاده بودم وسط حجره...
که شیخ منصور به دادم رسید یک هفته ی تمام مواظبم بود و لحظه ای تنهام نگذاشت هر چقدر میشد از محبت و ابراز لطف می تونست انجام داد...
قبلا هم دقت کرده بودم بچه های شیخ منصور معمولا وقتی کسی مریض میشد یا مشکلی داشت خصوصا وقتایی سید هادی نبود مدام بهشون رسیدگی میکردن، این حالت برای بچه های شهرستانی بیشتر بود.
من از همون روز اول که وارد حوزه شدم کاری به شیخ منصور و بچه هاشون نداشتم ، اما با این کارش خیلی ازش خوشم اومد و نسبت بهش حس خوبی پیدا کردم...
ولی هنوز نمیدونستم چرا اون روز سید هادی و شیخ مهدی یه جور خاصی باهاش برخورد کردن!!!
بعد از این ماجرا حشر و نشر ما با شیخ منصور بیشتر شد و طی این مدت سید هادی که همیشه به توصیه مهدی حواسش به من بود، متوجه این قضیه شد...
من چون به نظرم شیخ منصور هم یه طلبه ای بود مثل ما! با این رفت و آمد نه تنها مشکلی نداشتم که خیلی خوشحال هم بودم چون شیخ منصور خیلی بهم بهاء میداد و تحویلم میگرفت و با الفاظ خاص صدام میکرد و این حس خیلی خوبی داشت...
واقعا انتظار نداشتم و دلیلی نمی دیدم که سید هادی بخاطر این رفت و آمد واکنشی نشون بده! اما خلاف انتظار من سید هادی یه بار کشیدم کنار و گفت: مرتضی جان شنیدی میگن بعضیا با پنبه سر میبرند، خیلی حواست به افرادی که دور و برشون می پلکی باشه !
واقعا متوجه صحبتش نشدم با حالت یادآوری یه نکته ی اخلاقی و مثلا خیلی متواضعانه گفتم: آقا سید هادی خود شیخ مهدی مدام به من تاکید میکرد که زود راجع به دیگران قضاوت نکنیم! من هم طی این چند بار رفت و آمد چیز خاصی یا نکته ی بدی از این بندگان خدا ندیدم! چرا شما اینجوری میگین از شما توقع نداشتم حقیقتا آقا سید!!!
سید هادی با لبخند خاصی که بیشتر این حالت رو می رسوند چقدر ساده ای پسر! گفت: ذبح تفکر! مثل ذبح سر انسان نیست! که درد و سر و صداش بلند شه! کم کم و با روش های خاص انجام میشه!
شما آقا مرتضی هنوز سال پایینی هستی و نسبت به خیلی مسائل نا آگاهی! اما از من که سالهای زیادی توی حوزه آدم های متفاوتی دیدم این رو داشته باش، هر محبتی نشانه ی دوستی نیست! گاهی تعارف آب یعنی شاید می خوان تو را به مسلخ ببرن!
متعجب نگاهش کردم و با کنایه گفتم: یعنی حاج آقا منظورتون اینه نسبت به اطرافیانم بدبین باشم!!!
عمامه اش رو کمی جابه جا کرد و دستی به محاسنش کشید و گفت: اخوی بدبینی یکی از عیوب بزرگه که خدانکنه دچارش بشیم!
بعد نفسش رو که توی سینه اش حبس کرده بود رها کرد و ادامه داد: منظورم این بود چشم هات رو باز کن و دقیق ببین کی و برای چی بهت محبت می کنه!
آقا مرتضی به قول فاضل نظری:
ای گل گمان مکن به شب جشن می روی
شاید به خاک مرده ای ارزانی ات کنند!!!
یک نقطه بیش فرق رحیم و رجیم نیست
از نقطه ای بترس که شیطانی ات کنند!!!
آب طلب نکرده همیشه مراد نیست
گاهی بهانه ای است که قربانی ات کنند!!!
به این میگن بصیرت و هوشیاری که یکی از ویژگی های مومنه!
دیگه واقعا داشتم شاخ در میاوردم!
گفتم: سید هادی جان! این حرفها چیه برادرم!
این بندگان خدا که چیزی از من نخواستند! حرفی نزدند! من جز خوبی چیزی ازشون ندیدم! اینها هم مثل ما طلبه ان حاجی!
آخه ما به هم لباسمون اینجوری بگیم تکلیف بقیه چیه!
اصلا گیرم هدفی هم داشته باشن!
به نظر من آدم یه جایی خودش رو خرج می کنه که به درد بخوره! منِ طلبه ی سطح یک به چه درد اینها می خورم که بخوان هدفمند بهم محبت کنن!!!!
ادامه دارد....
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
ادامه ی داستان در کانال به دنبال ستاره ها 👇
https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
#رمان_داستانی_پازل
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_یازدهم
زد به شونه ام و گفت: بعله همین درسته!
بعد هم خانمم اینجایی که من میگم از شما سوال نمی کنن چه خبر؟!
از شما تحقیق میخوان...
پریدم بین حرفش و گفتم: نه محمد کاظم!
من اصلا خوشم نمیاد تفتیش کنم و توی کار مردم دخالت کنم و مدام توی زندگی این و اون سرک بکشم!!!!
یه خورده چپ چپ نگاهم کرد و گفت: دست شما درد نکنه! شما که زن منی این حرف رو بزنی تکلیف بقیه معلومه!
مگه ما توی زندگی مردم سرک میکشیم خانم!
اتفاقا ما فقط با اونهایی کار داریم که اهل سرک کشیدن توی همه چیز هستن!
حالا اگه لازم هم بشه برای پیدا کردن این جماعت کاری هم بکنیم که دوست نداشته باشیم ولی انجامش برای اسلام و انقلابمون منفعت داشته باشه ما هم انجام میدیم چون هدفمون مقدسه!
هر جایی که اولویتمون به جای دوست داشتن های خودمون هدف مقدسمون باشه میتونیم پیش بریم و پیش ببریم وگرنه که چه ها که نمیشه...
ضمنا عزیزم من منظورم از اینکه تحقیق میخوان انجام کار پژوهشی بود، نه کارهای مربوط به اداره!
کلا این بنده خدایی که میگم موسسه ی پژوهشی داره و ربطی به اداره نداره خیالت راحت!
گفتم: جون من، واقعا داری میگی هیچ ربطی به کارت نداره!
بدون توریه و توجیه و در نظر گرفتن مصلحت!
خندش گرفت گفت: از دست تو رضوان!
آره واقعا دارم میگم هیچ ربطی به کار من نداره!
لبخند رضایت بخشی روی لبم نشست و اومدم به سبک خودم با دو تا حرکت کماندویی_چریکی از محمد کاظم تشکر کنم و ابراز احساسات بروز بدم که دستای مبینا از پشت سرم، دور گردنم قفل شد!
تازه از خواب بیدار شده بود...
محمد کاظم با خنده گفت: خدا به من رحم کرد...
بعد انگار مبینا رو که دید خندش یکباره محو شد! رو کرد به من و گفت: راستی مبینا رو میخوای چکار کنی؟!
منم خیلی قاطع گفتم: نگران نباش آقا ، من حواسم هست از مسئولیت اصلیم جا نمونم!
شاید زحمتم چند برابر بشه ولی مهم اینه هدفم مقدسه!
و برای رسیدن بهش حاضرم تمام تلاشم رو بکنم!
وقتی قاطعیت من رو دید دوباره لبخند زد و گفت: خوب خداروشکر خانم ما جزو خواص و خوبان عالمه!
من هم حسابی ذوق زده از این جمله ی ناب تحسین برانگیز شدم...
اما با ورودم به مجموعه ای که محمد کاظم بهم معرفی کرده بود، خیلی طولی نکشید که فهمیدم با خواص و خوبان عالم خیلی فاصله دارم...
باورم نمیشد تغییر زندگیم از یه تحقیق پژوهشی شروع بشه!
اون هم یه تغییر بزرگ که دست تقدیر هم زمین و زمان رو براش مهیا کنه تا من رو محک بزنه که چند مَرده حلاجم !
ادامه دارد....
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
#خاطرات_دومین_سفر_اربعین
#قسمت_یازدهم
نمیدونم چقدر طول کشید شاید یک ساعت!
نزدیک های ظهر شده بود! عارفه چند لحظه ای یکبار می گفت مامان، بابا و داداشی کی میان!
وقتی همسرم اومد با یه دستش محمد حسین به بغل گرفته بود و با یک دستش یکسری دارو ، گفتم:چرا اینقدر دیر شد
گفت: خیلی شلوغ بود...
نگران گفتم: خوب چی شد؟
گفت: عفونت گوشش خیلی شدیده! دکتر گفت اصلا تا حالا چنین وضعیتی ندیده!
با این حال این شربت آنتی بیوتیک رو داد گفت: حداقل کاری میکنه تبش رو میاره پایین...
سوال بعدی رو نپرسیدم...
فقط شربت رو گرفتم و گفتم آب جوش میخوایم همین الان بهش بدیم....
ایندفعه محمدحسین رو گذاشت پیش من با عارفه رفتن دنبال آب جوش....
من هم قسمت بود همون روبه روی گنبد بشینم و با حسرت و بغض و اشک فقط نگاه کنم....
خیلی طول نکشید از یکی موکب ها آب جوش گرفت و شربت رو حل کردیم و دادم به محمد حسین ...
خیالم که از دادن شربت راحت شد به همسرم گفتم حالا باید چکار کنیم؟
نگاهی به گنبد کرد و یه نگاه به جمعیت!
بعد به گوشه ی که اون طرف خیابون و توی مسیر برگشتن زائرها بود اشاره کرد که کمی خلوت تر بود و گفت: میخوای اونجا بشینیم یه کم استراحت کنیم تا ببینیم چی میشه!
خیلی سریع قبول کردم و گفتم: باشه..
رفتیم اون طرف خیابون کنار پیاده رو پتو مسافرتیمون رو پهن کردیم و نشستیم و بچه ها هم با اسباب بازی هاشون مشغول بازی شدن !
موقع نماز ظهر شد...
نوبتی داخل یکی از موکب های اطرافمون نمازمون رو خوندیم و چه نمازی....
بعد از نماز بچه ها که از صبح هم هیچی نخورده بودن حسابی گرسنه بودن و بهانه می گرفتن گفتم: آقا غذا چکار کنیم؟
گفت: یه کامیون کنسرو همراهمون آوردیم و کشیدیم!
لااقل از باب تبرک هم شده یکیشون رو باز کنیم و بخوریم!
من انگار تازه یاد کنسروها افتاده بودم!
فکر خوبی بود ، در دسترس و آماده !
کنسرو باز کردیم و نون هم از فرسنگها اون طرف تر از یه مغازه گرفتیم و غذا رو خوردیم!
دیگه بعد از ظهر شده بود و من با یه حال زار گفتم: نمیشه بریم بین الحرمین!
همسرم گفت: خانم جمعیت رو نگاه کن!
میشه به نظرت؟!
با بچه ها که ممکن نیست !
تنهاییم که اصلا به داخل نمی رسی!
بعد هم فردا روز اربعین و اینجا ده برابر این جمعیت غلغله میشه و اینکه با این وضعیت محمد حسین دکتر گفت به نظرم بهتره برگردیم!
ناراحت گفتم: برگردیم...
گفت: پیشنهاد دیگه ای داری که بشه کاری کرد؟
من پیشنهادی نداشتم و درست می گفت جمعیت لحظه به لحظه بیشتر میشد و محمد حسینم که باید یه فکر درست و حسابی براش میکردیم...
قبول کردم نه با غر زدن! نه بهانه گرفتن !
ولی حالم شبیه کسی بود که هر چه دوید ولی نرسید....
حرفهام رو که با آقا زده بودم و فکر نکنم هیچ وقت صحنه ی اون خیابون و گنبد و گلدسته های آقا یادم بره....
حالا که قرار بود برگرديم مگه پاهای من راه می رفتن!
قرار شد از کربلا مستقیم بریم چزابه...
رسيديم پارکینگی که ماشین های ون بودند ولی اکثرا به سمت مرز مهران می رفتن نه چزابه، به سختی یه ماشین پیدا شد که می رفت سمت چزابه!
همسرم چهار تا صندلی گرفت که بچه ها دیگه اذیت نشن درست وقتی که با همون حال گرفته نشستیم و جا گرفتیم یکدفعه.....
ادامه دارد...
#سیده_زهرا_بهادر
https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
#سم_مهلک
#قسمت_یازدهم
#بر_اساس_واقعیت
البته من دوست داشتم با هر دو تاشون باشم تا شاید مسیر لذت بخشی که خودم توش بودم رو به اونها هم بچشونم، اما فریده خودش از همون اول ساز مخالفت با من رو زد!
هر چند که مطمئن بودم برگردوندنه فردی که تا ته دره سقوط کرده کار راحتی نیست و خودم رو برای این سختی آماده کرده بودم ولی با توصیفاتی که مهسا از فریده برام گفت، کمی دو دل شدم که می تونم فریده رو همراهمون کنم یا نه!
شاید باید مثل شیوه ی خودش رفتار کنم کم کم و تدریجی!
غافل از اینکه این تدریج ممکنه منجربه به پایین کشیده شدنه خودم هم بشه!
خلاصه مهسا داشت حرف میزد و دیگه اشکش هم روان شده بود، از یاد آوری تلخی اون ایام که فقط با یه کلیپ شروع شد و با کنجکاوی ادامه پیدا کرد و با تکرارش قدم به قدم به جهنمی که خودش می گفت نزدیکتر میشد! حرفهایی که با شنیدنش تن هر آدمی رو می لرزوند از این حجم حمله ی همه جانبه ی شیطان به مغز و روح یه فرد!
و من از حرفهاش با یقین به این نتیجه رسیدم که تنها راه حل واقعا توی چنین موقعیتی جز پناه بردن به خدا چیز دیگه ای نیست که هیچ پناهگاه امنی جز او برای گریز از این وسوسه پیدا نمیشد کرد.(البته بعدش فهمیدم خود خدا خیلی منطقی چند تا راه حل معقول هم برای چنین شرایطی گذاشته)
مهم این بود نتیجه ای که توی اون لحظه با حرفهای مهسا بهش رسیدم، در موقعیت خودم راه حلش روگم کردم و یادم رفت!
همزمان مغز من داشت سیگنالهایی که مهسا برام فرستاده بود رو تحلیل و تجزیه و طبقه بندی میکرد تا بتونه راه نفوذی پیدا کنه که مسیر جدید رو نشونش بدم!
چیزی که من از حرفهای مهسا متوجه شدم اینکه همه چیز از یک نگاه شروع شد!
یک نگاه که فکر نمیکرد زهر آلود و سمی باشه!
یه سم مهلک که نه فقط از پا بندازتش که از زندگی کردن هم بیفته!
و ماجرا از وقتی جالبتر یا بهتر بگم تلختر شد که مهسا گفت: فریده کم کم اون رو با پسری به اسم داریوش آشنا می کنه!
داریوش، همون پسری که ابعاد ناشناخته ی زیادی برای من داشت و تنها چیزی که فعلا ازش میدونستم این بود که یکی، دو ساعت پیش یه دعوای حسابی به خاطرش بین فریده و مهسا رد و بدل شد و نتیجه اش کتک مفصلی بود که من خوردم!
(احتمال اینکه داریوش یه پسر هوس باز و بیکار که برای چند وقتی دنبال یه عروسک خیمه شب بازی باشه و پشت نقابهای مختلف خودش رو قایم کرده، خیلی دور از ذهن نبود که با ویژگی هایی مهسا می گفت اصلا بعید بود فرد سالمی باشه!
البته این برام کاملا بدیهی بود!
چیزی که این وسط باور کردنی نبود اینکه میشه از یه فرد سالم هم ضربه خورد! و بد هم خورد!
تجربه ی تلخی که منتظر من بود، تلخیش هم وقتی بیشتر میشد که من هم دقیقا از جایی خوردم که شوهر فریده و بعد فریده و بعد مهسا خورد فقط از یه نگاه!
نه الان که خوب فکر می کنم شاید من کمی باید عقب تر رو بگم از یک دوستی!
به همین سادگی...!
هر چند توی این مسیر اتفاقات عجیبی برای هر کدوم از ما افتاد که اولیش فریده بود! )
مهسا همین که حرف داریوش رو کشید وسط و با ریز جزئیات برام از اولین دیدارشون داشت می گفت و دیگه صداش از گریه حسابی گرفته بود، گوشیش زنگ خورد!
این در حالی بود که بستنی من کاملا آب شده بود و الان بیشتر شبیه شیر هویج بود تا آب هویج بستنی!
خیر سرم مثلا اومدم تا مهسا به گوشیش جواب میده برای اینکه به صحبت هاش گوش نکنم حداقل این شیر هویج رو بخورم، که نمیدونم چی پشت گوشی شنید با یه حالت وحشت زده ای بلند شد و هنوز گوشی رو قطع نکرده بود دستم رو کشید و ...
ادامه دارد.....
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
با ستاره ها راه گم نمیشود👇
https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
#ژنرالهای_جنگ_اقتصادی
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_یازدهم
متاسفانه کار از بحث و دعوا های روز مره گذشت و حرمت شکنی ها بیشتر میشد!
دیگه اعلام انزجار من صراحت داشت...
خوب طبیعتا حق هم داشتم!
این همه توی زندگی زحمت می کشیدم!
داشتم بیشتر از توانم میگذاشتم!
یه تنه توی این میدون جنگ نفس گیر این من بودم که داشتم می جنگیدم!
هم خونه رو می چرخوندم، هم سرکار می رفتم! بعد تازه آقا حس غر زدن و ساز مخالف کوک کردنش اومده بود!
زندگیم دیگه گرمایی که نداشت هیچ!
سرد ، بی روح شده بود...
محمد هم نه تنها ازم تشکر نمی کردو قدر دان کارهام نبود حتی توجهش هم ازم گرفت!
اینقدر محبت بینمون کم رنگ شده بود که داشت خودش رو به تنفر و تحمل همدیگه میداد!
منم تنها کاری که از دستم بر میومد این بود که خودم رو دلخوش به همون چند ساعتی که تو خونه نیستم بکنم که حداقل یه نفس راحتی بکشم....
هنوز با همون وضعیت حقوق کم و ساعت زیاد کار، درست و حسابی سرکارم جا نگرفته بودم که شرکت تعطیل شد!
با این شرايط واقعا نمیدونستم باید چکار کنم!
حضور من و محمد دو تایی توی خونه با شیطنت های پسرها ، حسابی جرقه میزد که هر آن ممکن بود یکیمون منفجر بشیم و بساط جر و بحث راه بیفته!
ولی خداروشکر خیلی طولی نکشید که به پیشنهاد لیلا جایی دیگه مشغول شدم!
جای خاصی بود! با یه شرایط خاص!
با اینکه تولیدی لباس بود، ولی خیلی سخت نیرو میگرفتن !
یعنی امثال من رو خیلی سخت می پذیرفتن!
خیلی خدا کمک کرد که منم قبول کردن، چون خیلی شرایط داشت...
وضعیت ساعت کاری اینجا بهتر از جای قبلی بود، کارمون هم همینطور...
شاید یکی از بهترین لطفهای خدا حضور لیلا بود، که اینجا هم همراهم شده بود تا بالاخره من رو به جایی که باید برسم، کمک کنه...
اگه لیلا نبود شاید هیچ وقت هم نمی فهمیدم باید چکار کنم و چطوری از پس خودم و زندگیم بر بیام....
یه روز سرکار از حال و روز قیافه ام قشنگ معلوم بود یه چیزم شده، لیلا خیلی با احتیاط ازم پرسید: نرگس چیه؟ چرا سرحال نیستی ؟
منم که با محمد حسابی دعوام شده بود و از اون طرفم بچه هام مدام میگفتن مامان نرو سرکار، شروع کردم با لیلا درد و دل کردن و از خونه و زندگیم گفتن، صحبت هایی که قبلا اصلا راجعبشون حرف نزده بودم...
اینکه شوهرم قدرم رو نمیدونه، تو خونه خرج زندگیمون در نمیاد، به جای اینکه تشکری بکنه مدام غر میزنه، محبت کردنم که دیگه شاید از یه سنگ بر بیاد، از شوهر من بعیده و از اینجور حرفها...
متعجب نگاهم کرد و گفت: نرگس تو شوهر داری؟!!!
متعجب تر از اون من نگاهش کردم و گفتم: خوب آره... چراااا برات اینقدر عجیبه؟!
البته بگم از شوهر من فقط اسمش رو تو شناسنامه دارم ما بقیش برا من یُخ!!!
گفت: عجیبش اینجاست که چطور خانم صادق زاده قبول کرده اینجا کار کنی؟!
گفتم: وا لیلا خوب شرایط فاجعه بار من رو هر کسی بدونه بهم کار میده! البته بگما اون روز خانم جوادی بود که من رو قبول کرد...
بعد هم یکدفعه دلهره گرفتم و با حالت التماس گفتم: تو رو خدا اگر میدونی که بفهمن بیرونم می کنن، چیزی نگی لیلا من به این کار نیاز دارم...
یه جور خاصی بهم گفت که احساس نا امنی...
ادامه دارد....
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
با این ستاره ها راه گم نمیشود 👇
https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286